امروز: جمعه 07 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 16 ارديبهشت 1399 - 13:44
ویژه نامه ادبیات داستانی «روات»

اتحادخبر-حدیث شادی:مردم توی صفحه ی شیشه ای تلویزیون، با هم راه می رفتند و دسته جمعی مثل یک گروه سرود بزرگ، شعری، جمله ای شاید هم کلمه ای را فریاد می کشیدند.دهانشان را باز می کردند که  تا آن جا که بتوانند فریاد بکشند.انگار می خواستند صدای شان تا خیلی آن طرف تر برود. موی بعضی مردهای جوان بلند بود. ریش هم گذاشته بودند. فکر می کنم...

پلک راست بی بی

حدیث شادی:

مردم توی صفحه ی شیشه ای تلویزیون، با هم راه می رفتند و دسته جمعی مثل یک گروه سرود بزرگ، شعری، جمله ای شاید هم کلمه ای را فریاد می کشیدند.دهانشان را باز می کردند که  تا آن جا که بتوانند فریاد بکشند.انگار می خواستند صدای شان تا خیلی آن طرف تر برود. موی بعضی مردهای جوان بلند بود. ریش هم گذاشته بودند. فکر می کنم آن موقع، مد بود. روسری و چادر زن ها، آن قدَرسفت بسته شده بود که هرچه راه می رفتند و دست شان را بالا پایین می آوردند و فریاد می کشیدند، سر جایشان جُم نمی خورد. فقط قرص صورت زن ها دیده می شد. روسری کلاه دار نقش دار، سر ِ دختران هم سن وسال من وبزرگ تر از من، همه ی نگاهم را به خودش جلب کرد.


رفتم نزدیک تلویزیون نشستم و دقیق تر نگاه کردم. نگاه من، محکم تر از دو درب چوبی تلویزیون سیاه و سفید بـِلـِر، به صفحه ی تلویزیون چسبیده بود. آرزو کردم یکی از آن ها را داشته باشم. پدر، استکان کمر باریک قند پهلوی چای را هورت کشید و کش پیژامه اش را کمی روی کمرش بالا و پایین برد و به متکا گـِرد مخملی قرمز تکیه داد و وانمود می کرد که همه ی حواس اش به مردم توی تلویزیون است. مادر، لبه ی روسری اش را پهن کرده بود روی یقه و بالاتنه اش و سینه اش را چپانده بود توی دهان خواهر کوچکم، که صدای گریه اش سکوت اتاق را نشکند.البته می خواست از سکوت استفاده ی دیگری هم بکند وآن این که مجوز ملحق شدن به مردم توی تلویزیون را از پدر بگیرد.کمی جا به جا شد و صدایش را صاف کرد که چیزی بگوید. ناگهان بی بی که جوری نشسته بود از بخاری خیلی فاصله نداشته باشد و قوری گل قرمز چای را کم رنگ و پر رنگ می کرد، گفت:"پلک راستم می زنه، خدا خیرش کنه." بعد به گل های سفید و ریز پیراهن سورمه ای اش چنگ انداخت. آب کتری جوش آمده بود و صدای سوت کتری در اتاق می پیچید اما زورش به فریادهای مردم توی تلویزیون نمی رسید. مادر وسوسه شد و اِهـِم کنان، بار دیگر صدایش را صاف کرد وخطاب به پدرگفت:"فردا با بچه ها برم تو خیابون ببینم چه خبره؟ ببین چقدر شلوغه، همه می رن، عصمت خانم، سیمین، الهام ...حتی ننه یوسف هم رفته، تازه بعضی ها چند بار رفتن... پدر استکان کمر باریک را داد به بی بی وگفت:"یکی دیگه بی بی" بعد روکرد به طرف مادر و در حالی که پشت گوشش را می خاراند؛ گفت: "میل خودته، ولی حواست باشه حال وحوصله ی انا لله وانا الیه راجعون رو نداریم ها" استکان کمر باریک را از بی بی گرفت و داغکی هورت کشید. قند بغلش را هم مثل همیشه انداخت پشت چای و از سرجایش بلند شد و به اتاق خواب رفت. بی بی گفت:"لا اله الا الله."روسری کلاه دار گل دار، آن قدَر ذهنم را مشغول کرده بود که نفهمیدم کـِی خوابم بُرد؟ کـِی صبح شد؟




صبح زمستان سوزش را پخش کرده بود توی حیاط و مثل نیزه سیخ سیخش را فرو می کرد توی استخوان ها م. دست و صورتم را شستم و برگشتم توی اتاق. آن موقع بود که  قدر نفت توی بخاری را دونستم. مادر، خواهر کوچکم را پوشاند، لای پتوی کوچکی پیچاند و به من گفت:"این قدر دست هاتو به بخاری نزدیک نکن می چسبه صدای جیزه اش بلند می شه.تنبلی نکن، بدو حوله را بیار با هاش دست وصورتت را خشک کن.چای تو شیرین کردم، برات لقمه نان پنیر گرفتم عجله کن، عقب می مونیم ها. ژاکت بافتنیت را هم بپوش.


همان طور که کلاه بافتنی را تا پایین گوش خواهر کوچکم  می کشید، غـُر می زد:" امروزم ظهر شد و نرفتیم."بوی ویکس مالشی پای بی بی، توی اتاق پیچیده بود. بی بی کنار بخاری سر جای همیشه اش نشسته بود. پای چپ ویسک زده اش را بر می داشت می گذاشت روی پای راستش، بیست دقیقه بعد خسته می شد بر عکسش می کرد. نگاهی به من وخواهر کوچولویم کرد و به مادر گفت:"دیشب تا حالا پلک راستم می زنه ، خدا بخیر کنه. می گم کاش بچه هارو می ذاشتی پیش من، نمی بـُردی شون." مادر، نوزاد پیچانده در پتو را روی زمین گذاشت و جوراب ضخیمش را تا بالای زانو کشید و بلند شد ایستاد و چادر مشکی کــِرِپ اش از نوک کله ی سرش پهن کرد روی سرتا سر بدنش وخودش را توی آیینه ی تمام قد عمودی وسط دو درب کمد بلند قهوه ای سوخته، وَرَانداز کرد و جواب داد:" بی بی جان، تو، باید یکی از خودت پرستاری کنه. نگرون نباش. حواست به قورمه سبزی روی بخاری باشه.گذاشتم قوام بیاد."کتری آب جوشیده را به بی بی نزدیک کرد و همان طور که با یک دست چادرش را زیر گلویش سفت گرفته بود، گفت:"اگه آب خورش وارفت، آب جوشیده اضافش کن."


مادر، کوچولوی  ِحسابی پوشانده اش را بغل کرد. نگاهی به من انداخت و سگرمه هایش را توی هم کرد و با عصبانیت گفت:"هنوز ژاکت ات را نپوشیدی؟ تا کـِی می خوای وایسی بـِر وبـِر نگام کنی؟ نان و پنیر توی دهانم را نجویده قورت دادم و چای شیرین را ریختم پشت اش. بلند شدم. ژاکتم را برداشتم، دستم را به زور چپاندم توی آستینش. موهایم شانه نشده و نامرتب، پخش شده بود پشت گردن وکمرم. بدون خداحافظی از بی بی، به دنبال مادر به راه افتادم.
      توی خیابان، انگار آدم ها با هم مسابقه ی پیاده روی گذاشته بودند. با سرعت از کنار همدیگر رد می شدند. هر چه بیشتر به جلو می رفتیم، فاصله مان با آنها کمتر وصدای همهمه ی جمعیت، بیشتر می شد. نوک سوزنی موهایم از سوراخ های ژاکت بافتنی خودشان را به پوستم می رساندند و اذیتم می کردند. مادرم محکم دستم را گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. مثل قایق کاغذی توی یک جوی کوچک آب، بدون اراده و هم جهت با جریان آب حرکت می کردم. مادرم تند حرکت می کرد. خسته شدم، به نفس نفس افتادم. انگار یادش رفته بود دست دختر بچه ی سه چهار ساله توی دستشه. چادر زن ها را مثل اینکه با پنس،  سفت چسبانده بودند کلَه ی سرشان. هرچه هم تند تر قدم بر می داشتند، باز هم  نمی افتاد.مثل توی تلویزیون، فقط قرص صورتشان  را می دیدم. قدم نمی رسید.گردنم هم بیشتر از آن دراز نمی شد که دقیق وارسی شان کنم. وقتی فاصله می گرفتم بهتر می دیدمشان.


کم کم به شلوغی رسیدیم. مادر، دستم را رها کرد و گفت:"وَرپَریده، سر ِجات تکون نخوری ها، محکم چادرم را بگیر.گـُم می شی بعد بی بی می گه دیدی گفتم بچه ها رو نبر، پلک راستم می زنه... !" برای آن همه آدم؛ چه فرقی داشت که پلک راست بی بی بزند یا نزند؟ دلم سوخت که قدم نمی رسید، ببینم جلوی جمعیت چه خبره؟ اصلا"نمی فمیدم چرا این همه آدم یک جا جمع شده اند. فقط به روسری کلاه دارِ گل دارِ رنگارنگ که سر ِ بعضی دختر های هم سن و سال و بزرگترم بود؛ فکر می کردم. زن ها یک دست شان را مشت می کردند و بالای سرشان می بردند و تا آن جا که کـِش می آمد، می کشیدند و یک صدا، جمله ی آهنگینی را فریاد می کشیدند.بعد؛ دست شان را پایین می آوردند و منتظر می ماندند تا مردها هم همین کار را کنند. این جریان ادامه داشت و چند بار تکرار شد. مادر هر بار که دستش را پایین می آورد نگاهی به من می انداخت و می پاییدم که مبادا دل شوره ی بی بی، درست از آب در بیاید. خانمی که کنار مادر بود، شبیه یکی از خانم هایی بود که توی تلویزیون دیده بودم فقط قرص صورتش دیده می شد. آستینش مانند پیراهن مردانه، دگمه ی کوچکی روی مچی اش بود. وقتی دستش را مشت می کرد و بالا می برد، لبه ی آستین از مچش به سمت آرنج، پایین نمی آمد.


روسری های کلاه دار گل دار که دختر هاپوشیده بودند، خیلی خوب وقشنگ بود. اگر من هم یکی از آن ها را داشتم همه ی موهایم را تویش می چپاندم، دیگر تیزی سوزنی موها، در پوست کمر و گردنم فرو نمی رفت و اذیت نمی شدم. کم کم جمعیت پراکنده شدند. دوباره مادر، دستم را سفت گرفت و شدم قایق کاغذی که توی جوی آب افتاده و با سرعت  پیش می رفت. هنوز بعد از گذشت سل های سال نمی دونم که دلیل عجله ی زیاد آن روز مادر؛ برای آن بود که ثابت کند زدن پلک راست بی بی و دل شوره اش بی مورد بوده یا می خواست سریع تر به منزل برگردد تا پوشک خیس خواهر کوچکم را عوض کند؟   

  
گردنم درد گرفته بود از بس به سر و صورت مردم نگاه کرده بودم، همه قدشان  بلند بودند. سرم را پایین انداختم و زمین را نگاه کردم. موزاییک های کف پیاده رو، خاکستری ِخسته کنند ه به نظر می رسیدند. ناگهان، روسری کلاه دار صورتی رنگی با گل های نارنجی و قرمز نظرم راجلب کرد.اول فکر کردم ادامه ی خواب دیشب آمده سراغ چشم هایم.چندبار پلک زدم.مطمئن شدم بی صاحب، ولو شده روی پیاده رو. خدا آرزویم را برآورده کرده بود. دستم را به زور از دست مادر، بیرون کشیدم. با سرعت دویدم، سه چهار متر آن طرف تر روسری را قاپیدم و سفت مچاله کردم که کسی نبیند. گوشم بدهکار بد و بیراه هایی که مادرم گفت؛ نبود.گل های نارنجی و قرمز روسری را ناخنک می زدم و لبخند فاتحانه ای بر لبم نقش بسته بود. همان چیزی بود که در تلویزیون وخواب دیده بودم.انگار خدا به جز روسری، دنیا را هم به من داده بود. پوست بدنم گنجایش آن همه شادی را نداشت؛ نزدیک بود بترَکـَد.


نمی خواستم خوشحالی ام را با هیچ کس حتی بی بی ومادر، تقسیم کنم. بی بی سفت و سخت، قورمه سبزی را می پایید.بوی قورمه، تمام خانه را برداشته بود. بی بی عینک ته استکانی را روی بینی، جابجا کرد وگفت:" علیک سلام. برگشتین؟"صدای تق تق درب حیاط، مادر را بچه بغل؛ کشاند پشت درب. بدون درنگ، رفتم جلوی آیینه ی تمام قد کمد دودری، ایستادم، قدم نمی رسید. متکّا مخمل قرمز پدر را آوردم، زیر پایم گذاشتم.موهایم را جمع کردم وروسری کلاه دار را پوشیدم. گل های قرمز نارنجی اش، پخش شد روی شانه ام. انگار برای خودم دوخته بودنش. پشت چشم هایم را نازک کردم و لب هایم را جمع و جور کردم و با ناز و افاده با آیینه حرف زدم:" ببین چقدر قشنگه! مال خودمه. خودم پیداش کردم. بهم می یاد مگه نه؟"مادر پشت سرم مثل اجل معلق ، ظاهر شد و گفت:"نه جانم، مبارک صاحبش باشه، به صاحبش بیشتر می یاد."دختری که کمی از خودم بزرگتر بود را با خودش آورده بود توی اتاق.دختره گریه کنان، نگاهی به روسری کلاه دار انداخت و گفت:"آره خودشه، مال منه."پرس و جوکنان آدرس منزل مان را پیدا کرده بودند. مادر، روسری را از سرم کشید و آرزویم را بر باد داد. در حالی که روسری را از دست مادر می کشیدم؛ جیغ می زدم، جار وجنجال به راه انداختم، اما بی فایده بود.غش کردم و نفهمیدم چی شد.


با صدای بی بی به هوش آمدم که می گفت:"پس پلک راست من برای نوه ی بیچاره ام می زد! دلشوره ام به خاطر همین  بود. توی این گیر واگیر از کجا مثل اش را براش گیر بیاریم؟" تیزی سوزنی موهایم، هم چنان کمر وگردن را اذیت می کرد. صدای گریه ی خواهر کوچکم بیشتر از صدای قُل قُل قورمه سبزیِ روی بخاری بود. هنوز نفهمیدم گریه اش برای خیسی لباس و رختخوابش بود یا برای نقش ِ بر آب شدن رویای من؟



کانال تلگرام اتحادخبر

مرتبط:
» داستان/ بچه‌ بروک [بيش از 3 سال قبل]
» معرفی کتاب [بيش از 4 سال قبل]
» داستان/ جنگ [بيش از 3 سال قبل]
» غلو مرد بود/قسمت دوم [بيش از 4 سال قبل]
» داستان عدل از صادق چوبک [بيش از 3 سال قبل]
» داستان / بلبل خرمایی [بيش از 4 سال قبل]
» داستان/ عقرب سیاه درشت [حدود 1 سال قبل]
» کتاب شعر [حدود 1 سال قبل]

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مادر حسن غلامی هنرمند شاخص هم استانی در آغوش خاک آرام گرفت / تصاویر
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • انتخاب هیئت رئیسه جدید شورای هماهنگی روابط عمومی های ادارات شهرستان دشتستان
  • یک بار برای همیشه تفاوت گرگ، شغال و روباه را با رسم شکل یاد بگیرید
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • آغاز عملیات اجرایی پروژه ٣۵٠٠ واحدی سازمان انرژی اتمی
  • بازنده جنگ سخت را برنده جنگ نرم نکنید
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • اسرائیل را چه باید؟
  • .: شهرزاد آبادی 1 روز قبل گفت: درودتان باد. همگی چند ...
  • .: لیلادانا حدود 5 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 6 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 6 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 7 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 7 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 7 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 7 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 10 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 11 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...