امروز: سه شنبه 24 مهر 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 31 شهريور 1403 - 19:28
به مناسبت هفته دفاع مقدس/ گفتگوی اتحاد خبر با ناصر خواجه ای از راویان دفاع مقدس؛

اتحادخبر-زینب رنج کش: جنگ هشت ساله ایران و عراق 31شهریور 1359 آغاز شد و طی این مدت فرزندان ایران در راه خدا و با نثار خون خود از کیان و تمامیت ارضی وطن دفاع نمودند و اجازه ندادند وجبی از خاک وطن در اشغال دشمن بماند. برای گرامی داشت یاد و خاطره ایثارگران این عرصه به رسم هر ساله، با ناصر خواجه ای یکی از رزمندگان غیور دشتستانی به گفتگو نشستیم...

اتحادخبر-زینب رنج کش: جنگ هشت ساله ایران و عراق 31شهریور 1359 آغاز شد و طی این مدت فرزندان ایران در راه خدا و با نثار خون خود از کیان و تمامیت ارضی وطن دفاع نمودند و اجازه ندادند علیرغم کمک های جهانی که به رژیم متجاوز بعثی عراق می شد وجبی از خاک وطن در اشغال دشمن بماند. برای گرامی داشت یاد و خاطره ایثارگران این عرصه به رسم هر ساله اتحاد جنوب با یکی از این رزمندگان غیور دشتستانی به گفتگو نشستیم...

-لطفا خود را معرفی بفرمایید.
-بنده حقیر خادم الشهدا ناصر خواجه ای متولد سال 1346 در روستای درودگاه شهرستان دشتستان و ساکن شهر بوشهر توفیق این را داشتم که در دوران هشت سال دفاع مقدس در جوار رزمندگان و ایثارگران و حتی شهدا باشم و الان نیز به عنوان خادم الشهدا در مرکز حفظ آثارسپاه امام صادق استان بوشهر به عنوان راوی در این عرصه و جهاد درحال خدمت رسانی هستم.
-بنده بازنشسته هستم و خداوند به ما توفیق داد تا از سال 1397 به عنوان خادم یار  آقا علی بن موسی الرضا بتوانیم خادمی کنیم در کانون آستان قدس استان بوشهر و کانون ایثار و شهادت و کانون های مختلف دیگر خادم امام رئوفمان علی بن موسی الرضا باشیم.

شما از طرف بسیج به جبهه رفتید؟ اگر بله چطور عضو بسیج شدید و اولین بار چطور از جنگ نیز مطلع شدید؟
-سال1359 به خاطر دارم بسیج تشکیل شده و بود و من کلاس پنجم دبستان بودم و می خواستم به اول راهنمایی بروم حدود 12 سال سن داشتم، بسیج ما را راه نمیداد و اصلا جذب نمی کردند و می گفتند سن شما کم است و بسیج شکل امروزی نداشت.
-نحوه جذب شدنمان به بسیج هم خود داستانی داشت، اواخر زنگ پایان کلاس بود که بسیجی های روستایمان به همراه فرمانده شان وارد حیاط مدرسه می شدند و جنگ سرنیزه را اجرا و تمرین می کردند و مدرسه نیز خالی از دانش آموز بود. از این رو وقتی تمایلم را به بسیج دیدم تصمیم گرفتم با فرمانده پایگاه صحبت کنم تا اجازه دهد من نیز وارد بسیج شوم.
وقتی با او صحبت کردم به من گفت: آخر شما سنتان به ورود به بسیج قد می دهد؟
بارها به او اصرار کردم و از علاقه ام به بسیج حرف زدم آخرش گفت: بیایید به بسیج حالا کارتان دارم.

-سید حسین پور حسینی فرمانده بسیج بود بسیار پرتلاش و زرنگ بود او شهید شد، به یاد دارم به او هنگام ورود گفتم به ماهم اسلحه می دهید؟ بسیار خندید و گفت m1 از خودت بلند تراست. به او گفتم دوست دارم شب ها مثل بقیه بسیجی ها در روستا گشت زنی کنم چون آن موقع باید مراقب منافقین می بودیم.
-در آن روز ها بسیج بسیار احترام داشت و من برای پیوستن به بسیج بسیار علاقه داشتم و این علاقه خودجوش بود.
-ما دو نفر بودیم و هردو نیز همسایه بودیم که برای ثبت نام در بسیج تلاش می کردیم، نزدیک به یک ماه همینطور در بسیج چای درست می کردیم یا نان می گرفتیم و یا حتی جارو می زدیم تا فرمانده ما را بپذیرد و این علاقه مان را نشان می داد و این جنگ سر نیزه بسیار ما را راغب به عضویت کرده بود.
-با همه این تلاش ها شهید پور حسینی راضی به پذیرشمان نمی شد تا اینکه پس از یکماه تلاش با او حرف زدیم و گفتیم راه حلی پیش پایمان بگذار تا بتوانیم وارد بسیج شویم و او پرسید: واقعا علاقه دارید؟ وقتی اشتیاق ما را دید گفت: اگر بتوانید اسلحه m1 را مسلح کنید شمارا می پذیرم.
-ما که سنی و تجربه ای از مسلح کردن نداشتیم، پذیرفتیم و با شجاعت و اعتماد بنفسی کاذب بادی به غبغب انداخته و قبول کردیم و قرار شد فردا صیح برای این آزمون برویم فردای آن روز با دوستم حسین خیر اندیش رفتیم، وقتی m1 را به دستانمان دادند با لبخندی عمیق آن را تحویل گرفتیم شهید حسینی حتی برایمان نحوه مسلح کردنش را توضیح داد، و لاجرم سعی کردیم گلنگدن را بکشیم اما حالا این را بکش و کی نکش، مگر می شد این را کشید؟

-اسلحه از خودمان بزرگتر و سنگین تر بود با آن سنگینی اش قیافه مان مضحک شده بود و هرچه تلاش می کردیم حداقل تا نصفه آن را بکشیم حتی دو نفری نشد که نشد.
-وقتی شهید پورحسینی قیافمان را دید گفت: حالا باز هم هی لج کنید و بگویید به ما اسلحه بدهید و عضو بسیجمان کنید الان با این بنیه چطور به شما اسلحه بدهم؟
-بعد از آن به ما اجازه داد تا مسلح کردن اسلحه را تمرین کنیم اما حتی اگر یکسال هم تلاش می کردیم بی فایده بود این کار بچه 12-13 ساله نبود و مجبور شدیم پیش فرمانده بسیج رفتیم و گفتیم تورا به خدا سید خودتان به ما بگویید راه دیگری ندارد؟
-گفت: یک راه وجود دارد و اگر بتوانید بااین توضیحات من کاری که به شما سپرده ام انجام دهید می پذیرمتان. آن روز به ما آموزش داد چطور بدون زور زدن اضافه اسحله مان را مسلح کنیم و بعد از امتحان کردن راهی که گفته بود بالاخره موفق شدیم و ما اینطور عضو بسیج شدیم.
-آن راه هم این بود: گلنگدن را به عقب می کشیم، انتهای دستت روبه روی شستت را می گذاری پشت گلنگدن و قنداق اسلحه را روی کشاله رانت قرار می دهی بعد شست دست چپ را روی خشاب می گذاری و بعد از فشار به سرعت رها می کنید.
-چندماهی این را تمرین کردیم تا جایی که یک دستی توانستیم مسلح کنیم و بعد به ما اجازه عضو شدن را دادند.
ما از طریق بسیج از شروع جنگ مطلع شدیم.

-هنوز معنا و مفهوم جنگ را نمی دانستیم، یک نفر از بچه های ولایتمان به جنگ رفته بود تا آن زمان و حتی در اوایل سال 1360 کسی نمی گفت جبهه همه می گفتند جنگ و مفهوم واضحی گویی برایمان نداشت و هیچکس باور نمی کرد و وقتی می گفتند حمله کرده اند به کشورمان برایمان عجیب بود.
- آن زمان بچه های روستا بسیار بدور از امکانات بودند تازه اوایل انقلاب بود و خیلی از روستاها هنوز برق نداشتند. کسی تلویزیون نداشت چه می شد که یکی به مکه می رفت و تلوزیونی هم می آورد و همه دور هم می نشستند و همسایه ها می نشستند و تلویزیون می دیدند.
-جنگ که شد اعزام شروع شد و بعد ها جبهه گفتن ها نیز شروع شد زمزمه ها در سال 1361 اوج گرفت که همین سید حسین پور حسینی یتیم هم بود هم درس می خواند هم کار می کرد و هم فرمانده بسیج بود که عزم رفتن به جبهه را کرد. او هنوز دیپلم اش را نگرفته بود.

 -بهار سال 1360 بود، برج 1 یا 2 بود عزم رفتن کرد و ساز رفتن نواخت، در مدت حضورش در بسیج به عنوان فرمانده به ما اذان گفتن آموخته بود و حالا من شده بودم موذن روستا، در همان بهار و ماه فروردین ماه عید بود به برازجان و بسیج مرکزی می رفت و همراه او می رفتم تا پرونده اش را برای رفتن به جبهه تکمیل کند. من به حدی به او و بسیج وابسته بودم که کتاب ها و کل زندگیم را به بسیج آورده بودم و دمی را به خانه نمی رفتم تا جایی که صدای پدرم در آمده بود.
-پدرم می گفت: کجا میره این بچه یک هفته یک هفته خونه نمیاد؟ مگه این صاحب نداره؟ مگه هرکی میره عضو بسیج میشه نباید سر به خونشون بزنه؟

- علاقه ام به بسیج در این حد بود، حسین می خواست برود، ساز رفتنش عجیب کوک بود و من اواخر شور حسین در سرم بود و دلم با او بود و از طرفی وقتی با او برای ثبت نامش می رفتیم بیشتر حالم خراب بود حالا 14 ساله بودم، یک روز تا 12 ظهر همراهش بودم و فهمیدم دوشنبه وقت اعزامش است به او گفتم: من را ببر من نمی توانم اینجا بمانم.
-هنوز به خاطر دارم چندبار پرسید یعنی واقعا می خواهی بیایی و من نیز چندبار تاکید کردم که بار آخر وقتی گفتم مطمئنم می خواهم همراهت بیایم چکی در گوشم زد که هنوز صدایش  در گوشم زنگ می زند روحش شاد اصلا دوست نداشت بروم و بهانه اش این بود که تو موذن ولات (روستا) هستی و اگر تو هم همراه من بیایی چه کسی قرار است اذان بگوید؟ و از طرفی می گفت که من می روم اینبار و تو بمان وقتی برگشتم برای رفتن همراه خودم تو را نیز خواهم برد فقط بگذار اولین بار خودم بروم و سید همان اولین بار که رفت در عملیات بیت المقدس در آزاد سازی خرمشهر شهید شد و دیگر برنگشت.

 

-بعد از این اتفاق آرام و قرار نداشتم، بی نهایت منتظر شهید سید حسین را می کشیدم که بیاید و باهم برویم به او وابسته بودم دلم در گرو فرمانده شهیدمان بود که به ما درس می داد و با او معنای مردانگی را فهمیده بودیم؛ اما نیامد و دلمان آشوب بود.

آیا خانواده تان از رفتنتان به جبهه رضایت داشتند؟
-بگذارید جریانش را برایتان تعریف کنم، پدرم می گفت: تو مگر مال این حرفهایی؟ آخر قدوقواره ات به این کار می خورد یا سن و سالت؟ اصلا می دانی جنگ یعنی چه؟
-خلاصه راضی نبود و حسین هم که شهید شده بود، آرام و قرار از من گرفته شده بود یکماه پس از شهادتش اقدام کردم برای اعزام به جبهه و به بسیج مرکزی در برازجان آمدم، یادش بخیر یکی از افرادی که ثیت نام می کرد، مرتضی حقیقت بچه دالکی بود هنوز باهم رفیقیم، این بشر همیشه میخندید و چهره ای خنده رو داشت.
-وقتی برای ثبت نام رفتم مرتضی گفت: ناصر خواجه تو چطور میخواهی به جبهه بروی؟ به او گفتم: کارت نباشد مرا بفرستید.
گفت: تو دوره که ندیدی، رضایت والدین هم که نداری چطور می روی بگو ببینم؟ وقتی هم شهید پور حسینی به من چک زده بود به مرتضی حقیقت گفته بود تازمانیکه برمی گردم حق ندارید این بچه که نیروی من است، را اعزام کنید.
-من هرروز بعد از آن جواب نه قاطعانه به درخواستم، از درودگاه به برازجان می آمدم، آن زمان هم که ماشین مثل امروز نبود اندک افرادی موتور داشتند که من را می رساندند و من نیز در بسیج می ایستادم تا بلکه کمی دلشان به رحم بیاید آخر در این بسیج اعزام می کردند و پرونده بچه های جبهه ای را برای رفتن تکمیل می کردند.
-یک روز یکی از همان افراد که نام نویسی می کرد برای جبهه مرتضی حقیقت را صدا زد و گفت: مرتضی لیست بچه هایی که می خواهند اعزام شوند را بده تا ناصر خواجه ای بنویسد، بعد هم رو به من کرد و گفت می توانی بنویسی؟ به او گفتم: بله که می نویسم. حالا مگر این لیست چه بود؟ برگه ای دفتر که اسامی افراد را می نوشتند اسم و نام پدر که خیلی ها برای اینکه بتوانند به جبهه بروند تاریخ تولد هایشان را دستکاری می کردند و یا اشتباه می گفتند که بعد ها سابقه خیلی از رزمندگان به مشکل خورد.
-اعزامی ها دوشنبه صورت می گرفت، تا ظهر ها می ماندم و این شده بود کار هر روزم یک هفته ماندم، یک روز به مرتضی گفتم: مرتضی تورو بخدا من را هم اعزام کن بروم. دوستش گفت: مرتضی والله بیا و ناصر را اعزام کن، آموزش نمیخواد گناه دارد خیلی دلش می خواد. مرتضی هم نه برداشت و نگذاشت گفت: اصلا ما اعزامش هم کنیم، رضایت پدرش را از کجا می آورد؟ اصلا من پرونده اش را تکمیل می کنم رضایتنامه را بیاور.
-به او گفتم: رضایت نامه بیاورم مرا می فرستی؟ گفت: برایت پرونده تشکیل می دهم رضایت چه میکنی؟ گفتم تو کاریت نباشه.

 

-خواهرم خیری که بین من و برادرم بود، می دانست چقدرمشتاقم تا به جبهه بروم، در همان ایام که دغدغه ام جبهه رفتن بود آن موقع جنس برای تعاونی می آوردند شکل تعاونی داشت اما نه به اسم تعاونی و به یک مغازه می سپردند و به قیمت کمتری به دست مردم می رسید آن زمان پدرم دکانی داشت و خود نیز در بسیج بودم.
-یک روز یک خاور مرغ زنده آوردند تا بین مردم توسط مغازه داری امین توزیع شود و به گفته خدا بیامرز محمد اخلاقی آن را به پدر ناصر دهیم هم مغازه دارد وهم پسری بسیجی دارد خلاصه خاور مرغ را بردیم در مغازه بوا(بابا).
-به او گفتیم که بفروش سودش هم مال خوت، خلاصه مرغ فروش رفت و سود خوبی هم داشت و در این بین تمام فکرم این بود چطور بوا رو راضی به رفتن به جبهه کنم، دیدم هیچ راهی نیست تا با زبان نرم از او رضایت بگیرم، پس کاغذی سفید بردم پیش خیری خواهرم، به او ماجرا را گفتم.
-گفتم: فلانی تو خوب از دل آشوبم برای رفتن خبر داری، از تو کمک می خواهم این کاغذ را بگیر بده تا بوا امضا کنه و با خودکار انگشت اشاره اش را جوهری کن و کنار امضایش بچسبان تا اثر انگشتی هم زده باشد و به او بگو مثل سری گذشته که مرغ زنده آوردند اینبار هم قرار است خاگ (تخم مرغ ) بیاورند و باید حتما امضا کنی و انگشت بزنی و به او بگو ناصر این برگه را داد و گفت باید امضا بزنی تا تخم مرغ ها را برایت بیاورند.

-به هرحال بابا که سوادی نداشت امضا زده بود و قضیه را به امید تخم مرغ و بار بعد که برای هفته دیگر بود امضا کرده بود و گفته بود: والا چقد بچم بفکر ماست، درحالیکه هیچ خبری از خاور خاگ هم نبود و حالا نزدیک به دوشنبه اعزام بود خرداد 1361 بود و چندتن از بچهای ولات هم می خواستند بروند.
-رضایت را برداشتم و یک راست رفتم برازجان و به مرتضی حقیقت رضایت را دادم، گفتم بفرما این هم رضایت و او که تعجب کرده بود گفت تو بگو چطور این رضایت را گرفتی والله؟ از او اصرار و از من انکار ولی وقتی کنجکاویش را دیدم از او قول گرفتم که حتی با فهمیدن نوع امضا گرفتنم هم برای رفتنم مشکل ایجاد نکند؛ قضیه را به او گفتم.
-مرتضی اینقدر خندید که نگو، همچنان وقتی مرا می بیند می خندد؛ به هرحال ثبت نام کردم و منتظر روز اعزام شدم البته بعد ها پایگاهی برای آموزش 45 روزه بچها دایر شد اما من التماس کردم و گفتم در پایگاهمان چیز هایی آموزش دیده ام فقط مرا بفرستید بروم.
-روز اعزام از بلندگوی بسیج اسامی را اعلام می کردند که فلانی و فلانی اعزام به جبهه خواهند شد و خانواده هایشان نیز برای بدرقه شان می آمدند شاید باورتان نشود اما بی نهایت دوست داشتم یکبار به بدرقه ام بیایند برای بارهای اول اما نمی شد.
- روز اعزام گویی پدرم که از علاقه ام به جبهه اطلاع داشت، شستش خبردار شده بود قرار است بروم از قبل هم پرونده ام در برازجان تکمیل بود حتی به مرتضی و بقیه سپرده بودم حتما پدرم می آید، او با من فقط ولم نکنید و مطمئن باشید خودم را به مینی بوس اعزامی ها می رسانم.
-مرتضی حقیقت هم قول داد هر اتفاقی بیفتد ولم نکنند، آن روز از مینی بوس اعزامی در برازجان حداقل خیالم راحت بود اما چون حدس می زدم بوا می آید داخل ساختمان بسیج نشستم و افراد اعزامی از درودگاه در بسیج روستا جمع شدند تا بروند همینطور که بیرون را نگاه می کردم متوجه آمدن بوا شدم صدایش می آمد که نامم و جایم را جویا شد تا چشم چرخوند تا پیدایم کند از روی دیوار های پشتی بسیج به بیرون پریده و با آخرین سرعت خود را به جاده خاکی روستا رساندم و بعد هم صبح زود برازجان آمدم.
- حوصله تان را سر نبرم داخل ساختمان بسیج برازجان شدم و  از آنجا که از آمدن بوا به اینجا مطمئن بودم، گفتم به بابایم نگویید من اعزام خواهم شد. بوا آمد در بسیج و خودش را رساند از سرو صدایش معلوم بود فهمیده داخلم و بعد فهمیدم هم ولاتیم مرا به بابا لو داده تا نروم، رفتم جلویش و گفتم: چی شده؟ مگه کجا رفتم اینطور میکنی؟ به خوبی بیاد دارم چهره خسته اش با آن دمپایی هایش که زیر بغل زده بود و پاهای برهنه اش دلم را ریش کرد و اشکم الان بود صورتم را خیس کند.
-دستم را گرفت و کشاند تا به خانه ببرد از قبل با مرتضی هماهنگ کرده بودم هر اتفاقی افتاد سر میدان دژ منتظرم بمانند تا خودم را برسانم فقط نگویند که به جبهه می روم و آن ها هم نگفتند با آن سرو صدای بوا همه بیرون آمده بودند و مرتضی هم میخندید به او اشاره کردم و با بوا و یکی از بچه های ولات خدا بیامرزدش خداکرم رادی به سمت گاراژ راه افتادیم بوا چنان دستم را گرفته بود که انگار اگر رهایم کند چون تیری که از چله کمان در می رود فرار می کردم.
-از قبل با خداکرم هماهنگ کرده بودم برای فرار از بوا کمکم کند، به گاراژ که رسیدیم به بوا گفتم باید بروم سرویس که گفت نه برو خانه کارت را بکن که گفتم هزار جا باید توقف کنیم تازه همه دنبال مسافر هستند تا برسیم طول می کشد و نمی توانم تحمل کنم اینجا خدا رحمتش کند خداکرم گفت من ضمانت را می کنم بگذار برود جایی نمی رود نگران نباش بوا با شک دستم را رها کرد و من نیز باورم نمی شد فرار کردم و زیر درختچه های میدان دژ برازجان قایم شدم.
-خوب به خاطر دارم جثه ای نداشتم، راحت پناه می گرفتم وکسی نمیدیدم، از دور دیدم بوا با دمپایی های زیر بغل زده به سمت میدان آمد و دوبار با پریشانی از کنارم رد شد و مرا ندید و وقتی حالش را دیدم خیلی گریه کردم اما این اشتیاق رفتن نمی گذاشت تردید کنم.
-وقتی خسته از گشتن شد رفت و پشت سرش مینی بوس اعزامی ها آمد به سرعت از بوته ها بیرون آمدم و مرا سوار کردند و به کازرون بردند و بعد رفتیم شیراز پادگان شهید عبدالله مسگر که الان امام حسین(ع)شده است.
-بعد از آن هم ما اعزام شدیم و رفتیم اولین اعزاممان که مصادف شد با جبهه غرب کشور یعنی وقتی 14 ساله بودم افتادم جبهه غرب کشور کرمانشاه، جوانرود و پاوه که کوموله دموکرات ها سرمی بریدند.
-ما بچه بودیم، این ها واقعیات دفاع مقدس است باید این ها را نشان دهند هیچ کداممان را کسی مجبور نکرد خودمان برای وطنمان رفتیم ما ترس داشتیم مگر شوخی بود آقا جنگ بود. الکی که نبود اما رفتیم خودمان خواستیم و رفتیم.

وقتی رفتید به کرمانشاه جنگ همانند تصوراتتان بود؟
-راستش نه، خلاصه بگویم همه بچه های برازجان را به خط فرستادند. همه جوانرود بودیم اما همه را فرستادند خط الا من را. چرا؟ چون فرماندهی داشتیم به نام رحیم دهقان، الان ستاد کل است، به ما اسلحه دادند که تقسیمات انجام شد و من را به آشپزخانه فرستاد، همه 7یا8نفر برازجان به خط رفتند.
-آقای دهقان گفت: خواجه ای اگر خودت را بکشی نمی گذارم بروی، اینجا همه سر می برند بچه ای سرت را می برند، هرچه گفتم نشنید و اجازه رفتن نداد بچه ها رفتند و من جاماندم، حدود یک هفته ماندم در مقر. هیچ کاری نمی کردم و جایی هم نمی رفتم و به نوعی انگار قهر بودم بچه بودم سنم کم بود و دلم پر بود دم غروب ها کنجی پیدا می کردم و گریه می کردم.

 

-به خودم می گفتم ناصر! با خودت چه کردی الان نه روی برگشتن داری که اگر برگردی مسخره ات می کنند که بچه فلانی رفت جنگ و ترسید فرار کرد و اگر بمانم هم باید اینگونه خورد شوم و جایی استفاده از من نکنند و نهایت در آشپزخانه کار کنم؟ اصلا من دل بوا رو برای کار در آشپزخانه شکاندم؟
-دیدم گریه فایده ندارد یک روز که ماشین تقسیم غذا به تپه ها می رفت من هم خودم را پرت کردم و عقب ماشین پشت دیگ ها خم شدم و قایم شدم تا به اولین تپه ها رسیدیم که به محض پیاده شدن راننده بیرون آمدم و طلبکارانه از او پرسیدم مرد حسابی چه وضع رانندگیست او که متعجب شده بود از من پرسید کی هستم و چه می خوهم و من به دروغ گفتم دهقان مرا فرستاده تا کمکت غذا تقسیم کنم و او که به زور قانع شده بود کمکم را پذیرفت.
-به هر تپه که می رسیدم جویای بچه های برازجان می شدم بعد غذایشان را می دادم که هیچکدام هم از شانس بدم خودشان نبودند کاملا ناامید بودم که به تپه آخر رسیدیم و از دور بچه های برازجان را دیدم گویی که افراد خانواده ام را دیده ام بچه ها که از دور مرا دیدند صدا زدند دیدید گفتم این ناصرو خودش میرسونه بیاین که خوش رسوند.
-من که سر از پا نمی شناختم ماندم و دیگر با راننده برنگشتم، شرایط آنجا سخت بود اما کنار هم ولایتی هایم شرایط از آشپزخانه بهتر بود خطرناک بود آن هم برای کسی هم سن و سال من البته کسی داشتیم به اسم پیش مرگ که کرد بود و لباس کردی می پوشید و برنو بلندی داشت و ساعتی از روز را برای جست و جو بیرون از تپه ما سپری می کرد. او از دولت پول می گرفت تا راهنمایمان باشد و به نوعی همه چیز را به جان می خرید.
-یک ماه از آمدنمان به جوانرود می گذشت که یکی از هم ولاتی هایمان ساز مرخصی کوک کرد و گیر داد بیا برویم 5 روزه برخواهیم گشت من که دوست نداشتم اما با اصرار او برگشتیم و وقتی پدرم مرا دید قبل از اییکه گله ای کند خود را به دست و پایش انداختم و پاهایش را بوسیدم.
حالا او آرام بود و هیچ نمی گفت شرایط بهتر شده بود و با رفتنم کنار آمده بود یک روز از آمدنم می گذشت و باید بفکر رفتن می بودم که همان هم ولایتی که با هم به مرخصی آمده بودیم به خانه مان آمد اولش فکر کردم برای چاق سلامتی آمده اما به پدرم گفت: بالاخره پسرت را برایت آوردم!
-با تعجب گفتم چه میگویی؟ اوهم رو به پدرم کرد و گفت: نگذار دیگر برود جایی که افتاده سر می برند خطرناک است و...

گفتم مرد ناحسابی چرا دل پیرمرد و پیرزن رو به هول و ولا می اندازی و رفت.
-بوا که حالا باز دو دل شده بود با او حرف زدم گفتم: ببین بوا اگر نرم میگن بچه فلانی ترسید فرار کرد برامون کسر شان داره الان که سالمم. سرمم روتنمه از چی میترسی نگران نباش به هر طریقی بود راضی شد. خودم به تنهایی تا اسلام آباد رفتم و بعد هم جوانرود و متاسفانه دچار مسمومیت شده بودم خودتان تصور کنید سفر برای یک بچه 14 ساله چطور بوده است.
- در آن روز دهقان وقتی از ماجرا مطلع شد گفت: الحق که مردی و با آنکه می تونستی برنگردی ولی برگشتی.
-خوب بیاد دارم وقتی برای تسویه برگشتم برازجان امور مالی حقوقی برای رزمندگان تدارک دیده بود که حتی به او گفتم مگر برای پول رفته ام که الان این پول را بگیرم برای ما این کار بسیار زشت است.

از بار دوم و سوم که به جبهه رفتید بگویید.
-اولین بار که به غرب رفتم و دومین بارکه آبان ماه1361 بود اعزام شدم به دشت عباس، تیپ امام سجاد(ع) که در عملیات محرم شرکت کردم جنوب دهلران و ایلام بود، در این جا دوستم کنارم شهید شد؛ سید مجید عسکری، مرحله سوم بهمن ماه 1361 بود تیپ المهدی دشت عباس بود در عملیات والفجر مقدماتی که الان به کانال کمیل معروف است.
-سال1362 به سوسنگرد اعزام شدم وسه ماه نیز آنجا بودم و باز به شمال آن منطقه اعزام شدم که پاییز بود و آخرین جبهه من که بسیجی بود سال 1364 اروند کنار، 28 اسفند 1363 تا تیرماه 1364 آن جا بودیم و این آخرین بار بود که بعنوان بسیجی جبهه بودم و  پشتش سرباز شدم. 15ماه بسیجی بودم در جبهه و بعد سرباز نیروی هوایی در خارگ شدم تا پایان جنگ در خارگ بودم تا قطعنامه پذیرفته شد و حدود 31 ماه جبهه دارم با دوران سربازی که در خارگ بودم.

خیلی ها گفتند آتش بس و قطعنامه 598 دیرهنگام بود نظر شما چیست؟
-وقتی رژیم بعث حمله کرد و جنگ را آغاز کرد ما که فکر جنگ نبودیم، ما انقلاب کرده بودیم و شاد بودیم ما آمادگی جنگ را نداشتیم ما اصلا ارتشی برای جنگ نداشتیم، ما از 400 هزار ارتشی 217 هزار ارتشی داشتیم، سپاهی هم که شکل نگرفته بود بسیج هم به شکل کنونی نبود، چطور می خواستیم بجنگیم؟
-پس از نظر عقلی ما جنگ نکردیم دفاع کردیم، حکومت بعث عراق به کشور ما تجاوز کرد سالهای اول جنگ از شهریود 1359 تا شهریور 1360 بعثی ها آمدند و گرفتند و غارت کردند و کشتند و بردند بین سال 59 و 60 نتوانستیم آن قسمتی از مرز و شهرهایمان را که عراق گرفته بود پس بگیریم، چرا چون در زمان بنی صدر بود و بنی صدرهم تفکرش ضد نظام بود در واقع چون نه سپاه و نه بسیج را قبول نداشت و ارتش را هم که اجازه کار کردن نداد.
-پس از عزل بنی صدر، چون همه در این سالها بچه ها شهید می شدند که حتی مقام رهبری که در شورای عالی دفاع بود در آن زمان می گفت: آقای بنی صدر چکار می کنی که همه بچه هایمان کشته شدند. جبهه را سرو سامان بده. بنی صدر که آن تفکرات را نداشت گفت: امکاناتمان کم است بله زمین می دهیم و زمان می خریم. بعد هم پسش می گیریم این تفکرش بود، اگر شهرهایمان را گرفته بودند تا صد سال آینده هم نمی توانستیم پس بگیریم مجبور شدیم بجنگیم، باید شهرهایی از آن ها را تصرف می کردیم و گرنه ما که اهل کشور گشایی نبودیم و باید هر طور شده بود در آن زمان چیزی می گرفتیم تا در برابر خاکمان معاوضه کنیم و این خود ملزم به سپری شدن زمان بود نباید از یاد ببریم که چقد شهید دادیم و چقدر جان ها دادیم تا بتوانیم کشورمان را پس بگیریم.
-پس نمی شود گفت که این معاهده دیر هنگام بود بلکه این تصمیم کاملا به جا بود اگر زودتر آتش بس بود شهرهایمان دست آن ها می ماند.
-آن زمان که کربلای 4شکست خورده بود نیروهای عراقی برای گرفتن تشویقی و مرخصی رفته بودند که با کربلای 5 کن فیکون شدند و حالا بصره در خطر بود و حالا بین الملل ورود کرده بود که البته مدتها طول کشید طرفین به توافق برای پذیرفتن پایان جنگ برسند.

در خصوص روایتگریتان بگویید.
-ما بسیار رزمندگانی داریم که پراز تجربه اند اما نمی توانند به خوبی از آن روزها بگویند شاید اکنون در استانمان 100 راوی داشته باشیم. استان به این بزرگی به بیش از 2هزار شهید چقدر جانباز و رزمنده داریم اما بسیاری از آن ها هم پای کار نیستند و خیلی ها فرمانده بودند و اما نمی توانستند بیان کنند.
-بیان ذاتی است یک گروهی هم اصلا از این فضا بخاطر مشکلات و بی مهری دوری کردند و این راویان هستند که می توانند حال و حس و هوای آن دوران را برای مردم زنده کنند.

به عنوان نماینده رزمندگان امروز در دفتر هفته نامه ما حضور دارید اگر صحبتی دارید که باید شنیده شود بفرمایید.
-رزمندگان ما برای این آب و خاک رفتند و جنگیدند، نسبت به آن ها بسیار بی مهری شده است. همانطور که هیچ توقعی نداشتند و برای آب و خاک و تمامیت ارضی و دینشان برای نظام و انقلابشان رفتند و بدون چشمداشتی جانشان را در کف دست گرفتند و جنگیدند و همه ما راضی بودیم هر اتفاقی برایمان بیفتد اما یک مشت از خاکمان را به غارت نبرند.
-اگر امروز رزمنده ای به جبهه رفته و جنگیده هیچ فرقی با دیگر ایثارگران از جمله جانبازان یا آزاده ها ندارد زیرا او نیز قید خوشی هایش را زد و جانش را کف دستش گرفت و قید خوشی هایش با همسر و فرزندان و پدر و مادرش زده و چشم بر امیال دنیایی اش بسته و رفته حالا نهایتا توفیق شهادت نصیب او نشده وگرنه چه فرقی با بقیه دارند که نسبت به آن ها بی مهری می شود.
- در سهمیه ها همیشه می گویند سهمیه رزمندگان و... کو سهمیه؟ هنوز هستند رزمندگانی که بسیار شجاعانه پای کشورشان ایستادند اما اکنون به زور می توانند یک خانه کوچک را اجاره کنند از طرفی این ها فرزندانی دارند که مورد سرزنش هستند در حالیکه حتی یک تسهیلات ساده هم شامل حالشان نشده است.
-بارها با نماینده مردم دشتستان در مجلس اسلامی برای این مسائل صحبت کرده ایم اما راه به جایی نبرده اند. امیدوارم با این مسائل که بیان شد بیشتر به فکر رزمندگان و مردم باشند و بفکر معیشت نیز باشند اکنون به دختر و پسر شهید و جانباز نباید بی مهری شود شما بروید و ببینید در همه جای دنیا حتی در جنگ جهانی هرکسی که درجنگ حضور داشت حتی سرباز ها تا هفت نسلشان تامین مالی شدند اما رزمندگان خودمان را ببینید...
 

 

سخن پایانی:
-از شما و هفته نامه خوبتان و کادر محترمتان سپاسگزارم، امیدوارم مسؤولان بیشتر به افرادی که برای این آب و خاک جنگیدند توجه کنند.









کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • بحران ناترازی انرژی در ایران و پیامدهای آن بر صنایع و اقتصاد: چشم‌اندازی تا سال ۱۴۰۶
  • تامین مالی پتروپالایشگاه‌ها در بازار سرمایه در هاله‌ای از ابهام
  • عیادت حضرت آیت الله صفایی بوشهری از دکتر سید جعفر حمیدی
  • انتخاب مدیر عامل شرکت پتروشیمی پارس بعنوان مدیر ارشد شرایط اضطراری شرکت های پتروشیمی منطقه پارس
  • اسرائیل در حال نسل کشی ظالمانه فلسطینیان در شمال غزه است
  • تکریم و معارفه مدیرعامل مجتمع گاز پارس جنوبی/ تصاویر
  • حذف یارانه این گروه قطعی شد
  • جولان سگهای ولگرد عامل بیماری هاری و انگلی در شهرک صنعتی۲ بوشهر
  • ۲۱۰ هزار تست مختلف آزمایشگاهی در بیمارستان شهید گنجی برازجان انجام شد
  • ترک لیگ بسکتبال ایران توسط بازیکنان خارجی/ سطح کیفی پایین می‌آید؟
  • بازدید کارشناسان اتحادیه حمل و نقل کشوری از مرکز معاینه فنی خودرو در گناوه
  • برگزاری کمیته هم اندیشی سلامت روان در بهزیستی دشتستان
  • دستگیری باند تولید و انتشار محتوای مبتذل اینستاگرامی در بوشهر
  • جهنم باباجان
  • اجرای طرح سلامت دهان و دندان برای کودکان ۶ تا ۱۴ در «دشتستان»
  • صدای عطش مردم برازجان را بشنوید/ پاسخ مدیر آبفا به اتحاد خبر
  • قرعه کشی موبایل ایرانیان/ تصاویر و نام برندگان
  • از اول می خواستم پزشک شوم/ از رویاهایتان دست برندارید
  • آیین تکریم و معارفه مدیرعامل سازمان تامین اجتماعی برگزار شد
  • تاکید بر توسعه روابط ایران و عربستان سعودی
  • در کنکور اولویت را به علاقه اتان بدهید/ از شدت فشار و استرس از حال رفتم
  • «مصطفی سالاری» سرپرست سازمان تأمین اجتماعی شد
  • به بهانه بزرگداری به اندیشه ای که برتخته آموزگاه آموزه نگار بست
  • بحران ناترازی انرژی در ایران و پیامدهای آن بر صنایع و اقتصاد: چشم‌اندازی تا سال ۱۴۰۶
  • گرامی داشت روز ملی روستا با حضور مدیر پست بانک استان بوشهر در دهیاری دهقاید
  • تامین مالی پتروپالایشگاه‌ها در بازار سرمایه در هاله‌ای از ابهام
  • لزوم حرکت به سمت درمان رایگان/ رفع ناترازی با کمک دولت و مجلس قابل حل است
  • عیادت حضرت آیت الله صفایی بوشهری از دکتر سید جعفر حمیدی
  • سکونت و اشتغال اتباع خارجی در ۳ شهر بوشهر ممنوع شد
  • سالاری آرزوها را عملی می‌کند/ تامین اجتماعی از یک وزارتخانه بزرگ هم بزرگتر است
  • .: اردشیر 1 روز قبل گفت: آقای محمد اسم خودت ...
  • .: بهروزی حدود 2 روز قبل گفت: حاج احمد سنگها چی ...
  • .: ق. مظاهری حدود 2 روز قبل گفت: سلام محمدجان ... کاش ...
  • .: محمد اسماعیلی حدود 3 روز قبل گفت: تبریک به دکتر صابری ...
  • .: یک هیئت علمی در حال بازنشستگی حدود 4 روز قبل گفت: و تو ای نتانیاهو، ...
  • .: مرتضی از آبپخش حدود 5 روز قبل گفت: الان مثلا میخواد اقتدار ...
  • .: محمود حدود 6 روز قبل گفت: می خوام انگیزشون کور ...
  • .: محمد حدود 6 روز قبل گفت: جناب مظاهری از جنگ ...
  • .: صدیقه علیمحمدیان حدود 6 روز قبل گفت: سلام خواستم از جناب ...
  • .: جواد حدود 7 روز قبل گفت: با تبریک به دکتر ...