امروز: سه شنبه 24 مهر 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 30 شهريور 1403 - 10:00
اختصاصی اتحاد خبر/ روایتی متفاوت از خاطرات یک رزمنده دفاع مقدس

اتحاد خبر-قدرت مظاهري: وقتي از او مي خواهم خودش را معرفي كند، دوباره همان حس ترديد و استيصال به سراغش مي آيد. حس ترد و شكننده اي كه وادارش مي كند بريده بريده و مقطع، خودش را بشناساند: غلام ارجمندزاده هستم. اينجا ارجمندی صدام مي زنن. سال چهل و نه توي بنك به دنيا اومدم.. سیزده سالم بود به سرم زد برم جبهه! بخش هایی از خاطرات خط خطی این رزمنده نوجوان....

خاطرات خط خطي

قدرت مظاهري

به جاي اينكه دعوتش كنم به اتاقم، خودم را دعوت مي كنم به اتاقش. اتاق دنج و كوچكي در گوشه ساختمان تعميرات. اتاقي پر از كتري و فلاسك و ليوان و استكان با سماوري كه مثل قطاري كودكانه در حال سوت كشيدن است. با دستپاچگي سوت قطار را خاموش مي كند و صندلي آبي رنگ كوچكی را تعارف مي كند كه بنشينم. مي نشينم. خودش هم قصد نشستن دارد اما هنوز روي صندلي ننشسته كه صدايش مي كنند : "آقاي ارجمندی، دوتا چاي واسه اتاق سه لطفا" با استيصال دوتا از ليوان های توي كابينت را برمي دارد، آنها را آبي مي گيرد و با فلاسك قرمز رنگي كه روي ميز كارش گذاشته، پر از چاي مي كند. زيرلبي عذري مي خواهد و چاي بدست از اتاق خارج مي شود.

تا قلم و كاغذم را براي يادداشت برداري آماده كنم، با شتاب خودش را به درون اتاق پرت كرده و دوباره عذرخواهي مي كند. خاطرجمعش مي كنم كه شرايط كاری اش برايم قابل درك است و نبايد در اين باره دلواپس باشد. اين را كه مي گويم، سيب آدمش تكاني خورده و آرامشي توي چشم هايش جا خوش مي كند. دست هايش را روي زانويش توي همديگر قلاب كرده و منتظر سوالم مي ماند. وقتي از او مي خواهم خودش را معرفي كند، دوباره همان حس ترديد و استيصال به سراغش مي آيد. حس ترد و شكننده اي كه وادارش مي كند بريده بريده و مقطع، خودش را بشناساند :

" غلام ارجمندزاده هستم. اينجا ارجمندی صدام مي زنن. راحت تره براشون لابد. سال چهل و نه توي بنك به دنيا اومدم. شايد ندونيد بنك كجاست. بنك يه روستای كوچيك نزديكای كنگانه. گرچه حالا چسبيده به شهر و ديگه جزيي از شهر شده. همونجا دنيا اومدم و بچگيام هم همونجا سپري كردم. تا كلاس سوم دبستان درس خوندم و بعدش مدرسه رو رها كردم. نرفتم ديگه. وضعيت خونواده مون جوري بود كه بايد كار مي كردم. رفتم سراغ بنايي و خشتمالي و شروع كردم به كار. خونه هاي روستا، همه شون گلي بودن و واسه تعمير و ترميم و ساخت شون نياز به بنا و خشتمال بود. روزگار بدي بود. من يه بچه هفت هشت ساله بودم ولي ازم توقع مي رفت كه مثل يه مرد بزرگ كار كنم.

توي بنك و اطرافش هم هيچ چيزي غير از بنايي و خشتمالي پيدا نمي شد. نه اينكه پيدا نشه. پيدا مي شد. ماهيگيري و جاشويي هم بود ولي هم فاصله اش با بنك زياد بود و هم واسه ماهيگيري و جاشويي، بچه ها رو قبول نمي كردن. همين جوري مشغول شدم تا سال پنجاه و نه كه جنگ شروع شد و ما هر روز از اين ور و اون ور مي شنيديم كه عراق حمله كرده به ايران و تا خرمشهر و آبادان هم پيش اومده. نمي دونستم خرمشهر و آبادان كجان و مال كدوم استانن ولي يه جورايي احساس ترس و ناامني مي كردم. با اينكه تلويزيوني چيزي نداشتيم، ولي از طريق همين راديواي دو موج كوچيكي كه اهالي داشتن، در جريان ماوقع قرار مي گرفتيم. چن ماهي كه از شروع جنگ گذشته بود، يه روز چن تايي پاسدار اومدن بنك و گفتن مي خوان يكي از خونه ها رو كنن پايگاه مقاومت. پايگاه مقاومت يا همون بسيج خودمون. پايگاه رو كه زدن، يه تعداد از آدماي آبادي رفتن عضو شدن و يه مشت اسلحه و وسايل و تجهيزات هم گرفتن واسه اونجا."

ميانه توضيحاتش دوباره صدايش مي زنند: " آقاي ارجمندي ؛ يه لحظه بياين اينجا لطفا!" هر دو لبخندي مي زنيم و با نوعي خجالت بچگانه از جايش بلند شده و از اتاق بيرون مي رود . لحظه اي بعد با سيني فلزي مدوري كه چند ليوان كثيف و نشسته درون آن است، وارد شده و همين جور كه زير شير آب به شستن ليوان ها مشغول مي شود ، حرف هايش را ادامه مي دهد. غلام ِ ده ساله با ديدن اسلحه در دستان مردان روستا ، به زودي جذب بسيج شده و با جثه اي كودكانه پذيراي مسئوليتي سنگين مي شود. پاسداري از ده و خانه هاي آبادي در شب هاي سرد و زمهريري كه حتي خانه هاي روستا هم آدم را گرم نمي كنند، كار بزرگ و مردانه اي است كه شانه هاي نحيف و كوچك غلام پذيرايش مي شود.

شستن سيني و ليوان ها كه تمام مي شود، نفس عميقي كشيده و دوباره روي صندلي اش مي نشيند. كمي روي صندلي جابجا شده و اشتياقم را براي شنيدن ادامه صحبت هايش نشان مي دهم. شوقم را كه مي بيند، لبخند صميمانه اي زده و ادامه مي دهد: " شبا با اسلحه و چراغ قوه مي گشتيم تو كوچه هاي روستا. يه لباس ضخيم مي پوشيديم و راهي كوچه ها مي شديم . سردمون كه مي شد، برمي گشتيم اتاقك بسيج و خودمون رو گرم مي كرديم. يه بخاري از اين علاء الدينا داشتيم و يه مشت پتوي زمخت خاكستري كه بهشون مي گفتن پتو سربازي. پتوها رو مي پيچيديم دور خودمون كه گرم مون بشه. شبا نگهباني مي داديم و روزا كارگري مي كرديم. اوضاع همين جوري بود تا اينكه به سرم زد برم جبهه! رفتم بسيج كنگان و گفتم مي خوام اعزام بشم. گفتن چن سالته. گفتم سيزده سال. خنديدن و گفتن برو . گفتن حالا نمي شه. گفتن برو دو سه سال ديگه بيا. هر چه اصرار و خواهش كردم ، فايده اي نداشت.

يه عمو داشتم خونه شون خورموج بود. پسرعموم پيغام داده بود كه داره مي ره جبهه . با خودم گفتم مي رم باهاش همراه مي شم شايد من هم بردن. رفتم خورموج و با پسرعموم رفتيم بوشهر . جلو بسيج بوشهر غلغله بود . پسرعموم سه چهار سالي از من بزرگتر بود و حتما اون رو مي بردن ولي من هنوز مردد بودم. شب گفتن بايد توي بسيج بخوابيد كه فردا صبح اعزام بشيد . ده دوازده تايي هم از اين ميني بوسا آورده بودن و جلوشون هم پرچماي سبز و قرمز زده بودن و آماده بودن كه برن منطقه . صبح پسرعموم به من گفت برو توي يكي از اين ميني بوسا بشين كه نبيننت وگرنه نمي برنت . رفتم توي يه ميني بوس نشستم و تموم پرده هاش رو هم كشيدم كه كسي داخلش رو نبينه . از لاي پرده نگاه مي كردم كه رزمنده ها رو از زير قرآن رد مي كردن و بوي گلاب و اسفند همه جا رو پر كرده بود. همه كه سوار شدن ، ميني بوسا راه افتادن و د برو كه رفتي"

نفسي تازه مي كند و بي آن كه چيزي بگويد يا تعارفي كند ، ليوان تميزي برداشته ، آن را تا نيمه چاي كرده و كمي آب جوش هم روي آن مي ريزد . ريزش آب جوش روي چاي تيره ، لحظه به لحظه آن را شفاف و شفاف تر كرده و خوش رنگي بديعي نصيب ليوان مي كند . ليوان چاي را روي ميز جلوي من گذاشته و قنداني را هم ميهمان ميزم مي كند . همان جور كه چاي را آماده مي كند ، حرف هايش را هم ادامه مي دهد . غلام ِ سيزده ساله با رسيدن به پادگان الغدير در مجاورت بندر ماهشهر ، مورد عتاب پاسدار مسئول اعزام قرار گرفته و نااميد مي شود : " مسئول اعزام كه يه پاسدار جوون بود ، همه رو رديف كرد توي محوطه پادگان و از لاي پوشه اي كه توي دستش بود ، شروع كرد به خوندن اسامي . اسم هر كسي رو كه مي خوند ، وسايلش رو برمي داشت و اون ورتر وايميساد . همه رو كه خوند و رفتن اون ور وايسادن ، اومد سراغ من و گفت اسمت چيه . اسمم رو كه گفتم ، هر چي ليست رو بالا پايين كرد ، كسي به اسم من نديد . گفت اسمت نيس . گفتم مي دونم . گفت پس واسه چي سوار شدي . گفتم خيلي دوس دارم برم جبهه . بعدش هم افتادم به خواهش و التماس كه برم نگردونن . هر چه خواهش و التماس كردم ، فايده اي نداشت. شروع كردم به گريه كردن و اشك ريختن . تا ديدن گريه مي كنم ، اومدن سراغم و گفتن باشه ، بمون . من و يه چن تاي ديگه اي رو انتخاب كردن واسه قايق روني. قايق رون مي خواستن كه مهمات و اسلحه و غذا و اين جور چيزا ببره واسه نيروهايي كه خط مقدم بودن . "

غلام دوره آموزشي قايقراني را با موفقيت پشت سر گذاشته و وارد جزيره مجنون مي شود . ياد و خاطره جزيره مجنون ، تا لحظات كوتاهي او را ساكت كرده و فقط به دست هايش خيره مي شود . دست هايي كه در روزهايي نه چندان دور ، با فشار پدالي سينه آب هاي مجنون را مي شكافته اند تا رزمندگان ، لحظه اي بي پشتوانه نباشند . نگاهش را كه از دست هايش مي گيرد ، آن را حواله نگاه من كرده و خاطراتش را ادامه مي دهد : " جزيره چندين محور داشت . هر كدوم از محورا هم اسم و مشخصات خاص خودشون رو داشتن و گاهي واسه اسم شب هم انتخاب مي شدن . يعني مثلا اگه يه شب گم مي شديم و اسم شب هم يادمون مي رفت ، فاتحه مون خونده بود . ما قايقا رو پر از مهمات مي كرديم و راه مي افتاديم بين نيزارا . عراق آب رو بسته بود به جزيره كه ما نتونيم اونجا رو خشكي باشيم . واسه همين هم بود كه از اين پلاي شناور ساخته بودن و ما كلا رو پل زندگي مي كرديم . همون جا روي پل چادرايي زده بوديم و توشون زندگي مي كرديم . مهماتي كه مي برديم ، بيشترشون مهمات كاتيوشا بود كه طول شون خيلي زياد بود . واسه همين هم با قايقاي دراز و دوتيكه مي برديم كه جاشون بشه . روزا عراقيا با هواپيماي ملخي رادارگريز مي اومدن رو بيشه زارا و قايقا رو مي زدن . واسه همين هم بود كه ما شبا كار مي كرديم . مهمات و غذا را رو بار قايق مي كرديم و توي تاريكي شب تو دل نيزارا مي رفتيم جلو . اينقده مي رفتيم تا برسيم خط مقدم كه پنجاه شصت متر بيشتر با عراقيا فاصله نداشت . مهمات و تجهيزات رو خالي مي كرديم و برمي گشتيم عقب "

گرم تعريف خاطره است كه دوباره صدايش مي زنند . اين بار بايد آب ببرد . بطري آبي را برداشته ، آن را زير شير آب شسته و از اتاق خارج مي شود . رفتن تا برگشتنش بيش از يك دقيقه طول نمي كشد . وارد كه مي شود ، بي آن كه بنشيند ، به طرف سماور رفته و در حال پيچاندن دكمه دماي آن ، ادامه حرف هايش را از سر مي گيرد . از سيزده سالگي تا هفده سالگي ، پنج بار به جبهه اعزام شده است . قايقران ، كمك تيربارچي ، تيربارچي و دوشكاچي مسئوليت هايي بوده كه غلام ِ نوجوان را تا قد و قواره يك مرد ِ كامل از ديگر همسالان خود مستثني كرده است . خاطرات جنگي اش گرچه در ذهنش كمي رنگ باخته شده و تاريخ دقيق برخي از ماجراها را فراموش كرده است اما انگار هر چه با او و خاطراتش پيش مي رويم ، جذاب تر و دلنشين تر مي شوند : " وقتي برمي گشتيم عقب ، قايقا رو مي بستيم به يه پل شناور كوچيك كه مخصوص قايق بود . يه شب يه طوفان خيلي خيلي شديد اومد كه همه منطقه رو ريخت به هم . عينهو طوفان نوح . طوفان كه تموم شد ، نزديكاي صبح بود ديگه . نگاه كه كرديم ، ديديم اصلا اثري از پل قايقا نيس . نه اثري از پل بود ، نه اثري از قايقا و نه حتي هيچ اثر و نشونه اي از نگهبانايي كه رو اون پله بودن . طوفان همه شون رو بار كرده بود و برده بود با خودش . گفتن بايد بريد بگرديد توي خوراي اطراف و پيداشون كنيد . همه اون دور و ورا هم باتلاقي بود و نمي شد قدم گذاشت اون ورا . با هر زحمتي كه بود ، زديم به دل باتلاقا و فقط چن تايي موتوراي قايقا رو پيدا كرديم . طوفان همه قايقا رو خورد و خمير كرده بود . هم قايقاي ما رو ، هم مال عراقيا رو . همه شون فقط يه مشت تخته پاره شده بودن وسط نيزارا "

توي يكي ديگر از عمليات ها اما اتفاق ديگري براي غلام مي افتد : " توي عمليات بدر بوديم فكر كنم . بعد از عمليات ، فرمانده مون كه جمشيدي نامي بود ، صدام زد و گفت داري مي ري مرخصي ، يه مجروح رو هم با خودت ببر . گفتم كجاييه . گفت از بچه هاي خورموجه . تركش خورده بود به پاهاش . يه هزينه سفر هم دادن بهم و من هم مجروح رو برداشتم و برگشتم پشت جبهه . با يه لاندكروز رفتيم اهواز و از اونجا با يه ميني بوس راه افتاديم به طرف بوشهر . آخراي شب بود كه رسيديم سه راهي چغادك و همون جا وايساديم منتظر ماشين . زمستون بود و سرما بيداد مي كرد . باد سردي كه مي اومد ، انگاري يه شلاق تو دستش بود و مي كوبيد به دست و پاهامون . يه ساعتي كه وايساده بوديم ، يه وانت وايساد برامون كه پر از تره بار بود . راننده و خانمش جلو نشسته بودن و من و دوست مجروحم هم مجبور شديم از چغادك تا خورموج پشت وانت بشينيم و از سرما بلرزيم تا برسيم . خورموج كه رسيديم ، كورمال كورمال رفتيم تا رسيديم خونه همسنگرمون . خونواده اش ، پدر و مادرش و خواهر برادراش ريختن توي كوچه و نصف شبي چنان جشن و پايكوبي راه انداختن كه همه همسايه ها بيدار شدن . مي خواستم خداحافظي كنم برم ولي نذاشتن . گفتن بمون فردا برو . با اصرارشون موندم خونه شون و فردا صبح راهي كنگان شدم "

تا من چاي ام را بنوشم ، سرش را به زير انداخته و با انگشتان ش س ت و اشاره دست راستش ، پيشانيش را مي مالد . انگار دارد روزهاي پرخاطره دهه شصت را مقابل ذهنش عبور مي دهد تا ناب ترين آنها را براي من روايت كند . گرچه رويش بازتر شده و ديگر ترس و استيصال اوليه را ندارد ، اما باز هم وسواسي عجيب كلمه به كلمه حرف هايش را در بر گرفته است . مالش پيشاني اش كه تمام مي شود ، با لبخندي سرش را بالا آورده و روايتي ديگر را مرور مي كند : " يه بار كه با قايق رفته بوديم غذا ببريم براي سنگر كمين مون كه نزديك عراقيا بود ، بعد از اينكه غذاها رو تحويل داديم بهشون و مي خواستيم برگرديم عقب ، گفتن يه لحظه وايسين و دوتا اسير هم با خودتون ببرين عقب . بعدش هم اسيرا رو آوردن سوار قايق ما كردن و ما هم راه افتاديم عقب . وسطاي نيزارا بوديم كه تازه متوجه شديم جفت اسيرا زنن ! يه زن حدودا سي ساله و يه دختر هفده هجده ساله . دوتايي شون مصري بودن و واسه عراقيا مزدوري مي كردن . مي گفتن الآن حدود سه چهار ماهه كه دارن اين دور و ورا غواصي مي كنن و اطلاعات جمع مي كنن . از اينكه توي اون محيط جنگي ، زن مي ديدم ، تعجب كرده بودم . دستا و پاهاشون رو بسته بودن و اونا رو انداخته بودن توي قايق كه بياريم عقب . اول دلم سوخت براشون ولي وقتي فهميدم مصري ان و واسه پول دارن با ما مي جنگن ، بدم اومد ازشون . عقب كه رسيديم ، تحويل شون داديم به فرمانده كه اون هم فرستادشون اهواز "  دوباره لبخندي زده و خاطره بعدي اش را هم به خاطره قبلي مي چسباند : " بعد از عمليات والفجر هشت توي فاو بوديم و مي جنگيديم . جزيره هنوز كامل ِ كامل پاكسازي نشده بود . واسه ناهار وايميساديم توي يه صف هفتاد هشتاد متري و ناهارمون رو كه مي گرفتيم ، مي رفتيم توي سنگرامون . يه روز ديديم دوتا آدم غريبه توي صف ناهارن . خوب كه دقت كرديم ، ديديم دوتا عراقي ان كه لباساي خودشون رو كندن و لباساي ما رو پوشيدن . به فرماندهي اطلاع داديم . گفتن اشكال نداره . اينا زير نظرن . بزاريد ناهارشون رو بخورن بعد اقدام مي كنيم . ناهارشون رو كه خوردن ، جفت شون رو دستگير كرديم . مي گفتن بعد از عمليات ايران ، فرصت نكردن از جزيره بزنن بيرون و الآن چندين روزه كه توي سنگرا مخفي شده و از گرسنگي رو به موت بودن . گفتن ديگه نتونستن تحمل كنن و از محل اختفاشون زدن بيرون "

دوباره انگشتان دست هايش را توي هم قلاب كرده و كش و قوسي به بدنش مي دهد. احساس مي كنم تا ابد مي تواند به اين خاطرات شنيدني ادامه دهد. خاطراتي كه چند بار هم سعي كرده آنها را تازه كند. براي تازه كردن اين خاطرات ، همسر و بچه هايش را برداشته و با راهيان نور به سراغ مناطق عملياتي رفته است. مناطقي كه روزي روزگاري غلام ِ نوجوان با دست و پاهاي ظريف و كودكانه اش در نقطه به نقطه آن به دنبال دفاع از خاك ارزشمند وطنش دويده است: "يه جورايي احساس غرور مي كردم. وقتي توضيح مي دادم واسه زن و بچه هام كه من توي سيزده چهارده سالگيم اينجا بودم و با عراقيا مي جنگيدم ، واسه شون عجيب و غريب بود. جفت شون يه جور ديگه اي نگام مي كردن. پسرم خودش الآن دوازده سيزده ساله اس. احساس مي كردم وقتي باباشو توي اون موقعيت توي ذهنش تصور مي كرد ، حس خوبي دست مي داد بهش "

غلام ارجمندزاده پس از جنگ به خانه برگشته و به كارهاي جاشويي و ملواني مشغول مي شود. چندين و چند بار در قالب جاشو و ملوان به دبي و شارجه سفر كرده و در سال ۱۳۷۲ ازدواج مي كند. پس از تشكيل خانواده همچنان به كارهاي قبلي خود ادامه مي دهد تا سال ۱۳۷۹ كه وارد پروژه مجتمع گاز پارس جنوبي شده و كارهاي مختلفي را تجربه مي كند. كمك آشپز ، فضاي سبز ، آبدارچي و مدتي هم كار فني در سايت كه در واحد تنظيفات به پاك سازي مخازن مشغول شده اما به دليل مشكلات تنفسي در اثر مصدوميت شيميايي، در كار اخير چندان دوام نمي آورد. به همين خاطر دوباره به كاري خدماتي مشغول گرديده و همچنان در همين سمت به كارش در ساختمان تعميرات پالايشگاه اول ادامه مي دهد: "با بچه هاي اينجا رفيق شدم ديگه. فكر مي كنم همه شون برادرام هستن. چهارسال پيش به سختي مصدوم شدم و يكي از كليه هام رو از دست دادم . توي سه چهار ماهي كه خونه بستري بودم ، همين برادرام نذاشتن مشكلي پيش بياد برام. اينقده كمك و احوالپرسي مي كردن كه خودم شرمنده مي شدم . همسرم مي گفت غلام، تو چيكار كردي براشون كه اين همه هواتو دارن. مي گفتم از خوبي خودشونه ، من كار خاصي نكردم . وقتي سر كار هستم ، احساس راحتي مي كنم با همه شون . انگار همون بر و بچه هاي جنگ هستن كه جاي لباس خاكي ، لباس سفيد پوشيدن "

اين را كه مي گويد، حس غريبي توي صدايش نشسته و چشم هايش كمي نمناك مي شوند . احساس مي كنم بايد تنهايش بگذارم تا كمي با خودش تنهاتر شود. وسايلم را برداشته و از اتاقك كوچكش بيرون مي زنم. پشت در اتاقش كمي توقف مي كنم و نفس عميقي مي كشم. سرم را برمي گردانم و در ِ بسته اتاقش را نگاه مي كنم. در ِ بسته اي كه پشت خودش اقيانوسي از خاطرات تلخ و شيرين را جاي داده است. خاطراتي كه گاهي اوقات با مرور زمان، خطي بر آنها نشسته و خط خطي مي شوند.






کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
1403/06/31 - 22:00
0
2
درود و عرض ادب فراوان خدمت برادر عزیز و گرانقدرم رضاجان عزیز و بزرگوار. ممنون و سپاسگزارم از لطف و توجه تون . زنده باشید و سلامت و سربلند ... به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...
درود و سپاس فراوان از تهیه این گزارش ، واقعا ما می بایست همیشه قدردان عزیزانی باشیم که اصالت خود را حفظ کرده اند و روزگاری از لذت دوره نوجوانی و جوانی خود گذشتند و برای دفاع از میهن گام برداشتند . قدرت جان می دانم که تو این متن را می خوانی لطفا از طرف من یه بوسه کن به پیشانی این مرد بزرگ ....
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • بحران ناترازی انرژی در ایران و پیامدهای آن بر صنایع و اقتصاد: چشم‌اندازی تا سال ۱۴۰۶
  • تامین مالی پتروپالایشگاه‌ها در بازار سرمایه در هاله‌ای از ابهام
  • عیادت حضرت آیت الله صفایی بوشهری از دکتر سید جعفر حمیدی
  • انتخاب مدیر عامل شرکت پتروشیمی پارس بعنوان مدیر ارشد شرایط اضطراری شرکت های پتروشیمی منطقه پارس
  • اسرائیل در حال نسل کشی ظالمانه فلسطینیان در شمال غزه است
  • تکریم و معارفه مدیرعامل مجتمع گاز پارس جنوبی/ تصاویر
  • حذف یارانه این گروه قطعی شد
  • جولان سگهای ولگرد عامل بیماری هاری و انگلی در شهرک صنعتی۲ بوشهر
  • ۲۱۰ هزار تست مختلف آزمایشگاهی در بیمارستان شهید گنجی برازجان انجام شد
  • ترک لیگ بسکتبال ایران توسط بازیکنان خارجی/ سطح کیفی پایین می‌آید؟
  • بازدید کارشناسان اتحادیه حمل و نقل کشوری از مرکز معاینه فنی خودرو در گناوه
  • برگزاری کمیته هم اندیشی سلامت روان در بهزیستی دشتستان
  • دستگیری باند تولید و انتشار محتوای مبتذل اینستاگرامی در بوشهر
  • جهنم باباجان
  • اجرای طرح سلامت دهان و دندان برای کودکان ۶ تا ۱۴ در «دشتستان»
  • صدای عطش مردم برازجان را بشنوید/ پاسخ مدیر آبفا به اتحاد خبر
  • قرعه کشی موبایل ایرانیان/ تصاویر و نام برندگان
  • از اول می خواستم پزشک شوم/ از رویاهایتان دست برندارید
  • آیین تکریم و معارفه مدیرعامل سازمان تامین اجتماعی برگزار شد
  • تاکید بر توسعه روابط ایران و عربستان سعودی
  • در کنکور اولویت را به علاقه اتان بدهید/ از شدت فشار و استرس از حال رفتم
  • «مصطفی سالاری» سرپرست سازمان تأمین اجتماعی شد
  • به بهانه بزرگداری به اندیشه ای که برتخته آموزگاه آموزه نگار بست
  • بحران ناترازی انرژی در ایران و پیامدهای آن بر صنایع و اقتصاد: چشم‌اندازی تا سال ۱۴۰۶
  • گرامی داشت روز ملی روستا با حضور مدیر پست بانک استان بوشهر در دهیاری دهقاید
  • تامین مالی پتروپالایشگاه‌ها در بازار سرمایه در هاله‌ای از ابهام
  • لزوم حرکت به سمت درمان رایگان/ رفع ناترازی با کمک دولت و مجلس قابل حل است
  • عیادت حضرت آیت الله صفایی بوشهری از دکتر سید جعفر حمیدی
  • سکونت و اشتغال اتباع خارجی در ۳ شهر بوشهر ممنوع شد
  • سالاری آرزوها را عملی می‌کند/ تامین اجتماعی از یک وزارتخانه بزرگ هم بزرگتر است
  • .: اردشیر حدود 2 روز قبل گفت: آقای محمد اسم خودت ...
  • .: بهروزی حدود 2 روز قبل گفت: حاج احمد سنگها چی ...
  • .: ق. مظاهری حدود 2 روز قبل گفت: سلام محمدجان ... کاش ...
  • .: محمد اسماعیلی حدود 3 روز قبل گفت: تبریک به دکتر صابری ...
  • .: یک هیئت علمی در حال بازنشستگی حدود 4 روز قبل گفت: و تو ای نتانیاهو، ...
  • .: مرتضی از آبپخش حدود 5 روز قبل گفت: الان مثلا میخواد اقتدار ...
  • .: محمود حدود 6 روز قبل گفت: می خوام انگیزشون کور ...
  • .: محمد حدود 6 روز قبل گفت: جناب مظاهری از جنگ ...
  • .: صدیقه علیمحمدیان حدود 6 روز قبل گفت: سلام خواستم از جناب ...
  • .: جواد حدود 7 روز قبل گفت: با تبریک به دکتر ...