امروز: جمعه 07 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 10 خرداد 1395 - 08:46
اختصاصی اتحادخبر/ با همکاری انجمن گردشگران دشتستان؛

اتحادخبر: معمولا تاریخ و فرهنگ گذشته هر شهر و محله (هر جا ومکان ) را با علائم و نشانه های آن روزگار شناسایی و یاد میکنند. در همین راستا"انجمن گردشگران دشتستان" برآن شد تا در گفتگوهای هفتگی خود سری به محله های دوران کودکی زده و یادی از آنها کند. کیچه علی فتحی- چهارراه دی زاغو- محله بهایی های برازجان- بازار- خیابان سازمانی- کیچه بناریها...

اتحادخبر: معمولا تاریخ و فرهنگ گذشته هر شهر و محله (هر جا ومکان ) را با علائم و نشانه های آن روزگار شناسایی و یاد میکنند. در همین راستا"انجمن گردشگران دشتستان" برآن شد تا در گفتگوهای هفتگی خود سری به محله های دوران کودکی زده و یادی از آنها کند.

 

🌐انجمن گردشگران دشتستان 🌐


کیچه علی فتحی
تا چشم و گوش باز کردیم، محله ای بود با صفا و یکدل که ریز و درشت همه رو می‌شناختیم. کیچه علی فتحی درست وسط محله حسین آباد بود. خیابان جمهوری اسلامی ضلع شرقیه اون میشد و ضلع غربی، مشرف به دره بین محله خیابون بهداشت و کیچه ما بود. از صفای کوچه هر چی بگم کم گفتم. وجه تسمیه این کوچه هم وجود نازنین بزرگ مردی بود به نام علی فتحی ' عامل قند و شکر '.علی فتحی انسان شریفی بود و امانتدار مردم. یادمه هر وقت اون آقای پست می اومد تو کوچه، با اون موتور زرد رنگش و خورجین برزنتی گله گشاد، هر چی نامه و مرسولات پستی بود رو میداد به علی فتحی.
علی فتحی قیافه بزرگی داشت ریش شیش تیغه مثل یه حاکم بزرگوار، دم دکون روی صندلی چوبی که با شونه های خاگ و چیدن آنها روی هم مبله کرده بود می نشست و مثل ناظم مدرسه همه را رصد می کرد. اوج هنر و نظم کوچه زمانی بود که علی فتحی توزیع کوپنی روغن، قند، شکر و...  داشت. همه عین آمار بدون کوچکترین صدایی تو صف می ایستادند و نوبت خراب کسی نداشت. یه مدت هم دکون ایشون محل نشست بعد از ظهر پیرمردهای کوچه بود.
کمی اینطرف تر سر چهار کوچه بین ما و کوچه بورکی ها آقای میش اوریم بود. ژاندار سابق و راننده تاکسی حال حاضر. محل بازی ما دقیقا همسایگی میش اوریم بود. میش اوریم هنوز خوی ژاندارمی خود را داشت. صبح علی الطلوع که میش اوریم می رفت تو شهر، ما می اومدیم توپه بازی تا ساعت یه ربع به ده که بر میگشت برای صبحانه. بوی خاگ تماته که بلند میشد، ما وسایل بازی را جمع میکردیم و هیچ آثاری نمی گذاشتیم!!!  بعدی که مرحله دوم کار شروع میشد و میش اوریم می رفت شهر، روز از نو و روزی از نو.
اون وسط کوچه، عبدالصمد بود آدم بسیار پاک که فقط و فقط سرش تو لاک خودش بود. زامیادی داشت تانکر دار فقط تو کار گازوییل بود. دیشداشه بلند، سیگار وینستون، دمپای رِوِنی آبی و خنده ای که همیشه بر لب داشت. هیچ وقت صدایی رو ما بلند نکرد.زامیاد خسته ای که فقط کار میکرد. جالب این بود که برعکس همه راننده ها، عبدالصمد ماشین را عقب عقب میبرد داخل خونه!! بچه های عبدالصمد خیلی زرنگ بودن و از دیوار صاف میرفتن بالا.
ته کوچه که سمت چپ ما بود، دره و پرتگاهی بود که معروف بود به دره عواسو.  بیشتر بازی های کودکی ما تو این دره می گذشت. بعلت همسایگی دره با خونه عباس نامی، دره اینجوری نام گرفته بود. فصل زمستون و بارندگی و علف های بلند دره، بازیهای محلی، نون خرما خوردن تو علف ها، قورباغه گرفتن،ملخ گرفتن و خوردن و ده ها کار دیگه که مختص دره عواسو بود.
حسن تاکسی دار آخر کوچه بود. از اولی که من ایشون را شناختم تاکسی زردی داشت .تو غم و شادی محله شریک بود. ماشینش پیر و لازم تعویض بود. همیشه بچه های محل منتظر بودیم که حسن تاکسی دار بیاد رد بشه از چهار کوچه. تو یه دستش ' کادی' نون خاگ پاش نی (اصطلاح خودش بود) و با دست چپ فرمون را دور میداد. همیشه خدا سر دور فرمون دستش یاری نمیکرد و فرمون خوب نمی چرخید و از اول دیوار مختار بندری را میزد تا آخر. دیدن این صحنه لذت عجیبی داشت.
رمضون بخندو، جنب دیوار ' دُر مَحَد ' مینشست و با صدای بلند می گفت ' بُلِ وو بُلَ  ،  کنار بُلَ ' بیو جیبته پر کن با دو تومن '
بچه ها خیلی دوستش داشتند. رمضون بخندو که بعلت چه چه هایش معروف به بخندو شده بود تو حیاطش کناری داشت عجیب و شیرین. از موقع دنگلوک کنار تا موقع رسیده ش شیرین مثل قند بود.استکان کِیل کناری هیچ وقت تغییر نمیکرد فقط به مقتضای زمان و تورم قیمت ها عوض میشد و شعار فروش بالا فقط قیمتش عوض میشد.
خدا بیامرزه کسانی که بخاطر بچگی و جوانی اذیتشون کردیم و الان در بین ما نیستند.
حسن تاکسی دار، رمضون بخندو،دی اسمیل هندی، و....
انجمن گردشگران دشتستان - مهدی پایدار

چهارراه دی زاغو

خیلی از محله ی کودکیم یادم نیست ولی شنیدم ماکه بچه بودیم تو خونه سِی اِسمیل موسوی اجاره نشین بودیم حیاط بزرگی داشت پراز گل زردو میشد کلی عکس از اون خونه و حیاط دارم ولی بعدش اومدیم کوچه اول خیابون حسینه اعظم فعلی که اون موقع میگفتن چهارراه دی زاغو .
الان سر نبش کوچه فروشگاه رفاه زدن . سر چهارراه پیرزنی مغازه داشت که بسیار خشن بودش نمیدونم اسم پسر بزرگش چی بوده که زاغو صداش میکردن براهمین به مادرش هم میگفتن دی زاغو چون خیلی سال اونجا مغازه ی تره بار داشت ، چهارراه به چهارراه دی زاغو معروف بودش روبروش سمت مخالف چهارراه هم مغازه پیرمردی بودش که ما میگفتیم عامو مشهدی زاده الان هم هستش اصلا تکون هم نخورده من چندباری که اتفاقی رفتم تو مغازه اش تا همونطوره اصلا چهره اش دست نخورده مونده تایاد دارم همینجوری پیر بودش البته الان کمی خمیده شده یه پیکان هم داشت که همیشه باهاش بار می اورد مغازه هنوزم دارش ته کوچه ما وصل میشد به یه کوچه دیگه که تقریبا پشت بانک کشاورزی میخورد خونه صفر کِلو تو اون کوچه بودش صفر کِلو از نظر ذهنی مشکل داشت همیشه هم سر کوچه رو یه سنگی می نشست البته تا کسی اذیتش نمیکرد کاری به کسی نداشت ولی ما خیلی اذیت میکردیم بنده خدا رو ،  وقتی صداش در می اومد و داد میزد صداش اونقد دِوِر و کلفت بود که تا هفتا کوچه میرفتش خدابیامرزش.
همسایه هامون رو یادم نمیاد ما تو اون کوچه اجاره نشین بودیم تو خونه اِوریم بهشتی خدابیامرز که  تعمیرگاه داشت سر میدون گنجی الانم پسرش داره تعمیرگاه رو میچرخونه.
نمیدونم اون خونه الان هستش یا رفته تو خیابون، خیلی ساله که به اون کوچه سری نزدم .
یادش بخیر
انجمن گردشگران دشتستان - ندا مزارعی

محله بهایی های برازجان
 به یاد آن سال هایی که "دکه" داشتم
با فرا رسیدن خرداد فصل امتحانات مدارس به پایان می رسید...  خرداد ماه را خیلی دوست داشتم زیرا شور و نشاطی وصف ناشدنی در من به وجود می آورد
با تعطیل شدن مدارس همه ی بچه های محله ی ما به دنبال سرگرمی می گشتند تا تابستان گرم و تفتیده ی ساله های بدون کولر گازی را سپری نمایند
 از همان روزی که کارنامه قبولی ام را به پدر و مادر نشان می دادم شعف و سرور و احساس رضایت خاصی را در چهره نازنین آنان می دیدم زیرا نمراتم بیانگر زحماتم و حکایتگر  موفقیت هایم بود
کارنامه را دو دستی تحویل آنان می دادم و در عوض مجوز برپا کردن "دکه" در سر کوچه را دریافت می کردم...
محل دکه من، پشت مغازه پنجرگیری ابراهیم شهرسبزی، در محله بهایی های برازجان  بود جایی که اکنون به خیابان جایگاه نماز جمعه مشهور است
با دریافت این مجوز سر از پا نمی شناختم چون با خیالی آسوده می توانستم دکه ای بر پا کنم  تا بهانه ای باشد برای جمع کردن دوستانم
چند تا کارتن را به صورت وارونه کنار هم قرار می دادم و روی آن پارچه ای سبز رنگ پهن می کردم و انواع و اقسام خوردنی ها را با نظمی خاص روی آن  می چیدم.
بیشتر مشتری هایم ، بچه های همان محل بودند  ولی هر وقت افراد غریبه ای رد می شد باصدای  گوش خراش خود فریاد می زدم
آهای بدو بدو.... که بیسکویت نان روغنی آورده ام....
آهای بیو...بیو....که بیلیسوی طعم پرتقالی دارم....
هر چند وضعیت معشیتی خانواده ام بد نبود و  هیچ نیازی به این دکه و میزان فروش آن نداشتم  ولی خداییش وضع کاسبی هم بد نبود همیشه پول تو جیبی داشتم و از این طریق پول خرید کتاب های سال آینده ام را  تامین می کردم.
انجمن گردشگران دشتستان - مسعود آتشی

بازار
دِی دورت بگردوم..ظهراوی ..گوشتکو نمی پزا !!!
مادر بودکه داشت ترغیبم میکرد زودتر برم بازار .. از بچگی کار خرید خانه بعهده من بود ..بقول مهدی مثل حاج سبحان نون بیار خونه بودم..هر روز زنبیلی و پنج تومانیه سبزی که پدر وقت رفتن سر کار تو تاقچه گذاشته بودسهمیه من برای خرید روزانه بود.
دی مجید !! گوش کو یادت نره ..یه قیاس گوشت . وو حاج امراله بگو رون بدا !!!تپونده نمیخیم اومرو ...بادنگون .کلمونده .پیاز.منگک...این سفارش هرروزه مادر بود.دم در بودم که مادر هنوز داشت میگفت ..بازم صدام زد ... دی پرپین یادت نره .. ..دیگه چند منزل دور شده بودم اگرم چیزی میگفت شنیده نمیشد یا من نمی خواستم بشنوم ..
با روسری گلدارش ازحیاط خانه سرک میکشید ..دست و پامو گم میکردم وقتی نزدیکتر میشدم .. سلام ...سلام امروز صبح نیومدی نانوائی منتظرت بودم..اینو اون گفت ..امروز نون نازک داشتیم ..اینو من جوابش دادم .. میری بازار ؟؟ جوابشو با نشان دادن زنبیل دادم ولی سرم پائین بود ..سنگینی نگاهشو رو سر و گردنم حس میکردم..حس میکردم لغزیدن چادر را رو شونه هاش و بازکشیدن اونو رو سرش ..برو دیگه منم برم حیاط جارو کنم ...اینو گفت و لای درب حیاط ناپدید شد... صدای دی مریمو رضا اومد .: مجید کجا می خی بری ؟؟برم بازار دی مریم ..( دی مریم پسر نداشت بنام دخترش صداش میکردیم )وو دیت بگو اومرو ماس خووی داروم سیتون بیارم یا نه ؟؟ چشم دی مریم ولی مادر گفته کشک بگیر .. چیششو سفید کردو گفت تو وش بگو .. گفتم چشم ودور شدم .سلام عامو ..قصابی حاج امراله .. پنج تومنی را دادم . دی گفت یه قیاس گوشت بده ... تپونده نمی خی ما.. رون بده نگاهی تندی بهم کردو گفت ..خو برو صحرا ویسا ...همیشه عصبانی و بد خلق بود . ولی من دیگه عادت داشتم به اخماش ..33 ریال بهم بر گردوند . گوشت را بدون اینکه من ببینم تو کاغذ سیمانی پیچید و انداخت ته زنبیل ..17قران بابت یه قیاس گوشت ...کم کم سراسر بازار را گشتم و هی زنبیل سنگینتر شد .سهم من از پنج تومانی سبزیک قران بود .مزد زحمتی که میکشیدم.. سلام عزیز.. یه قران بستنی بده ..عزیز بستنی فروش بازار بود...                                                                               

انجمن گردشگران دشتستان - مجید کمالی پور

خیابان سازمانی

زمان کودکی من ،هشت سال جنگ تحمیلی بود که محل زندگی ام (خیابان سازمانی ،کوچه جنب بانک کشاورزی فعلی)را تحت الشعاع وقایع تلخ وگاها شیرین خودش قرار داده بود .خاطرات  تلخ به این دلیل که جنگ هیچ اثر گوارا ومطبوعی از خودش برجای نمیگذاره ،هر شب برق قطع می شد واز رادیوی باتری خور ،بابا صدای آژیر قرمز شنیده می شد وما که شش هفت سال بیشتر نداشتیم می پریدیم توی کوچه .پسرها ودخترای همسن سال من توی تاریکی شب همصدا می شدیم والله اکبر می گفتیم همه باهم ،یکیشون می گفت اگه همینجور ادامه بدین زودتر برق می یاد  البته الا ن که بزرگتر شدم می دونم که دلیل الله واکبرگفتنه این بوده که همه با هم بگن الله ولی کلمه ی اکبر  رونگن تا صدای من رو بشنون ویه دل سیری بخندن چون من توی اون سن وسال حرف «ر» را «ل» تلفظ می کردم وبجای اکبر می گفتم اکبل. اما شیرین ترین خاطره ی جنگ توی محله ما ،آزادی خرمشهر بود ، توی خیابون جلوی بانک کشاورزی فعلی ،شیرینی وشربت تقسیم می کردند و ماشین ها بوق می زدند.
انجمن گردشگران دشتستان - فریده فهیمی

کیچه بناریها

از سمت چهارراه بنیاد مسکن قدیم که به سمت دهقاید بریم دقیقا روبروی نمایندگی روزنامه جمهوری اسلامی که اقای خوارزمی مسولیتش رو به عهده داشتن کوچه ای بود که زمان جنگ یه کانال خیلی بزرگ حفر کردن و قرار بود پناهگاهی باشه برای حمله احتمالی عراق و در ادامه و اخر کوچه ... کوچه بناریها
کوچه ای که از یه سمت به مسجد امام حسن مجتبی و  رودخانه فصلی ( دره) که پر از خاطرات کودکی و نوجوانی بود و از سمت دیگه به کوچه انبار سیمان ختم میشد و به این دلیل به کوچه بناریها معروف بود که بیش از نود درصد ساکنین یا فامیلشون بناری بود یا  زاده روستای بناری ( بنارسلیمانی) بودند.
از صفا و صمیمیت هرچی بگم کم گفتم یکطرف کوچه مسجد خیلی قدیمی امام حسن مجتبی ( ع) بود که خیلیها رو قران خون کرد ، و دی صدراله پیرزن بامحبتی که هنوز هم مزه کیک و نخودش زیر دندونمه کمی اینطرف تر پیرمرد نازنینی بنام کلمعلی،  بانی مسجد بود با آن صوت و لحن محزونش موقع اذون و مناجات. کلمعلی مغازه آرایشگری کوچکی هم داشت که هنوز کابوس وحشتناک مکینه دستیش مو به بدنم سیخ میکنه . درست روبروی خونه ما مرد دوستداشتنی زندگی میکرد بنام آم غلومرضا چه روف و خانواده ای خیلی آرام و چه دوستان و همبازی هایی بودند خلیل و جلال و جلیل فرزندان آم غلومرضا . حاج علی گاریدار پیرمرد نازنینی بود که خیلی دوسش داشتم مردی به تمام معنای کلمه مرد با دست خالی و همت بلند فرزندان بزرگی تحویل جامعه داد که سرامد همشون شهید حسین پور بود . آخرای کوچه خونه کلمحد باقرو بود که کارش تو کویت بود و دنیا دیده ای به تمام معنی بود ودلش به بزرگی یه دریا دستی نبود که دراز باشه و نگیرش. راستی حاج اقا موسوی نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی هم بچه کوچه ما بود که البته خاطرات زیادی ازش ندارم همیشه مشغول درس خوندن بود و کم پیدا و سی عبداله با اون تریلی که هیبت جالبی به کوچه میداد زمانی که تو کوچه پارکش میکرد و جون میداد برای بازی کودکانه کاش میشد تمام مردم کوچه را وصف کرد گرچه از بس بامحبت بودند در وصف نخواهند گنجید .
الهی اونهایی که در قید حیاتند سالم و عزیز بدار و کلمعلی . آم غلومرضا . سی عبداله حسین حاج عیوض و همه رفتگان را قرین رحمتت قرار بده
انجمن گردشگران دشتستان - علی بناری
کوچه قدمگاه

کودکی دوران شیرینی از زندگیه و میشه گفت دورانی پر ازخاطره های ک همیشه گوشه ای از ذهنت میمونه و لبخند زیرکانه ای رو همراه خودش داره ، باوجود همسایه های خوب و مهربون کار نوشتن سخت تر میشه
اول کدومش بگم
آها از نسترن دخترهمسایه عضو کوچک محله ما خیلی شیطون اما مهربون وقتی میخواست  ظهر درب حیاط رو برا پدرش باز بکرد کلی نق میزد اوووف خودت باز کن خو من گرمم میشه و حسین آها حسین خودمون یادش بخیر همیشه می گفتیم حسین مش کازرونی
ک همیشه میومد بیرون رو دید میزد(حسین شرایط جسمی مساعدی نداشت) و می دونست من چقدر حنا دوس دارم همیشه با مادرش برام حنا می آورد. مادر مهربونی داشت خدا رحمتش کنه ... و هفت سنگ بازی ما که به کل محله شور و هیجان میداد من و خواهرم و جواد (جواد شاه حسینی) و زری و مریم و سارا و خیلی های دیگه اخ یادم میاد سارا رو با دمپایی زدم ک سنگا رو نچیه الهی .. و استاد شجریان ما (رسول شاه حسینی) میگم با صدای خوبش هنر نمایی میکرد...
از ون بر مشتک دی محمد بازیار ک واقعا زبون زد  محله بود و دی اکبر صالحی با خارکاش که عالی بودن محبتشون رو ب محله ما دریغ نکردن..
و جناب کلانتری  ک پلیس 110محله بود  توی زمان خودش حواسش ب کل محله بود ... یاد همگی بخیر جواد سارا زری مریم حسین نسترن دی محمد دی اکبر عمو مختار و همه کسایی ک از قلم افتادن مرسی ک بهترین خاطره رو برا همدیگر ساختیم.
 انجمن گردشگران دشتستان - سیده ریحانه دباغ

محله علی آباد
خـاک  کویش  صـد هزاران بار شیرین تـر  زِ قند
شـهردار محتـرم ،این کوچه ات دربـست چند؟
کودکی و نوجوانی من در خیابان و محله های علی آباد گذشت در کنار مردمی باصفا ، دوست داشتنی و مهربان
خانه ما در کوچه ای بود که هنوز که هنوزه نمیدونیم اسمش چیه بقول دوستان کوچه ای هزار نام
یکی آدرس میداد کوچه تختی، یکی نیگفت کوچه پورمختار (بنام مرحوم پدربزرگم) و دیگری میگفت کوچه کرمانشاهی ...
کوچه و محله ای که بیشتر خانواده های آن از اقوام و آشناهای خودمون بود و بطور عجیبی تقریبا همه همسایه هامون پسری متولد سال شصت وسه داشتن که با اختلاف چند ماه دنیا آمده بودند (انگار باهم مستبقه داشتند) از نکات جالب دیگر محلمون تعداد زیاد اسم امید واسه پسرای همون سال بود (گویی از قبل برنامه ریخته بودند) به همین دلیل مجبور بودیم اسم امید را با پسوند نام پدر صدا بزنیم به همین دلسل همیشه به من میگفتن امید حاج محمود....
وقتی کار یکی داشتیم که همانممون بود خیلی جالب بود
مثلا میگفتم امید برو به امید بگو امید کارت داره بیا ..
تو محله ما که مغازه بود معروف به مغازه "نعمتی خان" مردی مهربان و دوست داشتنی که چون فرزندی نداشتند همیشه با ما مهربان بودند.. یادمه پدربزرگم چون نابینا شده بود نمیتونست زیاد بیرون بیاد و هروقت میخواستیم بریم از نعمتی خان خرید کنیم واسه پدربزگ که بعدا پولش حساب کند یک کلید قدیمس زیر بالشت داشت که به ما میداد تا ما نشون نعمتی خان بدهیم و آنوقت هرچسزی که میخواستیم را با کلید به ما میداد تا به پدربزرگ بدیم..
از دیگر خاطرات کودکی محلمون علاوه بر بازیهایی که سرما و گرما تو کوچه انجام میدادیم این بود که شبها همه روی پشت بام جمع میشدیم با بچه ها و دور هم مینشستیم و حرف میزدیم و بازی میکردیم ...
سال هشتاد و دو بعد فوت پدر به اصرار مادر که نمیتوانست خاطرات پدر را در آن محله تحمل کنه از آن محل کوچ کردیم ، گرچه من هنوز بعد سیزده سال تقریبا ه ردو روز یکبار به آن محله قدیمی میرم و با هم محلی های خودم دیداری تازه میکنم...
شعر آخرم گرچه زیاده اما قطعه  کوتاه ای از آن تقدیم به دوستداران انجمن گردشگران...

بازم تنها با شیشه ای خالی
نشسته منتظر رفیق پا به پایی
تو شرجی وحشتناک برازجان
شوار موتور به دنبال می نابی
ناگهان یاد دختر همسایه و
قول و قرارهای عشق یواشکی
تو مسیر تا پیش احمد ساقی
تمام فکر و خیال های عاشقی
یاد خاله بازیهای عهد کودکی
لی له بازی های کوچه کرمانشاهی
و جر زدن های شیرین بانوی آبی
جنب ترانس، درب آخر،خونه آجری
انجمن گردشگران دشتستان - امید قایدی فرد

خیابان فَنس

خیابان فنس واقع در کوی باغ زهرا در بوشهر
کوی باغ زهرا از شمال به خیابان مطهری از شرق به خیابان برج از غرب به باهنر و جنوب به پایگاه هوایی
بین باغ زهرا و پایگاه هوایی یه خیابان هست معروف به خیابان فنس که الان اسمش خیابان ازادگانه
خونه ما روبرو پایگاه بر همین خیابانه
دوران کودکی ما مصادف شد با شروع جنگ. دقیقا یادم میاد هنگامیکه عراقیا پایگاه رو روز اول جنگ  بمباران کردند. صدای ضد هوایی و خاموشی هرشب از خاطرات بد اون موقع هست ولی خدایش بجز این خاطرات بد بقیه ش شیرین بود انواع بازیها مثل فوتبال بازی هفت سنگ بازی. 
  شب نشینی خاله ها و دایی ها همگی خونه بابا بزرگ و بگو بخندو بازی ما بچه ها همه ش از خاطرات شیرین اون موقع هست.
اما یه چیز جالب که تا حالا شاید خیلی کسی به اون توجه نکرده منظره زیبای پایگاه هوایی هست اون موقع ها که بارندگی بیشتر بود پایگاه هوایی کاملا سرسبز میشد از رو پشت بام  پایگاه رو نگاه میکردیم  همه جا پر از درخت و سبزه بود دو دریاچه کوچک وزیبا و پر آب دیده میشد که هنوز هم هست ولی کم اب شده .زاغه مهمات و آشیانه هواپیما به سبک خونه های شمالی همه اینها کنار هم تصویر بسیار زیبایی ترسیم می نمود.
انجمن گردشگران دشتستان - کاظم مشکین
کوچه‌ی بن‌بست
روستای ما کوچه های زیادی نداشت. جمعیت زیادی هم نداشت. تمام دانش آموزان مدرسه ی دبستان خاقانی «هفت جوش» ۲۷ نفر بودند، دختر و پسر کنار هم و البته هر روز دعوا...
و معلمی که پنج پایه را با هم درس می داد.
قبل از طلوع آفتاب از رودخونه می گذشتیم و همه ی دختر پسرها سطلهای خود را از لگجی پر می کردند و بعضی از روزها هم به باغ لیموی «بناریها» دستبرد می زدیم...
روزهای بی مدرسه را در رودخونه و الختری بازی تا صید ماهی و شنا می گذراندیم.
 رودخونه تمام دلخوشی ما بود. تمام زندگی ما، تمام تمامی ما که گرمای تابستان را با شاخه های «کِرنتی» در آب کپر می ساختیم و باد که می آمد مثل بید می لرزیدیم....
هنوز کامل شام را نخورده بودیم که عواسو صدا می زد:
جی جی سنگ ترازی/ بچیل شوم بخرین بیاین به بازی
 و تا نفر بعدی به آن ملحق می شد با هم داد می زدند:
- اُومه نُومه؟
- کی اُومه؟
- رضو علی
- نومه
- حسو جعفر
- اُومه
.......
و اینگونه بود که تعداد افرادی که در کوچه داد می زدند را با اسم می شناختیم. آماده می شدیم و همینکه صدایمان می زدند بلند می گفتیم: اُومه... و به جمع ملحق می شدیم تا بازی آن شب را هم که معمولا «دز بازی» بود شروع کنیم.
و رودخونه تمامی دلخوشی بچه های کوچه ی بن بست بود تا اینکه ۱۱ آذر ۱۳۶۵ ابر و باد و مه و خورشید و فلک با رودخونه دست به یکی شدند. رودخونه طغیان کرد. سیل ویرونگر اومد....
میون این همه کوچه که بهم پیوسته
کوچه‌ی قدیمی ما کوچه‌ی بن‌بسته
دیوار کاه‌گلی یه باغ خشک، که پر از شعرای یادگاریه
مونده بین ما و اون رود بزرگ، که همیشه مثل موندن جاریه
صدای رود بزرگ، همیشه تو گوش ماست
این صدا لالاییِ خواب خوب بچه‌هاست
کوچه اما هر چی هست، کوچه‌ی خاطره‌هاست
اگه تشنه‌ست اگه خشک، مال ماست کوچه‌ی ماست
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می‌گیریم
یه روزم مثل پدربزرگ باید
تو همین کوچه‌ی بن‌بست بمیریم
اما ما عاشق رودیم مگه نه؟
نمی‌تونیم پشت دیوار بمونیم
ما یه عمره تشنه بودیم مگه نه؟
نباید آیه‌ی حسرت بخونیم
دست خسته‌مو بگیر تا دیوار گلی رو خراب کنیم
یه روزی، هر روزی باشه دیر و زود
می‌رسیم با هم به اون رود بزرگ
تنای تشنه‌مونو می‌زنیم به پاکی زلال رود
«ایرج جنتی عطایی»
انجمن گردشگران دشتستان - اسفندیار فتحی
کوچه دی حسن
یادش بخیر با گذشت  این همه سال انگار همین دیروز بود خدا رحمتش کنه دی حسن سر کوچه ما یه مغازه کوچکی داشت که رو هم رفته ده قلم جنس هم توش نبود  که بیشتر  چیزایی  مثل الوک ادامس شیرینی پرچمی شانسی واز این قبیل چیزا که بچه‌ها دوست دارن داشت وقتی زنگ خونه میزدن بچه‌ها از مدرسه  یه نفس میدویدن تا بیان پولشون  را به دی حسن بدن وبا خرید ادامس وشیرینی پرچمی خوشحال به خونه برن ولی من همیشه با پولم شانسی میخریدم  به این امید که مداد رنگی ببرم ولی همیشه  پولمو هدر میدادم چون هیچ وقت اون جایزه را نبردم  دی حسن میگفت ننه یه روز هم الوک بخر یا تا شیرینی  پرچمی بدمت  میگفتم نه  شانسی میخوام    هیچ وقت دلم راضی نشد چیز دیگه ای بخرم  همیشه  توی شانسیم یه ادامس بد مزه ویه باکنکه کوچک که حتی نمیشد بادش کنم  در می اومد تا یه روزی بهش گفتم  اون مداد رنگی چند میفروشی گفت ننه  اون فروشی نی باید شانسی بخری تا توش در بیاد هر روز شانسم امتحان میکردم  هر روز بدتر میشد  تا ایکه سال تموم شد ودیگه دانش  اموزی نبود ازش خرید کنه فقط چون سر کوچه ما بود خودم ازش شانسی میخریدم  تا ایکه یه روز رفتم ازش بخرم گفت بیو ننه  انگار این مداد رنگی  شانس خودته بیو یه قرونت بده ورش دار منم با خوشحالی  یه قرون بعش دادم ومداد رنگی راگرفتم وبدو بدو  رفتم خونه  ولی دیگه انگار زیاد برام ارزش نداشت چون دیگه مدرسه تموم شده بود ودوستام نبودن که بهشون نشون بدم یا بهتر بگم شانسم  را بهشون نشون بدم این خاطره هیچ وقت فراموشم نمیشه .
انجمن گردشگران دشتستان - راضیه جابری

کیچه ی دی غلو
یادش بخیر
یادش بخیر کیچه ی ما تو ولات ( نظرآقا ) معروف بود به کیچه ی دی غلو حاج اسمیل.
کیچه ی دی غلو از مسجد ولیعصر شروع میشد و به خونه ی میش حسن علیپور ختم میشد، خاکی بود البته هنوزم خاکیه و صد البته وضعیتش از اون موقع هم بدتر هست، یادم میاد بارون که میزد نمیشد از خونه بیای بیرون، پشت دیوار کل عُواس دی علیخان میشد دریاچه یا به قول قدیمیا میشد گاوَند . و باید گفت کیچه ی ما شِلی ( گِلی ) بود نه خاکی.
تو کیچه ما آدمای باحالی زندگی میکردن و میکنن.
حسینعلی علیخان، پیرمردی سختکوش با عینکی ته استکانی که چال دِشویی خِس خرماییش بیرون حیاطش بود و ما همیشه کادی نونمون را لُه میدادیم داخلش تا نونمون دِشو دشویی ( شیره ی خرما )  بشه و بخوریم.
آم غلامرضای شیخ ( باپیم ) ، حاج محمد شیخ که خداوند هر دو این بزرگواران را بیامرزد هم تو کیچه ی ما بودند.
خال مَحسین جعفری
پیرمردی با قدی خمیده و صورتی بشاش و مهربان، مومن واقعی و مأنوس با قرآن، که خدایش بیامرزد، خونه ش دیوار به دیوار خونه ما بود همیشه میشد صوت قرآن خوندنش را از پشت دیوار شنید.
یادشون بخیر واقعاً...
تو کیچه ی ما آدم های دیگری هم بودند که هر کدوم داستانی دارن
میش صفر مختار سختکوش که تو ولات معروف بود که هیچکس مثل میش صفر نمیتونه تِنگ مخ ( تنه ی درخت نخل ) بچاکنه (در طول از وسط نصف کنه)  و یکی هم اینکه هیچکس نمیتونست مثل میش صفر دمیت مُخ دربیاره با ریشه.
بختیار کرم مومن شوخ طبع
اسمیل نوروز مهربان
حاج اسمیل کل عیسف همیشه خوش تیپ با اون خرِ معروفش
میش عبدالله و الله کرم حاج حسین
شیخ رضای حاج حسن
آسید غلامحسین و آسید عباس
آسید سلیمون
میش عِلکرم
و زنان مهربانی که یکی از یکی بهتر بودن :
دی میشسین
دی مَحسن
دی باقر ( ننم )
دی سید علی
دی اِوریم علیخان
کَل خیری فلک
...
خداوند همه شون چه رفتگان و چه ماندگان را بیامرزد.
و اما...
و اما از همه که بگذریم میرسیم به دی غلو
یاد دی غلو بخیر
دی غلو
پیرزنی شوخ طبع و زحمتکش، همسر حاج اسمیل کل عیسف.
خونه شون دیوار به دیوار خونه ی ما بود و مثل اکثر خونه های قدیمی روستا حیاطشون دروازه داشت، دروازه ای قدیمی که دیوارش با خشت و گِل و سقفش از تِنگ و پیش مُخ ( تنه و برگ درخت نخل ) درست شده بود. البته الان هیچ اثری ازش نیست و فرزندانش کاملاً تخریبش کردن.
یادش بخیر دی غلو همیشه از صبح زود تا ظهر داخل دروازه مینشست و درِ حیاطش هم باز بود و در حالی که زنان و دختران و کودکان کیچه دورش جمع میشدن با پیشِ مخ، تَک و بَلتَک درست میکرد. البته بقیه زنان هم همین کار را میکردن، هر روز یه دورهمی باحال سی خوشون داشتن.
خلاصه پاتوق زنل کیچه ی ما دروازه ی دی غلو بود.
یاد دی غلو بخیر
خلاصه همه تو ولات کیچه ی مارا با نام دی غلو میشناختن.
یه شعری هم اون وقتا بود که زمزمه میکردیم :
با نوای کاروان
دی غلو دروازبان
...
یاد صفای اون موقع ها بخیر
یاد کیچه ی دی غلو بخیر
یاد دروازه ی دی غلو هم بخیر
یاد دی غلو بخیر
خدایش بیامـــــــرزد.
یادش بخیــــــــر...
انجمن گردشگران دشتستان ـ قاسم پاکدل

تنگ ارم
چقدر آدم وقتی خاطرات کودکی و هم محلیها و همسایه های دوران کودکی را یاد میآورد غمناک است بغض گلویم را میفشرد مزاحمم میشود هی دارم در مغزم واکاوی میکنم که یکی از شیرینهایش را بنویسم که بتوانم انرژی مثبتی به خوانندگان انتقال بدم امّا بازهم یکطرفش جواب نمیدهد دوران کودکیم را در شهر زیبای تنگ ارم که اونوقت روستا بود سپری کردم در اینجا صمیمیت مردم نسبت به هم آنقدر بالا هست که تا آخر روستا همسایه حساب میشود
ولی نزدیکترینشان خیلی دوست داشتنی تر بودند خدا رحمتشان کند همسایه های مرحوم پدرم.
 محمود آزاد و عمه حاجر البته عمه من نبود ولی همه اهالی به اون عمه حاجر میگفتند مرحوم عمویم غلامحسن وزن عمویم  مادر فضل اله عمویم مرحوم ابراهیم ومرحوم آخوند محمد شیخ محل و همسر مهربانش مادر غلامحسین و بلاخره مرحوم ابراهیم زندوی و همسر مهربانش مادر غلامعلی که مخزن قصه و داستان و روایت و مِتَل بود که توی شب نشینیهای محله ما بچه ها دورش جمع میشدیم و او هم برایمان متل میگفت خونه ما متشکل از هفت اتاق مستقل بود که در اطراف حیاط بود و توی حیاط هم علاوه بر یک گوشه که باغچه مانندی بود و پدر سبزی خوراکی وغیره برای مصرف خودمان میکاشت یک درخت گز بلند قوی هیکل و یک درخت بادام که همیشه ما تا چغاله میداد میخوردیمش و هیچکس میوه رسیده این بادام را ندید و یک حوض چهار گوش زمینی نیز وسط حیاط
 اتاقها به ترتیب عبارت بودند اول دروازه ورودی
_ اتاق مهمانی
 _ با فاصله یک دیوار  ، کاهدانی که کاه و علوفه ها را در تابستان توی آن ذخیره میکردند برای زمستان احشام
_ اتاق وسایلی
_ مدوخی ( مطبخی یا آشپزخانه) و نشیمن و خواب که یک چاله یا آتشدان وسط آن و دودکش بالاش وقتی آتش میگرفت و بقولی خرنگ میشد و به دور این چاله حلقه میزدیم و دی غلملی متل میگفت همه همراه با قهرمان و نقش آفرینان قصه افکارمان را به پرواز در می آوردیم
_ طویله  که محل نگهداری احشام و یک راس گاو شیری و گوساله خیلی خوشگل و قشنگ
_ اتاق نگهداری سوخت برای زمستان همه مردم می بایست در تابستان هیزم و ذغال خود را برای زمستان آماده میکردند
 _  انباری که محل نگهداری گندم و جو برای مصرف سالیانه و بذر برای کشت سال بعد بود
این بود وضعیت فضای زندگی دوران کودکیم
و اما با اون حوض وسط حیاط و درخت بادام و گز خیلی خاطره برایم مانده وقتی صبح وعصرهای بهار و تابستان پدر فرشی میگستراند و با همسایه ها و اقوام دور هم جمع میشدیم
در کودکی خیلی آروم بودم باهمبازیها توی کوچه روز و شب به بازیهای محلی می پرداختیم
 سه نفر از رفقایم که خیلی با هم کوک و یار  بودیم و بیشتر اوقات تا دیر وقت شب با هم بودیم 
_  مسلم زمانی که آلان دکتر زمانی نویسنده ، مترجم و استاد دانشگاههای سمنان ، تهران و خلیج فارس می باشد
_ مرحوم خسرو یزدانپرست کارمند اداره بهداشت و درمان بود
_ صمد جمشیدی شغل آزاد دارد
و اما خاطره
آب روانی که تنگ ارم را آبیاری میکرد از کوههای غرب تنگ ارم سرچشمه میگرفت و بوسیله یک جوب که از رودخانه منشعب میشد به روستا میرسید در ورودی روستا یک استخر بزرگ که به آن برکه میگفتند  تغبیه کرده بودند و دو تا خروجی داشت که  آب به دو طرف ده تقسیم میشد اطراف استخر دیواری با ارتفاع 50 سانت بود که بیشتر اوقات اهالی روی این دیوار و اطراف استخر مینشستند
آب هم نوبتی بود  دو روز شمال ده و  دو  روز هم جنوب ده
وقتی که نوبت قسمت ما شمال بود هم باید از نفر قبل خودت نوبت میگرفتی
یک شب تابستان که دوستان فوق‌الذکرم ساعت نزدیک یازده و نیم شب بود و روی دیوار برکه نشسته بودیم عمویم غلام حسن که به زارغلوم مشهور بود برای گرفتن آب آمد برای روستا اونوقت شب خیلی دیر است
گفت کی هستین ما سلام کردیم گفت چه میکنین ما هم از ترس اینکه دعوایمان کند گفتیم برای نوبت آب آمده ایم گفت خدا را شکر پس بعد خودتان نوبت من است من برم بخوابم  تا برگشت ما از دروغمون پشیمون شدیم
صداش زدیم و بهش گفتیم اونم توی اون نصف شب با بیلش افتاد دنبالمون و صبح هم گزارش به خانواده و دعوای مفصل با ما.......
انجمن گردشگران دشتستان- حیدر نیکنام

کوچه ماحوزی
ما یه کوچه داشتیم و داریم به اسم کوچه ماحوزی که با وجود کوچیکیش ولی برامون مثل یه ورزشگاه میموند. هر روز فوتبال  چه صبح و چه عصر و گاها چه شب. مثل آدم که بازی نمیکردیم...همیشه باید با پاهای زخمی میومدیم خونه در حالی که سر زانوی شلوار ورزشیمون پاره بود. نسل ما آخرین ها بودن تو زمینه فوتبال تو کوچه و کارت بازی انصافا همه چی داشت خوب پیش میرفت که سرو کله پلی استیشن پیدا شد...دیگه طرف جای اینکه بیاد بیرون و فوتبال بازی کنه تو کوچه مینشست زیر کولر و فوتبال بازی میکرد آروم آروم پامون به کلوپ وا شد و نمیرفتیم فوتبال من خیلی دوست داشتم پلی استیشن میخرید پدر برام ولی هرگز نخرید در عوضش برامون کامپیوتر خرید که خیلی خیلی بالاتر از پلی استیشن بود و با اومدن این ابزار دیگه تو کوچه کم پیدا شدم و آروم آروم کسی نمیرفت بیرون انصافا دلم تنگ شده برا اون دوران که عشق برامون تو کلمه پلی استیشن و فوتبال ختم میشد.....
انجمن گردشگران دشتستان - عباس حیدری
 روستای تل سرکوه خِشِمِ نو
 محله ما محله باصفایی بود هم پیرزن باحال داشت و بچه های باحال اون موقع کوچه ما اسفالت نبود و همیشه موقع بارون شلشلی بیدیم و پیرزنل کیچمون همش میگفتن بچه ارنکی نکن  مزه اون بازی ها و شلشلی کردن ها هنوز تو دهنمه اینم روزهای باحال ما  ...
کاش برای رسیدن به خوشبختی تلاش نمیکردیم همون روز خوشبختی بود
انجمن گردشگران دشتستان- یدالله حیدری
كوي امام رضا
كاشكي  در كوچه هاي كودكي گم ميشدم
باز هم با قاصدك گرم تكلم ميشدم
يادش بخير اون دوران ، دوران بسيار دور زماني كه ديوارها كاهگلي و يا گچي بود قلب مردم به هم نزديك تر بود 
كوچه ما از جنوب منتهي ميشد به خيابان بيمارستان(چمران) كه هنوز اسفالت نشده بود در خيابان بيمارستان تنها سه مغازه وجود داشت يكي تره باري محسن دهقان و اله داد و نانوايي شاطر مراد و پكوراپزي عم رستم(عمو رستم) كوچه ما بكر و دست نخورده مانده بود از اين نظر بكر كه هنوز قنات ها نه پر شده بودند و نه سرشان پوشيده ، چاهاي قنات با دهانه باز با وجود خطراتي كه داشت بدون ترس اطرافشان بازي ميكرديم در شمال كوچه قدمگاه امام رضا بود كه پيرامونش قبرستان وسيعي وجود داشت (مجتمع اموزشي خيابان دانش اموز ) قبلا روي قبرها گنبدهاي كوچكي ميساختند ما در عالم بچگي اتاقك زير گنبد ها را به عنوان خانه انتخاب و در انجا بيگك بازي ( عروسك بازي ) ميكرديم روز ها در حين بازي هر گاه مرده اي مي اوردند ميرفتيم تا اخر لحظه خاكسپاري شاهد اين ماجرا بوديم تكرار اين مسئله ماجرا را برايمان عادي و معمولي كرده بود و حتي گاهي اوقات قبرهاي كنار قبرستان بر اثر فرسودگي فرو ميريخت  جمجمه ها و استخوان ها و دست و پا مردگان پيدا بود
ماه محرم دي مندني كه همسايه ديوار به ديوار ما بود عزاداري داشت مردم از محله هاي ديگر براي شركت در مراسم شب تاسوعا مي امدند دي مندني دو شب عزاداري با هيچ كس سلام و احوال پرسي نميكرد معتقد بود گناه معصيت دارد
همه اهل محل يك دل و يك جون در خوب و بد هم شريك بودن
منزل ما دو در داشت يك در داخل كوچه امام رضا و در ديگر نزديك چهار راه فعلي فراهانچي باز ميشد اكثر همسايگان بخاطر طي مسير نزديك تر به خانه هايشان از حياط ما به عنوان گذرگاه استفاده ميكردند اين بود كه مرتب همسايگان در حال امد و شد بودند و جلسه مادرم هميشه به راه بود و پاتوق خوبي بود براي همسايگان ، مادرم مشهور به دي محمد بازيار به عنوان بزرگ كوچه و اهل محل خيلي دوستش داشتند بدون صلاح مشورت با او كاري انجام نميدادند با وساطت او چندين ازدواج صورت گرفت
ابراهيم كلانتر كه به گلپايگاني مشهور بود هر اهنگ جديدي كه از راديو پخش ميشد اقا ابراهيم فرداي ان روز با صداي خيلي بلند در كوچه ميخواند يادش بخير هنوزم به من ميگه دده عزيزو خدا رحمت كنه رفته ها را و سلامت بداره زنده ها را دوران بسيار خوشي بود.
 انجمن گردشگري دشتستان - عزت بازيار

روستای آبطویل
دوران کودکی و نوجوانی ام در روستای دلنشین آبطویل گذشت.
 آبطویل از توابع شهرستان بوشهر تقریبا 20 کیلومتر با برازجان فاصله داره که جدیدا (دوسه سالی) مسیر تازه ای باز شده از جاده گندمریز  که رفت و آمد به این سمت خیلی نزدیکتر شده
از جهت جغرافیایی دقیق نمیتونم بگم ولی میتونم بگم از یکطرف به گندمریز یکطرف تل اشکی و یه طرف به جاده بوشهر وصل میشد.
خونه ما سر نبش کوچه واقع در خیابان اصلی روستا بود. یوقتایی بین اسم کوچمون درگیر بودیم آخه یکطرفش "بهار" و یکطرفش "مهر" نام گذاشته بودن و ما توی هر دو کوچه در حیاط داشتیم. اون موقع ها حیاط ها خیلی بزرگ بودن الانم که دو قسمت شده بازم بسیار بزرگ و جاداره
از مردمش بگم که همیشه اتحادشون و یکدلی شون زبانزد هم استانیها بود. از بین روستاهای هم جوار فک کنم اولین روستایی بود که مرکز مخابرات و مهدکودک داشت. تنها مشکل و سختیش این بود که از جاده اصلی بوشهر خیلی فاصله داشت و برای رسیدن به ولات اونایی که ماشین نداشتن  باید سر جاده منتظر یه ماشین میشدن که بخواد بره داخل روستا
هنوزم دلتنگ روستامون میشم یاد زمینهای کشاورزیش که هنوزم سبزی و کاهوش معروفه میوفتم هنوزم هرازگاهی سر میزنیم ولی خب سرخوشی اونموقع ها دیگه نیست!!
 جمعه که میشد فامیلای نزدیک از بوشهر خونه ماجمع میشدن و ناهار میرفتیم طرف امامزاده جعفر یا اطراف "بند" همون سیل بند
روزای خیلی خوبی رو اونجا گذروندم.
بیشتر زمینهای کشاورزی بین دو قطعه مسکونی قرار گرفته بود که اون قسمت رو میگفتن ولات بالایی و قسمت ما میشد ولات پایینی
دوستان و همکلاسی هایی ولات بالایی یوقتایی اذیتمون میکردن و میگفتن شمام قبلا ولات بالایی بودین ولی سیل اومده شما رو برده پایین
یاد ننه م بخیر  چون سن و سالی ازش گذشته بود و برای راه رفتن راحت نبود حوصله ش سر میرفت با عصای چوبی در حیاط می ایستاد و رهگذرا و همسایه ها رو میدید و هم کلام میشد و ازشون اخبار میگرفت  همسایه ها به شوخی بهش میگفتن کلانتر محل
روحش شاد
هعییی....عصرا که از مدرسه برمیگشتم میرفتم حیاط پشتی که به پیرزن و پیرمرد سر بزنم تا حوصله شون سر نره.
یاد باد آن روزگاران.....
انجمن گردشگران دشتستان - سمیه احمدی
محله ی شاه آباد

 یادش بخیر روزای بچگی روزایی که هرگز برنمیگرده با انبوه خاطرات بیاد ماندنی
دختر 6ساله ایی بودم که بابام همیشه سعی داشت مثل پسرا باشم هولم میداد تو اجتماع بین بچه ها ولی مادرم اینو دوست نداشت میگفت باید خانوم باشی .خونه ما تومحله شاه اباد بود سر خیابون و روبروی بانک ملی فکر کنم ی محوطه باز داشت که پسرا اونجا فوتبال بازی میکردن من با برادر بزرگترم که خیلی شر بود میرفتم اونجااون بازیکن بود ومن توپ جمع کن بودم خیلی زحمت کشیدم تا من توپ جمع کن شدم از درخت بالا میرفتم اتیش میسوزوندم که منو تو جمع خودشون راه بدن تا آخرش ب سمت فوتبالیستها نائل شدم وقتی وارد تیم شدم بلد نبودم بازی کنم ولی خوب لگد میزدم ب ساق پای حریف طوریکه طرف برای مدتی لنگ میزد و این باعث برد ما میشد اینکار همینجور ادامه داشت بطوریکه  بدون من دیگه کسی مسابقه نمیداد تازه تیم مقابل برای اینکه من بسمت اونا برم (ب اصطلاح امروزی منو بخرن) وعده های زیاد میدادن ولی من بخاطر برادرم نمیرفتم ....من دختری که بخاطر اثبات خودش ب در ودیوار میزد حالا حاضر بودن منو با قیمتی گزاف بخرن
وظیفه من وسط زمین فقط لگد زدن و اسیب رسوندن ب تیم حریف بودو بس 
هر روز برای تمرین میرفتم تا جاییکه مادرم بستوه امد و وعده داد اگر دیگه نری تمرین واست پلاک و زنجیر میخرم  منم قبول کردم و طلا خریده شد یروز دختر همسایه گفت بیا بریم بیرون و رفتیم کوچه ایی خیلی باریک کنار خونمون بود که من همیشه از اون ترس داشتم وارد کوچه شدیم ک دوتا خانوم امدن ب بهانه اینکه چقدر پلاکت قشنگه اونو از گردنم باز کردن و رفتن و منم راهی خونه شدم مادرم طفلک تا این وضعو دید گفت عزیزم فکر کنم همون فوتبال برای تو بهتره و دوباره من با استقبال زیاد به آغوش تیمم برگشتم اون بانک هنوز سر جاش هست خونه قدیمی ما هنوز پابرجاست ولی اون کوچه تبدیل به فروشگاه سی گل شد و اماکن
روزای شیرین خداحافظ محله من خداحافظ                

انجمن گردشگران دشتستان - میترا آبسته

محله ما

یادش بخیر دوران بچگی چه خوش بود از صبح تا شب تو کوچه بودیم همیشه بچه های کوچه به دو گروه پسرانه و دخترانه تقسیم میشدیم که در دو تیم رقیب باهم بازی میکردیم ،  تعداد بچه های کوچه ما اینقدر زیاد بودن که هروقت از روز میومدیم تو کوچه همبازی داشتیم .
از مغازه های محلمون  (خیابون بیما رستان) یه نانوایی بنام نونوای اسمعیل که هنوز هم هستش و کار میکنه و دیگری ارایشگاه مردانه میش بادر (بهادر سلمانی) بودکه مادرم وقتی میخواست موهای من و خواهرم رو کوتاه کنه ما رو میبرد اونجا و میگفت:" میش بادور مین دخترل مدل گوگوشی  بچین "،الحق میش بهادر هم که کارش حرف نداشت موهای خواهران دوقلوها رو  مدل گوگوشی و بروز کوتاه میکرد .
و دیگه مغازه بقالی مح حسن و الله داد  و دیگری دکون حاج مح شفی که هر چیزی که باب میل  بچه ها بود از  بلیسو، شیرینی پرچمی ، الوک  ،نقل پیرزن و اسباب بازی به اسم اسب شیطون ،مداد و دفتر وغیره توش پیدا میکردی .  یکی از کارهای هر روز من  که. برام خیلی لذت بخش بود  خرج کردن  سه تا پنج قرون پول  روزانه ام بود.
یادش بخیر آرامگاه سابق برازجون در  محله ما بود  اغلب روزها با بچه ها میرفتیم ارامگاه رو قبرها بازی میکردیم ولی. عصرهاهمینکه هوا شروع بتاریک شدن میشد همدیگه رو  می ترسوندیم و از ترس تاریکی و مرده ها بازی تموم پا بفرار  از ارامگاه بیرون میومدیم  از خاطرات دیگه قدمگاه امام رضا روزهای پنجشنبه و حضور مردم و  شیخ رضا که بالای منبر گچی  می نشست و روزه میخوند رو خیلی خوب بیاد دارم .
قابل ذکره  محوطه مجتمع ورزشی فعلی واقع در چهار راه مجتمع و مدارس اطراف مجتمع ، ساختمان اداری بهزیستی و قدمگاه امام رضا همه جزئ محدوده آرامگاه سابق برازجون بوده است.

انجمن گردشگران دشتستان- شهین بازیار

 

                                                                                         گردآورنده : ندا مزارعی

 

                                                                        🌐 🌐  🌐 🌐



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
1396/01/14 - 12:19
0
0
با سلام خیلی عالی بود. متشکرم
1395/03/10 - 15:35
0
0
بسیار زیبا ودلنشین
1395/03/10 - 13:13
0
0
میگم توبرازجان فقط سازمانی وعلی اباد وحسین اباد قدیمی نیستند محله خضر وبازار وشریعتی وقلعه قدیمی تراز هرجای برازجان هست برو مطالعات وتحقیقات درمورد قدیم رابیشتر کن
1395/03/10 - 11:20
0
0
خیلی جالب بود واقعا ، جناب پایدار و خانم دباغ بسیار عالی
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • مادر حسن غلامی هنرمند شاخص هم استانی در آغوش خاک آرام گرفت / تصاویر
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • انتخاب هیئت رئیسه جدید شورای هماهنگی روابط عمومی های ادارات شهرستان دشتستان
  • یک بار برای همیشه تفاوت گرگ، شغال و روباه را با رسم شکل یاد بگیرید
  • حضور تیرانداز دشتستانی در مسابقه کشوری بنچ رست ۲۵ متر
  • نشست هماهنگی و برنامه ریزی دومین رویداد ملی خواهر برادری در بوشهر برگزار شد
  • این روغن ناجی دیابتی ها، قندخون را بطور کامل شفا می دهد
  • احیاء یک واحد تولیدی راکد بعد از ۱۰ سال در دشتستان
  • عباس عبدی: چند بار دست در حفره حجاب کردند و گزیده شدند، اما باز هم تکرار می‌‌کنند
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/02/06
  • جزییاتی از بیماری ترانه علیدوستی و علت آن
  • رقابت پتروشیمی جم در نمايشگاه Chinaplas 2024 در کنار شرکت‌های بزرگ و قدرتمند دنیا
  • رهبر انقلاب: کارگر رکن جهش تولید است
  • آغاز عملیات اجرایی پایگاه سلامت مرکز خدمات جامع سلامت دشتستان
  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مادر حسن غلامی هنرمند شاخص هم استانی در آغوش خاک آرام گرفت / تصاویر
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • انتخاب هیئت رئیسه جدید شورای هماهنگی روابط عمومی های ادارات شهرستان دشتستان
  • یک بار برای همیشه تفاوت گرگ، شغال و روباه را با رسم شکل یاد بگیرید
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • آغاز عملیات اجرایی پروژه ٣۵٠٠ واحدی سازمان انرژی اتمی
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • اسرائیل را چه باید؟
  • .: شهرزاد آبادی حدود 21 ساعت قبل گفت: درودتان باد. همگی چند ...
  • .: لیلادانا حدود 5 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 6 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 6 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 7 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 7 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 7 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 7 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 10 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 10 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...