امروز: يکشنبه 18 آذر 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 29 آبان 1403 - 07:49
اختصاصی اتحادخبر؛

اتحادخبر-قدرت مظاهری:مازوُ با فَکّ شکسّه، پیشونیِ جِرخورده و پاهای آبکش‌شده، آش و لاش افتاده بود بغل پژوی سیاهِ  درب‌وداغونش و دردی کُشنده مث ماری کهنه توی قفسه‌های سینه‌اش می‌پیچید و نفس‌شو نمی‌ذاشت بیاد بالا. چن متری اونورتَرِش مَش‌اِسمال، لالِ‌خون، دراز به دراز پهن شده بود وسط کوچه و سایه‌ی عَلَم سیاهِ قمر بنی‌هاشم از بالای تیربرق رو تَنِش بال‌ْبازی...

خار تو پامه !

قدرت مظاهری
...
مازوُ با فَکّ شکسّه، پیشونیِ جِرخورده و پاهای آبکش‌شده، آش و لاش افتاده بود بغل پژوی سیاهِ  درب‌وداغونش و دردی کُشنده مث ماری کهنه توی قفسه‌های سینه‌اش می‌پیچید و نفس‌شو نمی‌ذاشت بیاد بالا. چن متری اونورتَرِش مَش‌اِسمال، لالِ‌خون، دراز به دراز پهن شده بود وسط کوچه و سایه‌ی عَلَم سیاهِ قمر بنی‌هاشم از بالای تیربرق رو تَنِش بال‌ْبازی می‌کرد.
آفتابِ جیرینگِ مرداد مث ذره‌بینی که تو بچگیاش می‌گرفت رو مورچه‌ها، صاف و مستقیم شلیک می‌شد رو سر و صورتِ مازوُ و تشبادی که از ته کوچه می‌اومد، بوی سَهکِ بازار ماهی‌فروشا رو با خودش وَرمی‌داشت می‌آورد و بعد از اینکه قاطیِ بوی بنزین می‌کرد، هُل می‌داد تو سوراخای خونیِ دماغِش.
آدما مث سایه‌های گم و ناپیدایی که توی خواب می‌آن و می‌رن، دور و ور مغازه می‌پلکیدن و همینجور که با مشت و لگد همه‌ی در و دیوارای مغازه رو منهدم می‌کردن،  حرفای تیکه‌پاره‌شون، محو و مبهم از بغل گوش مازوُ رد می‌شدن و با صدای بلند می‌خوردن به تابلوی فلزی تق‌و‌لق پنچرگیری که داشت از بالا سقوط می‌کرد و می‌افتاد پایین.
همونجور که بی‌حس و بی‌حرکت، لَش شده بود رو خیسیِ بنزینای ریخته‌ی پژو، مث آئورلیانو بوئندیای صدسال‌تنهایی توی اون بعدازظهرِ نکبت و مخوف، همه‌ی حوادث و وقایعِ چار پنج سالِ اخیر، مث یه فیلمِ کهنه و بی‌کیفیت، با دورِ تند توی ذهنش پخش می‌شد و حالش رو بدتر می‌کرد.
از روزی که با عرق‌خوری و قمار و دختربازی، تیپا زده بود به بخت و روزگارش و حتی نتونسّه بود دیپلمش رو هم بگیره، تا رفتن به سربازی و شاگرد شدن توی تعمیرگاه پادگان و کار کردن با آچارا و آپارات و فول شدن توی پنچرگیری و گرفتن پایان‌خدمت و برگشتن به خونه و غُرغُرای هرروزه‌ی مَش‌اِسمال که از بی‌رونقیِ مغازه‌ی جُل و پالدیم می‌نالید، تااااااا زیرپانشینیِ زُلوُ و جداکردنش از مَمولِ فرهمند که در ازای قرض مَش‌عبدالرسول، زمان سربازیِ مازوُ، زُلوُ رو گرفته بود ازش.
یادش می‌اومد که زُلوُ گفته بود جُل و پالدیم مالِ صدسال پیشه. صدسال پیش که هرکی بیس‌تا خر و کُرخر داشت تو خونه‌اش. نه حالا که رستورانا و سالنای غذاخوری، یه دونه خرِ زنده هم نذاشتن تو شهر!
فردای حرف زُلوُ، تمومِ آت و آشغالای مغازه رو ریخته بود بیرون و با مهریه‌ی ناچیزِ زُلوُ که از مَمولِ فرهمند گرفته بود، مقداری آچار و چسب و تیوب و یک آپارات کارکرده و دست‌چندم خریده بود و هول‌هولکی یه تابلوی پلاستیکی هم چسبونده بود سردر جُل‌فروشی مَش‌اِسمال با نام ،،پنچرگیری مازلی،، که غیر از خودش و زُلوُ، فقط خدا می‌دونس اَوّلای اسمِ مازیار و زلیخاس!
یه‌ماه، دوماه، سه‌ماه، ده‌ماه گذشت و ده‌تا موتور و دوچرخه هم سراغی از مازوُ و مغازه‌اش نگرفتن. روزا می‌نشس رو حلبی چپیده‌ای که تکه ابری کهنه چسبونده بود بهش و تا دمدمه‌های غروب سیگار می‌کشید. زُلوُ هم مدام می‌اومد رو پشت‌ِبوم و از دور با آینه، نور می‌انداخت تو چشاش تا از تنهایی و بی‌کسی درش بیاره.
مَش‌اِسمال مث زمین که گِرد خورشید بگرده، ساعتی یه‌بار به بهونه‌ی سلام‌وعلیک با همسایه‌های قدیمی، دور و ورِ پنچرگیریِ مازوُ می‌چرخید و وقتی سوتی و کوریِ اونجا رو می‌دید، آهِ عمیقی از سینه می‌کشید و پناه می‌برد به تنباکوی تندِ محموداحمدی که زغالای رو سرش مث جگرش می‌سوختن و خاکستر می‌شدن.
یه‌ماه، دوماه از اون ده‌ماه نگذشته بود که یه‌باره قیامت شد. کسب و کار مازوُ رونق گرفت و سرش به‌قدری شلوغ شد که اگه زُلوُ جای آینه و نور، با پنج‌تیرِ پَرون هم تیر می‌انداخت بهش، متوجه نمی‌شد. موتور پشت موتور بود و دوچرخه پشت دوچرخه که رقات می‌شدن جلوی  پنچرگیری و مازوُ با سر و صورت سیاه و دسّ و پای گریسی و روغنی، مابینِ‌شون قیقاج می‌رفت.
سال دوم، اونقد پول تو دسّ و بالِش زیاد شد که مغازه‌ی اَرده‌فروشی مَش‌سکینه رو هم خرید و چسبوندش به پنچرگیریِ مازلی که حالا زیر موتور و دوچرخه، نمی‌شد دیدِش.
سال سوم زُلوُ رو عقد کرد آورد توی خونه و همون سال هم رنوی اسکندر رو خرید که همه‌ی جوونای محله آرزو داشتن یه دور بزنن باهاش.
پنچرگیری چنان پررونق شده بود که سال چهارم، مازوُ مغازه‌ی جوفروشیِ حاج‌عبدالحسنِ داروغه‌ رو هم خرید و یه چاله‌ی اُریبِ افقی شبیه قبر حفر کرد وسطش و شد گاراژ پنچرگیری و تعویض‌روغن موتور و ماشین مازلی!
مَش‌اِسمال هم همه‌ی این سالا، صبح تا صبح از تو خیابون اصلیِ مشرف به پنچرگیری می‌رفت تا ته محل و سرِ چهارراه و برمی‌گشت سراغ قلیونش. از کُهبادِ خیابون می‌رفت و از قبله، برمی‌گشت. غیر از خودش و مازوُ و زُلوُ که یواشکی از مازوُ شنیده بود، حتی شیطون هم نمی‌دونِس داره چه تخم‌جن‌بازی‌ئی درمی‌آره!

غروب تا غروب از ابزارفروشی تنگسیری کلی میخ ریز و درشت می‌خرید و توی رفت و برگشتِ صبحگاهی، می‌پاشید وسط خیابونِ مشرف به پنچرگیری. دوچرخه و موتور و ماشین بودن که یکی‌یکی بادشون در می‌رفت و کشون‌کشون خودشون رو می‌رسوندن پنچرگیری مازلی که نزدیکترین پنچرگیری بهشون بود.
عقل جن هم نمی‌رسید همچین کاری رو بکنه. کاری که مَش‌اِسمال کرده بود برای مازوُ، کمتر پدری در حق بچه‌اش می‌تونس بکنه. چرچیل. مازوُ آروم و دور از چشم بقیه، صداش می‌زد چرچیل. کیف می‌کرد پیرمرد و ریسه می‌رفت از خنده. جوری می‌خندید که استکان کمرباریکِ  توی دَسّاش، رو سطح نعلبکی می‌رقصید و جیریک‌جیریک، آواز می‌خوند.
سال چهارم، مازوُ خونه‌باغ درندشت حاج‌شیرخان رو خرید و داد یه استخر بزرگ لای درختای لیموش، دُرُس کنن براش. رنو رو داد زُلوُ و برای خودش یه پرشیای سالِ  مشکی گرفت که توی شهر مث طاووس می‌خرامید و چِشای همه رو به خودش برمی‌گردوند.
مَش‌اِسمال، علاوه‌بر خیابون خودشون، حالا خیابونای دور و ور رو هم می‌چرخید و مث زارعی که قبل از پاییز زمیناش رو گندم بپاشه، دور از چشم آدما، شَهپال‌شَهپال میخ می‌پاشید و تایرِ موتور و ماشینا رو خالی می‌کرد و به زمینِ‌شون می‌چسبوند.
کار و بار مازوُ و زُلوُ سکه شده بود و بعد از پنج سال دوشیدن و سرکیسه‌کردنِ خلق‌الله، داشتن آماده می‌شدن یه تورِ اروپاگردی جور کنن برا خودشون که اون اتفاق افتاد.
یه جوونک خبرنگار که کارش عکاسی و گزارش‌نویسی درباره‌ی مسائل شهری بود و اون روز داشت رو موضوع آسفالت خیابونا کار می‌کرد، بطور اتفاقی برخورد کرد به میخای کوتاه و بلند و ریز و درشتی که پخش شده بودن کف خیابون و یکی و دوتا هم نبودن.
جوونک خبرنگار با این تصور که میخا از وانتی، کامیونی چیزی ریختن، شروع کرد به جمع‌کردن‌شون ولی هرچی جلوتر می‌رفت، میخا مث زنبورایی که به لونه‌شون نزدیک بشی، بیشتر و بیشتر می‌شدن. اینقد بیشتر که وقتی نزدیکای پنچرگیری مازلی رسید، انگار قلعه‌ی سنگبارون،  بارونِ میخ باریده بود رو زمین. همینجور که هاج و واج مونده بود و داشت تصورات مختلف ذهنیش رو چفت و بست می‌داد به همدیگه، چشاش افتادن به مَش‌اِسمال که قایم و پنهونی میخا رو از کیسه‌ی برنجیِ توی دستش بیرون می‌کشید و تخمِ‌شون می‌داد رو مزرعه‌ی سیاهِ خیابون.
القصه، داد و هوارِ جوونک خبرنگار از یه طرف و پنچریِ همزمانِ سه تا موتور و دوتا ماشین هم از طرف دیگه، موضوع رو لو داد و پته‌ی پررونقیِ پنچرگیریِ مازلی رو  ریخت رو آب.
ملت که جریان رو متوجه شده بودن، ریختن رو سر پیرمرد و تا جایی که مشتاشون خسّه نمی‌شد و استخونای مَش‌اِسمال جواب می‌دادن، کوبیدنش و لَشِ نیمه‌جونش رو روُ میخا، روگِل‌کِشان، کشوندن مغازه‌ی پنچرگیری تا تقاص این‌همه پنچریِ روزگارشون رو بگیرن.
اونجا هم تا مازوُ اومد بپرسه چیه و چه‌خبره، افتادن در بختش و اونقد کتکش زدن که بدنش شد عینِ پوشالایِ سبز تو کارگاه شالی‌کوبیِ زائرباقرِ الهیاری. می‌خواس از دسّ آدمای عصبانی فرار کنه و بره پیش زُلوُ، ولی پاهای لخت و پَتیش چنان پر از میخای تیز و سوزنْ‌طور شده بودن که یه قدم هم نتونش ورداره. پرشیای مِشکیش رو هم از بس با سنگ و آجر و آچارای مغازه لت و پار کردن، شد مث جگر زلیخا. زُلوُ بالای بومِ مشرف به مازلی وایساده بود و همینجور که گوشوارای بزرگ کلکته‌اش مث دُمبازایِ بِرِهیِ حیاط آسیدابوالقاسمِ شمس‌العلماء رو لاله‌های گوشش تکون‌تکون می‌خوردن، با جفتِ دَسّاش، گیسای رنگیش رو می‌کند و با لیک و لِلوَه، توی سر و پِرتاکِ خودش می‌کوبوند.
بنزین، شُرشُر از باک سوراخ پرشیا می‌ریخت رو سنگفرشای جگری‌رنگِ پیاده‌رو و پشنگه می‌زد رو کفِ پاهای سوراخ‌سوراخِ مازوُ. صدای خسّه و ضعیفِ یه خواننده‌‌ی گمنام از پخشِ پرشیا می‌زد بیرون که : « خار تو پامه. نمی‌شامه. بُو دَرِش با » و انگار عمدی باشه، رو همین ترجیع‌بند گیر کرده بود و حتی یه کلمه هم جلوتر نمی‌رفت تا جای خارای توی پای مازوُ یه ذره ساکت‌تر بشن.
پ.ن : ببخشید تو رو خدا اگه یه‌ذره شبیه قصه‌ی فیلترینگ و فیلترشکنای آقاها و آقازاده‌هاشون شده ...



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • آیین رونمایی از کتاب «گل‌های داوودی» در بوشهر برگزار شد
  • مدیرعامل پالایشگاه ستاره سبز سیراف منصوب شد
  • کارشناس فوتبال: دو دلیل باعث شد استقلال برابر الاهلی عربستان برنده نشود
  • نسخه اینترنتی هفته نامه اتحاد جنوب/شماره 1321
  • سرپرست شهرداری عالیشهر برنامه عمرانی خود را تشریح کرد
  • جلال الدین خسروی؛ چکامه سرای شهرتاش
  • پتروشیمی هنگام پیرامون جذب ۲۰ نیروی کار توضیح داد: برخی خبرها سراسر کذب و خارج از اخلاق است
  • انتقام کشتی گیر ایران از حریف روس در خاموشی آزادی!
  • مراسم استقبال از شهید گمنام در برازجان برگزار شد
  • صدای زنان توانیاب شنیده شود
  • کاپیتان تیم فوتبال هفت نفره: زمین تخصصی نداریم اما با غیرت قهرمان جهان شدیم
  • محمد شریعتمداری، عضو هیات مدیره و مدیرعامل شرکت صنایع پتروشیمی خلیج فارس شد
  • رزمایش ERC در پالایشگاه نهم مجتمع گاز پارس جنوبی با موفقیت برگزار شد
  • تشییع ۵ شهید خوشنام در ایام سوگواری حضرت زهرا سلام الله علیها در استان بوشهر
  • ذخیره آب سد رئیسعلی دلواری بوشهر ۴۰درصد کاهش یافت
  • وداع باشکوه با حامد مشایخی فرد هنرمند محبوب برازجانی/ تصاویر
  • شعار وفاق ملی دکتر پزشکیان کلید رفع مشکلات کشور است / تصاویر اختصاصی اتحاد خبر
  • آغاز تودیع ومعارفه استاندار جدید بوشهر
  • نشست استاندار با کارکنان استانداری بوشهر برگزار شد
  • حادثه تصادف در دشتستان ۶ مصدوم و ۱ فوتی بر جای گذاشت
  • تکریم و معارفه معاون توسعه مدیریت استانداری برگزار شد
  • تقویت زنجیره ارزش خرما از اولویت های استان بوشهر است
  • دستاوردهای سفر به پایتخت و پیگیری مشکلات بخش ارم
  • بی‌مِهریِ بی‌پایانِ شرکتِ سیمانِ دشتستان
  • آب آشامیدنی از مطالبات مردم استان است که در اولویت کاری ما قرار دارد
  • مهر تائید شرکت ملی صنایع پتروشیمی بر عملکرد شرکت توسعه پلیمر کنگان
  • اندر ستایش تشییع با شکوه جانباز شهید «حسن لاوری»
  • حادثه رانندگی در «برازجان‌» نوجوان ۱۳ ساله را به کام مرگ فرستاد
  • دکتر زارع فرصتی برای جلب اعتماد از دست رفته
  • پیشنهاد عربستان به ایران برای گسترش همکاری‌های اقتصادی
  • .: نوشا عبداله زاده حدود 5 ساعت قبل گفت: و ما فقط عروسک ...
  • .: علی حدود 3 روز قبل گفت: خیلی خوب بود آفرین ...
  • .: نامی نظری حدود 4 روز قبل گفت: با عرض ادب محضر ...
  • .: محمد حدود 5 روز قبل گفت: نیروگاه خارگ فرسوده است ...
  • .: انرژی ها حدود 5 روز قبل گفت: جناب مهندس فخرایی عملکرد ...
  • .: جهاد تبیین حدود 5 روز قبل گفت: سلام رئیس جمهور محترم ...
  • .: دوست و همراه مانا یاد حسن لاوری. حدود 7 روز قبل گفت: انتشار یادداشت فوق توسط ...
  • .: حـــر مهاجر حدود 7 روز قبل گفت: آفرین ب قلم قدرتمند ...
  • .: مرتضی از آبپخش حدود 9 روز قبل گفت: شک نکنید که اورژانس ...
  • .: یکتا حدود 9 روز قبل گفت: استاندار محترم دکتر جان ...