کد خبر: 18944 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 01 مهر 1392 - 12:08
من هیچ شباهتی به آنها که در صفحه ی صدم متوقف می شوند، ندارم!
تحلیلی بر شعر «من چاق نیستم» سروده ی «محمدحسین جعفریان»

نصراله قاسمپور

من چاق نیستم

لاغرم

آنقدر که شاید خنده دار هم باشم

اما حرفم را می زنم

می گویم...

این چند سطر بندهای آغازین شعر سپید بلندیست که از ذهن نواندیش و عاطفه ی سیال محمدحسین جعفریان نشات گرفته است. لحن جعفریان در آغاز لحنی است طنز گونه. ترکیبی است از جسارت و خشم، با لایه هایی از شکوه و اعتراض که از ناخودآگاه شاعر سرچشمه گرفته، در بستر واژه ها جریان می یابد. جعفریان من چاق نیستم را ابتدا در نشریه ی ادبی «اهل قلم» منتشر کرد؛ سپس در مجموعه ای به همین نام. تحول فکری و عاطفی جعفریان در جبهه و جنگ اتفاق افتاده است. اگر دیروز برای کودکی می گریست که کفش نداشت، امروز برای مردی می گرید که پا ندارد و فردا برای خودش که هیچ!

او آمده است تا دیروز سبزش را در پاییز امروز بگنجاند، اما مثل همیشه پیش از آنکه چیزی بگوید صدایش زیر کثافت گم می شود. دلیلش نیز بسیار روشن است: او چاق نیست!!

چاق بودن اگر چه نماد بی دردی، ریا و تملق است، اما درد اینکه شاعر نمی تواند چاق باشد یعنی غصه هایش را که به او هویت می بخشند، کنار بگذارد و گذشته اش را دفن کند در ژرفای روح و اندیشه اش لانه کرده است.

اگر دلش می خواهد شعر «کانکریت» بگوید و امروز را شکل مستراح بنویسد برخلاف آنچه می گوید از دیوانگی نیست. بلکه می خواهد با متهم کردن خود تلنگری بر اذهان غبار گرفته ی جامعه بزند:

شما را سپیدار باد خورده

جگرم کباب است

از دیوانگی است که می خواهم

امروز را آنگونه بنویسم

لطفاً دستگیرم نکنید!

با این کار، دست مخاطب خود را در دست دیروزی می گذارد که بوی بمب و باروت می دهد بوی خیس خاطرات! از این طریق بین دیروز، امروز و فردا پل می زند:

«همه چیز کمانه می کند

برای همین می ترسم فحاشی کنم

می ترسم فحش ها نیزه شوند و راهم را به فردا ببندند»

مردی که تمام ثروتش _ (در کوله بارعاطفه ای که زخم خورده است) _ دشنام است و شعر، و آن را هم بی وقفه به آن ها که او را نمی فهمند یا دوست ندارند بفهمند هدیه می کند. آن وقت هیچ پیشنهادی برایش باقی نمی ماند، جز:

نام تمام میادین بزرگ شهر

از میان رکیک ترین فحش ها انتخاب شود...

 

ادبیات دفاع مقدس آمیزه ای است از تجربه و هنر، اولی آن را از سطحی بودن رهایی می بخشد به آن عمق می دهد و دورنی اش می کند و دومی؛  آن را مجهز به بایسته هایی می کند تا بتواند به حیطه ی  بی کران ادب، گام نهد. به قول تی. اس. الیوت: عظمت ادبیات را تنها با معیارهای ادبی نمی توان تعیین کرد؛ هر چند که باید به ذهن بسپاریم که داوری درباره ی این که فلان اثر ادبیات هست یا نیست فقط با معیارهای ادبی صورت می گیرد.

و شعر جعفریان نیز تلفیقی است از این دو. یعنی محتوا و فرم هر دو اصالت می یابند. هر چند او کوشیده است «شالوده ی شیوه ای نو را در شعر سپید پی ریزی کند ـ یا لااقل آن را بیازماید» ـ (1) اما محتوا در شعرش رنگ و بوی بیشتری دارد. در جای جای آن مردی را می بینم که لحظه به لحظه به نقطه ی انفجار نزدیکتر می شود. در این شعر گدازه های چنین خشمی را بوضوح می توان یافت:

ای ایران!

از تولد من پشیمان خواهی شد

زیرا جز افسوس برایت قصه ای ندارم

آیا وقتی بمیرم

گورم را از من دریغ خواهی کرد؟

یا در جای دیگر، وقتی می بیند دیگران نمی فهمند هر یک از ما بازیچه ی دیگری است ناله هایش شنیدنی است:

«ای کاش نمی زاییدی ام مادر!

ای کاش کور

ای کاش کر

ای کاش لال متولد شده بودم

ای کاش بی شعورترین فرد زمین بودم

ای کاش پیش از چشم گشودن مرده بودم»

آن گاه نیز که در اجتماع با دلال ها و چاقوکش ها بر می خورد و جز شعر سلاحی در دست ندارد برای اینکه دیگر، چیزی را نبیند _ ( چیزهای ساده ای که زندگی و ما را پیچیده می کنند) _ با اشک لبخند می زند:

ـ هی آقا!

سیگارت را در چشم های من خاموش کن!

و این من، من فردی نیست. شاعر خود را شاعر کسانی می بیند که در پشت دیوار حسرت و تأسف خیمه زده اند. حسرت بر گذشته و تأسف بر حال و این همان خشم مقدسی است که در او ریشه می دواند و او را به «می توانستم ها» می کشاند:

«می توانستم از این واژه ها

که اینگونه بی خیال مقابلتان چیده ام

بمبی بسازم

می توانستم روزهایم را به تماشای دختران زیبای همسایه

بگذرانم

می توانستم...

بی شک می توانست او اگر می خواست! (2) می توانست در خانه بنشیند، آسوده برای معشوقه اش ترانه بخواند و در پناه شعر گل و بلبل سنگر بگیرد! بعد هم ـ بعد از آن که فهمید، جنگ تمام شده و مطمئن شد که هر چه بود گذشته است!! ـ شعر گل و بلبلش را رها کند و مستقیم بیاید سراغ ادبیات دفاع مقدس! و بشود شاعر جبهه و جنگ!! ـ به همین راحتی!!

اما جعفریان در «من چاق نیستم» این گونه نیست. اگر گذشته اش را با خنده های مشتی مست گریسته است امروز می خواهد غصه هایش را، بر چهره های منفور آنان بپاشد:

«آه! اما اگر کسی نگرید

چگونه لذت ببرم از خنده هایی

که چنین گران صاحب شده ام»

و حسرتش را چنین آه می کشد:

«روزگاری برای گریز

شیار و سنگر و باروت بود

امروز فقط پارک ها مانده اند

ما بوته های کوچک را نگاه می کنیم

تا غم های بزرگ را از یاد ببریم»

جعفریان در این شعر کوشیده است به شیوه ای نو در شعر سپید دست یابد، به زعم خودش: «یکی از مهم ترین علل عدم رویکرد عامه ی مردم به شعر نو، نامأنوس بودن دایره ی واژگانی و نیز بیگانگی و ناهمخوانی بدیهی آن با محاوره و فرهنگ گفتاری آنان است. چنان که اکثریت مردم، هنگام مطالعه ی شعر نو و خاصه شعر سپید، به گونه ای با آن روبرو می شوند که گویی نوشته ای را با الفبای فارسی، اما به زبان دیگری می خوانند.» (3)

به همین خاطر از ترکیبات و تصاویر پیچیده و لفظ بازی های شاعرانه پرهیز می کند. زبان شعرش یکدست و منسجم است، از ابتذال های زبانی در آن خبری نیست و با آهنگی آرام و مطنطن _ ( که در جای جای شعرش نمود  دارد) _ پیش می رود. پیش از این نیز شاعرانی دیگر، کوشیده بودند با نزدیک کردن شعر به زبان محاوره آن را به مخاطبان افزونتری پیوند بزنند، اما جعفریان در آنچه ارایه داده است علاوه بر دست یافتن به این مهم، توانسته است نگاه شاعرانه اش را نیز در ژرفای واژه هایی که به تصویر می کشاند، حفظ کند و به آن هویت ببخشد و با کاربرد درست زبان و موسیقی به آنچه می خواسته، دست یابد و دردهایش را در قالب آن بریزد:

«من هیچ شباهتی به آن ها که در صفحه ی صدم متوقف می شوند،

ندارم

اگر دلم بخواهد

تا صفحه بیست هزار هم شعرم را ادامه می دهم

اما اگر شما می دانید چه می گویم

که بیهوده معطلم

و اگر نمی دانید

باشد، مابقی را برای کفش هایم خواهم خواند.»

1)نشریه اهل قلم/ سال دوم/ شماره 17/ مرداد 75

2)مهدی اخوان ثالث «م. امید»

3)اهل قلم، همان

 

 

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/18944