کد خبر: 188969 ، سرويس: طنز تلخند
تاريخ انتشار: 14 بهمن 1402 - 08:03
اختصاصی اتحاد خبر
دنیای ده!!! (۲۵)

اتحاد خبر - خان : چوب دستیِ پیرمرد پیش از قیافه ی زوار در رفته اش، سرِ کوچه پیدا می شد. چراغ عمرش پِت پِت می کرد. صورتش خطمخالی شده بود. پاهایش را مثل دو تایرِ تاب برداشته لَخ لَخ می کشید و دم غروب می رفت به سمتِ مسجد. تا چشمِ پسرِ سید شریف می افتاد به پیرمرد. فریاد می زد:"نمکه! نمکه!" باقی بچه ها  هم صدا فریاد می زدند:..

خان
برداشتِ اول
چوب دستیِ پیرمرد پیش از قیافه ی زوار در رفته اش، سرِ کوچه پیدا می شد. چراغ عمرش پِت پِت می کرد. صورتش خطمخالی شده بود. پاهایش را مثل دو تایرِ تاب برداشته لَخ لَخ می کشید و دم غروب می رفت به سمتِ مسجد. تا چشمِ پسرِ سید شریف می افتاد به پیرمرد. فریاد می زد:"نمکه! نمکه!" باقی بچه ها  هم صدا فریاد می زدند: "نمکه! نمکه!"

پیرمرد مثل همیشه کُپ کرده بود. انگار به زبانش قفلِ سنگینی زده بودند. سرش را پایین می انداخت. مثل این که ذنبِ لایغفری مرتکب شده بود. پیش در و همسایه خجالت می کشید.

 بچه ها با صدایِ چرک و تو سری خورده یِ "نمک! نمک!" از جلو او رد می شدند. مثل همیشه به او حسابی برخورده بود. در آن نسیمِ خنکِ پاییز، عرق گلوله گلوله از سر و صورتش، تویِ ناودانِ کمرش می ریخت.

 تمام زورش را توی پنجه هایش جمع کرد، دست دراز کرد و پشتِ پیراهنِ پسرِ سید شریف را گرفت. با بغض گفت:"آغای جونی؛ قربون جدّت برم! من چه چیز تو را می خواهم چشم بزنم! سر و وضع خودم که صد بار بهتر از پدرت است. زنم هم که بهتر از مادرت است. پسرهایم با آن تیپ و قیافه  صدتا مثل تو و برادرت را می ارزند. آن قدر دارم که می توانم تمام زار و زندگی شما را با چهار پولِ سیاه بخرم، بارِ خروسی کنم و ببرم .

 چه چیز تو می خواهد نظر مرا بگیرد. اگر به ثروت است، من مِلکِ دنیا را دارم. اگر به سواد و کتاب است، خودم مکتب رفته ام و بچه هایم همه اهلِ دانشگاه اند. اگر به هیکل و تیپ است. قیافه یِ کوتاهِ سیاه سوخته و این موی وز کرده یِ تو نظرِ کِی را می گیرد!..."
 
پسر سید شریف را هی تکان می داد که من به چی تو نظر بزنم!  به در و خانه یِ بی ریختتان؟ به نخل هایِ سر کنگریتان؟خورد و خوراک تان؟ عبا و قبایتان؟

برداشت دوم
رفیق بازنشسته گفت: یکی از وظایف لازم الاجرا در کنار اجرایِ فرامین چپ و راست عیال مربوطه، این است که؛ شما بدون ابلاغِ رسمی به سرویسِ ایاب و ذهاب فرزند، نوه و نتیجه دگردیسیِ پبشه می یابید. در راستای اجرایِ نیکِ این ابلاغ، خود را موظف کرده ام ربع ساعت پیش از زنگِ آخر، جلو مدرسه بایستم تا نوه یِ شیرینِ خلف، سلانه سلانه بیاید و با هم برویم خانه.

زیر سایه یکی از درختان چشم به راه ایستاده ام. تمام ذهنم مثلِ عالمِ اقتصاد درگیر این است که چه طور بودجه را با خرج جور کنم تا به بن بستِ کسری نخورم.

ناگهان رئیس با ماشین از کوچه یِ بغل وارد خیابان می شود بی اعتنا به سلام و احترامِ همه، گاز ماشین را می گیرد و جماعت را در میان دود و دم تنها می گذارد و می رود.

ناخودآگاه  یادِ حرف های پیرمرد به پسرِ سید شریف می افتم.
 تویِ دل به رئیس می گویم:
اگر به ماشین است که خودرو اکثریتِ زیردستان گران قیمت تر و بهتر از مالِ توست.
اگر به سواد است که صدی، نود ونه سوادِ بهتر و بیش تر از تو دارند.
اگر به تیپ و قیافه است.این شکم طبلِ جنگ، سَرِ گَر، صورتِ وارفته و ... تو دمِ کِی را می گیرد.
اگر به دارایی است.جمعیِ تو خانه یِ شیک تر. باغِ چشم نوازتر، فرزندانِ شایسته تر، حتی کت و شلوار خوش دوخت تر با برندِ بالاتر دارند."

تنها نکته یِ مثبتِ زندگیِ تو، آشناهایی است که در بالا داری! و ادعاهایی است که به ناف خویش بسته ای و با آن پُز می دهی...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/188969