کد خبر: 127264 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 26 فروردين 1399 - 11:43
مجموعه «چکمه های مادربزرگ»
سونامی

اتحادخبر - فریده فهیمی: از این جا چکمه ی سیاه رنگ پلاستیکی مادربزرگ را می بینم. همیشه این جا، لب تراس که هستم و انگشت های شصت دستام را سفت می چپانم زیر چانه ام و تا زیر گوشم را نگه می دارد؛ یک ترسی توی وجودم هست.عین بختک افتاده به جانم، دست از سرم بر نمی دارد. می ترسم یک روز، یهویی و بی خبر، یک سونامی بیاد همه چیز را درب و داغان کند ...

فریده فهیمی:

 

از این جا چکمه ی سیاه رنگ پلاستیکی مادربزرگ را می بینم. همیشه این جا، لب تراس که هستم و انگشت های شصت دستام را سفت می چپانم زیر چانه ام و تا زیر گوشم را نگه می دارد؛ یک ترسی توی وجودم هست.عین بختک افتاده به جانم، دست از سرم بر نمی دارد. می ترسم یک روز،  یهویی و بی خبر، یک سونامی بیاد همه چیز را درب و داغان کند. قایق ها را بکشاند توی خیابان های شهر و موقع برگشت، ماشین ها را ببرد توی دریا. هم وانت بار عمورضا را با خود می برد، هم سانتافه شاسی بلند2017 آقای منصوری همسایه مان را. آقای منصوری، سانتافه را توی پارکینگ، پشت سه تا درب سانتی مانتال قایم کرده، اما سونامی است دیگر؛ به درب ودیوار می کوبد، همه را از بیخ و بن می کند ومی برد. سانتافه، پراید و وانت را از هم سوا نمی کند؛ همه را باخود می برد. درخت را از ریشه می کند، لنگرِ قایق ها را که در ماسه ی کف دریا، محکم فرو رفته؛ خیلی راحت از جا در می آورد. همه چیز را در هم و برهم می کند.حتی در ژاپن که خانه ها را خیلی محکم وضد زلزله می سازند، هم خرابی زیادی به بار می آورد.گلدان های رنگارنگِ لبه ی تراسِ مامانم که کاکتوس هایش را هر کدام با شگردی خاص از خاله وعمه و دوست وآشنا، کش رفته، هم با خود می برد. ای وای خدای من!حتماً تمام دیش های ماهواره هم محکم تر از زمانی که مأمورها جمع شان می کردند؛ درهم پیچیده می شوند. چه می گویم من؟ وقتی سونامی به دکل های فشارقوی رحم نمی کند، من انتظار دارم به آنتن ها ودیش ها رحم کند!
     امروز هم  طبق معمول، صدای اوج گرفتن هواپیما بیدارم می کند.می کشاندم لب تراس. نسیم خنک دریا می وزد.نخ نخ موهایم را که با هزینه ی زیادی، صافی دائمی کرده ام؛ پریشان می کند. خار یکی از کاکتوس های مامان، بازویم را می خراشد.چه قدرتی دارند تیغ های کاکتوس ها. اما عمراً زورشان به سونامی برسد. به دلم مانده یک بار هم که شده عین همه بچه های دنیا با صدای مامانم بیدار شوم. تابستان باشد، همه خوابند. زمستان هم باشد، همه مدرسه هستند، یا بدو بدو در تکاپوی رفتن به مدرسه.گمان می کنم تا حالا هیچ کس، لب تراس، موی خرمایی رنگ مرا ندیده است. خداییش فقط یک بار صبح زود با صدای استکان نعلبکی های مادر بزرگ بیدار شدم. همان روز آفتاب نزده با مادر بزرگ رفتم لب دریا.

 

آرنجم را می گذارم لبه ی تراس، کف دستهام را محکم تر، زیرچانه ام تکیه می دهم. چشمهام به دیدن موج های خلیج فارس عادت کرده اند. همیشه آبی و خوشرنگ اند. نمی دانم چرا سفرِ شمال که  می رویم، دریای مازندران را سبز می بینم؛ اما رنگ آبی دریای خودمان را زیباتر می بینم. خدا کند که هرگز به شهر ما سونامی نیاید. شرجی و گرمایش را هم دوست دارم. اگر سونامی بیاید، تمام نمک های مادر بزرگ را هم با خود می برد کف اقیانوس ها می ریزد. خودش است. درست می بینم شان. چکمه های ساق بلند مادر بزرگ. این چکمه ها را که تا زانویش در شوره زار کنار دریا،  از پای لاغر استخوانی اش محافظت می کنند، داییم براش خریده. از بس ناله کرد که زانو درد گرفته، پوست کف و ساق پاش کلاً با نمک زبر و خالص دریا رفته، دایی دلش سوخت. البته گناه دارد مادر بزرگ. راست می گوید. حق دارد ناله کند. سوزش نمک ها دردآور است خصوصاً اگر آفتاب بالا بیاید و هنوز مشغول جمع آوری شان نشده باشی.

 

مادر بزرگ هرگز نمی تواند از چهار طبقه آپارتمان بدون آسانسور بالا بیاید تا یک روز را  با سر و صدای هواپیما و فرودگاه، کنار بیاید. از همان روز که دایی چکمه را به مادر بزرگ داد، تا الان بدون چکمه، توی ساحل، قدم بر نمی دارد. جای خراش تیغ کاکتوس می سوزد. انگار مادر بزرگ، بازویم را در تشتی از نمک هاش خوابانده. از اینجا روی تراس همه چیز دیدنی و جذاب است. نور طلوع خورشید که پهن شده بر سر تا سر نمک های ساحل؛ چشمم را می زند. حتی می توانم به جای پلیس راهور ناجا، برای تصادف های سر چهار راه نرسیده به آپارتمان مان، کروکی بکشم. هر سه چهار روزی یک بار صدای برخورد ماشین ها، رکورد صدای هواپیما را می زند. اعصاب مان را بهم می ریزد. اینجا لبه تراس ما، جان می دهد برای برج مراقبت وحتی برجک های نگهبانی پادگان نظامی. همه چیز را مشخص و واضح می بینم. می بینم که مادر بزرگ،  بالِ چادر نخی گل دارش را دور کمرش پیچانده، همه نمک های قلمروی خودش را با بیل جمع می کند و با آن ها، تلّ  و تپه های های هم اندازه ای را درست  می کند. وای! چه قدر  از این جا دیدنیست! آدم را به یاد سقف بادگیرهای خانه های شهر یزد می اندازد. اما اندازه ی تل و تپه مادربزرگ، کوچک تر از بادگیرهای سقف خانه های یزدی است. درآمد مادربزرگ بد نیست. همان روزی که با صدای استکان نعلبکی هاش بیدار شدم، به کمکش رفتم. چهل و پنج هزار تومان بهم داد. خندید و گفت: « ننه؛  زحمت کشیده ی  خودته، اندازه ی یارانته .» اولش نمی خواستم ازش بگیرم. سگرمه هام توی هم بود که خونه ی مادربزرگه که دور از فرودگاه هم هست؛ صبح علی الطلوع، بدخواب شدم. ولی بعدش که فکر کردم خدا هر روز با جزر و مد، روزی رسان هست؛ بدم نیامد که همکار مادر بزرگ بشوم وکسب وکاری بهم بزنم. پنج شش سال دیگه، به دانشگاه می روم و بعد از پایان تحصیلاتم، یه کارگاه کوچک تصفیه و بسته بندی نمک دریا  راه می اندازم.

 

هنوز زخم بازویم، می سوزد. نخ نخ موهام با وزش نسیم روی سر و گردن ام به رقص افتاده اند. موی صاف شده ام از چکمه مادربزرگ، بلندتر نیست. چکمه ی مادربزرگ از پاش محافظت می کند و لااقل یک کار مفیدی انجام می دهد، اما باید از موهام محافظت ویژه کنم. هزینه نگهداریش هم کم نیست. باید بروم سریعا فکری به حال خراش بازویم بکنم. دل دل می کنم گلدانِ کاکتوس را از همین جا بیندازم توی سطلِ آشغالِ بزرگِ چرخ داری که به تیرِ برقِ نزدیکِ جوی پر از لجنِ کنار خیابان و آپارتمان مان زنجیر شده. رنگ آبی چشمان پارک بان میانسال مان که با موی جوگندمی اش، صورتش را زیبا جلوه می دهد؛ با رنگ دریا ، سراسری می کند. کوچکتر که بودم برای مادربزرگم تعریف می کرد که ممکن است نسل پدری اش به ژنرال های انگلیسی که در جنگ جهانی اول به بوشهر آمدند؛ برسد. اما با چشم آبی های پرتغالی بندرعباس، هیچ رابطه خویشاوندی ندارد. گمان می کنم پاک بان قبلِ بلند شدن هواپیما از زمین، بیدار می شود، اما هیچ وقت به تپه های نمکی مادر بزرگ نزدیک نمی شود. خدایا ازت خواهش می کنم هیچ وقت سونامی به بوشهر نیاید. قول می دهم مادر بزرگ را از طبقه ی اول تا خانه مان کوله کنم، اما سونامی نیاید. چکمه هایش را هم تمیز می شویم و وارونه به دیوار تکیه می دهم که برای فردایش آماده باشد.خداجان؛ قربان قادریت بروم، با صدای هواپیما و تصادف سر چهاراه هم کنار می آیم. فقط سونامی نیاید.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/127264