کد خبر: 99549 ، سرويس: استان بوشهر
تاريخ انتشار: 31 تير 1397 - 19:00
از هزاران خاطره.../ به مناسبت انتشار هزارمین شماره اتحاد جنوب(5)
عشق سال‌های دور

اتحادخبر ـ زهره عرب: درست هشت سالم بود که پدر با غروری مثال زدنی، با دست های پر و پیمان و با چشمانی امیدوار و پر از شور به خانه می آمد. درست 8 ساله بودم، کودکی شاد و پر از امید و شور زندگی. پدرم به من افتخار می کرد، به هوش و ذکاوتم ... به شیرین زبانی ام، به همه ی آنچه که من داشتم و او از آنِ خود می پنداشت. از در وارد میشد و حضور گرمش ...

زهره عرب

درست هشت سالم بود که پدر با غروری مثال زدنی، با دست های پر و پیمان و با چشمانی امیدوار و پر از شور به خانه می آمد.
درست 8 ساله بودم، کودکی شاد و پر از امید و شور زندگی.
پدرم به من افتخار می کرد، به هوش و ذکاوتم ... به شیرین زبانی ام، به همه ی آنچه که من داشتم و او از آنِ خود می پنداشت.
از در وارد میشد و حضور گرمش را به خانه هدیه میداد، شاد از آمدنش به پایش هلهله می کردم و او دستان مهربانش و آنچه از خوبی ها در دست داشت را به من هدیه می کرد.
در میان هدیه های پدر چهار ورق دوست داشتنی بود که سفید و سیاه برای منِ کودک دلبری می کردند، من پر از شوق خواندن بودم و پدر هم پر از شوق شنیدن ... و من بی معطلی شروع می کردم.
صدای کودکانه ام با هجی کردن کلمات همراه میشد .... و بعد بوی خوش غذای مادر و همهمه ی گرم خانه، اول از همه ستون طنزی را می خواندم که پدر از همه بیشتر به آن علاقه داشت. آن سالها، خوشی ها و خوشبختی های کوچک در دل لحظه ها جاری بود. بعد هم اخبار را دانه دانه و با حوصله می خواندم.
صداکشی می کردم، گاهی اشتباه می خواندم و پدر با صدای رسا و پرغرور و مهربانش درستش را به من یاد میداد. با خجالت نگاهش می کردم و ادامه می دادم. نمی خواستم در نظرش خطاکار باشم. می خواستم همیشه بهترین باشم و او به وجودم افتخار کند.
حالا سالها از آن روزهای خوب گذشته . . . من بزرگ شده ام و 27 ساله ام ... هزار شماره از آن ورق های جادویی به یادگار مانده، سفیدها و سیاه ها جای خود را به بنفش و قرمز و زرد و آبی داده. ستون های طنز سالهاست که تمام شده و دیگر کمتر کسی از شادی ها می نویسد. «اتحاد جنوب» رسیده به ایستگاهی که همه به آن افتخار می کنند
اما در این میان من پدر را از دست داده ام ... من با اتحاد جنوب زندگی می کنم و در دل اتحاد جنوب، قلم در دست گرفته و نقش می زنم دردها را، می نویسم از هر چه که هست و میدانم
حالا روزهایم را وقف خاطره بازی کرده ام با نام اتحاد جنوب . آن وقت ها کودک بودم و جاهل .. نمی دانستم که آن لحظه ها و آن کلمه ها و آن حرفها و صداها و آن ورق های سفید چقدر ارزشمندند ... غرق لذت خواندن بودم، ستونهای سفید و سیاه را از بالا به پایین چشم می چرخاندم و با صدای کودکانه ام، پر از شوق و شور برای پدر بازگو می کردم.
نمی دانستم روزی نشستن و خواندنم برای کسی که بر روی زمین خدایم بود آرزو می شود.
حالا صبح ها که با حسرتی سنگین و قلبی فشرده از درد بیدار می شوم، در سرم و بر لبم و در لحظاتم یاد پدر و نام اتحاد جنوب نقش بسته ... روزها که از نوشتن و تلاش دست می کشم با قدم هایی سنگین به خانه ای برمی گردم که دیگر پدر در آن نیست اما خاطراتش بیداد می کند ...
ورق های «اتحاد جنوب» در دستانم لبخند می زند و من هنوز به یاد آن روزها و به احترام خاطراتی که بیست سال مرا گرم نگهداشته اتحاد جنوب را به خانه می برم و مانند یک کتاب مقدس بر روی طاقچه می گذارم. باشد که پدر باز هم با شوق آن را بردارد و گوش هایش باز هم مشتاق شنیدن باشد، شنیدن صدای من ... حرف های من ... و شاید خواندن نوشته های حقیر من !
و تب عجیب من برای خواندن و نوشتن و دانستن هنوز پابرجاست.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/99549