کد خبر: 99246 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 20 تير 1397 - 07:08
بدون شرح !!!

اتحاد خبر-اصغر علی خانی: جادّه خلوت بود.پیرمرد ، تک و تنها زیر سایه ی تُنُک نخلِ نیم مرده ای نشسته بود. دو جوان ظاهراً از نوع  ِژنِ خوب سوار بر خودرو آنتیکِ پاپا ، با تک بوقی به سرعت از کنار خودرو ملیِ من گذشتند. صدای ضبط را تا آخر بالا داده بودند . آهنگ گُرَمب گُرومب و صدای نکره ی خواننده ، تمامِ فضای نخلستان را به رعشه انداخته بود.نزدیکِ پیرمرد نیش ترمزی زدند...

*اصغر علی خانی

جادّه خلوت بود.پیرمرد ، تک و تنها زیر سایه ی تُنُک نخلِ نیم مرده ای نشسته بود.


دو جوان ظاهراً از نوع  ِژنِ خوب سوار بر خودرو آنتیکِ پاپا ، با تک بوقی به سرعت از کنار خودرو ملیِ من گذشتند. صدای ضبط را تا آخر بالا داده بودند . آهنگ گُرَمب گُرومب و صدای نکره ی خواننده ، تمامِ فضای نخلستان را به رعشه انداخته بود.نزدیکِ پیرمرد نیش ترمزی زدند.بیچاره به زور برخاست و اسبابش را جمع و جور کرد تا خود را به ماشین برساند. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که دو جوان سرشان را بیرون دادند ، خنده ی مستانه ای زدند و گفتند " مواظب باش بیرون نیفتی ها...ها" مشتی دود و دم را به ریه ی پیرمرد حواله دادند . گاز را گرفتند و رفتند.


 خورشید در سینه ی آسمان ، شلاقِ هُرمِ خود را بر سر و روی دشتستان می کوبید. عرق از چهاربستِ پیرمرد سرازیر بود.هر چند لحظه ، کلاه را از سرِ تاسش بر می داشت . خود را بادی  می زد و دوباره از ترسِ تیغِ آفتاب، آن را بر سر می گذاشت.بیلش را به نخل تکیه داده بود و چند ساقه ی سبزِ نخل ، سر و دُم بسته ،کناره ی جاده ، روبرویش زانو زده بودند.


 هنوز داشت غرُغُر می کرد و مانند دانه های تسبیح ریخته، قطاری ناسزا نثار ارواح  همه - از صدر تا ذیل - می کرد که ماشین را نگه داشتم. سلام کردم. میان آمدن و نیامدن مانده بود. اسبابش را در جعبه عقب جا دادم و سوارش کردم.


 از آن پیرانِ جهان دیده ، خوش محضر و خوش مشرب بود.گفت : راست بگو ، رییسی ، مسئولی چیزی نیستی. به خنده گفتم : خدا نکند.!!این روزها که همه ، دنبال این اند که مسئولیت و گناه را از خود ساقط کنند و به گردن دیگری بیندازند ؛ اگر بودم ، هم جهت حفظ ظاهر و دو دستی چسبیدن به میز ، نمی گفتم ، چه رسد به این که دستم از این فقره کوتاه است و خرما بر نخیل  !!! لبخندِ ملیحی زد و بر زبان راند: همین که کشاورز و حمّال نیستی خدا را شکر. سفره ی دلش را بازتر کرد و گفت : در حمّالی هر چه می دوی ، می بینی باز سر جای اولت هستی... بعد از ایراد فصلی مُشبَع در مذمّت فلاحت و لزوم شغل اداری ، آهی کشید . یکی دو دقیقه سکوت کرد و گفت: راستش ، چند روز است آب در خانه نداریم. زندگی امان شده عین زندگی کُلو.هشت نُه انسان بزرگیم. آبِ خوردن را با ، آب ِمعدنی حل کردیم، برای حمام ، دست شویی و ...نمی دانم چه گِلی به سر کنیم ؟ انباری داشتیم از قدیم در خانه مثلِ جونِِ آدمی زاد. گردنم خُرد، به دست خویش و با ریختن گِل  و سنگ در حلقش ، نابودش کردیم.


الان هم با قطع برق ، به بهانه ی سر کشی به باغ ، آمدم تا تنی به آب بزنم و جان را صیقلی دهم.امان از بخت بد !  دیروز پمپمان از بس نفس زد و آب نیامد ، از نفس افتاد و شد قوز بالا قوز.

بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرو ریزد یا قبله کج آید...

گفتم: چند فرزند داری و چه می کنند.؟
گفت :عامو ، به واللّه ، دست روی دلم نگذار که دلم از بچه، پر خون است.سه پسر دارم همه دانشگاه رفته و از دَم بی کار. نه از کار کشاورزی سردرمی آورند ، نه فنّی و هنری بلدند و نه پیشه ای.


 صبح ها ، کوچه ها را گز می کنند و عصر خیابان ها را .شب ها هم به امید صبح می خوابند ... دو تا از دخترها هم به خانه ی بخت رفته اند که کاش نمی رفتند. شوهرِ اولی سرباز و سر بارِ خودم است و شوهرِ دومی هم به اندازه ای که خرجِ موادش در بیاید کار می کند.


داشت ماجرای دعوا با همسایه اش بر سر یک گوساله را تعریف می کرد و از عدالت محکمه !!! سخن می راند که الحمد لله و المنّه به خانه اش رسید و ما را با جماعت قاضیان سر شاخ نکرد!!!


 سخنش را  با ضرب المثل " هر چی سنگه ، پیش پای لنگه" چاشنی داد . پیاده شد و رفت .

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/99246