کد خبر: 97000 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 31 ارديبهشت 1397 - 12:42
برای دختران دشتستانی

اتحاد خبر:«آدم های ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند، همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که بوی ناب آدم می دهند.»مدت ها پیش برای سرماخوردگی جزئی راهی بیمارستان شده بودم و روی صندلی های ویزیت منتظر بودم که جماعت محترمی، نگاه همه را به خودشان جلب کرد. از گفتمانی که بین خودشان رد و بدل می کردند مشخص بود...

به نام خدا


دکتر علی شریعتی:
«آدم های ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند، همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که بوی ناب آدم می دهند.»
مدت ها پیش برای سرماخوردگی جزئی راهی بیمارستان شده بودم و روی صندلی های ویزیت منتظر بودم که جماعت محترمی، نگاه همه را به خودشان جلب کرد. از گفتمانی که بین خودشان رد و بدل می کردند مشخص بود داغدار از دست دادن دختر جوانشان هستند. بسیار متأثر شدم و البته کنجکاو. کنجکاو بابت دلیل از دست دادن هم نوع خودم ... که ناگاه و ناخواسته متوجه حرف¬های دو پزشک همکار بالای سرم شدم ... دکتر جوان¬تر به جماعت اشاره می¬کرد و او نیز متأثرتر برای همکارش توضیح می داد که برگه فوت دختر جوان شان را خودم امضاء کردم. دکتر در ادامه می گفت: دختر بسیار جوان و موجه ای بود، در حالی که نفس های آخرش را می کشید، خانواده اش آن را با سرعت به بیمارستان رساندند، گویا دختر جوان خودش به زندگی اش پایان داده بود و مدام در حالی که نای کمی در زبانش بود تکرار می کرد دکتر نجاتم بده، دکتر نجاتم بده، نمی خواستم بمیرم، تنها می خواستم خانواده ام را بترسانم... و دکتر باز ادامه داد: امّا تلاش من بی فایده بود چون اثر قرص که خودش مصرف کرده بود کل بدنش را فراگرفته بود و متأسفانه جان باخت...
دکتر همکار در حالی که سرش را بر اثر تأسف تکان می داد سؤال کرد: علت خودکشی اش چه بود؟
مشکل خانوادگی؟
مشکل روانی؟ (جنون)؟
فقر؟
از دست دادن عزیزی؟
چه؟؟؟؟
امّا دکتر جوان تنها پاسخی که داد به این سؤال مهم، «نمی دانم» بود...
و همین کلمه نمی دانم بود که در ذهن من جرقه ای شد تا این مطلب را بنویسم. زیرا سالیان پیش هم باز کسی ندانست چرا مریم چهارده ساله نجیب و مهربان، با دست های خودش، زندگی و حیاتش را آتش زد و حالا زیر خروارها خاک خوابیده... این کلمه نمی دانم بود که بی محابا به یاد حرف پروفسور آل عسفو در زمان دانشجویی ام افتاد، این پروفسور پیر در حالی که دست به عصا داشت به ما نصیحت کرد که دختران من، بسیار مواظب خودتان باشید زیرا ما در عصری زندگی می کنیم که همانند عصر زنده به گور کردن دختران است...
و به راستی وقتی ندانیم واقعیت درست اینکه چرا دختران ما، دست به چنین کار عجولانه ای می¬زنند و آنها را دفن می کنیم دقیقاً با زنده به گور کردن دختران فرقی نمی کند.
کاش باور می کردیم که با مطالعات و تحقیقی سطحی هم می توانیم این کلمه نمی  دانم را از مقابل چنین موضوعات مهمی حذف کنیم و تنها به پچ پچ مردم متوسل نشویم و بدانیم و بدانیم که دلایل خودکشی در زنان و دختران سردسیر و شهرهای بزرگ نظیر: فحشا، خیانت، مصرف مواد روان¬گردان و محکوم به حبس و از دست دادن معشوقه کاذب موجود است. امّا در دشتستان ما متناسب با فرهنگ و فضای تربیتی با چنین دلایلی، دختران گرمسیری ما، دست به چنین امر تأسف باری نمی زنند. باید بدانیم که دیگر هیچ دختری به دلایلی که دکتر همکار از پزشک جوان سؤال کرد دیگر دست به چنین امر تأسف باری نمی زند... باید بدانیم چرا دختر جوان در حین جان دادن گفت می خواستم خانواده ام را بترسانم. کاش بدانیم که باید دست برداریم از این دلایل پیش پا افتاده و صرفاً برای راحتی وجدان و آسانتر بودن توجیه کردن دیگران و خودمان، دلایل محکم تری را شناسایی کنیم.
حالا من به عنوان نویسنده زن، خودم را متعهد می دانم که به جای نوشتن از مسائل فرهنگی و سیاسی و اقتصادی شهرم، این نمی دانم را به می دانیم تبدیل کنم زیرا هر روز بین دختران و زنانی پرسه می زنم که با حسرت هایشان آشنایم و حرف ها و دغدغه ها و حرف هایشان را می شنوم:
شهر من! دیگر بزرگ شو و ببین دختران دیار تو نیز بزرگ شده اند و دیگر جهان را درک می کنند. در کوچه و خیابان خود فریاد بزن که دختران تو آزادی با امنیت، آزادی بدون سرزنش می-خواهند. شهر من! به جای اینکه ادعا کنی می خواهی ساختمان ها و خیابان های مجللی داشته باشی، ادعا کن دخترانی در این ساختمان ها زندگی کنند و در خیابان ها پرسه بزنند که با دید و فکر بازتری به مسائل زندگی خود بیاندیشند تا از این زندگی دلسرد نشوند... شهر من! تو زیبا دیده نمی¬شوی وقتی دخترانی در هوای تو نفس می کشند که زیبا دیده نمی شوند...
در کنج به کنج خراب و آبادی ات، فرشته هایی هستند که به آنها بها داده نمی شود، ارج گذاشته نمی شود، مقدم نمی شمارند و فرصت نمی دهند و باورشان ندارند و در نهایت شور و اشتیاق به زندگی را از آنها گرفته ایم که نتیجه اش این می شود که در زیر چراغ  های خاموش روز و چراغ های خاموش شب سقف خانه هایشان، به دلایل واهی به فکر اتمام رساندن جانشان می افتند، چشم باز کن و این واقعیت تلخ را ببین...
هنوز عده ای از دخترانت به بهانه غیرت و تعصب سرکوب می شوند و عده ای به بهانه  آبروداری به سکون و سکوت حکم داده می شوند زیرا فقط دختر هستند.
دشتستان! دختران تو آسیب پذیرتر شده اند، زیرا لطمه های زیادی به واسطه جبر زمانه یا اختیار مردم می خورند و حرف و حدیث های زیادی می شوند و ...
اینجا دختران آزادانه اجازة گرفتن حق خود و مطرح کردن مشکلات و مسائلی که می بینند و متحمل می شوند را ندارند.
دشتستان! دختران تو هنوز در برابر بعضی سنت ها و عقاید نگران کننده کهنه دیرین تسلیم اند و امّا باز کسی به آنها چیزی  نمی گوید...
مردم تو، استقلال دخترانت را ناپسند می دانند و این برای دختر یعنی نهایت رنج و عذاب. دشتستان! در تو، اشتباهات مختلف و کوچک دخترانت که برای هر انسانی یک فعل و امر طبیعی است، تبدیل به نقطه ضعف یا بهانه ای برای کم شمردنش و یا سرانجام تبدیل به تنگ می شود. در برابر داستان غم انگیزی که اجتماع و مردمت به ایشان ساخته اند صبوری می کنند امّا چه سود که این صبوری بعضی از دختران جوانت را قربانی افکارشان برای از دست دادن جانشان می کند.
در واقع، دخترانی که دست به چنین امر تأسف باری زدند می توانستند مادران فردایی باشند که نسلشان نام تو را بزرگتر می کرد.
پس بی رودبایستی به مردمت بگو در مورد دختران و زنان، وجدان را به جا بیاورند و برای حریم-شان احترام قائل باشند و گاهی اوقات در هر جنبه مربوط به دختران کنجکاوی نابه جا و قضاوت نادرست نکنند تا زندگی را بر خودشان سخت نگیرند.
دختران جوانی چون مریم ها، گل هایی بودند که بر اثر افکارها و ذهنیت ها و رفتارهای بی منطقی، ریشه اشان خشکید و در انتها کاش همه ما بپذیریم:
درست است دختران امروز نسبت به دختران دیروز، موهایشان افشان تر شده و طنازتر راه می-روند امّا اینها همه به ظاهر است زیرا دردِ دخترانِ امروز هنوز به مانند دردِ دختران دیروز باقی است.

 

رقیه فولادی

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/97000