کد خبر: 95310 ، سرويس: گزارش و گفتگو
تاريخ انتشار: 28 فروردين 1397 - 11:47
سفرنامه نوروزی + تصاویر / قسمت اول

اتحاد خبر - مجید کمالی پور: تقلای من برای عکسبرداری خانم غلامی را بفکر انداخت که بریم پایین عکس بگیریم. دو سه تا پله سنگی در دیوار آدمو وسوسه میکرد که بره پایبن. پله اول پله دوم .. جفت پا پرید پایین. ناگهان زمین دهن باز کرد و وحشتناکترین صحنه زندگیم رقم خورد زمین بسته شد و فریبا رفت. تا یدالله بیاید من برگشتم و فریبا را دیدم که در میان آب دست و پا میزند....

  سفرنامه نوروزی


هنوز آفتاب سر نزده بود که جلو برج شکوه یدالله را سوار کردم .کاسه ای اش هم دستش بود .تا دو تا از دوستان دیگه را هم سوار کنیم زمانی سپری شده بود. کمی زودتر از افتاب به تلمبه حاج غلامرضا که استراحتگاه همیشگی بچه های  چرخاب در سفرهای رو به هیرون رسیدیم. این بار حاجی نبودش و تلمبه اش خاموش. تا افتاب بجنبد و گرما بگیرد صبحانه ما از هضم رابعه هم گذشته بود. یدالله راننده بود و من فارغ از دنیا چشم به جاده داشتم.  


وقتی از عسلویه گذشتیم تابلو سد بستانو را همان را کج کرد و لختی در کنار علفهای تازه و سبز سد ابخیزداری گذراندیم ...

مرز استان بوشهر را با سلام علیکی با مامور انتظامی پشت سر گذاشتیم... کمی که راه بروی تغییر بافت گیاهی را بوضوح میبینی. درختانی چتری شکل که گویی دستان دلاکی پیر بخوبی ارایششان کرده است. تا چشم کار میکند هستند کنار دریا و دور از دریا... دو ویژگی همسایه شرقیمان هرمزگان حداقل تا بندر عباس همین درختان است و اب انبارهایی که هر چند کیلومتر یکبار دور هم جمع شده اند شاید اینجا بارش خوب بوده که اینقد اب انبار ساخته اند شاید هم اینجا راهی بوده برای عبور قافله شتران .. بهرحال هر چه هست نشان از مهربانی مردمانی دارد که خیر را با ساخت اب انبار وسعت کیلومترها پراکنده اند. بزرگ و گوچک دارد .عمق بعضی از انها به ۲۸متر میرسد و قطرهایی در همین حدود.از هر طرف دریچه هایی برای سهولت ذخیره باران دارد. گاهی تا هشت دریچه در جهات اربعه ..


راه در سکوت من و یاران میگذشت. نزدیکی های روستای رستاق دو اب انبار توجه همراهمان را جلب کرد به یدالله گفت اروم برو تا من عکس بگیرم اما یدالله رفت تا سرنوشت ما را همان جایی ببرد که خود میخواست.

ورودی روستای رستاق دو اب انبار بزرگ خودنمایی میکرد . ماشین بی اختیار اینجا ایستاد. خانم مدیر پیاده نشد من و خانم غلامی و یدالله برای وارسی آب انبارها جدا شدیم. دریچه ها همه با نرده های اهنی پوشانده شده بود. عجیب بود که هیچکدام اب نداشتن و میشد از کف سیمانی ان فهمید که بی اب هستن. همه چیز در خشکی کف اب انبار حکایت از بی بارانی میکرد.. از زوایای مختلف عکس گرفتیم . در وارسی اطراف اب انبار تنها یک دریچه بدون حفاظ بود.. از دریچه مخالف خانم غلامی دیده میشد. خانم کنجکاو ما هم امد هر دو سر در اب انبار ، سقف را نگاه میکردیم .سعی کردم از سقف عکس بگیرم. تقلای من برای عکسبرداری خانم غلامی را بفکر انداخت که بریم پایین عکس بگیریم. دو سه تا پله سنگی در دیوار آدمو وسوسه میکرد که بره پایبن.

 

آقای کمالی شما پاتون درده بزارید من برم پایین. از بالا هم میپرم که صدای پام تو سقف بپیچه. اینو خانم غلامی گفت و منم مخالفتی نکردم پله اول پله دوم .. جفت پا پرید پایین.

ناگهان زمین دهن باز کرد و وحشتناکترین صحنه زندگیم رقم خورد زمین بسته شد و فریبا رفت .

یدالله یدالله بدو بدو. تا یدالله بیاید من برگشتم و فریبا را دیدم که در میان اب دست و پا میزند. تنها چشمانش پیدا بود. یدالله پرید تو آب ووو....

سفر ادامه پیدا کرد. تا بخشی از راه همه در شوک ناشی از حادثه بودیم.

 

جاده مارا همچنان میخواند.نهار را در بندر لنگه صرف کردیم .. کمی وقت داشتیم تا به تو دریایی برسیم.

قبلا در بندر عامری تور دریایی رفته بودیم ولی اینجا متفاوت بود . میزبانمان قبلا سفارشمان را کرده بود . تا وقت حرکت بشه کمی دورتر داشتند صید لنجی را خالی میکردند . دریای اینجا ظاهرا پر برکت تر از دریای ماست یا اینکه برکتش به ما نمیرسه .. ماهی ها درشت و گوشتی بودن .. کوسه ای شکار شده بود که باندازه لش گوسفندی گوشت داشت .. ماهیگیران سوخته از افتاب و شرجی با تلاش ماهی را تخلیه میکردند.. قطعه قطعه کردن کوسه به درازا کشید . وقتی برگشتم مسافرین تور اماده بودن .

قیمت ورودی را که پرسیدیم گفت بیست تومان ولی شما مهمان آقای زارعی هستید.

- چند،نفرید ؟

- چهار نفر

راه را نشان داد تا از پله ای سرازیر لنج شویم همراهان غریب در کناره لنج بر پشتی هایی تکیه داده بودن . ماهم جایی نشستیم . پیرمرد کوتاه قدی که لباس سفید بلندی بر تن داشت و دستاری سفیدتر بر سر با موسیقی بستگی میخواند و کسی برایش قانون میزد،.

اینجا از نی انبان خبری نبود . میگفتند فردا دریا طوفانیست و این اخرین تور امسال است. زمزمه اینکه دریا خشمگین است کمی مرا که از اب میترسم وحشت زده کرده بود . لنج در میان مولودی خوانی پیر مرد بستکی براه افتاد . انقدر نرم و ارام که حرکت را حس نمیکردی .. کم کم ساحل دور میشد اما هنوز افتاب هیز نگاهمان میکرد ..

وقتی از موج شکن خارج شدیم هنوز از بالا رفتهای ترسناک خبری نبود . بندر کنگ دور و دورتدر میشد . جاشویی نقطه ای را نشانمان داد و گفت انجا دبی است فقط‌شصت و پنج کیلومتر فاصله داریم .

یک ناوچه امداد دریایی با آرم هلال احمر با فاصله کمی اسکورتمان میکرد و انگار میدانستند من از آب میترسم برای قوت قلب امده بودن. دهها قایق موتوری کوچک در اطراف لنج پا به پای ما میامدند تا بدانیم تنها نیستیم.

قهوه ای تعارفمان کردند و من همصحبتی از دزفول یافتم که گویا دامادش در نیروی دریایی شاغل است. باد نسبتا ملایمی که میوزید گهگاهی مود دخترکان را در هوا پریشان میکرد که البته خو راضی بودند و اصراری برای پوشاندنش نبود.

شناور اسکورت برای سر گرمی ما و یا شاید هم نشان دادن مهارتش مانور میداد و با هر حرکت چیزی روی اب مینوشت که قابل خواندن بود.

وقتی برای حرف زدن نبود در میان صدای یکنواخت خواننده بستکی و قانون زن همراهش باید دست بزیر چانه میزدی و امواج را نگاه میکردی که کف بر دهان خود را تا نزدیکی لنج میرساندند و گویی حرمت مهمانانشان را نگاه میداشتند و خاموش میشدن ..

نسیم خنک دریا و تاثیر قهوه و موسیقی وحرکت گهواره گون لنج ساعتی ترا از فکر دنیا میرهاند..

دو ساعتی شاید کمی بیشتر بر روی دریا بودیم .






























عکاس:مجید کمالی پور


ادامه دارد..

 

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/95310