امروز: جمعه 31 فروردين 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 03 فروردين 1397 - 16:29

اتحادخبرـ قدرت مظاهري: دوس داريد چي بخونيد دم عيدي؟ يه مطلب شاد و قشنگ؟ يه قصه ي شيك و دلنشين؟ يه مقاله ي خفن و هيجان آور يا يه خاطره ي ناز و شيرين!؟ ... راسش اول مي خواسم يه قصه ي شاد و بانمك بنويسم كه دل تون رو بگيريد و هاي هاي بخنديد باهاش. اينقده بخنديد كه دس و پاهاتون بي حس بشن و چشاتون پر از اشك! مث همه ي سالاي قبلي! ...

روزاي  آخر  اسفند ...

قدرت مظاهري:
دوس داريد چي بخونيد دم عيدي؟ يه مطلب شاد و قشنگ؟ يه قصه ي شيك و دلنشين؟ يه مقاله ي خفن و هيجان آور يا يه خاطره ي ناز و شيرين!؟ ... راسش اول مي خواسم يه قصه ي شاد و بانمك بنويسم كه دل تون رو بگيريد و هاي هاي بخنديد باهاش. اينقده بخنديد كه دس و پاهاتون بي حس بشن و چشاتون پر از اشك! مث همه ي سالاي قبلي! مث همه ي نوروزاي گذشته! مث همه ي عيدايي كه اومدن و رفتن و شاد و خوشحال مون كردن. اين نوروز هم قصدم همچين كاري بود. كه يه قصه بگم. يه قصه كه فقط شادي بخش روزاي نوروز باشه. داشتم مي نوشتم كه يه مسافرت يه روزه پيش اومد و همين رفتن و برگشتن باعث شد قصه ي ذهنيم هم عوض بشه و جاشو بده به يه خاطره. يه خاطره ي ملس و دوس داشتني! يه اتفاق ناب و نادر! راسش فكر كردم چه فرقي مي كنه لايه نازك آبي كه تو چشامون جمع مي شه، از خنده باشه يا يه حس خيال انگيز؟ واسه همين هم جاي يه قصه ي شاد و پرهياهو، مي خوام دعوت تون كنم به يه خاطره ي ناز و پر احساس:
دارم توي يه جاده ي پر پيچ و خم كوهستاني پيش مي رم. يه جاده ي دو طرفه كه رفتنت رو محدود مي كنه. دلخواه رفتنت رو محدود مي كنه. دستگاه پخش، روشنه و آلبوم موزيكاي بي كلام، داراييش رو يكي پس از ديگري فوت مي كنه توي اتاقك سفت و چغر فلزي ماشين و تنهايي و سكوتم رو مي شكنه. مي دونم آلبوم، پُره از آهنگاي احساسي و غريبي كه آدم رو مي برن تا قهقراي يه دره ي عميق و يه باره از همون پايين پرتش مي كنن به قله ي يه احساس بلند ـ  درست شبيه احساس بچگي كه آدم بزرگا يه باره از زمين جدات مي كردن و پرتت مي كردن وسط يه فضاي سيال بي انتها و دلت هري مي ريخت پايين! ـ  نم نم بارون ِ اسفندي جاده رو خيس كرده و قطره ها با سرانگشتاي هنرمندشون يه ضرباهنگ خاص رو رو سقف فلزي ماشين تكرار مي كنن. مجموعه ملودياي آلبوم ايرلندي باغ اسرار هم قاطي آهنگ بارون شدن و مي بارن و با همديگه مي ريزن توي ماشين – بايد بشنويد حتما ـ برف پاك كنا مث دوتا جاروي اسرارآميز قطره هاي سرگردون بارون رو غافلگير مي كنن و دوباره برمي گردن واسه قطره هاي بعدي.
از دور شبح تار يه آدم به چشمم مي آد. يه شبح زير بارون.  با اينكه فاصله ي چنداني ندارم باهاش، ولي بارون نمي زاره خوب ببينمش. يه تصوير سينمايي توي يه فضاي باروني و مه آلود، سوغات جاده اس. كنارش كه مي رسم، بهتر مي بينمش. يه پيرزن خسته و فرتوت كه بارون هنوز خسته ترش كرده. شيشه رو مي كشم پايين و مسيرش رو مي پرسم. جايي رو كه مي گه، نمي شناسم ولي با كلمات شكسته اي اصرار داره كه مقصدش توي مسيرمونه و راه مون يكيه! سوارش مي كنم. صندلي جلو. چادر سياه نخ نمايي پيچيده دور خودش و طره هاي خيسي از گيساي سفيد نمناكش پخش شدن رو چهره اش. يه باره دلم مي سوزه براش. مث دل سوختن يه پسر واسه مادرش. مي پرسم: « ننه اين وقت روز چيكار مي كني اينجا وسط جاده!؟ «نگام مي كنه و چيزي نمي گه. نه اينكه نخواد بگه، انگار ناي گفتن نداره. يه كم جلوتر توي يه پاركينگ مي زنم كنار. از فلاسك چاي همرام يه ليوان چاي مي ريزم و مي گيرم جلوش. مي گيره و بدون اينكه نگام كنه، آروم آروم شروع مي كنه به خوردن. دوباره از پاركينگ مي زنم بيرون و راه مي افتم توي جاده سرد و ساكتي كه گاه گاهي عبور ماشيني از روبرو سكوتش رو مي شكنه. درختاي رازآلود باغ اسرار يكي يكي از آلبوم شون مي پرن بيرون و جاده رو برام خيال انگيزتر مي كنن. دوباره برمي گردم سمت پيرزن و مي پرسم: «سردت نيس؟» سرش رو به عقب تكون مي ده. مي پرسم: «چرا توي اين باد و بارون از خونه زدي بيرون؟ «آروم، آهسته و زيرلبي مي گه: «پسرم! «يه نگاه به جاده مي اندازم و دوباره مي پرسم: «قرار بوده پسرتون بياد دنبال تون!؟» چيزي نمي گه. جوابي نمي ده. با خودم فكر مي كنم لابد پسرش يه جاي ديگه زندگي مي كنه و بهش قول داده بياد دنبالش و پيرزن بيچاره هم رو همين باور از آبادي شون كه دور از جاده ي اصليه، زده بيرون و بارونگير شده. توي دلم مي گم عجب بچه بي خيال و بي مرامي كه يه پيرزن بينوا رو به اين حال و روز انداخته. پيرزن سرش رو برگردونده و از پشت شيشه ي مه گرفته ي پنجره ي كناري اش، دور دستاي محو و مبهم جاده رو نگاه مي كنه. مي پرسم: «گفته كجا مي آد دنبال تون!؟ «سرش رو برمي گردونه و با تعجب مي پرسه: «نديديش تو!؟ «مي گم: «ننه من كه از اين وري مي آم.



«بعد روبرو رو نشونش مي دم و مي گم: «پسر تو بايد از اين وري بياد. «نگام مي كنه و توي يه سكوت اسرارآميز آخرين جرعه ي ليوان چاي رو مي نوشه. مي پرسم: « ماشينش چيه؟ ... سواري ... وانت .. كاميون! «بعد ادامه مي دم:» پسرتون رو مي گم «آهسته مي گه: «اتوبوس! «با خودم فكر مي كنم حتما اشتباه كردم. پيرزن بيچاره منتظر برگشت پسرش از سفره و چون پسره دير كرده، از خونه زده بيرون كه سراغي بگيره ازش. مي پرسم: «چن سال شونه؟ ... پسرتون! «مي گه: «شونزده سال! «هنوز داره رازآلودتر مي شه قصه. آخه چه جوري يه پيرزن هفتاد و چن ساله مي تونه يه بچه ي شونزده ساله داشته باشه! ديگه ازش نمي پرسم. چيزي نمي گم. ويلون ِ يكي از ملودياي باغ اسرار با آهنگ سوزناكي مي ريزه توي فضاي مبهم و خلسه آور دونفره مون. اين بار بدون اينكه من چيزي بگم، خودش شروع مي كنه به گفتن: «گفت مي آم. گفت نگران نباش ننه، خيلي زود، يه چش هم زدن. گفت مي آم و با همديگه پابوس امام رضا. نزديكاي عيد. هف هش روز مونده تا عيد... «حرفاش بريده و مقطع ان و فعلي ندارن انگار: «هف، هش، نه... چه توفيري ننه! ... گاسم زودتر. گفت نرگسو نشون كن. دخترعموشه. گفت نرگسو نشون كن. گفتم بچه اس. گفت نشونش كن تا برگردم. « ماشيني با سرعت زياد بوق كشون از كنارم رد مي شه و لايه ي كثيف و چرك آلودي از آباي كف جاده رو مي پاشه رو شيشه ي جلو. واسه يه لحظه ي كوتاه انگار يه پرده ي تار و ضخيم كشيده مي شه روبروم. تا برف پاك كن ماشين پرده رو پاره كنه و بريزه پايين، سرم رو برمي گردونم و زل مي زنم به پيرزن. دستاش مث شاخه هاي ترد و شكننده ي يه نهال تكيده وسط يه طوفان مهيب مي لرزن. لرز و رعشه اي كه انگار تمومي ندارن. انگار از آغاز تولد تا حالا همراش بودن و تا دم مرگ هم تنهاش نمي زارن. دارم نگاش مي كنم كه مي پرسه: «نديديش تو!؟‌ «مي پرسم: «پسرتونو!؟‌ «مي گه: «يه اتوبوس سبز ... كلي آدم بودن ... اتوبوسه سبزه. رنگ بهار. رنگ شبدر و بابونه كه مي آره خونه. يه كيسه. دو كيسه. ده كيسه. بسه ديگه! چقده مي خورن اين زبون بسه ها. مي گه ننه گشنه ان. بزار سير بشن بهار... اينقده قشنگه... اينقده قشنگه... شونزه سالشه ولي عين باباش... شونه هاش عين باباش... پهن و قوي... منو مي زاره رو شونه هاش و چرخ مي ده. مي گم مي افته ننه. مي خنده. هي مي خنده. به من مي خنده... «سكوت مي كنه. زل مي زنم به چشماش كه پرده ي نازكي از اشك، خيس شون كرده. آهنگ باغ اسرار رسيده به يه اوج احساسي كه آدم دلش مي خواد گريه كنه. با خودم فكر مي كنم لابد پسر پيرزن به يه بهونه ي واهي از پيشش رفته و قول داده برگرده ولي وفا نكرده به عهدش. جعبه ي دستمال رو مي گيرم جلوش. يه دستمال برمي داره و باهاش چشماشو پاك مي كنه. مي پرسم: «حالا مي ري كجا!؟ «آب بينيش رو مي كشه بالا و مي گه: «همون جا كه سوار شد. «بعد دوباره مي پرسه: «كي مي آد ننه!؟... نمي دوني تو؟... مگه مي شه ندوني! «بعد مي زنه زير گريه. توي دلم بد و بيراه مي گم به پسر پيرزن كه اين بلا رو سرش آورده. اون هم دم عيدي كه همه بايد شاد و شنگول باشن! فضا و حسش رو به هم نمي زنم. جاده، سرد و بي روح، جلومون دهن باز كرده و ما رو مي بلعه و جلو مي بره. مث يه مار بزرگ و قطور كه طعمه شو آروم آروم قورت مي ده. اينقده مي ريم تا مي رسيم به يه روستا. از روستا بزرگتر. بين شهر و روستا. بارون بند اومده ولي فضاي مه آلود روستا، خونه ها و آدما رو پشت پرده ي سفيدي از مه پنهون كرده. كنار يه سايه بون كه يه عده آدم وايسادن زيرش، توقف مي كنم و از ماشين پياده مي شم. سلام و عليكي با آدما مي كنم و پيرزن رو نشون مي دم بهشون. از پشت شيشه مه زده ي ماشين، خوب ديده نمي شه. در رو باز مي كنم تا ببيننش. همه با هم داد مي زنن: «سلام ننه ايوب!» مي پرسم: «مي شناسينش؟» مي خندن و مي گن: «ننه ايوبه ديگه ... مگه چن تا ننه ايوب داريم اينجا؟ «يكي شون كه يه جوونك عينكيه و يه كتاب هم تو دستشه، دستمو مي گيره و ميكشم كنار. يه كم اون ورتر از سايه بون. مي گه: «نبوديم ما اون وقتا. بابام تعريف كرده برام. سي و دو سه سالي مي شه حالا. يه پسر جوون داشت به اسم ايوب. تنها پسرش. رفت جبهه و ديگه برنگشت. دم عيدي بوده كه رفته. روزاي آخر اسفند. حالا هر ساله همين موقع پيداش مي شه اين ورا. از همين جا اعزام شده بودن. كنار همين سايه بونه. اون وقتا محل اعزام بوده اينجا. عكساش هس تو آلبوما. عيد تا عيد منتظر مي مونه كه خبري بيارن ازش. همه مي شناسنش آقا. چطور نمي شناسين شما!؟ «چيزي نمي گم. نمي تونم چيزي بگم. انگار يه قفل سنگين زدن به زبونم و لبام كه نمي تونن تكون بخورن. آدما دارن ننه ايوب رو از ماشينم پياده مي كنن. در رو كه مي بندن، بدون اينكه خداحافظي كنم، مي شينم توي ماشين و حركت مي كنم. بارون، دوباره آروم آروم سفيراش رو مي فرسته پايين تا تلنگر بزنن رو سقف ماشين. رو جمجمه ي آدما. هنوز گيج و مبهوتم. ملودي جديد باغ اسرار با يه حس سوزناك از پخش ماشين جاري مي شه توي اتاقك و همراه با ضرباهنگ قطره هاي بارون ِ اسفندي، خيالم رو مي برن به همه ي اسفندايي كه ننه ايوب واسه ديدن ايوبش روزشماري كرده. همه ي عيدايي كه توپ سال رو در كردن و آدماي ريز و درشت توي تلويزيون لبخند زدن و حلول سال نو رو تبريك گفتن. همه ي نوروزايي كه زل زديم تو رو همديگه و گفتيم صد سال به اين سالا، ولي يه لحظه هم متوجه ننه ايوباي دور و برمون نشديم كه هر روزشون، صدها سال كشدار مي شه.
همه ي روزاي آخر اسفندي كه ننه هاي شاد و خندون، ايوباشون رو گرفتن تو بغل و بوسيدن و بوييدن و حس شون كردن ولي ننه ايوب، فقط با يه خيال شيرين زندگي كرده ... ناخواسته مي زنم زير گريه و از پشت فضاي مه گرفته ي جاده، همه جا رو تار مي بينم. انگار لايه نازك اشك چشماي ننه ايوب مث يه عارضه ي مسري، اين باري مهمون چشماي من شده... عيدتون مبارك، روزاتون شاد و قشنگ و... اشكاتون، اشك شوق.../ج



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
1397/01/06 - 11:30
0
1
مث خیلی از خاطرات خوب...با احساس و پر از اشک
1397/01/05 - 08:57
0
2
گهگاهی با خودم میگفتم چرا شهیدای مفقودالاثر رو بعد از این همه سال دنبالشون میگردن و میارنشون ، اونا که همونجا بخاک رفتن . الان با خوندن این خاطره ی زیبا مفهوم چشم انتظاری رو کاملا درک کردم و میدونم که چرا ...
1397/01/04 - 12:34
0
2
عید تو هم مبارک مهندس.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • به بچه‌هایتان نودل ندهید!
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/01/30
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/01/30
  • بازسازی اساسی پاسگاه‌های پلیس راه استان بوشهر
  • مصرف این صیفی همه کمبودهای بدن و ویتامین ها را جبران می کند/ تنظیم آنی فشار و قند خون
  • ادعاها درباره حمله اسرائیل به ایران / ساقط کردن چند ریزپرنده در آسمان اصفهان
  • ۳۲ هزار مجوز استخدام فرزندان شهدا و ایثارگران اخذ شد
  • رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور وارد استان بوشهر شد
  • پتروشیمی پردیس حامی مهمترین رویداد بین المللی در حوزه تاب آوری انرژی
  • حضور کشتی گیران استان بوشهر در مسابقات بین المللی جام شاهد
  • معماری شهر آفتاب بوشهر متناسب با نمای بومی اجرا می‌شود
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اگر احساس تلخی در دهان می کنید این بیماری در کمین شماست
  • 🎥ویدیو/طبیعت بکر و زیبای روستای خیرک دشتستان
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • پیاده روی یا دویدن، کدام برای لاغری و کاهش وزن بهتر است؟
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • نشست هماهنگی برگزاری آئین شب شعر ویژه نکوداشت شهید محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • دست آویزی برای دومین سالکوچ هدهد خبررسان علی پیرمرادی
  • نتا S واگن ؛ یکی از زیباترین خودروهای چینی به بازار می آید (+تصاویر)
  • پیشرفت ۶۳ درصدی قطعه اول بزرگ‌راه دالکی به کنارتخته
  • آیا این ادویه خوش بو می تواند با سرطان پروستات مقابله کند
  • با این تکنیک به نق زدن و اصرار کردن بچه ها پایان دهید
  • بازتاب حمله ایران در رسانه‌های خارجی: اسراییل زیر آتش
  • در بین رفقایم به تعصب دشتستانی مشهورم/ خودم را مسلمان تکنوکرات می دانم
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • دکتر یوسفی با حافظه مثال زدنی
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • .: افسری حدود 5 ساعت قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 9 ساعت قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 3 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 4 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 6 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...
  • .: سعید حدود 6 روز قبل گفت: آقای امید دریسی پیش ...
  • .: یونس حدود 6 روز قبل گفت: سلام و درود به ...
  • .: قاسم حدود 8 روز قبل گفت: خوبه لااقل یک نفر ...
  • .: تنگستان حدود 10 روز قبل گفت: چرا چنین مطالب سراسر ...
  • .: حسن جانباز حدود 10 روز قبل گفت: اصلا سفره ای نیست ...