کد خبر: 87645 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 18 آبان 1396 - 20:14
زنگ انشا

اتحاد خبر - اصغر علی خانی: در اوانِ کودکی و غُره ی ایّام زندگی ؛ معلّم بغایت هوشیاری داشتیم. به فراخورِ اوضاع و احوال، موضوعِ انشا را گزینش می کرد.اواخرِ سال بود و دانش آموزان خسته از درس و کلاس...

اصغر علی خانی

در اوانِ کودکی و غُره ی ایّام زندگی ؛ معلّم بغایت هوشیاری داشتیم. به فراخورِ اوضاع و احوال، موضوعِ انشا را گزینش می کرد.اواخرِ سال بود و دانش آموزان خسته از درس و کلاس.
زنگ انشا هم ،همیشه ی خدا آخرِ آخر بود . درست زمانی که ظرفیت مخ ها از عنصر ، کسر ، اتم ، وتر ، شعاع و... تکمیل بود.
معلم با خاطری خسته، قیافه با جذبه و کوتاهش را پشت میز جا داد و با صدای گیرا گفت : دفتر انشا روی میز .
موضوع انشای هفته ی قبل " بهار" بود. آموزگار ، اسم ها را می خواند . شاگردان چشم در چشم بچه ها می ایستادند و انشاهای لوس ، بی مزه و تکرای را مثل پتکی بر ذهن و مغز  کلاس می کوبیدند.یکی از باران بهاری می گفت و بالا آمدن علف ها. دیگری گاوها را به چرا می برد و در باغچه کنار ریسه ی شبدرها می بست.سومی آغوز بزشان را به رخ می کشید و چهارمی از  پارس سگ شان می گفت که رعشه بر اندام گرگ و روباه می اندازد. بیستمی با آب و تاب ، سرعت دوچرخه ی خوش رکابِ برادرش را به گردن بهار پیوند می زد. یکی از یکی قی آورتر و حال به هم زن تر.

 وقتی شاهکارهای بی بدیل با طعم آبِ جو ، بوی مردار در مانداب افکار ریخته شد و معلم از بند نمرات رها شد. با خط خرچنگی روی تابلو نوشت . موضوع هفته ی آینده "آزاد" .به قول مولانا ؛
هیچ آدابی و ترتیبی مجو  / هر چه می خواهد دل تنگت بگو
و این یعنی خلاقیت تعطیل و بازار کپی پر رونق.
 یادم می آید .آن روزگار ، انتشاراتی تازه تأسیس که مقرش در تهران بود با ارسال تکه کاغذی گذاشته در پاکت به نام " نامه" ،از کتاب های مذهبی که باد کرده بود روی دستشان ، مجانی برای شما می فرستاد.اگر احیاناً هوس کتاب داستان می کردید، باید پول را تمام و کمال میان پاکت می گذاشتید و به دست پست چی می دادید تا هفته ی بعد بتوانید شمایل مبارک داستان را زیارت کنید.
چون بار اول و گاه دوم، کتاب مجانی بود، بچه ها به انتشاراتی رو دست زده ؛ به نام افراد مختلف از ننه های کور و کَر گرفته تا پدربزرگ های شل و پَل و هم محلی های لات و دونگ رقعه می دادند. انتشاراتی از سر تلافی، بیش تر مواقع کتاب های تکراری و یکسان می فرستاد. به هر حال هر کودکی در خانه  شش هفت کتاب از این مجانی ها داشت.
بچه ها ،از سرِ ناچاری به این کتاب ها حمله ور شده ،  چند صفحه ای را به فراخور در دفتر انشا کپی کردند.
کتابِ نایاب ، ذهن مرا نیز بدجور قلقلک می داد که به خیل عظیم هم سالان بپیوندم. اما یک روز بر حسب اتفاق ، کتاب فارسی نهضت سواد آموزی را که آموزشیار به ننه داده بود تا با آن به مدرسه رود و به جرگه ی سوادداران بپیوند ؛ دیدم . با احادیث و روایاتی که دل سنگ و کوه را آب می کرد تا علم را - که بر هر زن و مرد مسلمانی واجب است - از مهد تا لحد ، حتی شده در سرزمین چین بجویند چون دانا ، تواناست به گونه ای که چرخ نیلوفری در زیر حاکمیت اوست و از پرتو دانش ، دل پیر برنا بوده و خواهد بود...
 آن قدر شعر ، روایت ، حدیث به خورد معلم و بچه ها دادم که به صفحه دوم نرسیده ، آموزگار تابلو ایست را بالا آورده ، دستور توقف و نشست داد.
بسیار دلگیر شدم از معلم مهربان،وقتی دیدم نمره ام هم ردیف یا پایین تر از دیگر شاگردان است.
اما این روزها ، عجیب حق را به معلم می دهم . چون در عمل ، واقعیات جامعه آن روز و امروز آن نیست و نبود که من سوار بر اسبِ تخیل آن را بر روی بومِ ذهنِ کلاس نقاشی می کردم.

آری، معلم حق داشت. حق داشت...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/87645