امروز: پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 21 فروردين 1396 - 19:59
انجمن گردشگران دشتستان در آستانه روز پدر برگزار کرد؛

اتحادخبر: انجمن گردشگران دشتستان در ادامه نشست های مجازی خود این هفته مقارن با بزرگداشت مقام پدر در روز یکشنبه ۲۰ فروردین ماه ۹۶ به بیان خاطراتی از پدر پرداخت.سیزدهم رجب، در برگ برگ این روزگار افزون بر شادمانی میلاد شهریار خردورزی و عدالت، با احترام به ارجمندی مقام پدران و سپاس از مهر گسترده ایشان معطر شده است. چه آن‌هایی...

13 رجب، در برگ برگ این روزگار افزون بر شادمانی میلاد شهریار خردورزی و عدالت، با احترام به ارجمندی مقام پدران و سپاس از مهر گسترده ایشان معطر شده است. چه آن‌هایی که گرمای وجودشان هنوز در خانه‌هایمان هست و چه آن‌هایی که جای خالی‌شان در قلب‌هایمان هنوز گرم است.

🌐انجمن گردشگران دشتستان 🌐

 

پدرم بهترین رفیقم
دستهایش پینه بسته نبود ولی همیشه گچی و پر از برگه های امتحانی بود.
آرام و پر جذبه، خوشتیپ و خوش لباس،مهربان و دلسوز، باوقار و جدی، مشاوری بی نظیر، ترحم در مکتبش جایی ندارد اما قلبش سرشار از محبت...
سربلندی و غرور را از او آموختم زمانی که علیرغم ناملایمات محکم ایستاد، مقابل هیچکس زانو نزد و سر خم نکرد...
 عاشقی را از او آموختم و استاد مهرورزی ام شد.
پدرم، معلم اخلاق و وفاداری است،
هفت سالم بود، آن زمان که مادرم هر روز روی تخت بیمارستان بود. من شاگرد مازاد و ناخوانده نیمکت اول کلاس چهارمش بودم. آن روزها نه تنها  پدرم بود که مادری هم برایم میکرد. چند ماه از بیماری مادرم می گذشت چون توی اون شهر هیچ آشنایی نداشتیم مجبور بودم شیفت مخالف مدرسه ام سر کلاس پدرم حاضر شوم.


یادمه کلاس چهارم بودم که دوباره طبق معمول به خاطر بیماری مادرم سر کلاسش حاضر بودم .با چند تا از دانش آموزانش که دیگر کامل می شناختمشان عیاق بودم. آنها رفیق های روزهای تنهایی کودکی ام بودند. یه روز که جواب های غلط برگه امتحانی شان را درست میکردم بابام بالای سرم حاضر شد. دست بزن نداشت ولی تنها تنبیهم آن نگاه پر معنایش بود که هیچ وقت فراموشش نمی کنم. 
سال ها از آن روزها میگذرد و پدرم  همچنان علاوه بر معلمم بودن، بهترین دوست و تکیه گاهم،یار غارم،همراه و همراز و عزیزترین زندگی ام هست.
فریبا غلامی


رفتنم به سربازی
این خاطره خانم مزارعی منو یاد قضیه سربازی رفتنم و توصیه های پدرم انداخت.
01/02/89 اعزام من به پادگان 05  کرمان،بود.
صبح اون روز پدرم نامه ای به دستم داد و گفت تو اتوبوس که داری میری نامه رو بخون....از قبل میدونستم که بابام خودشم سال 55 همونجا آموزشی بوده. در حالی که تو جاده نیریز داشتیم میرفتیم نامه رو  باز کردم دیدم کلی توصیه و نصیحت و نکاتی که برای این دوسال خدمتم لازم بود رو برام نوشته.من این نامه رو هنوز دارم.
منصور توکلیان

روضه
پدر همیشه شبهای جمعه روضه خوانی داشت و چه کیفی هم میکرد برای اینکارش ... روضه خوانش هم مخصوص خودش بود .و همیشه هم قبل از روضه بهش میگفت چی بگه و چی نگه .معمولا باید یک مسئله شرعی را میگفت بعد وارد سرزمین کربلا میشد ...منم وردستش بودم .
.بوا برو به نصرالله جعفر بگو بیاد ذکر بگه ..
نصرالله تو سایه روشن غروب میرفت رو پشت بوم و دستاشو میزاشت بنا گوش ..
حسین ای ...و میخوند اخرش هم میگفت که هر جا که شود ذکر حسین راست جناب مادرش زهرا در انجاست ...
میر موندنی و دی سکی مامور چای و قهوه و شربت بودن ..
.پدر تو امور مقتل خوانی هم صاحب نظر بود و گاهگاهی بین خودش و روضه خوان بر سر اینکه تو شریعه فرات چه گذشته بحث میشد و معمولا هم همیشه پدر پیروز بود وراضی ؛ علامت رضایتش هم پس گردنی ارومی بود که من میخوردم و دستی که روی پاش میزد ...پدر مقید نبود در مراسم روضه خوانی گوش بدهد .گاهی بالای منبر هم به اخوندش ایراد میگرفت .همیشه دستمال سفیدی در دست داشت و اشکاشو پاک میکرد .. گاهی در وسط روضه احساس میکرد اخوند حرفی را نابجا گفته یا بد گفته .. همونجا تذکر میداد.
شیخ محمد می حواست کجایه ؟ شمر زهله سر پدرش بی به امام حسین ایطهری بگو .
شیخ هم که روزیش همون پنج تومنی سبز پدر بود حرفش را عوض میکرد ..شیخ محمد بنده خدا بساطی داشت با پدر .. شبهایی که مردا کمتر میومدن زنهای همسایه کمی نزدیکتر به پدر و منبر اقا می نشستند و پدر قبل از روضه رسمی روضه دیگری برای خانمها میخوند ...زیر شلواری راه راه  و پیراهن سفید یقه اورو لباسهای پدر در هنگام روضه خوانی بود ..پدر در هنگام شرح مصیبت اهل بیت گاهی از مدار هم خارج میشد و فحش ابداری نثار شمر و خولی و بقیشون میکرد ..گاهی هم همراه با آشیخ که ذکر مصیبت میکرد فحشی نثار خیل اشقیا میکرد ...وقتی روضه تمام میشد و همه میرفتن تازه گفتگوی پدر و مادر درباره حوادث روضه و اینکه کی چی گفته شروع میشد و همیشه هم مادر میگفت خانمی را با سر بند سبز دیده که داشته اشکشو پاک میکرده و از خونه بیرون میرفته . پدر لبخندی از رضایت میزد و سهم من همان پس گردنی همیشگی بود ..
مجید کمالی پور


حاج بوآ
حاج بوآ، کارمند اداره راه ترابری بود.دیپلم سال 52 و دارای هوش بالا. اکثر اوقات پیراهنش را روی شلوار مینداخت، کفش واکس زده ایی که همیشه برق میزد.
به معنی واقعی کلمه از همون پدر هایی بود که اول صبح کولر را خاموش می کردند. دیسیپلین خاصی داشت توی خونه. همه هم تابع نظم خشک حاج بوآ.اینایی که عرض شد، نافی مهربانی خاص حاج بوآ نمی‌شه.
حاج بوآ روی کولر خیلی حساس بود.وقتی کولر روشن بود کسی حق نداشت بقیه وسایل برقی را روشن کنه - مثلا ظهر، همه پنکه ها و تلویزیون باید خاموش باشن تا کولر روشن باشه. رو این مسئله اصلا شوخی نداشت.لازم بود تنبیه هم می کرد، اونم شدید.
موقعی که می رفت سر کار، از غذای شب مانده مقداری را با خودش می برد اداره -یه پاتیل کوچیک رویی و یه ظرف پلاستیکی که معمولا برای کاتق برنجش بود. این دو ظرف شناسنامه حاج بوآ شده بودند و یار همیشه همراه.ساعت برگشت از محل کار و رسیدن تو خونه، ساعت سه ربع بود.
اینها رو گفتم تا پیش زمینه ایی بشه برای گفتن خاطره...


یه ظهر گرم تابستان من و ککام، گفتیم تلویزیون را روشن کنیم و کانال یک کویت کارتون ببینیم. خب ظهر گرما همه خواب بودند. نقشه این شد که تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید قرمز رنگ را با جا بلند کردیم و بردیم تو خونه بُنی...هوا خیلی گرم بود، پنکه را یا علی یا خدا از ترس بوآ روشن کردیم. مرتب به ککام می گفتم یادت باشه سه و ربع باید جمع کنیم بریم خونه مجلسی و صحنه طبیعی باشه.
سرگرم تماشای کارتون بودیم که احساس کردیم هوا گرم شده!!  به پنکه نگاه کردیم تا دور کند در حال گردشه!!! کار از کار گذشته بود و بوآ تو در خونه ایستاده و داره چیش تو چیش سیل ما می کنه....
برای جریمه دوم بی دلیل رفت تو خونه مجلسی و کولر را خاموش کرد!!
همزمان گوش منو و ککام گرفت رفتیم بیرون. کنار تخت تو حیاط ایستاد هرچی دنبال بند گشت پیدا نکرد. یه زنجیر بزرگی بود با زنجیر ما رو بست به تخت و رفت تو خونه. هوا گرم بود مرتب تکون میخوردیم.صدای جیلینگ جیلینگ زنجیر هم می اومد - شده بودیم مثل '' کُنا و سرندیپیتی'' در کارتون سرزمین عجایب.
با التماس دیم معاف از بقیه ماجرا شدیم. اینم از اصول تربیتی گذشته بود.
مهدی پایدار

روزی که پدر رفت !!!
امروز نه قصد دارم  انتقاد کنم نه داستان تاریخی بنویسم  و نه مشکلی را مطرح  نمایم  بلکه می خواهم برای یکبار هم که شده برای دل خود یا به قول خودمان " سی دل خُم " بنویسم . بله امروز می خواهم از داستان پر آب چشمی سخن برانم که برای من دلخراش ترین و در عین حال دلنوازترین خاطره ها  را در سراسر زندگی  رقم زده است . و آنهم خاطره مرگ پدرم است .  درست9 سال قبل پدرم مرد . وقتی پدر رفت آنچه از او ماند ثروت نبود ارثیه های کوچکی بود که باید پدرمُرده باشی تا بدانی قدر این ماتَرَکهای گرانبها را. او در همه 56 سالی که از خدا عمر گرفت پاک آمد ، پاک زندگی کرد و پاک هم رفت  اما شاید پاکی واژه نارسی باشد برای بیان اعتقادات و صداقت مردی که یک عمر با نداری اما مناعت طبع زندگی کرد ولی  هرگز آبروی فقر و نداری را نبرد . او در حقیقت به طرز حیرت انگیزی پاک و حلال خور بود تا جایی که پاکی مالی و اصرارش بر لقمه حلال گاهی ما بچه ها را هم در آن عوالم کودکی  در تنگنا قرار می داد. پدر با اینکه  بیست و چند سال در یکی از نهادهای حمایتی  این شهر که آن زمان هیچ نظارت و حساب و کتابی نداشت مشغول به کار بود اما هرگز وضع مالی خوبی  نداشت ( خوب که چه عرض کنم با 9 سر عائله و حقوق بخورنمیر کارمندی وضع مالیش بد بود خیلی  بد ) با این حال  بارها به چشم خودم دیدم که حتی کفِ وانت نیسان اداره را که جارو میکرد خاکروبه اش را در حیاط  خانه امان نمی ریخت مبادا غباری از بیت المال بر خشت و گِل خانه ی محقرش بنشیند و به قول خودش " فردای قیامت مشغول ذُمه بچه یتیم ها شود" . خوب به خاطر دارم در جریان سیل سال 65 شبی دیر وقت با همان نیسان آبی رنگ اداره  از ماموریت برگشته بود خسته وخاک آلود و مثل بیشتر اوقات اخمو ، با نیسانی که "کوپ تا کوپ" بود از لباس و کفش و پوشاک  نو و دست دوم برای سیل زدگان. هرگز فراموش نمیکنم  آن شب در عوالم کودکی درب عقب وانت را گرفته بودم و تا دیر وقت گریه می کردم بلکه او دلش به رحم آید و کت و شلوار نیمدار مشکی رنگی را که نشان کرده بودم بدست آورم اما او حاضر نشد به گفته خودش آخرتش را به یک لبخند و یک لحظه خوشحالی " ای بچیکو " بفروشد ( بعد از گذشت 30 سال هنوز حسرت این کت و شلوار به دلم مانده است ). کلماتی مانند : "حرومه " "مال مردمه " "اینها بیت الماله "  " مردم چه میگن ؟ "  " فردای قیامت کی جواب میده ؟ "  که پدر به وفور بکار می برد به گوش اهل خانه  واژگانی بسیار آشنا بود . او اهل نماز شب و تجهد و خشکه مقدسی نبود ، هرگز ندیدم رکوع و سجده های طولانی و آنچنانی داشته باشد ، با اینکه می دانست توصیه شده  نماز با صدای بلند خوانده شود اما حمد و قل هوالله  نمازش به سختی شنیده می شد نمی دانم شاید می ترسید  متهم به ریا  شود . با همه اینها آدم معتقدی بود و آنچه از فرایض مذهبی انجام می داد چون از سر اخلاص بود به دل اهل خانه می نشست . نمی توانم بگویم پدرم ما بچه ها را دوست نداشت اما هرگز به یاد ندارم دوستیش را نشان داده باشد یا گاهی هیچ یک از فرزندانش را بوسیده  باشد ، دوست داشتن او  نمونه بارز دوست داشتن هم نسلانش بود : " به دل ، دوست و به چشم ، خار "، او کمتر شاد بود و همیشه انگار از موضوعی دلخور و غمگین  است  چهره اش تلخ و حتی کمی عبوس بود بطوریکه انگار همواره بویی بد مشامش را  آزار می دهد . خنده این مرد را خیلی کم و به ندرت می دیدیم ، قهقهه اش را ؟ هرگز!!! فقط گاهی که خیلی سرحال بود لبخندی ساده و صمیمی و زلال اما کم عمق و سردستی  درست مثل بهار زودگذر دشتستان بر لبانش  نقش می بست اما خیلی زود  خودش را جمع و جور می کرد ، لبخند محو می شد و او دوباره  می شد  همان آدم جدی و دیرجوش همیشگی . بدون شک تنها عشق زندگی پدرم  در دو چیز بود : یکی مراسم تعزیه خوانی که خود بانی و موسسش بود و 20 سال آخر عمر در روستایمان  عاشقانه اجرایش می کرد و دیگری هم کتابهایش ، عشقبازی این مرد  کتابخوان با کتابهایش ، مثنوی هفتاد من کاغذ است که در این مقال نمی گنجد و شاید یک روز آن را نوشتم . او آنقدر اهل کتاب خواندن بود که  تنها تصویر آشنای او که در ذهنم نقش بسته، شلوار راحتی " نقلِ قلمی "، کت نیمدار افتاده روی شانه های نحیفش با کتابی در دست و عینکی که روی پل بینی می نشاند تنها تصویری است که هنوز پس از 9 سال می توانم به راحتی آن را مجسم کنم  . ما بچه ها  بدون شک بعد از تعزیه و کتاب در مرتبه سوم  دوست داشتن قرار داشتیم . همه اینها که نوشتم یک طرف ، 10 – 20 روز ماه محرم هم یک طرف . او به معنای خاص کلمه عاشق محرم بود . پدرم  در این مدت اصلا آدم دیگری می شد.
از این رو به آن رو می شد ، مهربان ، صبور و خوش خلق می شد بهترین لباسهایش را ایام محرم می پوشید با همه اهل خانه خصوصا مادرم مهربان می شد و بسیار مدارا می کرد چهره اش و لبخندش و ادا و اطوارش در ماه ماتم درست شبیه جوانانی بود که قرار است  تا ساعاتی دیگر به حجله روند و به وصال معشوق زیبا روی چندساله برسند. اما همین که ماه مصیبت  تمام می شد مصیبت ما تازه شروع  می شد . باز همان مرد همیشگی می شد  دمغ و متفکر و کم حرف و صد البته در انتظار  محرم آینده که باز موسم تعزیه شود.
پدرم  مثل بیشتر پدرهای دشتستانی   تا زنده بود هرگز کمکی از بچه هایش  قبول نکرد. حتی شب آخری هم که به بیمارستان رساندیمش با چپاندن یک بسته اسکناس نوی هزار تومانی در جیبم که برای آن زمان پول کمی نبود حسرت اینکه لااقل  در آخرین لحظات زندگی اش کاری برایش انجام دهم را به دلم گذاشت و رفت. 
عاقبت جسم نحیف و استخوانی  پدرم را  که با آن بسیار به زیارت بقاع متبرکه مشرف شده بود اما همچنان حسرت سفرحج را به  دل داشت  در یک بعد از ظهر دلگیر اواسط اسفند ماه  سال 1386 در گورستان سرد روستایمان  به خاک سپردیم. 
 او زمان  مرگ 3 میلیون پول نقد ، 5 میلیون بدهی بانکی، 9 پسر و دختر، تعدادی کتاب مذهبی و تاریخی و از همه مهم تر، عاقبت بخیری و نام نیک از خود به ارث گذاشت و رفت ... رفت که رفت، به قول مصطفی فرزانه " و او دور شد مثل یک پرنده، مثل یک هواسیل یا هواسیر".
عبدالخالق عبدالهی

 

مردی از تبار صابران
یادداشتی از دکتر رضا معتمد در کانال تلگرامیش درباره پدرم محّمدعلی
دوست پاک احساس و خوش قلبم، خضر خلیلی، عکسی را به مناسبت روز پدر در کانال تلگرامی اش نشر داده بود که مرا آنی به خاطرات روزهای دور برد. این عکس متعلق به دوران نوجوانی دوست عزیز و همشهری و همرزمم آقای اکبر صابری بود ایستاده در کنار پدر رزمنده اش شادروان محمد علی صابری.
محمد علی صابری در خاطره کودکی و نوجوانی و جوانی من، روزها و شب های محرم سال هایی دور و دراز را تداعی می کند. مردی نسبتا کوتاه قد و لاغر اندام، با یک بلندگوی دستی که بندش را بر شانه می انداخت و برای زنجیرزنان که در دو صف موازی در کوچه های خاکی و سنگلاخی "دالکی" به پیش می رفتند، نوحه می خواند.
محمد علی صابری، کارمند نیروی دریایی و همواره میان محل کارش بوشهر و زادگاه و محل سکونتش، دالکی، در رفت و آمد بود.
با آغاز جنگ، او هم اگر چه خود کارمند یک نهاد نظامی بود، لباس رزم بسیج پوشید و بارها به عنوان بسیجی به جبهه رفت. اندکی بعد، فرزند بزرگش اکبر نیز، در حالی که بیش از شانزده ـ هفده سال نداشت، راه جبهه در پیش گرفت و در اندک زمانی شد یکی از تخریب چی های ثابت تیپ عملیاتی "المهدی". سرانجام نیز در یکی از مراحل عملیات کربلای پنج، مچ پایش را در میدان مین از دست داد.

 غیر از او، برادر دوم هم اهل جبهه بود و به یاد دارم همراهی و هم قطاری اش را در تابستان سال 67 و در کوران نبردهای بعد از پذیرش قطعنامه و گرمازدگی شدیدش را در منطقه قصبه که تا مدتها نیز دامنگیرش بود.
زنده یاد محمد علی صابری، که عمرش چندان طولانی نبود و به گمانم عارضه های جنگ، وبالش شد و مرگش را سالها پیش انداخت، همچون دیگر خاندان صابری، انسانی به شدت بی آزار، فروتن و معتقد و خوشنام بود و فرزندان او هم چنین اند. 
از جمله فرزند بزرگ او حاج اکبر  که من با وجود اشتراک در اصول فکری و عقیدتی پاگرفته از دوران نوجوانی، در برخی سلیقه ها و روش ها با وی اختلاف دارم. اما گاهی اوقات که می بینم، چنین فردی با چنین خانواده ای و چنان پیشینه ای در سلامت و دفاع از کیان کشور و پاسداری از اعتقاداتش، امروز از سوی برخی بی هنران، تهمت "ضد نظام" می خورد، بسیار دل آزرده می شوم.
در آستانه روز پدر، یاد محمد علی صابری، این پدر مهربان فداکار، گرامی باد.

و اما خاطره خودم...

اگر بخواهم خاطرات پدر را بنویسم که صدها کتاب باید نوشتـ
چون ثانیه ثانیه زندگی با پدرمان خاطره هست.
ولی من به اختصار به یاد گذشته، چندین مورد رو ذکر میکنم.
بابای مرحوم  من فکر کنم اولین شخصی هست که به نظر خودم وارد بهشت میشه.
چون هرچه از او بیاد دارم. زحمت و کار و فداکاری و مهربونی و گذشت بود.
تو زندگی خیلی زحمت کشیده نه تنها برای من بلکه برای دایی و خاله هام.
مادر من در سن کم ازدواج میکنه و هنگام عقد مادرش از دنیا میره و اوایل ازدواج باباش رو هم از دست میده و مادرم رو با 3 بچه تنها میزارن و میرن.
بابام با وجود سن جوانی و تازه داماد بودنش که سنی حدود بیست و دو سه  سال بیشتر نداشته این برادر خانم 5 ساله و خواهر خانمهای 3 و 2 ساله را

زیر بال و پر خودش گرفت و به منزل آورده بود و بزرگ کرد و پسر رو زن داد و دخترها رو شوهر داد.                  
یادمه اون وقت که دالکی زندگی میکردیم همه بخاری نفتی و آبگرمکن نفتی داشتن،بعضی از مردم زمستون فقط شبها بخاری روشن میکردن و شاید از غروب تا پاسی از شب ،ولی بابام میگفت بخاری تو زمستون تو خونه من اصلا خاموش نشه،نمیخوام بچه هام سرما حس کنن و همیشه بخاری و آبگرمکن خونه ما با وجود پدرم و زحمت فراهم کردن نفت کوپنی و تو صف؛ روشن بود؛ ما همیشه صبحهای سرد زمستون برای وضو و شستن دست و صورت برای رفتن به مدرسه آب گرم داشتیم، همیشه عادت داشت برای نماز خودش بیدارمون میکرد؛ آب سهمیه بندی بود و آب منبع سرد،ولی  او برای ما آب ولرم آماده کنار شیرآب میگذاشت برای وضو ؛ این کار رو همیشه انجام میداد از کوچکی یادمه تا وقتی که امکانات بیشتر فراهم شد.                              
یکی از خاطره های دیگر مرحوم پدرم یکی از اولین کسانی بود که از انواع میوه های نخل برای ما نوبرش رو از باغمون می آورد؛ که با گویش محلی خودمون بَرکَش_کُتُل یا طارونه _خلال یا خارک نرسیده_ خارک_دمباز _ رطب_ خرما ما اولین بچه هایی بودیم که نوبرش رو میخوردیم و بعد از بیمار شدن و خونه نشین شدنش دیگه هرگز اون میوه های نو رس و نوبر رو نخوردیم.

خاطره بعد؛ طبق رسم و رسوم گذشته دختری که  ازدواج میکنه تا روز پاگشا با شوهر و فامیل هر دو خانواده عروس و داماد نیمرن خونه پدر زن؛ از خانواده عروس کسی به خانه داماد نمی آمد، ولی پدر من اولین روز. بعد از ازدواجم. برخلاف رسوم،  اومد خونه ما و من که خییییییلی دلتنگ خونه بابام بود سورپرایز شدم و انگار دنیا رو بهم دادن اون لحظه و به خاطر ارزشی که برام قائل بود و بخاطرمن رسم و رسوم رو نادیده گرفت. خیلی خوشحال شدم.
اگه بخوام تمام خاطرات مرحوم پدرم رو بگویم. کتابی باید بنویسم.
و آخرین خاطره هم که همیشه با یادآوریش قلبم میشکنه و اشکمو سرازیر میکنه شبی بود که برای همیشه از بین ما رفت. پدرم یک سالی که در بستر بیماری بود با وجود تمام تلاشهای حاج اکبر داداش بزرگم  جهت درمانش و بیماریش که هم فلج بود و هم سکته مغزی، روز به روز اوضاع بیماریش وخیم تر میشد ؛ اونشب من خونه بابام بودم. او دیگه نمیتونست نه حرکتی کنه و نه حرف بزنی فقط با چشماش با هامون حرف میزد، اون شب که نمیدونستم شب آخره، خم شدم صورتش رو بوسیدم ،اشکاش سرازیر شد. پهنای صورتش کامل شد اشک، با دیدن گریه بی صداش، دلم بدجور شکست و زدم زیر گریه ،و همه اعضای خانواده هم که انگار منتظر یه جرقه بودن زدن زیر گریه،حوالی ساعت 11/30 دقیقه 13 خرداد. سال 79 که مصادف میشد با شب 28 صفر بود.
تلفن خونمون قطع بود. حاجی رفت خونشون. که به عمو خبر بدحالی بابا رو بده که بیاد پیشش،یکی از داداشها با حاجی بود من هم پسرم رو بردم اتاق کناری بخوابونم؛ خلاصه هرکسی به نوعی تو 5 دقیقه کنارش نبودیم؛ انگار نمیخواست هیچ فرزندیش لحظه جون دادنش رو ببینه،تو لحظه ای که هیچکدوممون پیشش نبودیم؛ رفت و برای همیشه آسمونی شد؛ هرچه التماس کردم گریه و زاری نذاشتن دیگه ببینمش و پدر در سن 57 سالگی آسمانی شد. روحش شاد

سکینه صابری


روز بُوا موارک

پُرِ چین و چروک و رنجِ سیمات
ندیدُم بَر کُنی کوت و کراوات
گُلُِّوّور ری دل و لارت عرق بی
بُوا قروونِ قاشِ کف دس و پات
معصومه خدادادی

زندگینامه
در سال ۱۳۲۷ در روستای درواهی ( آب پخش ) به دنیا آمدم و زندگی تقریبا خوبی داشتیم تا اینکه سال ۱۳۳۲ بود که بارندگی شدیدی شد و حسین دی عیوض چوپان گاوهایمان وسط دو رودخانه گیر افتاد، پدرم برای نجاتش خود را به آب زد تا او را نجات دهد. بعد از نجات جان او و راهی کردن گاوها خود را نیز نجات داد ولی بر اثر سرمای شدید حالش بسیار وخیم شد و تمام زمینهایی که داشت از جاده سعداباد تا جو قیل (نام محلی است در نزدیکی آب پخش) را برای گذران زندگی فروخت و بعد از یک سال که بسیار برای پدرم و ما زجر آور بود در سال ۱۳۳۳ چشمانش را بست  به خواب ابدی فرو رفت.
با مرگ پدر و فروش املاک دیگر چیزی برای ادامه زندگی نداشتیم و زندگی برایمان بسیار سخت و طاقت فرسا شد. مادرم برای اینکه شاید بتواند ما را از فقر نجات دهد ازدواج کرد. در آن سالهای زجر و تنگدستی،خواهر بزرگم  که سعداباد ازدواج کرده بود طلاق گرفت و به خانه برگشت.
خواهرم خیاطی میکرد و یک جورایی هم برایمان پدر بود و هم مادر. ما دو برادر و دو خواهر بودیم.
به مدرسه که رفتم بخاطر هوش بسیار خوبم همیشه علی آغا (صمیمی) که پسر خاله مادرم بود به خانه ما می آمد و مرتب به مادرم میگفت: مخملو( نام مادرم مخمل بود) اگر تمام دارایی خود را بفروشی، بچه ات را بگذار با سواد شود و مادرم نیز وصیت کرد باید سواد یاد بگیری تا بعد از مرگم سوره انا انزلنا را بالای سرم بخوانی.
کلاس ششم ابتدایی را با هر نداریو سختیکه بود تمام کردم، حاج دادور معلم آن دورانمان مرتب مرا به ادامه تحصیل تشویق میکرد، ولی بخاطر شرایط اقتصادی خانواده و در حالی که ادامه تحصیل در روستا امکان پذیر نبود و باید به برازجان میرفتم نتوانستم ادامه بدهم ، مجبور شدم ترک تحصیل کنم و از همان دوران نوجوانی بار سنگین مسئولیت پدر را برای برادر و خواهر کوچکترم بر دوش کشیدم و با ماشین حاج حسن سمیل (حسن پور) کار می کردم و روزی پنج ریال مزد دریافت می کردم تا بتوانم کمکی به خواهر بزرگم برای ادامه زندگی کنم.
سپس به اداره آبیاری رفتم و در کنار مردان میان سال به کارگری مشغول شدم، با بیل نهر آب را کار می کردیم و بخاطر سن کم،تا مهندس موسیو که رییس اداره آبیاری بود، می آمد، سر کارگر مرا جایی قایم میکرد تا مرا نبیند چون بشدت با کار کردن بچه ها مخالف بود.
دوران شیرین نوجوانی که برای همسالان من به بازی و تفریح می گذشت، برای من بسیار سخت و طاقت فرسا سپری شد، من در ۱۲ سالگی مجبور بودم نقش پدر را بازی کنم. در این دوران از جمله دوستانم را میتوانم به عبدالحسین و علی رییسی و مرحوم اسماعیل محمد حسین پور و حسین علایی و.. نام ببرم.


 وارد مرحله جوانی شدم ، صبح تا ظهر  را کارگری میکردم و عصرها در کنار دوستانم به بازی فوتبال مشغول بودم و به مقام نایب قهرمانی جام گندم طلایی کشور با تیم منتخب استان رسیدم. سپس برای کارگری به شرکت هدیش رفتم که آن زمان پیمانکار خانه های سازمانی نیروی دریایی بوشهر بود. بعد از گذران روزهای سخت کار در شرجی بوشهر به خارگ رفتم و آنجا نیز در شرکت هدیش کار کردم. در سال ۵۵ برادرم که از من کوچکتر بود، ازدواج کرد و در شرکت نفت استخدام شد و بعد از عوض کردن چندین شغل به آموزش و پرورش پیوست. و خواهر کوچکم نیز ازدواج کرد. و شاید بار مسئولیت کمی از روی شانه های من برداشته شد.
دیگر سختی کار و گرمای خارگ بسیار زجر آور شده بود، به روستا برگشتم و در سن ۲۷ سالگی نزد عمویم امیرقلی در سعداباد رفتم که آن زمان دوستان دولتی زیادی داشت، از ایشان خواهش کردم مرا برای سربازی معرفی کند، زیرا نامم را برای سربازی نمی خواندند. امیرقلی مرا معرفی کرد و به خدمت سربازی رفتم و در پادگان صفر پنج کرمان مشغول به خدمت شدم سپس مرا به کرمانشاه انتقال دادند و در آنجا سربازی را تمام کردم. از دوستان سربازیم میتوانم حبیب بحرینی را نام ببرم.
تازه از خدمت به خانه آمده بودم و در کنار دوستانم نشسته بودیم که محمدعلی مدرس نیا روزنامه ای در دست به دیدنم آمد و گفت: آموزش و پرورش نیروی خدماتی استخدام می کند. من و حسن بحرانی و چند تن از دوستانم ثبت نام کردیم و در امتحان به عنوان نفر اول منطقه از امتحان سربلند بیرون آمدم و جذب آموزش و پرورش شدم و با شروع جنگ تحمیلی شش ماه دوره احتیاط به جبهه رفتم.
در سال ۱۳۶۰ ازدواج کردم که  حاصل این ازدواج سه پسر و دو دختر می باشد.
سپس به مدرسه طالقانی اب پخش منتقل شدم و با برخی از دوستانم ادامه تحصیل دادم و دیپلم خودم را گرفتم . حاج دادور که مدیر و معلم دوره ابتدایی ما بودبعد از چندین و چند سال به عنوان مدیر کل آموزش و پرورش استان انتخاب شده بود، کار تبدیل من به کادر اداری و دفتری را مرتفع نمود و به عنوان مسئول دبیرخانه اداره آموزش و پرورش شبانکاره ادامه خدمت دادم.
سپس به عنوان دفتردار در مدارس دبیرستان دخترانه زینب کبری، دبستان پسرانه شهید امیری و دکتر حسابی خدمت کردم و در سال ۸۴ بازنشست شدم.
پدر عزیزم خلاصه داستان زندگیت را نوشتم تا هیچ وقت یادم نرود که ۵۷ سال است که بار پدر را به دوش میکشی و از نوجوانی تبدیل به پدری دلسوز برای خانواده شدید.
پدر عزیزم کاش میشد هیچ وقت گرد پیری و کهولت را بر پیکرت نبینم و همیشه راست قامت بمانی، مباد روزی که از سر فرتوتی دست نیاز به سویم دراز کنی.....
تکیه گاهم باش
پدر عزیزم روزت مبارک
داود جان امیری

خاطره ای از پدر و مخالفت کردن با رفتن من به خدمت سربازی
سال ۸۴بعد از گرفتن مدرک دیپلم و اماده شدن برای کنکور سال ۸۵پدر ما را مجبور کرد به درس خواندن برای قبولی در کنکور ما خانواده ای ضعیف از نظر مالی
بعداز قبول نشدن ما در کنکور سال ۸۵پدر اسرار کرد به برویم به دانشگاه ازاد ولی من که شرایط مالی پدر را میدانستم تصمیم به نرفتن گرفتم که باعث شد دلخوری عظیم بین من وپدرم به وجود بیاید
من بدون هماهنگی با پدر تصمیم به گرفتن دفترچه خدمت گرفتم و خودم را اماده رفتن به خدمت کردم اما کاملا به صورت پنهانی چون پدر به شدت مخالف رفتن خدمت من بود و میگفت باید درس بخوانی وبرای خودت ادمی بشوی حتی من برای ارسال دفترچه خدمت ادرس خونه یکی از دوستانم را نوشتم البته قبل از ان با دوستم هماهنگی کامل کردم.


برگه تاریخ اعزام خدمت ما رسید ۸۵/۱۲/۱۸یک شب قبل از رفتن ما مادرمان از مادر رفیقمون شنید موقع رفتن خدمت من را که به پدر خبر داد و ان موقع بود که چهره خشم پدر را دیدم و گفت هر شی گلی که میخواهی برو من دیگه تو را پسر خودم نمیدانم نیمه های شب بود که از خواب پا شدم دیدم پدر در حیاط نشسته هست وبسیار ناراحت هست و منم از ترس هیچ نگفتم و رفتم خوابیدم و صبح بعد از نماز بود که ساک را برداشتم و با خداحافظی بسیار ضعیفی از مادر خواستم راهی بوشهر بشوم که پدرم گفت خودم میرسونمت و اشک را در چشمان مادرم موقع خداحافظی دیدم (من پسر بزرگ خونه هستم )پدر ما را با خود برد بوشهر و باغ زهرا گذاشت و مبلغ ۱۰هزار تومان بهمون داد و گفت سوار تاکسی بشو و برو من میخوام بروم کار دارم بیکار نیستم  دنبال تو بیایم و تا خدمت تمام نکردی برنگرد که من حوصله سرباز فراری ندارم
 ما ده هزار تومان را گرفتیم و رفتیم به ادرس که گفتن برو سبز اباد محل خدمت شما هست تیپ دریایی بوشهر
ما رفتیم سبز اباد یا بهمنی بوشهر برای معرفی خود
حالا چند روز از خدمت ما گذشته هر کس ملاقاتی دارد هر کس هدیه از طرف خونه به دستش میرسد ولی ما از ترس پدر حتی زنگ به خونه نزدیم که محل خدمت ما کجا هست
سال ۸۶موقع تحویل سال ساعت ۲:۳۰دقیقه شب بود که من فردا صبح از یگانم بعد از چند روز تصمیم گرفتم زنگ بزنم به خونه و به بهانه عید سال نو محل خدمت خودم و حال احولی از مادرم بپرسم که زنگ زدیم و پدرم گوشی را برداشت و با سلام و علیک و تحویل سال نو یکم منگه دادن گوشی را داد دست مادر و ما صحبت کردیم و ما در طول زمان اموزش فقط یک بار مادر مان امد به دیدنمان که ان روز من و پدرم اشتی کردیم و من اشک پدرم را دیدم و ما بعد از اتمام زمان اموزش در مرخصی پایان اموزش بودیم که پدرمان متاسفانه در تاریخ ۸۶/۲/۲۹ به دلیل تصادف به رحمت خدا رفت و پایان خدمت ما را ندید .
درود بر تمامی پدران اسمانی
احسان بازیاری


به یاد پدرم
بیست و شش سال پیش در روز ۱۳۷۰/۵/۱۸ قرار بود دومین فرزندم متولد شود.. بر اساس نتایج سونوگرافی و محاسبات پزشکی روز هیجدهم مرداد ماه خانمم را به زایشگاه بیمارستان  بردم تا بستری نمایند.
چون این تاریخ در تقویم سال ۱۳۷۰مصادف بود با تعطیلی روز جمعه، از قبل گوسفندی برای قربانی کردن و دسته گلی برای تقدیم نمودن به همسرم آماده کردم.
پدرم در عصر همان روز از ناحیه قلب، تا حدودی احساس ناراحتی می کرد ،او را به اتفاق برادرم به بیمارستان بردم. پزشک معالج بعد از انجام معاینه و بررسیِ نوار قلب ، وی را بستری نمود.
حال پدر نسبتاً خوب بود و مشکل چندانی هم  نداشت او تا پاسی از شب ، همانطورکه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ،روزنامه می خواند و من هم در کنار تخت او به حلِ جدول کلمات متقاطع مشغول بودم.
پدر چند بار از من پرسید:از زایشگاه خبری نشد؟
گفتم نگران نباش ، پزشک زایشگاه گفته تا چند ساعت دیگه نوزاد متولد میشه.. اگر خدا بخواهد نوه ات را ، صبح علی الطلوع جهت دست بوسی میارم خدمتت..
در آن شب آرام و قرار نداشتم مرتب بین زایشگاه و محل بستری پدر درحال رفت و آمد بودم.. تا این که موذن گلبانگ اذان صبح را سر داد، در همین اوقات ملکوتی پدر آرام چشم بر هم نهاد و به دیار حق شتافت.
هنوز جنازه پدر را به سردخانه منتقل نکرده بودیم که پرستار بخش زایمان ، مرا دید و تولد دخترم را تبریک گفت..
آن روزی که می توانست برایم قشنگ ترین روزها باشد به تلخ ترین روزهایم تبدیل گردید
در آن روز به جای رفتن به زایشگاه و تبریک به همسرم ، به غسالخانه رفتم تا با پدر وداع نمایم
  درآن روز  دسته گلی را که برای همسرم ، تهیه کرده بودم با چشمانی اشکبار بر مزار پدر پرپر نمودم. درآن روز به جای شنیدن تبریک ، تسلیت ها شنیدم..
ولی خدایا باز هم تو را سپاس می گویم که در آن روز با تولد فرزندم ،نگاه بارانی تو را بر شور زار دل پژمرده و تشنه ام ، به خوبی احساس می نمودم
مسعودآتشی

خاطره ی من از بابام!
راستش 5 سالم بود و زمان مهدکودک رفتن من،چون محل کار بابام جهادسازندگی بود منو مهدکودک آزادی که اون نزدیکی بود ثبت نام کرده بودن  تا برا رفت و آمد مشکلی نباشه ....یادمه صبح مامانم حاضرم کرد  تا بابا برسونم مهد و بعدش خودش بره سر کار آماده و کیف به دوش رفتم و سوار موتور شدم اونم کجا عاشق این بودم که جلو بشینم حس اینو بهم میداد که صندلی جلو لامبورگینی نشستم اون وقتا من هنوز یکی یدونه بودم و عزیز دردونه .

بهرحال از خونه حرکت کردیم و رسیدیم در مهد  منو تحویل مربی داد و رفت.....بعد کلی بازی و درس کردن کار دستی وقت برگشتن به خونه شد همه بچه ها پدر مادراشون اومدن بردنشون  من موندمو  مربی  و مستخدم مهد  هرچی تماس گرفت اداره کسی برنداشت  ساعت شده 1 ظهر ه خبری نشد نگو بابام رفته بوده ماموریت پشت کوه  و کلا  یادش از من رفته  و مامانم هم فکر کرده مثل همیشه بابا بردمه اداره،یادمه ی هره هوری راه انداختم که مربی سرسام گرفته بید. از اونجا که خیلی  باباییی بودم تو گریهام براش کلی خط و نشونم میکشیدم تا اینکه یهو در حیاط مهد باز شد و بابام بعد یکساعت تاخیر اومد  دنبالم اونم با لندور  اداره چنان ذوقی کرده بود یکی اومدن بابام و یکی سوار شدن با اون ماشین باحال......فقط همون یک بار بابام منو یادش رفت اونم بخاطر مشغله ی کار.....
پرستو کشتکار

میخی چه کنی سی علی؟
اینه دیم از بوام پرسی
برج پنج سال 80 تازه خدمت سربازی رو تموم کرده بیدوم و قبل از رفتن به سربازی هم دختر خالومه عقد کرده بیدوم از ترس ایکه یه وقت  موقعی که مو خدمتم خواستگارلش وروم نیرنش.
بوام یه کمی این پا و اون پا واوی و ریششه خارند و با صدای اروم و نجوا کنون گفت :
علی بچی زرنگیه ما خو سه تا دهنه دکون داریم ای پیکانبارکوه  که هم پامونه هم همه دارائیمونه میفروشیمش و میدیمش دیه خوش دونه و خداش
ناگفته نمونه بوام نجار بی و پیکانبار سی نجار یعنی یه درامد جداگونه.


ساعتی که ای گپکوهه بوام وم زه میخواسوم از خجالت او واووم اخه یه خونواده عیالواره 8 نفری بی ماشین ؟ خیلی ورم سخت بی.
من من کنون گفتم نه بوا خوم یه کاریش میکنم . دست مردونشه در حالیکه بخاطر زحمت روزگار واویده بی مث پوست تمساح نها ری کولوم و گفت بوا اینه از مو قبول کو . او تو چیشوم جمع واوی . دسمه نهادوم ری دسش ، احساس غرور میکردم که بوایی دارم که دلش عین دریا و عزمش مث کوه میمونه ، گفتم خوم نوکرتوم بوا.
ماشینه فروختیم ، با کمک یه دوستی مصالح ساختمانی زدوم، خدا او خدا بی که روزی عین دره اردو تو زمسون سیم میومه تا جایی که اسفند همون سال با صد ساز و کرنا عروسه بردیم خونه.
ما فکر میکنیم کار بزرگی میکنیم که دست پدرمون رو میبوسیم در حالیکه باید جای پای پدر را بوسه باران کرد. روز پدر بر همه پدران ایران زمین مبارکباد.
علی بناری فرزند کربلایی غلامرضا
 
 

تمام خاطراتم از پدرم همین یک قاب عکس است و دیگر هیچ...

و اما
و اما مادری دارم مردتر از تمام مردان عالم.
همان که بود تا نبودِ پدر را هیچ وقت احساس نکنم.
قاسم پاکدل

خاطره ای از مرحوم پدرم
سالهای ۴۵ یا ۴۶ بود
کلاس اول ابتدایی بودم و ساکن شیراز
پدرم اونروزها میرفت بندرعباس و بار می آورد شیراز،  اونموقع مردم مثل الان نبودن که همه چی براشون مهیا باشه باید اینقدر لررا میزدی تا یه چی برات بخریدن .
شیراز اون سالها به شدت سرد و یخبندون بود ، منم تو برف و بارون بدون چتر میرفتم مدرسه میدیدم همه بچه ها چتر دارن یه روز به بابام گفتم بابا اینهمه بار میاری خو یه چتری هم برای من بیار
گفت باشه بوا سری بعد که اومدم برات میارم.
هرسری بابام میومد تا چتر نیاورده منم هی میگفت چتر اونم بنده خدا میگفت بوا بخدا یادم رفته سری بعد حتما میارم برات.

خلاصه بابا چتر نیاورد نیاورد تا سال اول سپری شد.  سال دوم ‌آخرای اسفند ماه بود که دیگه برف و بارون هم تمام شده بود یه روز که بارش رسیده بود اومد خونه گفت زهرا بوا فردا بیا با هم بریم مغازه چترت رو بهت بدم
منم سراز پا نمیشناختم از درب حیاطمون تا مغازه رو دویدم چتر رو بهم داد چتری بود کوچک با دسته ی چوبی، روش یه عروسک کوچیک هم داشت
همون روز افتاب به شدت می تابید ولی من از شوق چتردار شدن ، چتر رو بازکردم رو سرم گرفتم تا رسیدم خونه . 
از اون روز،  هرشب میخاستم بخوابم کلی دعا میکردم که فردا صبح برف و بارونی باشه تا بتونم چترم رو ببرم مدرسه با خودم بالاخره اینقدر انتظار کشیدم تا آرزوم برآورده شد و توی فروردین ماه بود بارون گرفت و من چتر رو باخودم مدرسه بردم ‌ . روحش شاد
زهرا بهردل

 

سالهاست روز پدر که میرسه دلم بدجور میگیره...

ای پدر دانم که بابایم تویی
مرحمی برزخم غمهایم تویی
گرچه تنهایم من اندر شهرخود
ای پدر دنیای  تنهایم تویی
پدرم مرحوم حاج محمود قایدی فرد فرهنگی بازنشسته ای که تابستون هشتادو دو ترکم کرد، خاطرات بسیار زیادی ازش دارم ولی هروقت اسمش به میان میاد یاد اخرین روزای عمرش میوفتم و کاری که واسم کرد.
من چون ته تغاری خونه بودم آنم بعد از چهار پنج تا دختر خیلی واسه همه بخصوص پدر و مادرم عزیز بودم و هرچیزی که لب تر میکردم واسم آماده میکردن، یادمه اوایل راهنمایی بود که فهمیدم چشمام ضعیف است ولی چون روم نمیشد عینک بزنم هیچوقت به کسی نمیگفتم تا اینکه سال اخر و پیش دانشگاهی مجبور شدم بگم چشمام ضعیفه،بعد رفتن دکتر و تست و ... دیدم بله چشمام هرکدوم چهار هستند یعنی احتمال معافی ..

خلاصه مجبور شدم عینک بزنم اما اینقدر رو روحیه ام تاثیر گذاشته بود که بیشتر وقتها نمیزدمش و همیشه ناشکری میکردم ، تا اینکه اوایل سال هشتادو دو یه روز حاجی (پدرم بعد سفر حجش همیشه صداش میزدم حاجی)گفت فردا اماده باش میریم شیراز دکتر چشم واسه عمل ،خلاصه بعد چندماه آزمایش اولین روز ماه رمضان همون سال ما نوبتمون شد چشمام عمل لیزیک کنم تا از شر عینک خلاص بشم، روزی که خواستم عمل کنم هنگام ورود به بیمارستان نمازی عینکم درآوردم و نگاه به آیه قرآنی سردر بیمارستان کردم و هیچی ندیدم،خلاصه برای اخرین بار عینک زدیم و رفتیم داخل اتاق عمل و عمل کردیم و‌دکتر گفت فردا بیا چشمات باز کن، با تمام درد و رنجی که ما کشیدیم تونستیم شب تا صبح تحمل کنم، صبح بعد اینکه دکتر چشمم باز کرد و گفت همه چی خوبه و سفارشات لازم داد،اولین کاری که کردم این بود که دویدم سمت در ورودی بیمارستان و نگاه آیه کردم و دیدم بله همه چی میبینم و شدم مثل یه بچه ای که تازه متولد شده،همون لحظه تو شلوغی و جمعیت پریدم تو بغل حاجی و ماچش کردم و گفتم ممنونم حاجی ......
و متاسفانه این اخرین سفر من و حاجی بود و یکی دوماه بعدش پدرم فوت کرد ....
نکته آخر: درسته که سالهاست پدرم را از دست دادم اما خدا مادری بهم داده که با تمام اذیت و ناراحتی هایی که من واسش داشتم و دارم همیشه هم به عنوان مادر هم مثل یه پدر پشتم بوده و حمایتم کرده....
در آخر روز پدر را به همه پدران والخصوص بهترین بابای دنیا( مادرم ) تبریک میگم.
امید قایدی فرد


جانبازی پدرم
کلاس سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار بین صحبت های پدرم با یکی ازدوستاش تازه متوجه شدم که پدرم زمان جنگ ترکش خورده ومجروح جنگی بوده وهنوز یه دونه ترکش یادگاری از اون دوران پشت کمرشه
خلاصه بعد ازپرس و جو ازمادر و مادربزرگ و بابابزرگم تازه همه چیز دستم آمد
که آره بابا چهارسال منطقه جنگی بوده و بعد ازمجروح شدن بیمارستان اهواز ودربعد بیمارستان اصفهان بستری بوده اونم باکی با دایی ابراهیمم که یک دستش از آرنج به پایین تو جنگ گذاشته
خلاصه نوجوونی و کنجکاوی و سماجت
همون موقع ها بود که بسیج به جانبازان ورزمنده ها زمین میداد

منم که مایل بودم استفاده ببرم از زمینه که فراهم بود با بابا صحبت کردم که بره دنبال جانبازیش واینکارش که برای ما خوبه و مافردا تو دانشگاه یا واسه سرکار رفتن کمک حالمون میشه  واین صحبت ها که زیربارنرفت که نرفت
خلاصه دوست ،آشنا ،دایی وهرکی میشناختم ومیدونستم که بابابام رابطه خوبی داره واسطه کردم باهاش حرف بزنه ودرآخرم نتیجه ای نگرفتم چون اون نظر وعقاید خودشه داشت
میگفت این حقوق و پولی که میدن مکروه ومن نمیخوام بیاد توزندگیم
تو اون مقطع زمانی که خیلی وضع مالیمون بد بودخودسرانه بین مدارکش کارتی که داشت از زمان جنگ برداشتم دست به کارشدم
رفتم پیش یکی ازآشناها که رئیس بسیج بود و بعدم سپاه تا حدودی مدارک لازم تهیه کردم اما لازم بود  که بابا حاضر بشه که هنوز که هنوزه حاضر نیست و نتونستم قانعش کنم
بله دوستان پدران ما کجا وما کجا
اونا چه عقایدی داشتن چطور زندگی کردن وما چطور زندگی میکنیم.
*بداهه
مادر جان داد مرا
پدر نان  داد مرا
رسم ادب اخلاق
باز نشان داد مرا
کامبیز کشاورز

پدر نان آور و ستون استوار خانه
وقتی پس از قحط سالیهای مکرر حاصل زحمت چندین ماهه را به خانه می آوری و خوشحالیت را نمیتوانی پنهان کنی و سعی داری این خوشحالی را بین همه اعضا تقسیم کنی
فقط یک پدر میتواند چنین کاری کند
ولی ما که نمیدانیم قحطی چه بود و چطور گذشت
اما وقتی مادر را خوشحال می دیدیم و پدر را راضی پر واضح بود که عبور از یک بحران را برایمان مجسم میکند
اما از سالهای قحطی چیزی در ذهنمان نمانده و شاید آنچه پدر را مضطرب و ناراحت می نمود ما را خوشحال میکرد و آنچه اورا به فکر وا میداشت ما به آن به چشم یک بازی خوشحال کننده فکر میکریم
مثلاً وقتی در آن سالها میگ ( ملخ) زیادی آمد و به آنها میگ حلال میگفتند و قابل خوردن بود که مردم آنها را بو میدادند و میخوردند
ما خوشحال بودیم از خوردن میگ بوداده و حتی به میگهای ذخیره شده در پستوی خانه هم دستبرد میزدیم و بو داده و میخوردیم
ولی فقط در خانه پدر و مادر بودند که میفهمیدند این ملخی که با آن مبارزه نشده و وارد مزارع شده تمام علوفه زمین را میخورد و قحطی را شدت میدهد
و یا وقتی پدر بهترین قوچ گله را فروخت مادر آرام و دور از چشم ما اشک میریخت ولی من گفتم پدر خوب شد فرختیش یادته یک روز با اون شاخ پیچ پیچ زشتش به من حمله کرد من هنوز ازش کینه دارم
ولی پدر هم اشک مادر را درک میکرد و دلداری میداد که زن اگر خدا بخواهد بجای مال می آید اما گذر از قحط سالی سختر است
و هم خوشحالی مارا که ناراحتی مادر و خودش به ما فرزندان انتقال پیدا نکند
وقتی ما متوجه میشدیم که تعداد دامهایمان
کمتر میشود و چند راس از گاوهایمان را چوبدار دیگری خرید خوشحال تر بودیم اما او و مادر نه!
اون روز که چوبدار آمد و بیست راس از دامها را خرید و برد چون بره خوشگل و ناز خودم هم خرید منم همراه مادر اشک ریختم
و با پول فروش همان دامها بود که پدر با قافله صبح روز بعد بسوی جره (گره) و بالاده برای خرید گندم آذوقه زمستان رفت و با دست پر و ذخیره آذوقه زمستان برگشت
البته که اون زمستان آخرین خشک سالی بود ولی چون برداشت گندم در اردیبهشت سال بعد انجام میشد این پاییز و زمستان پر بارش نیز برای کشاورزی که درآمدش فقط محصول گندم است ادامه قحط سالی است
هشتم اردیبهشت سال بعد بود که کار  جیلم( درو) تمام شد و بنه های طاله (گندم با شاخ و برگ) خرمن شدند و پس از خرمن کوبی وجدا شدن گندم از کاه کار وزن نمودن گندم حاصله که مراسم مخصوصی داشت و با هر وزنی که انجام میشد شعرهایی میخواندند
مثلاً با اولین وزن میگفتند اول بنام سبحان
دومین دو نباشد خدا
وهمینطور تا دهمین را میگفتند مَرّ شد تمام
همه وزنها به ده خطم میشد
و بعد حمل گندمها به خانه بود
و در آنجا بود که پدر با ترازوی خانه سهمیه هایی را جدا میکرد و روی گونی و ظرف آنها یاداشتهایی میگذاشت اسم چند تن از سیدهای محل و چند تن از افراد کم بظاعت دیده میشد سوال کردم که اینها چیست گفت اینها سهم خودشان است و سوالهای بی ربط دیگر ما و جوابهای از روی رضایت او
و اینچنین بود گذر از بحران توسط مردی که در آن سالها،  جوانیش را فدای ما کرد تا عبور از این بحران برایمان آسان شود و بدون مشکل خاصی زندگیمان ادامه پیدا کند .
افسوس که الان او نیست تا پای بوسش باشم .
ولی برای من همیشه زنده ای پدر روزت مبارک
حاج حیدر نیکنام

یادی از پدربزرگم
 بنده خواستم از پدر بزرگ مادری ام  مرحوم  کرم الله پاپری مقدم بنویسم... البته خاطره ای به شکلی که دیگر عزیزان نوشتند نیست...
این توصیفی که از ایشان می کنم در مدت زمان حیات ایشان چیزی جز مردم داری ندیدم
به خاطر دارم که همیشه در سلام و احوالپرسی پیشقدم بود و بدون هیچ گونه غرور و تکبری خودشان در سلام کردن عجله می کرد..
ما پدربزرگ را (بابا حاجی یا به گویش برازجونی خودمون بواجی ) صدا می زدیم...
خدا را گواه می گیرم تا زمانی که در قید حیات بودند هیچ وقت با تندی با ما برخوردی نداشت و همیشه ارام و متواضع بود... هیچوقت چهره مهربانش از یادم نمیره...

باباحاجی(بواجی) بسیار خوش مجلس و مهمان نواز بودند... به سن ۲۴سالگی رسیدم اما هنوز خاطره شب های زمستان و مزه چای تو قوری و رو منقل و استکان کمر باریک  که پدربزرگ درست می کرد رو فراموش نکردم.
دو سال از کوچ ایشان می گذره  اما هنوز از اوردن اسمش افتخار می کنم... ببخشید  وقت همه رو گرفتم و سپاس از اینکه وقت گذاشتید و متن بنده رو مطالعه کردید
در پایان از سرکار خانم مزارعی برای این پیشنهاد خوب برای نوشتن خاطره روز پدر تشکر می کنم....
رضا آزادپور

«اشک پدر»
(سال ۱۳۶۵ سیل ویرانگری اومد که تاریخ زندگی خانواده‌ ما را تغییر داد و با مردمی آشنا ساخت که امروز همه‌ چیزم هستند)
بعد از اون سیل لعنتی پدر گفت: باید به خاطر بچه‌ها بریم «زیارت»، دیگه «هفت جوش» جای موندن نیست. بچه‌‌ها باید درس بخونن و از درساشون فاصله نگیرن!
تنها چیزی که برامون مونده بود یه گاو بود که توی سیل هر جا می‌رفتیم همراهمون بود و النگوهایی که توی دستای مادر بود. همه چیز را سیل با خودش برد. حتی موتور هفتاد و کتابخونه‌ای که برادرم تازه توی خونه‌ی پذیرایی ساخته بود. و شاهنامه‌ی قدیمی‌ای که پدر برامون شبها می‌خوند...
سیل همه چیز را برده بود ولی دل‌کندن از زادگاه به این آسونی نبود. خاک زادگاه همیشه آدم را به خودش جذب می‌کنه و بوی اون را از بین تموم سرزمینهای دنیا می‌شه شناخت. یه حسی به آدم می‌ده مثل آغوش مادر، مثل صدایی که از یه آشنای همیشه آشنا صدات می‌زنه...
یک هفته‌ای بود که با فروش النگوهای مادر خانه‌ای توی «زیارت» گرفته بودیم و ساکن شده بودیم.
بی صبرانه منتظر جمعه بودم که از راه برسه و من نخوام برم مدرسه....
صبح زود بلند شدم و پیش از آنکه کسی متوجه بشه زدم بیرون
فقط باید به زادگاهم بر‌می‌گشتم و خستگی هیچ معنایی نداشت.
یه بچه‌ی ده ساله و شش _ هفت کیلومتر راه...
هر چه نزدیکتر می‌شدم دلم بیشتر می‌گرفت؛ از آبادی خبری نبود و فقط چادرهایی نمایان می‌شد که برای آوارگانِ مانده از سیل زده شده بود...
اولین منزل _ که حالا زمینی بیش نبود‌_ مال ما بود!
 همان منزلی که درش به روی هر غریبه‌ای که اول به روستا می‌رسید باز بود و تا زنده بود با اهالی خانه دوست می‌ماند.
حالا من به همان منزل رسیده بودم؛ بدون خانه، بدون دیوار و بدون اهالی منزل...
چادری روی خانه‌ی پذیرایی زده شده بود و پدر از آن بیرون آمد. پدر و مادر همچنان توی اون زمین مونده بودند و توی یه چادر زندگی می‌کردند در حالی که ما به «زیارت» کوچ کرده بودیم.
زانوهام شُل شده بود و قدم برداشتن چقدر سخت بود... هرگز پدر را بدون لبخند ندیده بودم، حتی وقتی که توی سیل اون پیرزن را از آب گرفت و از این بلندی به اون بلندی می‌رفتیم تا از دست سیل فرار کنیم و اون لحظه که پدر از چادر بیرون اومد هم داشت لبخند می‌زد تا اینکه چشمش به من افتاد.
_ «شُو» اسفندیار اومد
مادر هم از چادر بیرون اومد و گفت: اسفندیار؟!
وقتی توی بغل پدر جا گرفتم اولین بار اشک پدر و گریه‌اش را دیدم و بغضم ترکید....
★نام مادر شاهی است و پدر او را شُو صدا می‌زد.
نامدار فتحی روزت مبارک
اسفندیار فتحی


خاطرات من
از سه بخش تشكيل شده كه تقديم تان مي نمايم البته بسيار كوتاه...
پدرم
از هيچكس نترسيد
وام دار هيچكس نبود و نيست
سر خم نكرد
حرفش را مي زند حتي پاي چوبه دار
نه بوسيد نه نوازش كرد فقط تا حد مرگش دوست مان داشت و دارد
به وجودت افتخار مي كنم پدر
مرحوم پدر بزرگم
پاسبان زمان شاه بود
اخلاقش زبانزد عام و خاص
زيرك و باهوش
آخرين رأي كه به صندوق انداخت سيد محمد خاتمي بود بقول خودش *سيد قشنگو*
وقتي من برايش نوشتم به حكم نظامي بودنش نوشته را پيش ديگري استعلام كرد كه نكند من فرد ديگري نوشته باشم
فقط يه كلام
نديدم مثش
مي شود پدر نما هم بود
در حق خانواده اش ظلم كرد
همسرش را به خاك سياه نشاند
فرزندانش را نابود كرد.
و حيف باشد واژه پدر را برايش صرف كردن
و چه مي كشند فرزندانش در روز پدر كه همه از خوبي ها مي گويند.
احسان مبارکی برازجانی

کُشتی 
تا یاد دارم از دوران نوجوانی که می رفتم کشتی،پدرم دوبنده ی کشتیم رو پاره می کرد ،دوباره پول توجیبی هامو جمع می کردم یه دوبنده جدید می خریدم می رفتم سالن کشتی
دوباره تا پدرم خبردار میشد پاره اش می کرد. یادم نمی یاد چند بار ،ولی هربار یواشکی پدرم دوبنده خریدم ،تاخبردارشدپارش کرد
مامانم می گفت :خو گناه داره،چطور لباس ورزش اشه پاره می کنی ،پدرم جوابش می داد :می خوام بلکه سالن کشتی نره ،درسش رو بخونه
اما ما درسخون نشدیم که نشدیم
حسین شادی

ای پدر ای با دل من همنشین
ای صمیمی ای برانگشتر نگین
ای سپیدار بلند و بی قرار
می برم نام تو را با افتخار
هرچه دارم از تو دارم ای پدر
ای که هستی نور چشم و تاج سر
ای پدر بوی شقایق می دهی
عاشقی را یاد عاشق می دهی
با تو سبزم ، گل بهارم ، ای پدر
هرچه دارم از تو دارم ای پدر

اولین سفر با پدرم
بابام نظامی بودش و طبق معمول آدمای نظامی آدمای خشک و مقرراتی . من هیچ وقت یاد نداشتم که بابام با ما مسافرت اومده باشه نه تابستون نه عید نه سیزده بدر همیشه با مامانم و خاله هام تنها میرفتیم بابام  همیشه گرفتار کار بود وکار وکار .
سال ۸۶ که بابام بازنشسته شد یه مقدار از پول بازنشستگیش رو داد یه پراید صفر خرید مرداد همون سال مامان گفت اکبر تا با ماشین خودمون بریم مشهد ماهم که انتظار نداشتیم بابام بگه بریم گفت باش میریم ماهارو کجا میدی مات و مبهوت موندیم که چطوریه بابا گفته بریم مسافرت منو خواهرم با اخم و تَخم به مامانم گفتیم بابا بیاد خو نمیزاره شوخی خنده کنیم درجا میخا بگو دُختِه نخند دختر چه گفتنه بخنده،  ای چه جایی رفتنیه مامانم گفت حالا بعد نود و نُه سال بواتون گفته بریم جِی شما بهونه میارین ؟؟؟


خلاصه ماراضی به رفتین شدیم . تو ماشین اول کسی خو زهله نمیکرد ضبط روشن کنه کسی زهله نمیکرد بلند بخنده چیشتون روز بد نبینه تو ماشین مثل مجسمه نشسته بیدیم که بابام گفت بوا والا ای چطری میناله مانم خو از خدا خواسته سُکِ مانی دادیم که ضبط بزن ای اول راه بی هنوز وو دالکی نرسیده گفت بوا می سیچه ساکتین ؟
ما مات و مبهوت سی هم کردیم خواهر کوچیکم جاش نگرفت گفت بابا حالت خوبه ؟
واخ مانه کجا میدی زدیم زیر خنده تو اون سفر فهمیدیم که نه بابام برخلاف ظاهر خشکش بسیار خوش مسافرتم هست . ولی هنوز نفهمیدمه کی گفته دختر بخنده یعنی چه ؟؟؟
پدرم ای بانی روزهای سبز زندگیم روزت مبارک
ندا مزارعی

پدرم روزت مبارک

بایداز زمین کوچ کنیم
وقتی هرچه گل سرخ می کاریم
باد می برد
خار درو می کنیم
«رضا کاظمی»
بردستان پینه بسته ات، چینه های پیشانی ات،مفاصل ورم کرده زانوانی که جوانمردانه ایستادند ودر برابر ذلت خم نگشتند بلکه در دندانه های چرخ دنده وحشی روزگار ساییده شدند بوسه می زنم .روزت خجسته ،ای تنها نشان ایثار واستقامت.
شبی را یاد دارم در جمع 40-50 نفری خونه مادربزرگه بر سر سفره ی پدربزرگه.سرسفره هنگام شام ،من به عادت دیرینگی ،لبه های نان (پرک نان)را از نان جدا می کردم وتوی سفره ،کنار کاسه ی آش کازرونی می گذاشتم که ناگهان پدربزرگه با لهجه ی کازرونی فریاد کشید :«ای دیگه چه ادایی ان ؟ای نون به ای قشنگی،  پرکش کجاشن ؟ »
پدرم متوجه رنگ به رنگ شدن ناشی از شرم در چهره ام شد فی الفور از  سرجاش بلند شد شام نخورده ،پشت رول نشست گازش رو چسبوند از کازرون تا برازجون دم  درحیاط منزل  ترمز گرفت ،وخاموش کرد ماشین را. .هرچی خواهش اش کردن بمونه شام بخوره ،خستگی در کنه ،نپذیرفت .بعد از سه شبانه روز رانندگی ،تازه رسیده خونه مادربزرگه.
فریده فهیمی




ياد پدراني كه ديگر در بين ما نيستند شاد باد و قدر بدانيم پدراني را كه سايه شان رمز بودن ماست

 
گردآورنده : ندا مزارعی



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
1396/01/27 - 09:51
0
0
باسلام بسیارخوب و باارزش بود، اگر نمره ای بالاتر از بیست بود هم به این خاطرات شیرین و زیبا برایش هم کم بود خاطرات همیشه ماندگار است و نام شیرین تر از عسل که به این خاطرات زیبای و شیرینی خاص می دهد نام بزرگ و بی نظیر پدر است که همیشه مانند روز و شب در وجودمان و در روزگار و زندگیمان خودنمایی می کند هدف نباید با یاد و نامشان زنده کنیم باشدهدف باید راز مردانگی سخاوت و کرامت و مرد ایشان را زنده کنیم که ثابت کنیم ما فرزندان همان مردان بزرگ و بی الایش هستیم اما باید مانند خودشان پاک و بی الایش باشیم نه برای خودنمایی که خودمان را در بین مردم جلوه کنیم باید مانند انها با مردانگی و سخاوت و با کرامت باشیم من هم یاد عزیزترین هستی وجودم در روی زمین نام پدرم زنده یاد محمدحسن لهسایی این خدمتگذار و خادم این مردم عزیز را گرامی می دانم امیدوارم لیاقت احترام فرزندی به پدری را خداوند به من عطا نماید تا شرمنده روح نورانی وجودش نشوم که همیشه نامش پشتیبانم باشد. یاد همه پدران این مردان بزرگ و مهربان و باارزش و گرانبها که همیشه اعتبار و پشتیبان زندگیمان بوده و هستند زنده و گرامی باد ...
1396/01/23 - 15:06
0
1
سلام،واقعا تشکر میکنم از جناب استاد کمالی پور و خانم مزارعی مهربون بابت پیشنهاد قشنگشون و یک خسته نباشید هم خدمت خانم صابری عزیز و همکاراشون در اتحاد جنوب💐💐💐💐💐💐💐
1396/01/22 - 18:09
0
2
سپاس از مدیران خوش ذوق انجمن گردشگران و تشکر از دوستان خوب اتحاد خبر 🌹
1396/01/22 - 18:06
0
2
سپاس از مدیران خوش ذوق انجمن گردشگران و تشکر از دوستان خوب اتحاد جنوب _ سربلند باشید 🌹
1396/01/21 - 23:59
0
2
بسیار عالی درود برشما بسیارکار جالب بودوغیر منتظره
1396/01/21 - 23:06
0
2
سپاس از جناب،صابری بزرگـوار و بانوی رسانه خانم صابری که همیشه همراه و یاور انجمن هستند،.و تشکر از،دوستان که مشارکت کردند،
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • انتخاب هیئت رئیسه جدید شورای هماهنگی روابط عمومی های ادارات شهرستان دشتستان
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • یک بار برای همیشه تفاوت گرگ، شغال و روباه را با رسم شکل یاد بگیرید
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/01
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اسرائیل را چه باید؟
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • .: شهرزاد آبادی حدود 2 ساعت قبل گفت: درودتان باد. همگی چند ...
  • .: لیلادانا حدود 4 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 5 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 5 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 6 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 6 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 9 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 10 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...