امروز: پنجشنبه 30 فروردين 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 11 ارديبهشت 1395 - 13:28
به معلماي خوب ِ ديارم

اتحادخبر- قدرت مظاهری: .... يه باره متوجه مي شم كه ايشون شاگرد تعميرگاهيه كه ماشينم اونجاس. خودم رو نمي بازم و مي پرسم: "پس اوستا برگشت، ها؟ " مدير مدرسه با خنده سرش را تكون مي ده و مي گه : "در خدمتيم!" چشمام به شعار نوشته شده روي ديوار مدرسه مي افته كه نوشته : ( توانا بود هر كه دانا بود)! و با خودم فكر مي كنم چقده سخته معلم بودن ....

توانا بود هر كه دانا بود

قدرت مظاهری:   

سي و يك شهريوره و كلي كار رو سرم تلنبار شده . نمي دونم بايد كدوم يكي رو اول انجام بدم. همه كارا هم مربوط مي شه به پسرم و فردا كه روز اول مهره . بايد يه سر برم لوازم التحريري توي بازارچه ، بعد يه شلوار از بوتيك توي خيابون اصلي بگيرم براش ، يه كيف از مغازه سر بازار و آخر ِ سر هم باهاش برم آرايشگاه تا موهاشو كوتاه كنه . خودش مي گه بوكسوري ، ولي ارواح باباش كه بزارم از اول كار اين قرطي بازيا رو دربياره! توي اين هير و وير و از بخت ِ هميشه بد ِ لعنتي ام ، پرايد لكنته ام هم به لج و لجبازي افتاده و واشر ِ سرسيلندرش به طور خودجوش شروع به سوختن كرده. اما بالاقوز تر از همه اين قوزا ، حافظه بلند مدت پسرم هس كه قول شش ماه پيش به طرز عجيبي هنوز توي ذهنش مونده و دائم اون رو تو صورتم مي كوبه كه : " بابا ، خودت قول دادي يه روز قبل از  اول مهر ، من رو ببري صحرا و چوپان دروغگو رو نشون بدي بهم! "

حالا ما يه خبطي هم كرديم و شش ماه پيش كه بهونه مسافرت به ماه و مريخ رو كرده بود ، به دليل عدم دسترسي به ماه و مريخ و سفينه اي كه مفت و مجاني ، من و او و مامانش رو به ماه و مريخ ببره ، از زبونم در رفت كه : " اگه از خر شيطون بياي پايين و ماه و مريخ رو بي خيال بشي ، يه روز مي برمت صحرا كه چوپان دروغگو رو ببيني" همين حرف توي شش ماه پيش جون ما رو خريد و اون هم از تب و تاب سفر به ماه و مريخ افتاد، ولي حالا بدجوري كك شده و افتاده توي تنبون ما! مي گم : " بزار اگه ماشين درست شد ، مي ريم " مي گه : " اگه درست نشد چي؟ " مي گم: " مي شه" مي گه : "خونه كوكب خانوم هم مي ريم؟ " مي پرسم : "كوكب خانوم ؟ ... كوكب خانوم كيه ديگه !؟ " مي گه : " كوكب خانوم ديگه بابايي . همون كه شير و ماست و اينا داره. عباس ازشون مي خوره و مي گه به به. اون رو مي گم ها! " تازه دوزاريم مي افته كه شازده داره يكي يكي آدماي كتاباش رو ازم طلب مي كنه.

مي گم : " حسنك و ريزعلي چي؟ اونا رو دوس نداري ببيني!؟ " با شوق بچه گونه اي داد مي كشه : " اِ چرا بابايي ، خيلي دوس شون دارم . اونام هستن؟ " يادم رفته كه بچه ها معني طعن و كنايه  رو نمي فهمن. خدا رو شكر مي كنم كه هنوز به درس پترس فداكار نرسيدن وگرنه با اين مخمصه اي كه من توش گير كردم ، چطور مي خواستم اول مهري  و توي اين سوز و سرماي اونجا  برم هلند و اون سد و سوراخ مربوطه رو بهش نشون بدم ، فقط شبيه يه كابوس مي مونه.

علي ايحال وسايل و قطعات يدكي رو كه شاگرد تعميركار ازم خواسته ، با يه تاكسي تلفني مي برم تعميرگاه و مي دم بهش . توصيه مي كنم كه كار من رو جلو بندازه . شاگرد تعميركار يه نگاه عالمانه اي بهم مي اندازه و مي گه : "  اگه تا پس فردا هم درست بشه ، كلاتو بنداز بالا " بعد دوباره مي گه : " البته اگه اوستا بياد تا فردا ! "  از بدشانسي كلاهي هم نداريم كه بالا پايينش كنيم. دوباره سوار تاكسي مي شم و زنگ مي زنم به پسرم كه آماده باشه بريم سراغ چوپان دروغگو ! راننده آژانس كه جوانك مودبي به نظر مي رسه ، زير چشمي نيگام مي كنه ولي به روي خودش نمي آره كه چيزي بپرسه. آروم آروم حاليش مي كنم كه داستان چيه و ازش مي خوام يه كم از شهر بزنه بيرون و با ديدن يه چوپان و گله اش، آرزوي پسرم رو برآورده كنه. راننده لبخندي مي زنه و قبول مي كنه . پسرم رو سوار مي كنيم و راه مي افتيم به طرف خارج از شهر . نزديكاي يه دشت كه مي رسيم ، يه چوپان و گله اش توي افق ديده مي شن كه دارن مي رن به سمت ته دشت . پسرم اصرار داره كه باهاش حرف بزنه. يه جا همون نزديكيا توقف مي كنيم و خودم به تنهايي مي رم پيش چوپان و يه اسكناس پنج هزارتوماني مي گيرم به طرفش و ازش مي خوام كه خودش رو چوپان دروغگو جا بزنه تا پسرم باورش بشه. با اين حرفم ، از الاغش مي پره پايين و همين جوري كه بد و بيراه مي گه با سنگ و چوب دنبالم مي كنه. به سرعت خودم رو پرت مي كنم توي ماشين و از راننده مي خوام كه گازش رو بگيره . پسرم كه مات و حيرون مونده ، مي پرسه: " چي شد بابايي!؟‌ " مي گم : " هيچي باباجون ، ظاهرا يه كم ناراحته امروز "مي پرسه : " واسه چي بابايي ؟ ... آدم دروغگو كه ناراحت نمي شه ! " مي گم : " آره باباجون . حالا بريم ، يه روز ديگه مي آييم سراغش " راننده مي خنده و پسرم سرش رو برمي گردونه و به چوپان نگاه مي كنه كه هنوز ناسزاگويان داره دنبال مون مي دوه ! شهر كه مي رسيم ، از راننده مي خوام كه يه كم تخفيف بده و كرايه كمتري بگيره . اما وقتي مي گه ماشين مال خودش نيس و داره واسه يكي ديگه كار مي كنه ، دلم مي سوزه براش و هر مبلغي رو كه مي گه ، مي دم بهش و مي ريم توي مغازه لوازم التحرير كه دفتر و قلم و مداد و مدادتراش و مداد پاك كن و باقي خرت و پرتاي ديگه رو بگيريم . توي لوازم التحريري هم شروع مي كنم به چانه زدن با فروشنده كه جوان ساكت و ساده اي به نظر مي آد. اما وقتي كه پي مي برم اون هم يه فروشنده ساده اس و واسه صاحب مغازه كار مي كنه ، مجبور مي شم كل مبلغ رو بپردازم و برم بيرون .

كار بعدي ، تهيه كيفه كه پسرم گير داده حتما شبيه كيف بن تن باشه . فروشنده انواع و اقسام كيفاي بن تن رو مي زاره روي ميز و مي خواد كه انتخاب كنيم . بن تن در حال پريدن ، بن تن در حال زيگزاگ رفتن ، بن تن در حال نبرد با اژدها ، بن تن توي هواپيما ، بن تن توي آسمون ، بن تن روي زمين ، بن تن زير زمين! ولي پسرم فقط به دنبال يه بن تن مخصوصه كه داره با مرد عنكبوتي مي جنگه و هالك هم اون طرفتر داره يه هلي كوپتر رو مي بلعه! فروشنده حالي مون مي كنه كه همچين بن تني نيومده توي بازار و از ناچاري بن تن زيگزاگي رو مي خريم و با اين فروشنده هم كه واسه صاحب مغازه كار مي كنه ، چانه نمي زنيم و مي ريم بيرون. مقصد بعدي مون بوتيك توي خيابون اصليه . بوتيك پر از بچه هاي لوس و ننر و بابا ننه هاي غمگين و افسرده اس كه با انواع و اقسام سازاي اين وروجكا مي رقصن . پسرم از بيرون شرط كرده كه شلوار رپري مي خواد. نمي دونم رپر چه كوفت و زهر مار جديديه كه مد شده . از فروشنده كه باز هم مثل فروشنده هاي قبلي براي مالك مغازه كار مي كنه، يه شلوار رپري با  شكلاي اجق وجق مي گيريم و مي پريم بيرون. آخرين مقصد، آرايشگاه كنار بازارچه اس كه وقتي پسرم رو روي صندليش مي نشونم، يه نفس راحت از عمق جان مي كشم و خودم هم ولو مي شم روي صندلي انتظار آرايشگاه. با خودم عهد كرده بودم كه اصلا نزارم هر مدلي كه دلش مي خواد بزنه ولي از بس خسته ام و ناي حرف زدن ندارم ، مو و قيچي رو مي دم به اختيار خودش و آرايشگر و مي گم هر مدلي كه خودش دلش مي خواد ، اصلاح كنه براش .
آرايشگر هم كه شاگرد آرايشگاس و براي اوستا كار مي كنه ، دستمزدش رو مي گيره و جوري مدل موها رو تنظيم مي كنه كه اگه خودم اونجا ننشسته بودم و از تو خيابون رد مي شدم ، پسرم رو نمي شناختم . دوباره يه تاكسي مي گيريم و نزديكاي غروبه كه ديگه  برمي گرديم خونه . از زور خستگي چنان به خواب مي رم كه توپ هم كنارم در كنن ، بيدار نمي شم . نشون به اين نشون كه صبح فردا چشمام رو به روي دنيا باز مي كنم . پسرم لباس پوشيده و كيف بر دوش منتظر وايساده تا روز اول مهر توي مدرسه همراهيش كنم. با همديگه راهي مدرسه مي شيم و توي صبحگاه شركت مي كنيم. بعد از قرآن و سرود ملي و سرود همشاگردي سلام، مدير به بچه ها خوشآمد مي گه و مي خواد معلماي مدرسه رو كه همه شون جديد شدن، به بچه ها معرفي كنه. يكي يكي اسماي معلما رو مي خونه و اونا هم مي آن پشت تريبون و به بچه ها خوشآمد مي گن . چيزي كه برام خيلي خيلي خيلي جالبه ، معلماي مدرسه پسرم هستن . معلم كلاس اول، شاگرد مغازه كيف فروشيه! معلم كلاس دوم ، فروشنده لوازم التحريره! معلم كلاس سوم، راننده آژانسه! معلم كلاس چهارم ، فروشنده بوتيكه! معلم كلاس پنجم ، شاگرد آرايشگره! اما هر چه به ذهنم فشار مي آرم كه معلم كلاس ششم رو كجا ديده ام ، عقلم به جايي قد نمي ده . لبخندي مي زنم و با خودم مي گم خوبه كه لااقل معلم ششميا ، شغل دوم نداره. حتما حقوق بيشتري مي گيره كه نياز به شغل دوم نداره.

دارم توي همين حال و هوا سير مي كنم كه مراسم صبحگاه تموم مي شه و بچه ها مي رن توي كلاساشون. مي رم كه از مدير تشكر و خداحافظي كنم. معلماي ديگه رفتن به كلاساشون و فقط مدير و معلم كلاس ششم موندن و دارن با همديگه حرف مي زنن. وقتي مي رسم كنارشون ، حرف شون رو قطع مي كنن و رو به من لبخند مي زنن. ازشون تشكر و خداحافظي مي كنم و مي خوام از مدرسه برم بيرون كه معلم كلاس ششم صدام مي زنه و مي گه : "راستي ماشين تون هم عصري تمومه كارش! " با حيرت مي پرسم : "شما !!!؟ " و يه باره متوجه مي شم كه ايشون شاگرد تعميرگاهيه كه ماشينم اونجاس. خودم رو نمي بازم و مي پرسم: "پس اوستا برگشت، ها؟ " مدير مدرسه با خنده سرش را تكون مي ده و مي گه : "در خدمتيم!" چشمام به شعار نوشته شده روي ديوار مدرسه مي افته كه نوشته : ( توانا بود هر كه دانا بود)! و با خودم فكر مي كنم چقده سخته معلم بودن ...
روز معلم مبارك باد /ص



کانال تلگرام اتحادخبر

مرتبط:
» کانون منتقدین؛ ضرورت [بيش از 8 سال قبل]
» مزایا و معایب فضای مجازی [بيش از 7 سال قبل]
» معناباختگی عشق [بيش از 9 سال قبل]
» چشم به راه ِ خواب؟!! [بيش از 6 سال قبل]
» درخت مشعل/درخت شعله [بيش از 7 سال قبل]

نظرات کاربران
1395/02/12 - 19:59
0
2
دستت طلا وقلمت مانا،آقای مظاهری. درست زدید به هدف
1395/02/12 - 07:22
0
2
عاااااالی.....روز معلم مبارک
1395/02/12 - 07:11
0
2
والا بلا ما شاگرد هیچجا نیستیم .
هستند عده ای که آبروشون را نفروختن . اما خیلی کمند.
1395/02/11 - 21:58
0
2
احسنت... عالی بود
روز معلم مبارک
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • گشت و گذار دختران جوان در تهران 100 سال قبل (+عکس)
  • شگفت‌انگیزترین «دوربین‌های جاسوسی» تاریخ؛ از پاکت سیگار تا رادیو! (+عکس)
  • بارش باران باعث ورود خسارت به تاسیسات برق استان بوشهر شد
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/01/29
  • رژه روز ارتش در بوشهر برگزار شد
  • اتمام طرح گردشگری دریایی نوروزی بنادر استان بوشهر / ارائه خدمات به 675 هزار و 950 گردشگر دریایی
  • برترین‌های مدیریت دانش اداره کل بنادر و دریانوردی استان بوشهر تجلیل شدند
  • افزایش ۵درصدی تردد درون استانی در ایام نوروز
  • نقش و جایگاه ارتش تبیین و اطلاع‌رسانی شود
  • ۸۰ درصد محورهای مواصلاتی استان بوشهر به سامانه‌های هوشمند مجهزند
  • مواد غذایی مفید برای تسکین درد مزمن
  • هشدار قرمز سیلاب؛ بارش سنگین باران در ۴ استان کشور
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اطلاعیه فرماندهی انتظامی بوشهر پیرامون حجاب صادر شد
  • اگر احساس تلخی در دهان می کنید این بیماری در کمین شماست
  • 🎥ویدیو/طبیعت بکر و زیبای روستای خیرک دشتستان
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • پیاده روی یا دویدن، کدام برای لاغری و کاهش وزن بهتر است؟
  • نشست هماهنگی برگزاری آئین شب شعر ویژه نکوداشت شهید محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تکنیک های کنترل خشم کودک و نوجوان توسط والدین
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • نتا S واگن ؛ یکی از زیباترین خودروهای چینی به بازار می آید (+تصاویر)
  • دست آویزی برای دومین سالکوچ هدهد خبررسان علی پیرمرادی
  • با این تکنیک به نق زدن و اصرار کردن بچه ها پایان دهید
  • آیا این ادویه خوش بو می تواند با سرطان پروستات مقابله کند
  • بازتاب حمله ایران در رسانه‌های خارجی: اسراییل زیر آتش
  • پیشرفت ۶۳ درصدی قطعه اول بزرگ‌راه دالکی به کنارتخته
  • در بین رفقایم به تعصب دشتستانی مشهورم/ خودم را مسلمان تکنوکرات می دانم
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • ویژه نامه نوروزی 1403 اتحاد جنوب منتشر شد/ معرفی شخصیت سال ویژه نامه
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • دکتر مهدی یوسفی در یک نگاه
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • آئین استقبال از مسافرین و مهمانان نوروزی در شهر دالکی / تصاویر
  • دکتر یوسفی با حافظه مثال زدنی
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق 1 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: اسماعیل حدود 4 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...
  • .: سعید حدود 4 روز قبل گفت: آقای امید دریسی پیش ...
  • .: یونس حدود 5 روز قبل گفت: سلام و درود به ...
  • .: قاسم حدود 7 روز قبل گفت: خوبه لااقل یک نفر ...
  • .: تنگستان حدود 9 روز قبل گفت: چرا چنین مطالب سراسر ...
  • .: حسن جانباز حدود 9 روز قبل گفت: اصلا سفره ای نیست ...
  • .: محمد قاسمی حدود 12 روز قبل گفت: درود وسپاس بی کران ...
  • .: محمد حدود 12 روز قبل گفت: استاد احتمالا مقاوله به ...
  • .: محبی حدود 12 روز قبل گفت: فعلا که یک هیچ ...