امروز: شنبه 01 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 28 آبان 1391 - 09:15
احمد فکراندیش: صبح یک روز سرد زمستانی در شیراز مهمان خانه گرم حبیب نگهبان و پری برازجانی نشستن کنار دوستانی که از سال های دور برازجان می گویند همیشه برای من جذاب و دلنشین است. این دو نیز از رنج های زندگی در شرایط سخت، از شادی ها و تلخی ها سخنان زیادی در سینه دارند نگهبان از اولین هاست. از کسانی است که عشق به زادگاه رهایشان نمی کند و مهر سرزمین مادری را در سینه دارند. پری برازجانی هم با وجود لهجه غلیظ شیرازیش از حفظ گویش دشتستانی می گوید. او راه تلاش های فراوانی را در راه چاپ نگارش کتاب سیری در گویش دشتستانی کرده است. شما را به خواندن گفت و شنود من با این زوج دعوت می کنم.
ـ آقای نگهبان کی و کجا متولد شدید؟
من پاییز سال 1306 در برازجان، محله ی نجارها (دره ی خشمی) که الان خیابان شریعتی است متولد شدم.
ـ از خانواده تان بفرمایید؟
پدرم را عبدالحسین خان می گفتند، البته نه این که از طایفه ی خوانین باشد، بلکه چون در اوایل سلطنت رضاشاه، عده ای را برای فراگیری فنون نظامی به خارج از کشور فرستادند و پدر من هم جزء آن افراد بود و شغل دولتی داشت به همین دلیل پسوند خان را به او اضافه کردند؛ پاره ای مکاتبات رسمی از آن زمان باقی مانده که بدون فامیل و با پسوند خان از پدرم نام برده شده؛ مادرم هم اولین فرزند حاج ابوالقاسم برازجانی است که از تجار سرشناس منطقه بوده و سال 1312 به منظور فعالیت بیشتر بازرگانی عازم شیراز شد و چون مقارن همون ایام من پدر و مادرم را از دست داده بودم، تحت سرپرستی ایشون قرار گرفتم و من رو هم سال 1314 با خودشون بردن شیراز.
ـ پدر و مادرتون کی و به چه علت فوت کردند؟
پدر و مادرم سال 1309 به علت بیماری مالاریا که آن زمان صعب العلاج بود در فاصله ی زمانی کمی از هم فوت شدند.
ـ شما چند فرزند بودید؟
من یک خواهر هم دارم که 2 سال از من کوچکتر است.
ـ از همسرتون بگید؟ کی ازدواج کردید؟
همسرم خانم طیبه ی برازجانی، فرزند مرحوم حاج نجف برازجانی از بازرگانان خیر و نیکوکار است. همسرم را همه ی فامیل پری صدا می زنند به همین دلیل در شعرهایش تخلص پری را به کار می بره.
در چه سالی ازدواج کردید؟
سال 1334 ازدواج کردیم و آن زمان ایشون هنوز به سن قانونی نرسیده بود و یک سال بعد، ازدواج ما در دفتر رسمی ثبت شد و آن زمان همسرم 14 ساله و من 28 ساله بودم.
ـ تحصیل را از کجا شروع کردید و در چه مدارسی درس خواندید؟
کلاس اول ابتدایی را در مدرسه ی فرخی برازجان خواندم. مدرسه ی فرخی همان شهید بهشتی کنونی است که قبلا کنار حمام سالم خانی و تنها دبستان برازجان بود و بعد از آن که همراه پدربزرگ مادری ام به شیراز آمدم، مدرسه ی سلطانی درس خواندم و بعد چون به کار فنی علاقه داشتم به مدرسه ی صنعتی آن زمان رفتم و دیپلم صنعتی گرفتم.
ـ مدرسه ی صنعتی چه طور مدرسه ای بود؟
مدرسه ی صنعتی زمان رضاشاه و قبل از جنگ جهانی دوم تاسیس شده بود و جزء وزارت فرهنگ که همین آموزش و پرورش کنونی است هم نبود، زیر نظر وزارت بازرگانی و پیشه و هنر بود؛ تمام معلم های ما آلمانی بودند و ما از نظریات دقیق و تیزبین آلمان ها خیلی استفاده بردیم. یادآوری این نکته ضروری ست، قریب هفتاد سال قبل که ما مدرسه ی صنعتی رفتیم با آن ویژگی هایی که داشت، دانشگاه تهران چند سالی بود شروع به کار کرده بود و فارغ التحصیلانش که تعداد اندکی بودند بیشتر جذب کارهای دولتی می شدند و فارغ التحصیلان مدارس صنعتی هم که تنها 7 مدرسه در هفت استان ایران داشت تعداد قلیلی بودند، بنابراین ادامه ی تحصیل در دانشگاه با توجه به اصل عرضه و تقاضا و با توجه به جایگاه خاصی که در آن هنگام در بازار کار کشور داشتیم اقتصادی به نظر نمی رسید و چندان ضرورتی هم نداشت؛ مقتضیات هر زمان و ارزش هایشان با هم متفاوتند فی المثل پس از گذراندن دوره ی آموزشی خدمت وظیفه در دانشکده ی افسری و اعزام به پادگان ها، صبح ها موقع رفتن بر سر خدمت یک گماشته با دو اسب زین کرده که یکی به صورت یدک بود از پادگان به درِ خانه ی ما می آمد. ما سوار بر اسب می شدیم و سرباز گماشته هم پشت سر ما با اسب دیگر راه می افتاد و پس از طی کردن مسیر و خیابان ها به پادگان می رسیدیم. آیا در این برهه از زمان می توان تصور چنین کارهایی را کرد؟ امروزه برای یک امیر ارتش هم چنین تشریفاتی قائل نمی شوند. دیپلم شصت هفتاد سال قبل هم با حالا خیلی متفاوت بود.
ـ چه رشته ای خواندید؟
در آن مدرسه دو رشته بود یکی فلزکاری و دیگری صنایع چوب که من صنایع چوب را انتخاب کردم و هم اکنون این مبل های چوب گردویی منبت کاری شده و میز و گل میزهای کنده کاری شده با چوب نارنج و هر وسیله ی چوبی دیگری که در خانه ام هست با دست خودم ساخته ام متاسفانه امروزه مواد صنعتی و غیر طبیعی جانشین مواد طبیعی شده و صنایع دستی ظریفه را از گردونه هنر خارج کرده و استادان این نوع هنرها هم جانشینی ندارند.
- بعد از دیپلم چه کردید؟
برای گذراندن دوره خدمت وظیفه به تهران رفتم و دوره افسری وظیفه را در آنجا گذراندم. صبح های جمعه که تعطیل بودم در مجلس هفتگی خانه عبدا... دشتی داماد مرحوم شیخ محمد حسین برازجانی مجاهد دشتستانی می گذراندم که روزنامه نگاران، سیاست مداران و جنوبی های سرشناس مقیم تهران در آنجا حضور می یافتند که با اغلب آنان آشنا شدم. پس از خدمت وظیفه مانند هر جوانی تصمیم گرفتم به کاری مناسب مشغول شوم در آن هنگام آقای عبدا... دشتی هنوز نماینده مردم بوشهر و برازجان در مجلس نشده بود و دکتر علوی نماینده بود.
ـ بعد از خدمت سربازی چه کردید؟
بعد از خدمت سربازی به دفتر دکتر علوی رفتم که آن زمان نماینده ی بوشهر و برازجان بود و من در انتخابات به او خیلی کمک کرده بودم. به آقای دکتر گفتم که می خواهم در شرکت نفت استخدام شوم چون بسیاری از دوستان من در آن جا کار می کردند؛ آن زمان به گونه ای نبود که ما دنبال شغل بگردیم؛ بلکه شغل دنبال ما می گشت؛ به این شکل که لیست ما فارغ التحصیلان را به وزارت پیشه و هنر می دادند و وزارت پیشه و هنر هم لیست را به مراکز بزرگ صنعتی می داد و آنها هم ما را به کار دعوت می کردند و عده ی زیادی از دوستان ما هم به این طریق جذب شرکت نفت انگلیس و ایران شدند. بعد از آن دکتر علوی به دکتر فلاح که رییس کل شرکت نفت بود، نامه ای نوشت. وقتی دکتر فلاح نامه را از پاکت درآورد از من استقبال خوبی به عمل آورد و به من گفت: « پسرم، کجا دوست داری بری؟ سفارش می کنم کار راحت بهت بدهند» و من هم جوان و جویای نام بودم و گفتم که می خواهم جایی باشم که از همه دوستانم بهتر باشم و او هم قبول کرد و گفت می فرستمت در قسمت حفاری مسجد سلیمان که حقوقش دو برابر دوستانت است و من هم پذیرفتم و قرار شد دو روز بعد با مدارک لازم برای استخدام در شرکت نفت بروم. شب که خونه رفتم، دو دل بودم، نمی دونستم چه شغلی را انتخاب کنم، شغل پدرم که نظامی گری بود و البته با روحیه ام سازگار نبود، کار پدربزرگم که تجارت بود و همیشه به من توصیه می کرد که شغلش را دنبال کنم ولی به این شغل علاقه ای نداشتم یا در شرکت نفت که رفاه و آسایش و پول کلان داشت کار کنم که این هم چندان مطابق میلم نبود و تا صبح در این مورد فکر می کردم.
فردای آن روز لباس پوشیدم و رفتم خیابان اکباتان، در وزارت فرهنگ؛ آقای اسماعیل مرتضوی برازجانی که از افراد بسیار سرشناس و متدین بود و من خوب می شناختمش در آن وزارتخانه مدیر کل کارگزینی وزارت خانه بود. آقای مرتضوی از من پرسید می خواهی چه کنی؟ گفتم می خواهم معلم شوم و به شرطی معلم می شوم که حتما به برازجان بروم و هیچ جای دیگر هم نمی روم. او پذیرفت و نامه ای به آقای مهدی سعادت که آن موقع پست و مقامی در فرهنگ فارسی و بنادر داشت نوشت؛ من نامه را گرفتم و به شیراز رفتم و روز بعد به اداره رفتم و تا ظهر حکم پایه ی دو اداری رسمی را برای معلمی برازجان با حقوق ماهی 84 تومان گرفتم. این ماهی 84 تومان کم تر از یک دهم حقوق شرکت نفت من بود.
ـ به چه انگیزه ای این کار را انجام دادید؟
من با آن موقعیتی که داشتم نه برای حشمت و جاه به برازجان رفته بودم و نه، از سرِ حادثه به آنجا پناه برده بودم قعطا انگیزه اش دلبستگی زیاد به زادگاهم بوده و شاید دلیل دیگری هم داشته که هیچ وقت به آن فکر نکردم.
ـ خوب، شما معلم شدید؟ اولین تدریس خود را کجا آغاز کردید؟
رییس فرهنگ برازجان مرا صمیمانه پذیرفت و گفت که کجا دوست داری بروی؟ یک مدرسه ی 6 کلاسه و یک مدرسه ی 4 کلاسه داریم، کدام را می خواهی؟ من هم مدرسه ی 4 کلاسه آفتاب را انتخاب کردم و معلم کلاس چهارم شدم مدرسه ی آفتاب هم چند کوچه پایین تر از مدرسه ی فرخی و حمام سالم خانی بود.
ـ کلاس و مدرسه در آن زمان در برازجان به چه شکلی بود؟
در کلاس درس من حدود 6 ـ 5 عدد نیمکت بود و 32 دانش آموز که تعدادی از آنان پا برهنه بودند.
در نیمکت ها جای بچه ها نبود، بعضی در طاقچه می نشستند و برخی هم روی زمین، لباس مدرسه شان هم با لباس میهمانی و پلوخوری و لباس خانگی شان یکی بوده؛ به همین ترتیب تدریس رو شروع کردم و سال های 27 و 28 را به این طریق گذراندم.
ـ در برازجان دبیرستان هم بود؟
برازجان برای مدت کوتاهی دوره اول متوسطه را تجربه کرده بود و چند نفری هم دوره سیکل اول را تمام کرده بودند و بعد منحل شده بود. در سال 28، رییس کل فرهنگ استان فارس و بنادر، آقای مزینی در چند تا از شهرهایی که زیر نظر فرهنگ استان فارس و بنادر بود، مدرسه ی 6 کلاسه ساخته بود که یکی از این مدارس هم نصیب برازجان شده بود؛ ما هم دیدیم که مدرسه ای هست و قبلا هم برازجان دوره ی اول متوسطه داشته، به همین دلیل با کمک مردم و پیگیری خودم و اداره ی فرهنگ و بخشدار برازجان قرار شد که همان مدرسه نوساز برای یک دبیرستان در برازجان در نظر گرفته شود و من اولین کلاس هفتم دبیرستان فرخی را پس از آن انحلال قبلی در سال 1329 در آن جا دایر کردم. دبیرستان فرخی، در همین مکان دبیرستان شهید بهشتی کنونی بوده است که دوباره بازسازی شده است.
ـ چه کسانی در دبیرستان تدریس می کردند؟
اولین کلاس هفتم را دایر کردیم و بعدش کلاس هشتم و نهم ولی دبیر نداشتیم. دبیرهامون هم همون معلمین دبستان بودند که بیشترشون برازجانی بودند و فقط یکی دو نفر آنان دیپلم داشتند.
ـ مدیر مدرسه چهار کلاسه ای که در آن جا تدریس می کردید چه کسی بود؟
در آن مدرسه ی چهار کلاسه که تدریس می کردم، مدیرش آقای کشاورزی بود که احتمالا تحصیلات قدیم داشته و مدرسه ی فرخی جدید که اولین کلاس هفتم را در آن به راه انداختیم، خود من مدیریتش را برای اولین بار به عهده گرفتم و بعد از سه سال، اولین دانش آموزان سیکل اول آماده ی رفتن به سیکل دوم شدند که اینجا مشکل آفرین شد.
ـ چه جور مشکلاتی؟
خوب ما نه دبیر لیسانس داشتیم، نه فضای آموزشی، نه کتاب درسی، نه بودجه، هیچی نداشتیم، حتی شاگرد هم نداشتیم ولی من می خواستم که حتما سیکل دوم را هم در دبیرستان راه اندازی کنم؛ به همین دلیل خیلی تلاش کردم تا محصل جمع آوری کنم. برای راه اندازی سیکل دوم حتما باید تعداد شاگردان به حداقل 20 نفر می رسید و با وجود همه ی تلاش های ما فقط 18 دانش آموز ثبت نام کردند. مدتی از سال تحصیلی گذشته بود و فرصت از دست می رفت؛ من هم برای راه اندازی کلاس ها، 2 نفر دانش آموز را به صورت مجازی وارد لیست کردم تا تعداد محصلان به 20 نفر برسد و لیست را به اداره ی فرهنگ دادم و پیگیری های خودم را شروع کردم تا مجوز افتتاح کلاس از وزارت فرهنگ گرفته شد. یادم می آید آقای محقق، فرماندار برازجان بود و پسر خودش هم محصل آن جا بود و در این قضیه خیلی زحمت کشید تا سیکل دوم راه اندازی شود.
ـ مشکل دبیر لیسانسه رو چگونه حل کردید؟
خوب، سیکل دوم راه اندازی شد در حالی که هیچ دبیر لیسانسه ای نداشتیم، فقط اواخر سال دبیری به نام آقای سعیدی را برای ما فرستادند. یکی از دبیرانمان هم که دیپلم بود، از سال اول که دبیرستان تاسیس شد به من گفت که در کنکور حقوق قبول شده ام و اگر ممکن است من گاهی سر کلاس نیایم و به تهران بروم و امتحان بدهم من هم به او گفتم که بسیار کار خوبی می کنی و خودم یا معلم دیگری به جای تو سر کلاس می رویم و تو اصلا نگران نباش؛ یکی ـ دو تا از دبیرانمان هم به این طریق لیسانسه شدند. به این ترتیب دبیرستان از نظر کادر آموزشی بهتر شد.
ـ دو شاگرد مجازی چه شدند؟
یکی دوماهی که از سال تحصیلی گذشت، آن 2 نفر را به علت غیبت مکرر از مدرسه اخراج کردم و لیستم همان لیست 18 نفره ای شد که از اول هم بود.
ـ از آن شاگردان کسی را به یاد دارید؟
اکثر افراد این لیست 18 نفره و دانش آموزان قبل و بعد از آن همین بزرگوارانی هستند که سال هاست چون اختری تابناک در آسمان ادب و فرهنگ ایران زمین می درخشند که از جمله این عزیزان دانشمند دین پژوه و سرشناس دانشگاه استاد دکتر سید مهدی جعفری است که در زمان تحصیل در دبیرستان فرخی برازجان دانش آموز ممتاز، متدین و آرام بودند ـ استاد دکتر جعفر موید شیرازی استاد برجسته دانشگاه ـ استاد دکتر مهدی ماحوزی استاد دانشگاه و جانشین برحق ادیب و نویسنده سترگ علی دشتی است که با امانت داری ادیبانه و مخلصانه تالیفات ایشان را ساماندهی می کنند و خود ایشان نیز تالیفات متعدد و ارزشمندی را دارا می باشند ـ مرحوم استاد دکتر عباس عبدالهی که از بنیان گذاران دانشگاه آزاد در تهران بوده اند و شاگرد خوب و صمیمی ام استاد دانشگاه و مولف ده ها کتاب ارزشمند استاد حیدر عرفان که در دبیرستان فرخی با کسب نمره اولی توانست بدون کنکور وارد دانشگاه شود.
آقای اکبر عدالت نیز در زمره همین لیست 18 نفره هستند که در بالا به آن اشاره شده لیکن ایشان در رشته ورزش فعال بودند و نام و نشان هایی هم کسب کرده اند و پس از بازنشستگی در سه دهه اخیر در کارهایم مرا همراهی کرده اند و یار و یاور صمیمی برایم بوده اند و چون ایشان بنا به گفته خودشان قصد دارند کتابی مستند درباره ی ورزش دشتستان و اوضاع و احوال آن زمان به رشته تحریر درآوردند و با عکس های قدیمی و ارزشمندی که دارند شاید بهتر و رساتر از من بتوانند مطالب را بیان کنند.
ـ وضعیت بهداشتی منطقه و مدرسه در آن زمان چگونه بود؟
مالاریا و تراخم در اینجا ساکن شده بود و جزء لاینفک برازجان شده بود. بهداری برازجان فقط یک بهدار داشت و یک مستخدم که در یک ساختمان دو اتاقه کنار دژ و سمت ژاندارمری قرار داشت و دوا و دارو و پزشکی هم موجود نبود. در بهداری، مستخدم دستیار بهدار بود و آمپول هم تزریق می کرد. بهداری مقداری قرص کنین و چند شیشه مرکوکروم به مدارس داده بود که مستخدم مدرسه بچه ها را مجبور می کرد، هر روز نفری یک قرص بخورند و قطره ی مرکورکروم را در چشمشان بچکانند. این جزء برنامه بود که فراش هر مدرسه هر روز انجامش می داد. شاگردان به وضعیت بیماری عادت کرده بودند؛ به طور مثال شاگرد، دیگر موقع لرز خودش را می دانست، اجازه می گرفت و از کلاس بیرون می آمد، 10 دقیقه ای از کلاس بیرون می رفت در آفتاب تب و لرزش را انجام می داد و به کلاس برمی گشت.
ـ آمد و رفت از شیراز به برازجان و بالعکس چطوری بود؟
نفت کش های شرکت نفت یا کامیون های باری، مسافرکشی هم می کر دند ولی همین هم دو روز طول می کشید تا مسیر را طی کرده و به شیراز برسند و دو روز هم طول می کشید تا برگردند. ماشین سواری هم اصلا برای مسافرکشی وجود نداشت. یادم می آید، اداره ی دخانیات یک جیپ داشت که هفته ای یک بار بوشهر آن را به آن قرض می داد که بازرسش به تنباکوکاری ها سر بزند و نظارت کند و برگردد و هیچ اداره ی دیگه ای ماشین نداشت. یادم می آید که یک یخچال نفتی مستعمل برای بهداری برازجان فرستاده بودند که باعث شگفتی مردم شده بود که چطوری با شعله نفت، یخ درست می کنند.
ـ قبل از اون یخ در منطقه تولید می شد؟
آن زمان که اصلا برقی وجود نداشت و یخ هم گاهی از بوشهر می آوردند. مثلا اگر کسی یک فلاسک یخی کوچک داشت که گاهی یخ می انداخت توش و یک رادیو آندریا باطری دار داشت و یا یک چراغ توری هم داشت، جزء مرفهین شهر محسوب می شد.
ـ چه کسانی در شهر بودند که این وسایل را داشتند؟ سرشناسان شهر چه کسانی بودند؟
متمولان و سرشناسان شهر، برخی جزء کارمندان تقریبا سطح بالاتر ادارات بودند و بعضی هم کاسب هایی که بازارشون رونق بیشتری داشت و دیگران هم چیزی نداشتند و کاره ای نبودند.
ـ حدود شهر برازجان در آن زمان چقدر بود؟
یادم می آید موقعی که از درب منزلمون که در خیابان شریعتی کنونی (دره ی نجارها) بود بیرون می اومدیم بعد از 10 دقیقه به آب انبار که خارج از شهر بود می رسیدیم و الان شاید از آنجا به بعد 10 کیلومتر خانه سازی شده است. دور دژ هیچ منزلی نبود؛ فقط تلگراف خانه و پست آن جا بود و بعد از دژ هم هیچ نبود و تا چشم کار می کرد، کوه و صحرا بود.
ـ عمده شغل مردم برازجان چه بود؟
عده ای کاسب بازار بودند در همین بازار کنونی کار می کردند، یعنی بازاری که الان هست دقیقا همان بازار قبلی است و حتی طول و عرض و ارتفاعش نیز تغییر نکرده است؛ حرفه های دیگر هم وجود داشت مثل مشک دوز، دول دوز، ملکی دوز، نجار، شیوه کش آهنگر و زرگرها که کلیمی ها کار زرگری را به عهده داشتند و خیلی از آن مشاغل از بین رفته.
ـ یعنی بازار سرپوشیده هم بود؟
نه سرپوشیده نبود. بعدها سر پوشیده شد. از وسط عرض بازار رودخانه خشک عبور می کرد که بازار را دو قسمت کرده بود حالا هم همین طور است و پوشیده شدن سقف بازار توسط مرحوم حاج علی برازجانی که اولین شهردار برازجان بود انجام گرفت و ساخت و ساز آن را هم سید حسین موسوی که نجار بود انجام داد.
ـ کلیمی ها هم در برازجان بودند؟ اصالتا کجایی بودند؟
کلیمی ها کارشون زرگری و طلافروشی بود و همه زاده ی برازجان بودند ولی مطمئنا اجدادشون از جای دیگری آمده بودند، چون لهجه ی غلیظ برازجانی را به تم مخصوص و لهجه ی یهودی خودشون تلفظ می کردند و بزرگ آن ها شخصی به اسم «اَرزونو» بود که طلاسازی داشت و همسرم هم شعری محلی و فولکولوریک از گذشته های آن زمان دارد که همه چیز را مثل یک تابلوی نقاشی پیش چشم آدم می آورد و اسم ارزونو هم در آن هست.
ـ کلیمی ها در برازجان کنیسه هم داشتند؟
نه، کنیسه نداشتند ولی در منزل بزرگشون برای انجام مراسمات خود جمع می شدند.
ـ روحانی آن زمان برازجان کی بود؟
آقای شیخ عبدالحسین اعتصامی بود؛ آیت ا... آقا سید ابراهیم مساوات و آیت ا... شیخ علی ماحوزی هم بودند آقای مساوات با علی دشتی و سید ضیاءالدین طباطبائی در نجف با هم، همدرس بودند. سید ضیاء و آقای دشتی رفتند تهران و جذب سیاست شدند و آقای مساوات به برازجان آمدند.
ـ از کارهایی که ضمن مدیریت دبیرستان در برازجان انجام دادید بفرمائید؟
به نظر خودم، چند کار مهم در برازجان انجام داده ام که یکی از آن ها تاسیس کتابفروشی کتب درسی بود؛ من می دیدم که 3 ـ 2 ماه از سال تحصیلی می گذرد، شاگرد دبیرستان هم کتاب می خواهد و علاوه بر این که نمی تواند همیشه جزوه بنویسد، معلمان هم آنقدر توانایی ندارند آنچه را که باید به آن ها بگویند و کتاب باید باشد.
به همین دلیل من یک موسسه تهیه کتاب دایر کردم، خودم رفتم تهران و با موسسه علمی وارد مذاکره شدم و قرار شد در اول هر سال تحصیلی تمام کتاب هایی را که تقاضا می کنم، برایم بیاورند و همینطور هم شد. و از آن به بعد دیگه هیچ وقت دانش آموزان من از لحاظ کتاب در مضیقه نبودند.
ـ قبل از آن هم کتابفروشی در برازجان بود؟
بله ـ یک کتابفروشی که مالکش آقای آتش فراز بود به نام طلوع و یک کتابفروشی هم مال آقای صلح جو بود که هر دو در بازار کار می کردند؛ کتابفروشی من هم در بازار بود و اسمش را ایران گذاشته بودم.
ـ کتابفروشی شما هنوز دایر است؟
بله ـ این کتابفروشی بیش از 60 سال است که در همان محل دایر است و وقتی من آمدم شیراز، کتابفروشی در تملک آقای ماشاءا... کازرونی قرار گرفت که خودش هم اهل کتاب و قلم و سیاست است و الحمدا... به دست نااهل نیفتاد.
ـ شما اولین عکاس برازجان هم می باشید. چه شد که به فکر تاسیس عکاسی در برازجان افتادید؟
محصّل دبیرستان، کارنامه، مدرک و پرونده می خواست و همه ی این موارد هم به عکس نیاز داشت، کارنامه و مدارک بدون عکس را در هیچ مدرسه یا محلی قبول نمی کردند. شاگردان مجبور بودند به بوشهر یا کازرون بروند، وقت و هزینه ی زیادی برای رفت و آمد دو قطعه عکس صرف می شد؛ از آنجایی که من خودم یک عکاس آماتور و غیر حرفه ای در شیراز بودم و قبول نمی کردم که شاگردانم برای 4 قطعه عکس سرگردان باشند و اینور و اونور بروند، به همین دلیل یک عکاسی مدرن با تمام تجهیزات روز به نام ایران تاسیس کردم. یک دوربین رولی فلکس داشتم که بهترین دوربین آن زمان بود. خودم عکس ها را ظاهر و چاپ می کردم و نوردهی را هم با نور آزاد انجام می دادم.
ـ عکاسی را کجا یاد گرفته بودید و عکاسخانه در چه سالی و کجا تاسیس شد؟
در شیراز یک دوست ارمنی داشتم به نام «ژرژ» که عکاسی داشت و من عصرها چون علاقه داشتم پیش او می رفتم و گاهی کارهایش را هم انجام می دادم. یک سال بعد از تاسیس دبیرستان، شاید حدودا سال 30 عکاسی را تاسیس کردم.
عکاسی درست روبروی دبیرستان بود؛ سه مغازه پایین تر از عکاسی پاکزاد کنونی بود. برای خودم در خانه هم آتلیه کوچک عکاسی دایر کرده بودم.
ـ به جز عکس های پرسنلی، از طبیعت و حوادث هم عکاسی می کردید؟
من عکس های زیادی گرفتم ولی متاسفانه در جا به جایی ها خیلی از عکس های خوب را از دست دادم و همیشه به خاطر آن ها تاسف می خورم؛ الان فقط چند عکس از گذشته دارم که کیفیت خوبی هم ندارند. فقط یک نکته را اضافه کنم؛ در تاسیس کتابفروشی و عکاسخانه، هرگز به جنبه ی مادی اش نگاه نکردم و قصدم فقط و فقط کمک به مردم و انجام کاری برای برازجان بود.
ـ کار فرهنگی و هنری هم اون سالها در برازجان انجام می شد؟
در برازجان هیچ وسیله ی تفریحی وجود نداشت، گاه گاهی فرهنگیان دور هم جمع شده و فکر می کردند که چه کاری انجام دهند. عده ای از دوستان می خواستند نمایشنامه ای ترتیب بدهند و این کار رو هم کردند و من هم آن ها را خیلی تشویق و هم خیلی کمک کردم؛ نمایشنامه ای به نام «بلای تریاک» برای اولین بار در برازجان به روی صحنه رفت که به نظر من کار بسیار خوب و شروع جالبی بود برای ادامه ی کارهای بعدی در همین زمینه ها.
ـ عوامل نمایش نامه را به یاد دارید؟ کجا نمایش را اجرا کردید؟
نقش اول را آقای احمد مشکل گشا که معلم کلاس اول بود اجرا می کرد که خیلی هم خوب و قشنگ بازی کرد، بازیگرای دیگه هم، معلم هامون بودند. نمایش رو در محوطه ی مدرسه ی دخترانه ی امید اجرا کردیم. سن را هم با پارچه و تخته و قالی ساخته بودیم.
ـ از نمایش استقبال هم به عمل آمد؟
بله ـ دو شب اجرا داشتیم که بسیار از آن استقبال به عمل آمد و مورد توجه قرار گرفت و تا مدت ها درباره ی آن صحبت می کردند. آن زمان هنوز سینما به برازجان نیامده بود و اولین نمایش در شهر بود و آن زمان کسی حتی معنای نمایش را هم نمی فهمید.
ـ متن نمایش را چه کسی نوشته بود؟
همه با هم و همفکری هم نوشته بودیم. خیلی روی آن کار نشده بود ولی کار قشنگی از آب درآمد.
- در مدرسه غیر از تحصیل علوم نظری به بچه ها کار عملی یا فنی هم آموزش داده می شد؟
موقعی که دبیرستان شروع به کار کرد، مدیر کل اداره ی فرهنگ استان فارس و بنادر برای بازدید آمد که به یاد ندارم آقای مزینی بود یا دیگری، ولی به هر حال یکی از خواسته های من به عنوان مدیر دبیرستان این بود که مقداری وسایل کارگاهی برای ساعت کار دستی بچه ها که جزء برنامه بود به ما بدهند؛ ایشان هم موافقت کردند و یکسری ابزار و وسایل کارگاهی و نجاری برای ما فرستادند که من خودم سرپرستی آن را علاوه بر کار مدیریت به عهده گرفتم و شاگردان هم واقعا بهترین کلاس برایشان همان کلاس کاردستی بود و با یک شور و ذوق خاصی سر این کلاس کارگاهی حاضر می شدند. شاید برای اولین بار این اقدام سبب شد که مدارس فنی و حرفه ای در برازجان راه بیفتد و دنباله رو آن کار باشد.
ـ کی از برازجان به شیراز رفتید؟
سال 37 یا 38، بعد از 11 ـ 10 سال که برازجان بودم، احساس کردم که کار و وظیفه ی من در برازجان تموم شده و به همین دلیل به شیراز اومدم.
ـ در شیراز هم تدریس کردید؟ کجا؟
بله ـ هنرستان نمازی شیراز از بهترین هنرستان های ایران بود و تنها هنرستانی بود که کلیه ی مدیرانش آمریکایی بودند و آقای مهدی نمازی، تاجر معروف ایرانی مقیم آمریکا آن را بنیان گذاشته بود؛ چون مدیران آمریکایی ماموریتشون تموم شده بود و عده ای از معلمین فنی رو می خواستند جایگزین آن ها بکنند من هم به عنوان یکی از آن معلمین انتخاب شدم. رفتم به آن هنرستان و تا موقع بازنشستگی ام تا سال 55 آنجا بودم و همان کارهای فنی و حرفه ای را که همیشه دوست داشتم، تدریس کردم.
ـ در کنار تدریس در هنرستان نمازی کار دیگری هم داشتید؟
در کنار آن، کار آموزشی دیگری برام پیش اومد، آقای «جهانشاه سی سختی» که خودش یکی از ادیبان زبان فارسی است، معاون آموزشی همان هنرستان بود به من گفت که دبیر ادبیات کم داریم و من هر قدر جستجو کردم کسی را جز شما پیدا نکردم؛ حاضرید این مسئولیت را بپذیرید؟
به ایشان گفتم که در این زمینه تخصص و آمادگی ندارم ولی به هر حال پذیرفتم.
ـ پس ادبیات هم تدریس کرده اید؟
بله ـ برای شروع این کار خیلی هم مطالعه کردم تا وقتی که سرکلاس می روم بتوانم پاسخگوی دانش آموزان باشم که به حمدا... این کار هم به راحتی انجام شد و یک سال هم بیشتر نبود ولی من در همین یک سال برای کلاس ادبیات خیلی زحمت کشیدم و همین کار سبب شد که نتوانم از ادبیات فارسی دل بکنم و مطالعه ام در این زمینه سال ها ادامه داشت.
ـ بعد از بازنشستگی چه کردید؟
در اواخر دوره ی کاری ام، هفته ای 18 ساعت بیشتر در هنرستان کار نمی کردم، یعنی فقط یک روز سه شیفت 6 ساعته تدریس می کردم. در همان زمان که تعداد روزهای بیکاری ام زیاد شده بود، کارهای خارج از خانه یعنی کارهای اقتصادی، بازرگانی، تولیدی و ساخت و ساز را پایه گذاری کردم که به حمدا... موفق هم بودم و به خاطر کارهایم لازم بود مسافرت های زیادی به بسیاری از کشورهای دنیا داشته باشم که بعد از بازنشستگی این فعالیت ها بیشتر شد و برخی از آن ها را هنوز هم برای سرگرم بودن در دوره سالداری نگه داشته ام.
- جناب استاد اولین شعرتون را چه سالی و به چه شکل سرودید؟
سال 81 ـ یعنی در سن 75 سالگی اولین شعرم را گفتم. در آن سال همراه خانواده و فامیل به حج تمتع مشرف می شدم. پروازمون کمی تاخیر داشت و من هم دوست داشتم در چنین مواقعی برای رفع خستگی جدول حل کنم. رفتم یک روزنامه خریدم که جدولش را حل کنم ولی دیدم که اصلا حوصله ی این کارها رو ندارم و این سفر با اون سفرهای دور و دراز من فرق می کنه؛ شور و شوق عجیبی به سر و حالت جالب و دل انگیزی به دل داشتم، همین جور که نشسته بودم به جای حل جدول قلمم را به حاشیه ی سفید روزنامه بردم و این دوبیتی را سرودم:
چه شوری من به سر دارم خدایا
چه عشقی زین سفر دارم خدایا
سرم در فکر وصل یار باشد
دلم منزلگه دلدار باشد...
دیدم دارم شعر می گویم، در همین موقع برای سوار شدن ما را صدا زدند. در هواپیما اصلا متوجه نشدم چه شد، در آن جا 60 بیت رو تا موقعی که رسیدم مکه تموم کردم و این برای من حالت عجیبی بود و احتمالا تدریس ادبیات و مطالعات ادبی که داشتم در آن بی تاثیر نبوده است.
ـ بعد از آن هم شعر گفتید؟
بله ـ به مناسبت های مختلف در این 9 سال شعرهایی سروده ام و گرایشم هم بیشتر به رباعی است.
ـ در انجمن های شعر و ادب هم شرکت می کنید؟
در سال 1382 با معرفی یکی از دوستان قدیمی که عضو انجمن شعر و ادب حافظیه ی شیراز بود به آن انجمن معرفی شدم. انجمنی که بنا به گفته ی پیشکسوتان سابقه ای بیش از یک قرن دارد و شاعرانی چون شوریده ی شیرازی، فرصت شیرازی، سالار، قدسی، شجاع، کمپانی و عده ای دیگر عصرهای جمعه در حافظیه شیراز و در جوار مزار خواجه راز جمع می شدند و اشعار خود را می خواندند و تا چند دهه قبل نیز این جلسات در همان مکان تشکیل می شد لیکن از چند دهه به این طرف جلسات به طور نوبتی به خانه های شاعرانی که ادامه دهنده ی راه آن بزرگان بودند منتقل گردید و در حال حاضر به سرپرستی استاد جواد عطارد و دبیری مهران نمازی ادامه دارد؛ تا زمانی که همسر فریدون توللی در قید حیات بود جلسه ی دو هفتگی دیگری در خانه ی فریدون برپا می شد که شعرا و ادبای شیراز در آن جا حضور می یافتند و من هم در آن جلسات آمد و رفتی داشتم. اشعارم گهگاهی در سه روزنامه شیراز به چاپ می رسید که انبوهی از این روزنامه ها را در اختیار دارم.
ـ در مورد کتاب های شعرتان بگویید؟
اولین کتابم با عنوان سخن عشق، شامل 170 رباعی است و در سال 85 به چاپ رسید. دومین کتابم به اسم بوی گل یاس، مقدار زیادی رباعی، دوبیتی، غزل، مثنوی و حتی شعر نو را هم شامل می شود و سال 89 منتشر شد. کتاب سومم هم که آماده ی چاپ است، گل آفتابگردان نام دارد که آن هم همین موارد را در بر دارد و شاید در بعضی موارد تازه تر باشد و شعر نو را بیشتر در برگرفته است؛ در کتاب سومم، مقدار زیادی به دشتستان خودمون پرداخته ام و فایز را که مهجور افتاده و کسی به فکرش نیست کم کم وارد شعرم کرده ام و تضمینی از دوبیتی های او را در کتابم دارم که مخلوطی از شعر خودم و شعر اوست. مقداری هم از دشتستان و چیزی شبیه بوی جوی مولیان رودکی گفته ام.
ـ پس همچنان به برازجان فکر می کنید.
آنچه که همیشه خاطر منو به خودش مشغول می کنه، برازجان است؛ من هر جا می رفتم فکر و ذهنم به این منطقه کشیده می شد، حتی دیدن درختان پالم میامی مرا به یاد نخلستان های دشتستان می انداخت. هیچ وقت دشتستان از نظر من دور نشده و این خاک دامنگیرش منو اسیر خودش کرده. مثل رودکی می توانم بگویم که دشتستان بخارای من است. در برازجان سراچه ای دارم که گهگاهی به آن جا می روم و ایام نوروز را اغلب در برازجان می گذرانم.
ـ آقای نگهبان چند تا فرزند دارید؟
من سه دختر دارم به نام های شراره، شیرازه و شهرزاد. ـ دو تای اول در امریکا تحصیل کرده اند و با نوه هایم همانجا زندگی می کنند و شهرزاد در شیراز است.
ـ ارتباط نوه هایتان با ایران چگونه است؟
شوق دیدار این عزیزان است که همه ساله مرا به آن جا می کشاند. تنها در زمان جنگ چند سالی نتوانستم آن ها را ببینم ولی در اولین فرصت که مسافرت خارج از کشور آن هم از طریق خاور دور آزاد شد نزد آن ها رفتم.
بزرگ ترین نوه ام سایه است که فوق العاده به ایران علاقه داره و از موقعی که 6 ـ 5 ساله بود، هر سال به ایران می اومد و علاقه ی عجیبی به ایران و اقوام داشت و زبان فارسی را هم خیلی سلیس و قشنگ حرف می زنه و الان در واشنگتن وکیل دادگستری است. نوه های دیگه ام هم هر کدام دانشگاه می رن و به ایران هم علاقه ی زیادی دارند.
- ممنون از حوصله ای که به خرج دادید و سئوالات را پاسخ گفتید.
...
******************
ـ سرکارخانم برازجانی، شما کجا متولد شدید؟
در شیراز متولد شدم. پدربزرگم از سال ها پیش به شیراز آمده بود و پدرم هم در همین جا مدرسه رفته و در دبیرستان شاهپور درس خوانده بود و بعد با مادرم که دختر حاج سیدحسن ساجدی بود، ازدواج کرد و ایشان را از برازجان به شیراز آورد و من و خواهر و برادرام هم همین جا متولد شدیم.
ـ دوران تحصیل را کلاً شیراز گذراندید؟
بله ـ دوران ابتدایی و متوسطه را همین جا گذراندم.
ـ چه شد که به برازجان رفتید؟
پدرم می خواست بره مکه؛ برای این که ما تنها نباشیم به همراه مادرم به برازجان رفتیم. فکر کنم آن زمان کلاس اول ابتدایی بودم و در آن سفر، مدت 3 ـ 2 ماهی برازجان بودیم و برگشتیم.
ـ گویش برازجانی را چطوری یاد گرفتید؟
از شنیده هام استفاده می کردم. آدم وقتی بچه است، حافظه ی بهتری دارد و خیلی زودتر و بیشتر یاد می گیرد؛ علاوه بر آن برخی دور و بری هامون هم برازجانی حرف می زدند و میهمان ها و فامیل هم که از برازجان می اومدند اونا هم با همین لهجه حرف می زدند و من از این لهجه و گویش خیلی خوشم می اومد و یاد می گرفتم.
ـ داخل خونه هم به این لهجه صحبت می شد؟
توی خونه، نه؛ گاهی پدربزرگم برازجانی حرف می زد و گاه مهمانان که می آمدند ولی بقیه اعضاء خانواده؛ نه.
ـ پدر و مادرتون به چه کاری اشتغال داشتند؟
پدرم مرحوم حاج نجف برازجانی بازرگانِ خیّری بودند که اگر بخواهم در مورد کارهای خیر ایشان صحبت کنم، ارزش کارهای نیکشان را پایین می آورم و خودشان هم دوست نداشتند که کسی متوجه ی این گونه کارهایشان بشود و من هم به این خواسته ی ایشان احترام می گذارم؛ مادرم هم خانه دار هستند.
ـ کی ازدواج کردید؟
وقتی دبستان را تمام کردم، نامزد شدم و دو سال بعد هم ازدواج کردم.
ـ چطوری با آقای نگهبان آشنا شدید؟
آقای نگهبان در منزل خود ما زندگی می کرد، پدربزرگ هامون مشترک بود و او هم چون پدر و مادرش فوت کرده بودند، تحت سرپرستی پدربزرگم بود و همه در یک منزل ساکن بودیم؛ خونه های قدیم هم اینجوری بود که برای هر خانواده ای دور تا دور حیاط اتاق هایی بود که هر کدوم از این اتاق ها به جز آشپزخانه و حیاط که مشترک و عمومی بود، همه چیز داشت و همه در آن خانه بودیم؛ دو سه ساله بودم که از خانه ی پدربزرگ به خانه ی خودمان رفتیم.
ـ پس از کودکی همدیگه رو می شناختید؟
بله.
ـ مراسم ازدواج شما شیراز بود یا برازجان؟
شیراز بود.
ـ کی مجددا به برازجان رفتید؟
بعد از ازدواج رفتیم برازجان، مسافرت اون موقع خیلی سخت بود، شب را کازرون می ماندند و بعد می رفتند ولی یکی دو سفری که گذشت، رفت و آمد بهتر و ساده تر شد؛ من 2 سال و نیم برازجان زندگی کردم و کلاس هفتم را هم همونجا خواندم و امتحان دادم؛ آن زمان وقتی که ازدواج می کردی، دیگه اجازه ی ادامه ی تحصیل در مدرسه را نداشتی؛ به خاطر همین من معلم خصوصی داشتم و در خونه درس می خوندم و بعد با بچه های مدرسه امتحان می دادم. کلاس هشتم و نهم را هم شیراز خوندم و بعد چند سال فاصله افتاد.
ـ چرا؟
وقتی از برازجان به شیراز اومدم، دخترم شراره به دنیا اومده بود؛ دو سال درس خوندم که، بچه ی دومم شیرازه به دنیا اومد و این باعث شد که مدتی بین تحصیلم فاصله بیفتد، آن موقع سیکل اول را گرفته بودم؛ تحصیل با دو بچه ی کوچک کمی سخت بود.
ـ چه زمانی دوباره تحصیل را ادامه دادید؟
بعد که دختر دومم بزرگ تر شد، مجدداً به تحصیل ادامه دادم. آن موقع، هم معلم خصوصی داشتم و در خونه درس می خوندم و هم در کلاس های مخصوص بزرگسالان شرکت می کردم؛ البته من بیشتر عادت کردم که خودم بخوانم و خیلی بهتر می فهمیدم ولی بعضی وقت ها از کلاس گروهی هم استفاده می کردم چون این خاصیت را دارد که هر کس در این کلاس ها یک سوال می پرسه و آدم می تواند بیشتر به ریزه کاری های درس پی ببرد.
ـ کی دیپلم گرفتید؟ چطور وارد عرصه ی آموزش شدید؟
بعد از شروع مجدد تحصیل، سه سال را پشت سر هم خواندم و دیپلم ادبی گرفتم. بعدش خواستم به تربیت معلم بروم که اعضاء خانواده کمی مخالفت کردند ولی چون من تصمیم قطعی خودم را گرفته بودم آن ها هم موافقت کردند به شرطی که در خود شیراز باشم. فکر کنم سال 46 بود که آموزش و پرورش اعلام کرد ما فقط 10 معلم برای شیراز می خواهیم و بقیه باید به اطراف شیراز بروند؛ برای من که 2 تا بچه ی کوچک داشتم رفتن به اطراف سخت بود؛ گفتم خوب من کنکور را می دهم اگر جزء 10 نفر شدم سر کار می روم و اگر نشد و نمره ی مورد نظر رو نیاوردم، نمی روم؛ امتحان دادم و اتفاقا جزء 10 نفر اول شدم و در تربیت معلم شیراز دوره ی یک ساله را گذراندم و معلم شدم.
ـ بیشتر سال ها در چه کلاسی تدریس می کردید؟
من تصمیم گرفتم هر کلاسی را امتحان کنم و بعد به یک کلاس خاص بروم؛ به همین دلیل تدریس در همه ی کلاس ها را تجربه کردم؛ می خواستم بدانم که در هر کلاس، دانش آموزان چقدر باید بدونند و به چه چیزهایی نیاز دارند و در انتها کلاس پنجم رو برای تدریس انتخاب کردم.
ـ چند سال تدریس کردید؟
27 سال تدریس کردم و بعد که تصمیم به اتمام کتاب سیری در گویش دشتستان گرفتم، با خودم گفتم که نمی شود کارهای متعدد را با هم انجام داد، چون باید هر کاری دقیق و تا آخر انجام شود به همین دلیل خودم را بازنشسته کردم؛ تا به کار تالیف بپردازم.
ـ چطوری ارتباط شما در این سال ها با گویش دشتستانی حفظ شد؟
آمد و رفت اقوام و میهمانان خیلی موثر بود. آقای نگهبان عمه ای داشت که با ما زندگی می کرد و لهجه و گویشی اصیل داشت. خواهر شوهرم هم که زن با استعدادی بود و کمی هم شوخ بود، همه ی اصطلاحات را می دانست و من موقع نوشتن و جمع آوری اصطلاحات و کلمات از آن ها استفاده می کردم؛ در واقع هیچ وقت نبوده که دور و بر من برازجانی نباشه و همیشه کسی یا کسانی اطرافم بودند. که با این گویش صحبت کنند.
ـ چه انگیزه ای باعث شد که شما برای نوشتن این کتاب اقدام کنید و چه مدت نوشتن آن به طول انجامید؟
از همان زمانی که این گویش را می شنیدم و کلماتش به نظرم جالب می آمد، این انگیزه در من به وجود آمد گاهی گوشه ای آن ها را یادداشت می کردم؛ ولی چون بعضی اوقات کاغذها و یادداشت ها گم می شد، آن ها را در کلاسور می نوشتم تا بتوان برگه هایش را جا به جا کرد بعد از مدت ها آن کلمات را بر اساس حروف الفبا مرتب کردم و بعد از آن شروع کردم به تحقیق در مورد هر واژه و کلمه؛ نوشتن این کتاب حدود 30 سال زمان برد چون من باید این واژه ها را می شنیدم، یادداشت می کردم، در مورد آن ها تحقیق می کردم: خانه داری، بچه ها و البته کار در آموزش و پرورش هم بود که باعث شد، نوشتن کتاب وقت زیادی ببرد. من همیشه دغدغه ای این را داشتم و می خواستم این کتاب رو بنویسم و می ترسیدم دیر شود و معمرین از بین بروند و این گویش هم همراه آنان فراموش شود.
ـ پس همیشه دغدغه ی نوشتن این کتاب رو داشتید؟
بله ـ همیشه می خواستم ولی وقتش رو نداشتم اما تمام کلمات رو در ذهنم نگه می داشتم، بیشتر کلمات کتاب همان چیزی است که از بچگی در ذهنم مانده، بعد از تقاضای بازنشستگی از آموزش و پرورش مشغول نوشتن کتاب شدم.
ـ مراحل نوشتن کتاب چگونه بود؟
همانطور که گفتم دو سه تابستان هر وقت فرصت می یافتم صرف مرتب کردن کلمات بر اساس حروف الفبا می کردم پس از آن بود که پرسش و تحقیق از معمرین و گویشوران و مطالعه ی کتاب های سایر گویش های ایرانی آغاز شد و تا پایان کتاب ادامه یافت. من بر تایپ و آماده سازی کتاب برای چاپ نظارت می کردم و مواظب بودم کلمات گویش به ویژه اِعراب آن ها صحیح نوشته شود؛ بعد از نوشتن کلمات به این فکر افتادم که دستور زبانش را نیز بنویسم چون این به تلفظ واژه ها و معنا شدن خیلی کمک می کرد، بنابراین دستور زبانش را هم نوشتم؛ بعد دیدم که کلمه و واژه هیچ وقت به تنهایی مفهوم را نمی رساند مگر این که در جمله و در جای مناسب خودش باشد؛ این بود که برای هر کلمه و واژه یک جمله نوشتم؛ منتها دیدم که اگر هم سوال و هم جواب به گویش دشتستانی باشد، حجمش زیاد می شود، به همین خاطر فقط جواب ها را به گوش دشتستانی نوشتم تا هم حجمش کم تر شود و هم بهتر در ذهن جا بگیرد و نوشتم تا جای هر کلمه در جمله پیدا شود.
ـ بعدها که کتاب چاپ شد، کلمه و واژه ای هم بود که فکر کنید از قلم افتاده؟
بله ـ تعدادی واژه بود؛ یک جلد کتاب گویش دشتستانی را گذاشته ام و هر واژه، کلمه یا جمله ای که جدیدا می شنوم یا در کتاب های دیگر پیدا می کنم یا دیگران یادآوری می کنند به آن اضافه می کنم تا اگر روزی کتاب به چاپ دوم رسید؛ از آن ها استفاده کنم.
ـ شما شعر محلی به گویش دشتستانی هم می گویید؟
می گفتم ولی الان سه چهار سالی است که اصلا دور و بر شعر نرفته ام.
ـ از کی شعر گفتن را آغاز کردید؟
اولین شعر را سال های اوایل ازدواجم گفتم.
ـ شما اولین شاعر محلی سرا هستید؟
نمی توانم بگویم من اولین شاعر محلی سرای دشتستانی هستم فکر می کنم سال 37 ـ 36 اولین شعر محلی ام را به گویش دشتستانی گفتم و حتما قبل از این تاریخ هم کسانی هستند که شعر محلی گفته اند.
ـ نمونه ای برای ما بگویید؟
یک بار در تابستون داشتم می رفتم برازجان و هوا هم خیلی خیلی گرم بود و از کولر هم خبری نبود و من هم نمی دونستم از گرما چه کار کنم؛ احساس خفگی می کردم و این احساس مخصوصا در عصرها که هوا دم می کرد خیلی بیشتر می شد. درب خونه ی ما رو به دره باز می شد؛ آقای نگهبان یک درب خارشتر درست کرد و یکی از درب ها را باز کرد و درب خارشتری را به جایش گذاشت و بعد رو سرش یک ناودون درست کرده بود که به دو بشکه ی آب در بالای پشت بام وصل بود و از آن ها آب بر روی خارشتر می ریخت. پنکه هم پشت آن درب می گذاشت و این مثل یک کولر عمل می کرد و من هم این اتفاق رو به صورت شعر درآوردم و اسمش هم گذاشتم توسون دشتسون که قبلا آن را در برازجان خوانده ام.
ـ پس از همان زمان شعر می گویید؟
بله ـ البته به مناسبت و اتفاق.
ـ تقریبا چند تا شعر محلی دارید؟
خیلی از شعرها را از دست داده ام و شاید ده دوازده تا از شعرها مانده باشد.
ـ چرا؟
چون معمولا بعد از مدتی وقتی آدم به کارهای قبلی خودش نگاه می کند، دیگه قبولشون نداره و دلش می خواد بهتر از اون باشه؛ به خودش می گه بذار اینو پاره کنم، بعدا بهتر از اون می نویسم و بعد هم دیگه پیش نمی یاد.
ـ شما لهجه ی شیرازی دارید ولی گویشی که نوشته اید دشتستانی است. شما روی لهجه ی شیرازی هم کار کردید؟
سعی می کردم که در این مورد هم تحقیقی انجام دهم ولی بعد کتابی به دستم رسید از بیژن سمندر که شیرازی را خیلی قشنگ، غلیظ و قدیمی گفته بود و به شکلی بود که آدم فکر می کرد بچه ای کوچک است و در محله ای قدیمی قرار دارد که مردم با لهجه ی شیرازی حرف می زنند؛ و این مساله این قدر مرا تحت تاثیر قرار داد که لهجه ی خودم هم شیرازی شد، بعد از خواندن این کتاب و سایر کتاب های نظیر آن دیگه احتیاجی به کار روی این لهجه ندیدم.
ـ فکر می کنید توی گویش دشتستانی هنوز هم جای کار هست؟
بله ـ خود من دوست دارم بتوانم اصل و ریشه ی هر کلمه ای را که دشتستانی ها می گفتند و یا عقایدی که داشتند پیدا کنم. به طور مثال در دشتستان وقتی ازشون می پرسی چند بچه داری، فقط تعداد پسراشون رو می گویند و من در تاریخ بیهقی دیدم که مردم آن زمان هم فقط پسران رو جزء تعداد فرزنداشون به حساب می آوردند و بیهقی حدود هزار سال پیش زندگی می کرده، پس این مساله مخصوص دشتستان نیست و ریشه ی تاریخی دارد و حتما جای کار دارد.
ـ بعد از کتاب سیری در گویش دشتستانی کار دیگری رو هم شروع کرده اید؟
نه ـ بعد از اتمام این کار، کار جدیدی رو شروع نکردم.
ـ شما در حال حاضر چه مدرک تحصیلی دارید؟ کی این مدرک را گرفتید؟
بعد از نوشتن کتاب سیری در گویش دشتستان، مجددا کنکور دادم و در رشته ی ادبیات فارسی دانشگاه پیام نور، در مدت 3 سال کارشناسی رو تموم کردم و بعد هم برای کارشناسی ارشد در همین رشته ی ادبیات فارسی پذیرفته شدم.
ـ آقای نگهبان را هم به عنوان شریک زندگی و هم به عنوان یک آدم فرهنگی که منشاء خدمات فراوانی در برازجان بوده، چگونه برای ما توصیف می کنید؟
از این که آقای نگهبان توانسته است منشاء خدماتی برای مردم این شهر باشد خوشحالم ایشان هر وقت و هر جا که کاری از دستش برآید برای هر کس که باشد انجام می دهد از نظر شریک زندگی هم باید بگویم که یک شریک واقعی زندگی است همیشه مشوق و همراه من بوده و پدر خوبی هم برای بچه هایش است. روی هم رفته مردی پاک و بی آلایش است.
ـ کمی هم درباره ی بچه هایتان بگویید؟
من سه دختر دارم که دو تای آن ها در خارج از کشور زندگی می کنند دختر بزرگم شراره است که مهندسی راه و ساختمان و معماری خوانده و فوق لیسانس مدیریت هم دارد و در کارش موفق است.
دختر دومم شیرازه، رشته معماری خوانده و فعلا تدریس می کند.
دختر سومم شهرزاد متخصص پاتولوژی است و با همسرش دکتر علی زمانی که فوق تخصص غدد داخلی است در شیراز زندگی می کند. ایشان هم ریشه در خاک پاک برازجان دارند.
ـ چند تا نوه دارید؟
5 تا.
ـ به دیدن بچه هاتون هم می روید؟
من دو سه سالی است که نرفتم ولی آقای نگهبان به آن ها سر می زند و آن ها هم به ایران می آیند.
- خانم برازجانی خیلی لطف کردید، از اینکه با حوصله به سئوالات ما پاسخ دادید سپاسگزاریم.


کانال تلگرام اتحادخبر

برچسب ها:
news

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • ادعاها درباره حمله اسرائیل به ایران / ساقط کردن چند ریزپرنده در آسمان اصفهان
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/01
  • پتروشیمی پردیس حامی مهمترین رویداد بین المللی در حوزه تاب آوری انرژی
  • قهرمانی دشتستانی ها در لیگ انفرادی تیراندازی استان بوشهر
  • تیم کشتی نونهالان هیئت کشتی دشتستان قهرمان مسابقات انتخابی استان بوشهر شد
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/02/01
  • 🎥ویدیو/شنبه های اتحاد خبر با سید حمید شهبازی(۵)
  • اگر ۷ ساعت خواب شبانه نداشته باشید چه اتفاقی برای صورت شما می افتد؟ (+عکس)
  • علائم هشداردهنده حمله قلبی
  • بانک قرض‌الحسنه مهر ایران بیشترین وام را در سال ۱۴۰۲ پرداخت کرد
  • فرماندار: منشا صدا در گناوه ناشی از انفجار معدن سنگ کوه بینک بوده است
  • چهار درصد باقیمانده از کالاهای متروکه سنواتی بنادر بوشهر در مسیر تعیین تکلیف قرار گرفت /اهتمام ویژه دستگاه قضا برای خروج کامل کالاهای متروکه از بنادر استان
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اگر احساس تلخی در دهان می کنید این بیماری در کمین شماست
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • پیاده روی یا دویدن، کدام برای لاغری و کاهش وزن بهتر است؟
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • دست آویزی برای دومین سالکوچ هدهد خبررسان علی پیرمرادی
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • نتا S واگن ؛ یکی از زیباترین خودروهای چینی به بازار می آید (+تصاویر)
  • آیا این ادویه خوش بو می تواند با سرطان پروستات مقابله کند
  • با این تکنیک به نق زدن و اصرار کردن بچه ها پایان دهید
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • گشت و گذار دختران جوان در تهران 100 سال قبل (+عکس)
  • بازتاب حمله ایران در رسانه‌های خارجی: اسراییل زیر آتش
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • دکتر یوسفی با حافظه مثال زدنی
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • مهدی یوسفی؛ جوانِ شایسته و نخبه
  • .: علی حدود 10 ساعت قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 10 ساعت قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 22 ساعت قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 22 ساعت قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری 1 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز 1 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 4 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 5 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 7 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...
  • .: سعید حدود 7 روز قبل گفت: آقای امید دریسی پیش ...