کد خبر: 27933 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 11 فروردين 1393 - 08:18
واکاوی شعر امروز در گفتگو با ثریا کهریزی (شاعر و منتقد)

گفتگو: حمیدرضا اکبری شروه

س: کمی از خودتان بگویید.
ج: اگراجازه بفرمایید، ترجیح می دهم از شعر بگوییم و بشنوم، ثریا کهریزی هستم وهمین کافی ست.


س: آیا ساده نویسی در شعر، تبدیل به یک هنجار شده است؟
ج: اگرساده نویسی به روش سید علی صالحی منظورباشد، باید گفت که ای کاش یک هنجارمی شد! به باورمن منشاء اصلی ساده نویسی، در شعر گفتارآقای صالحی است. درهرحال چالش بحث ساده نویسی هرچند مهم اما بحثی است که بزرگتران ازجمله خود صالحی خیلی بهتر از من مورد آن می تواند صحبت کند. ضمن اینکه در مورد این بحث به کرّات گفته اند و نیازی نمی بینم که بخواهم  تکرارمکررات کنم. فقط یادآوری این نکته لازم است که متوجه باشیم این چیزی که بین برخی ها رواج یافته واقعا هیچ ربطی به ساده نویسی که مثلا ازشعرسید علی صالحی و یا محمدعلی بهمنی می بینیم، ندارد وبه قولی:
"ساده انگاری" است تا "رسا نگاری" وساده کردن و به گفتار نزدیک کردن زبان.  بحث ساده نویسی شعر، آنقدر غنی و با پشت پشتوانه ی فکری هست که عده ای ساده اندیش نتوانند به آن مهم، خللی وارد آورند. مثلا شعرصالحی از کوهی پیچیدگی عبورکرده تا به سادگی رسیده. ساده نویسی اصیل، منبع خرد و زیبایی بیانی ست وهمانطور که گفتم از پیچیدگی ها عبور کرده تا به امتیاز روانی و ارتباط سازی در خرد جمعی رسیده. یکی ازساده نویس ترین شعرای تاریخ شعرفارسی حافظ است؛ بعد ازهفتصد سال همگان با شعرحافظ به شکل سهل و ممتنعی آن ارتباط می گیرند. آیا می شود گفت که شعرحافظ ساده (سبک مغز) است؟ برهمین اساس قطعا برخی ساده انگار و سهل انگار نخواهند توانست به ساده نویسی ای که بر فرض، صالحی و بهمنی و به قولی فروغ به آن دست یافته اند، برسند.


س:  نظرتان را در مورد شعر زنانه بگویید، آیا شعر زنانه را در جبهه ی مخالف شعر مردانه می بینید؟
ج: در آغاز مایلم ازمنظری ماهوی، قدری در مورد دو مفهوم "زنانگی" و"مردانگی" حرف بزنم که مبنای زیستی - روانی آنها چیست؟ و اساسا یک رفتار زنانه یا مردانه چگونه در متن بروز می کند و قابل شناسایی می شود؟ نیز رفتار (کنشگری) آدمی از نظر چرخه های فرهنگی و اجتماعی در چه فرایندی قرار می گیرد که ما یک رفتار (شعر) را زنانه و دیگری را مردانه می شماریم؟!
 درمراحل رشد، کودک آدمی مرحله ای را تجرجه می کند که در نظریه ی روانکاوی، فروید آن را مرحله ی تناسلی نامیده و در سنین بین سه تا پنج سالگی تجربه می شود. در این مرحله کودک به  "احساس پایداری" نسبت به مرد بودن یا زن بودن خود دست می یابد. در واقع به هویت جنسی ( genderlndentity ) خود آگاه می شود و آن را در خویشتن تثبیت می کند.
نظریه ی "رشد شناختی" کلبرک و ژان پیاژه نیز تجربه ی این مرحله از رشد را در مرحله ی"پیش عملیاتی" و بین سنین پنج الی هفت سالگی می دانند. برخی از روانشناسان معتبر دیگر هم بر این عقیده هستند که کودکان در سنین دو و نیم سالگی به مفهوم احساس تثبیت هویت جنسی خود می رسند؛ در واقع اینکه کودک آدمی درسن خاصی به هویت جنسی خود نائل می آید، از نظر علمی ثابت شده است. دخالت والدین در حین طی ِ امر طبیعی رشد، گاهی باعث اختلال در فرایند رشد او می شود. سالم طی نکردن مراحل رشد روانی ممکن است در مراحل بعدی زندگی تاثیر گذاشته و گاهی تا پایان عمر با این اختلالات دست و پنجه نرم شود. عقده ی "اودیپ" وعقده ی"الکترا" نمونه هایی از اختلالاتی ست که در طی مرحله هویّت جنسی بروزمی کند و تا پایان عمر با فرد باقی می ماند.
 مفهوم مرحله "سنخ پذیری جنسی" (sextypng ) یکی دیگر از مراحل رشد است و در این مرحله کودک، صفات و رفتارهایی که از دید اجتماع و فرهنگ با جنسیت او مطابقت دارد، می پذیرد؛ در واقع کودک ازهمان اوان زندگی اش، طی مراحلی از رشد، به مفاهیم بنیادین شاخص های پرسونالیتی و فیزیکی خود پی می برد و با پذیرش و تثبیت آنها درخویشتن خویش به مثابه یک انسان، کم، کم، وارد حیطه ی رفتارهای جمعی خواهد شد. به این ترتیب کودک درحین کسب تجربه های روان- تنی  به " طرح واره جنسی" (sex schema ) اش نیز دست پیدا می کند که "بم" این طرحواره ی جنسی را "عینک فرهنگ"  لقب داده است؛ در واقع همه ی ما از همان کودکی این عینک فرهنگی را به چشممان زده ایم و تا پایان عمر بر چشمانمان خواهد ماند و دنیا را از پشت عینک فرهنگی  خود خواهیم دید.
در نتیجه "خودپنداره" ی ( imag self ) خودمان را با این عینک فرهنگی برای خویشتن  تعریف می کنیم. مثلا منیّت خود را حول محور زن بودن یا مرد بودن تشکیل می دهیم و ازهمان کودکی به صورت مستمر این مسئله را کسب و تجربه می کنیم که: من کی هستم؟ هویت جنسی من کدام است؟ چه صفات و رفتاری مربوط و مختص به من و چه چیزهایی مربود به جنس مخالف با من است؟!
در واقع تا قبل ازتشکیل و تثبیت این مراحل از رشد در کودک، اوهیچ درکی از زن بودن و مرد بودن خود ندارد؛ مثلا یک کودک پسر یک ساله برایش فرقی ندارد که با یک عروسک بازی کند یا یک تفنگ! و این خودپنداره  و طرحواره ی ماست که براساس اصل هویت جنسی مان، محور رفتار و صفات جنسیتی مان را تعیین می کند. بر فرض این خودپنداره است که با تکیه بر هویت جنسی، ما را هدایت می کند که اگر پسرهستیم گرایش به مادر و رقیب پدرخود و چنانچه دختریم گرایش به  پدر و رقیب مادر خود باشیم. درنتیجه اگر پسرهستیم برای شکست پدرخود به تقلید از رفتارها و گرایشات او می پردازیم و چنانچه دختر هستیم به رقابت با مادر خواهیم پرداخت. این تقلید در نهایت به گرایش ِداشتن عروسک برای دختر و تفنگ برای پسرخواهد انجامید. قطعا این امر اهمیت دارد که بدانیم این طرحواره (عینک فرهنگی) درواقع صرفا ازچهارچوب های اجتماعی برچشم ما زده نمی شود و مبنای زیستی هم دارد!
 یعنی به تبع هویّت جنسی ونیزسنخ پذیری جنسی است که طرحواره هم شکل می گیرد و قطعا این عینک فرهنگی، یک جنبه ی بی ربط ازهویّت جنسی و نقش پذیری جنسی یعنی همان مبنای  زیستی که در بالا عرض آن رفت، نیست. اگرچه جنبه های یادگیری (باید و نباید های اجتماعی) هم درشکل گیری عینک فرهنگی ما دخیل است؛ اما همانطورکه گفته شد،مبنای زیستی هم  بخشی دیگرازاین عینک فرهنگی را می سازد. متاسفانه نظریه ی "طرحواره" ای که "بم" به آن لقب عینک فرهنگی داده است درجاهایی مورد سوء برداشت از اساس این نظریه شده است؛ علی الخصوص دربین طرفداران حقوق زنان  که بیشتر تعبیر لفظی عینک فرهنگی را محور بحث های خود قرار داده، به گونه ای که کاملا جنبه ی زیستی- روانی آن را نادیده می گیرند وهمه ی کوزه ها بر سر فرهنگ می شکنند! به آن معنا که صرفا به مفهوم فرهنگ آن عینک معروف بسنده می کنند درحالیکه نظریه ی طرحواره ای  صرفا یک عینک آفتابی اجتماعی ـ فرهنگی نیست وهمانطور که گفته شد، از نقش دیرینه الگوهای ناخودگاه جمع گرفته تا موارد زیستی - فیزولوژیایی برشکل گیری آن مؤثراست.علی الخصوص مبنای زیستی آن غیرقابل انکارمی باشد؛ به طورمثال مادربودن، احساس مادرانه داشتن، جنبه ی یادگیری ندارد و باید و نبایدهای اجتماعی درآن دخیل نیست، بلکه هورمون های مادرانه درسیستم مغز یک زن ترشح می شود که او احساس مادرانه خواهد داشت. باری عینک فرهنگی جنبه ای از پرسونالیتی محسوب می شود و مبنای روان - تنی دارد و نه فقط به تعبیر برخی ها که آن را مکتسب از یک یکسری باید و نباید فرهنگی– اجتماعی می دانند. مع ذالک عینک فرهنگی در مراحل گوناگون زندگی با ما هست و درست به مانند دیگر جنبه های پرسونالیتی در ما رشد می کند، اما آنجاهایی که تفاوت باید و نباید های فرهنگی ملل تعریف و مقایسه می شوند، می توان این مقایسه را داشت که مثلا درآمریکا شاید با خرید عروسک لیدی گاگا و باربی برای دختر، و روبات ترمیناتور و تفنگ برای پسر و در ایران با خرید وسایل بازی سنتی ایرانی مانند "تیر و کمان آرش" و "عروسک بارانی" برای پسرودخترایرانی و یا با آدابی نظیر جشن تکلیف درمدارس این باید و نبایدها انجام خواهد گرفت.      
 آنچه مسلم است هرفرهنگی دارای ماتریال ها و مواد تشکیل دهنده ی فرهنگی خاصی ست که هویّت مردمانش را درظرف فرهنگی خود، تعریف می کند. نکته ای وجود دارد وآن این که: همانگونه که هویّت یک فرد با مواد فرهنگی او تعریف می شود، برخی ازماتریال های فرهنگی مردمان ملل هم برپایه ی اصل هویّت او بنا شده واین قضیه صادق است که نمی توان دربسیاری از موارد برای دو ملت، یک نسخه ی فرهنگی پیچید که متاسفانه این کاریست که برخی مدعیان حقوق زنان انجامش می دهند؛ یعنی با کپی نسخه ی غربی قصد اجرای آن درایران را دارند؛ مثلا عبارت "تغییربرای برابری" ازنظرمن دربسیاری از موارد چون فاقد نسخه ی بومی می باشد، محتوم به شکست خواهد بود. این فعالیتها چنانچه درطولانی مدت ادامه یابد و احیانا موثرواقع شود، این تغییر نه منجر به برابری حقوق بین دوجنس که منجر به اختلال درمفهوم سنخیت جنسی، درتعریفی که ما از دیرینه الگوهای جنسیتی خود داریم می شود.
بنابراین علیرغم  هزینه های اقتصادی، سیاسی و... ازجانب ایشان به نظر من در خیلی موارد، فعالیت های آنان در کشورما به خودی خود امری بی معنا و محکوم به شکست است!
سوای آن ممکن است اصرار و تداوم طولانی مدت این فعالیت ها منجر به اختلالاتی در پیکر اجتماعی – فرهنگی بشود و شاید مخرج و برآیند آن به بروز فمنیسم افراطی هم ختم شود، درست همانند پدیده ی مؤنث محورگرا (فمنیسم تندرو) دربرخی ممالک که آسیب آن، خود کم ازآسیب فرهنگ مذکرسالارنبوده است. برفرض درآنجاهایی که درحافظه ی ژنتیک من (زن ایرانی) نماد یک مرد با مشخصات رستم و فرهاد کوه کن تعریف شده نمی توان یک مرد با دارا بودن صفات ظریف و لطیف را به عنوان یک مدل مردانه درحافظه ی ژنتیکم پذیرفته یا جایگزین کنم؛ زیرا تغییردرحافظه ی ژنتیکی (تغییرکهن الگوها) علی الخصوص دیرینه الگوهایی که با معنویّت ما همپوشانی دارند، امری محال خواهد بود. حافظه ی ژنتیکی، بسیارمتفاوت از آنچه که درعینک فرهنگی ماست وگاه محیط برایمان از الگوها و مدل های تایپالیستی ساخته است. تغییرحافظه ی ژنتیک فرهنگی دربرخی موارد امکان پذیرنیست؛ مثلا درناخودآگاه کل مردمان دنیا زمستان معنی مرگ و بهارنماد تولد و زایش است. در واقع تلاش برای تغییر برخی مفاهیم به معنی تغییراتی در پایه ی حافظه ی ژنتیکی خواهد بود و بر این اساس هم تلاشی بیهوده و از نظرعلمی منتهی به شکست است.
باری در برخی موارد، گرایشات دو جنس از برخی لحاظ همسان است، هیچ ربطی به خودپنداره ی او ندارد؛ بلکه خرده فرهنگ های اجتماعی هستند که در طی رشد و به عبارتی  بزرگترشدن فرد به طورمدام، این باید و نبایدها و خرده فرهنگ ها  بر پرسونالیتی  سوار و پشت عینک فرهنگی نمایش داده می شود و آنجاست که تغییرآنها نه تنها صدمه و آسیبی به مفاهیم معنوی ما نخواهد زد که در برخی موارد بنا به رشد و نیاز جامعه ی امروزی، تغییراتی در آنها موجب رشد و ترقّی و پویایی فرهنگی نیز خواهدشد. مثلا اینکه چون او یک دختراست باید بلوزش صورتی و چون پسراست باید بلوزی به رنگ آبی بپوشد یا اینکه چون مذکر است هیچ نیازی به دانستن امور فرزندداری ندارد و یا چون مؤنث است نیازی به ادامه تحصیل درمقاطع بالاتر برای وی نیست. همانگونه که می دانیم در تعالیم دینی ما هیچ کدام از این تبعیض های جنسیتی از نظرمفهوم انسانی وجود ندارد و هردو جنس در برابر قوانین شرعی به عنوان یک انسان از لحاظ حقوق انسانی برابر هستند. وچقدر خوب می شود که ما ضعف ها و احیانا کج فهمی های خود را از شرع، پای قوانین شرعی نگذاریم. مع ذالک تحمیل این خرده فرهنگهای اشتباه تا جایی پیش می رود که عینک فرهنگی فرد جهانبینی اش را در باید و نبایدهای گاه، حتی از نظر شرعی غلط ونکوهش شده هم، تعریف خواهد کرد. دراینجاست که فرق است بین شخصی که تام وکلیّت خودش را درچهارچوب های فرهنگی، تعریف می کند و کسی که گاهی براین چهارچوب ها و خرده فرهنگ های گاهی منفعل و به درد نخور، با تامل نگاه می افکند و در مواردی هم درپی تغییر آنها می افتد. به هر روی آنجاهایی که این عینک به منیّت وسنخ پذیری جنسی شخص، همینطور به هویت جنسی او بازمی گردد، بسیارمستحکم و غیرقابل تغییراست. چنانکه گفته شد، سعی درتغییر آن نیز کاری بیهوده و به خودی خود فاقد ارزش است. بازذکر مثال و آن اینکه: اگرازمرد ایرانی خواسته شود صفات زنانه ای ازخود بروز دهد ناز و کرشمه (که یک الگوی رفتاری زنانه است) بکند، درطولانی مدت درپرسونالیتی وی اختلال ایجاد شده و مردی با چنین صفاتی دارای اعتماد به نفس نخواهد ماند و یا اگر تا آخرعمر یک مرد، محیط بخواهد به او بقبولاند (یاد بدهد) که او یک زن است، وی نخواهد پذیرفت؛ زیرا می داند( برخویشتن خویش آگاهی دارد) که او نمی تواند زایش داشته باشد.
بنابرین بخشی ازاین عینک فرهنگی همانطورکه به تکرارگفته شد، مبنای زیستی - روانی دارد و صرفا این محیط (اجتماع وفرهنگ) نیست که این عینک را به چشم ما زده.
 قابل توجه اینکه برخی ها معتقدند که تفاوت ساختارهای جنسی نمی تواند مانع یا تسهیل کننده رفتارجنسیتی بشود، دربسیاری موارد کاملا اشتباه می کنند و اتفاقا! این مطلب ازنظرعلمی قابل اثبات است که: تفاوت های جنسی در خیلی از موارد می تواند مانع یا تسهیل دهنده ی رفتارهای جنسیتی بشود؛ مثلا این قضیه که برخی شغل ها مناسب یک زن یا یک مرد نیست از لحاظ زیستی – روانی مورد اثبات است ونباید مناقشه ای سرآن بشود که مدام می شود! سوای هرنیّتی که شاید برخی ها در مورد احقاق حقوق زنان داشته باشند، چنانچه دامنه ی فعالیت های آنان برهمین روال که انجام می دهند، پیش برود و به چرخه و سطح جوامع وارد شود، نه تنها مشکلات زنان را مرتفع نخواهد ساخت که ازنظر روانی درآن بخش از پرسونالیتی که به مفهوم پایداری جنسی باز می گردد آسیب می زند. به سنخ پذیری جنسی فرد، صدمه وارد خواهدآورد این از نظرگاه روانشناختانه کاملاً قابل اثبات است؛ در واقع ایشان بدون آنکه ازنهایت فعالیت های خود مطلع باشند، مثل یک ساعت شنی دارند عمل می کنند. دربرخی موارد هرچقدردر فعالیت هایشان پیش بروند و ظاهرا چند امتیاز(بظاهر امتیاز) را به نفع زنان تحت پیروی شان بگیرند، اما درباطن به نوعی این فعالیت ها درجاهایی نتیجه عکس خواهد داد. این درست که به طورمستقیم یک طرف ازساعت شنی را پرکنند، اما ازسوی دیگر، ناخواسته دارند مفهوم سنخ پذیری جنسی را تخریب و به صورت غیرمستقیم طرف دیگر ساعت شنی را خالی می کنند!! سند این گفته ها را می توانم بازاز فمنیسم تندرو مثال بزنم که  گاهی خروجی و برآیند منفی داشته و به بروز پدیده ی زن محوری (زن سالاری) انجامیده. بنابراین همان مقدار که بروز افراطی برخی باید و نباید ها در چرخه ی فرهنگی منجر به مذکرمحوری شد و از نظر فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و...ضررهای زیادی متحمل نمود؛ تا آنجایی که در ادبیات کل دنیا تقریبا بروزهویت ورفتار زنانه برای دوره ای طولانی کاملا محوگشت. موضوع فمنیسم تندرو هم به همان اندازه می تواند برای مردمان دنیا خطرآفرین وعقب برنده باشد! بهتر است نمونه ی آن را از کشورخودمان مثال بیاورم که بهترین نمونه می تواند پروین اعتصامی باشد.  پروین اعتصامی ازنظرمن قربانی این بروزافراطی عینک فرهنگی یا همان طرحواره است. در واقع اختلال درسنخ پذیری جنسیتی نه تنها در پروین که درنود و نه و نیم درصد از زنان شاعر امروزهم وجود دارد. اعتصامی یک "مردانگاره" دریک قالب و فیزیک زنانه است. پروین نتوانست سنخیت جنسیتی خود (که زن است) را به طرحواره اش غالب کند و این باید و نباید های اجتماعی - فرهنگی بودند که برعینک فرهنگی او غالب بود. طرحواره از بخش منطقی شخصیت (personality) نشئت می گیرد. همان طورکه می دانیم اگر "فرامن" برشخصیت فرد غالب شود، گرایش به تعالی پیدامی کند. عرفا آنانی هستند که جنبه ی فرامن شخصیتشان غالب بر دیگر جنبه هاست. در مقابل مثلا مازوخیسم یا سادیسم از "من لذت جو" شخصیت سرچشمه گرفته. در هر حال چنانچه هر کدام از این جنبه های پرسونالیتی بروز افراطی بیابند، به آن معناست که پرسونالیتی تسلیم بخش مربوطه اش شده. اعتصامی تسلیم من منطقی شخصیت خودش بود که در واقع کل باید و نبایدهای فرهنگی از من منطقی نشئت می گیرد. پروین خود را یک خویشتن مردانه تعریف کرده و ما با طرحواره ای کاملا مذکر از او در ادبیات مواجهیم! اما درمقابل می توانم بهترین نمونه ی تعادل خودپنداره ی زنانه را در شعر از فروغ فرخزاد مثال بزنم. به نظرم فرووغ  کاملا آگاهانه و شاید در اثر تاثیر ادبیات مدرن برخویش، به این فقدان زاویه ی دید زنانه در شعر پی برد. البته در پرانتز، بانوی عظیم دیگر؛ یعنی سیمین دانشور یادم نرود که وی نیز در ماتریال داستان، گامی بلند به جلو بود و حتی زمانی که ادبیات داستانی  ما داشت با هدایت و دولت آبادی و... خودش را" ادبیات مدرن" تعریف می کرد، او بود که اذهان را به پست مدرن معطوف کرد. دانشوردر داستان نویسی با "سووشون" توانست خودپنداره ی زنانه را به کمال خود و"پست مدرن" را در حد پذیرش جامعه معرفی نماید. برگردیم به فروغ! به نظرم شعر امروز البته در پرانتز، از نظرموضوع این بحث یعنی دقیقا شعر زنانه، تا این لحظه با وجود تپق ها و با عجله پیش رفتن هایش، مدیون شخص فروغ است!!! فروغ اولین جرقه ها را زد و به نوعی تلاش کرد که عینک کاملا مردانه ای که تا قبل از نسل خودش برچشم زنان بود، از نو برای خود تعریف کند. او با کنجکاوی و کلنجار با ملکه ی مردانه ی ذهنی اش توانست آن نقشه ی شناختی مرد مدارانه را به چالش برده، شعر را از حول محور مرد بودن، بیرون بکشد.
 ((دست هایم را در باغچه می کارم سبز خواهد شد می دانم، می دانم، می دانم و پرستوها درگودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت...)) فروغ هرچند فرصت نداشت که تمام قد در ادبیات ظاهر بشود و این نقشه ی شناختی زنانه در حد و اندازه ی یک جرقه و در نطفه ماند، اما به شخصه باوردارم که بعد از فرخزاد هیچ زنی  نتوانسته (ایم ) از جرقه ی فروغ  فراتر برود و متأسفانه برخلاف ادعاها ی سه منی، به شما ایمان می دهم که شعر زنانه هنوز در جرقه ی فروغ مانده است.
ما واقعا نتوانسته ایم شعر زنانه را یک سرسوزن بعد از فروغ گسترش دهیم و به قولی از فروغ عبورکنیم. آنچه که به عنوان شعر زنانه تولید می شود و وجود دارد، متأسفانه (البته با پوزش)  باید بگویم که مدعی به صرف ادعاست و من جز بساط کردن یکسری  کلمات تابویی در خیابان شعر، چیز دیگری نمی بینم! می توانم از همنسلان خود فروغ از سیمین بهبهانی مثال بیاورم که متاسفانه هرچند ناخوشایند و ناامید کننده، اما این یک واقعیت است که ایشان هم ازمنظرموضوع مورد بحث (شعرزنانه) ازفروغ عبورنکرده. 
 دستهایم را در باغچه می کارم سبز خواهد شد می دانم، می دانم، می دانم. این دریافت و"آگاهی برزنانگی خویشتن" درشعرفروغ، پله ای ست که زنان شعر امروز، درک درستی از آن ندارند و هرکدام از ایشان اگر توانسته اند از این یک سطرعبورکنند، لطفا بفرمایند، من خوشحال خواهم شد که اشتباه کرده باشم و با مشاهده ی سند متن (شعر) حرفهایم  را پس خواهم گرفت!
پرسش احتمالی اینکه منظوراز آگاهی برزنانگی و مردانگی خویشتن درادبیات چیست؟ را با تحلیل گذرای شعر بالا توضیح خواهم داد:
تا جایی که آگاه باشم تا قبل ازفروغ هیچ زنی نیامده که بخواهد عضوی از جسم خود را در خاک بکارد (دست هایم را در باغچه می کارم) و به مخاطب یقین هم بدهد که آن عضو سبز خواهد شد! (دست هایم را در باغچه می کارم سبز خواهد شد می دانم، می دانم، می دانم).
"می دانم"، متغیّر"آگاهی" بر سنخییت زنانه، آن پله ای ست که فروغ بر آن نائل آمده؛ یعنی توانسته سامانه ی خودپنداره اش را در طرحواره اش  تعریفی نوین ببخشد و تظاهرات و کنشگری زنانه، آن  چیزی ست که فروغ به آن آگاهی یافته بود؛ برعکس مثلا درسراسر اشعارپروین اعتصامی ما این "ایمان و یقین به زن بودن " را حتی درکمرنگ ترین اشارات هم نمی بینیم، اما فروغ در عینک فرهنگی تصرف کرد و جهانبینی خویشتنانه ی زن بودن را در ادبیات گنجاند. قطعا آن تاکید و اصرار بر"زایش" با تکرار سه مرتبه ی واژه ی "می دانم" امری تصادفی و ناآگانه در شعر فروغ نیست.
تکرارچند مرتبه ی "می دانم" در واقع "تاکید" برتوان زایاندن که یک مسئله ی صرف زنانه است، دارد. اینکه زنی شاعرعضو خود را در باغچه بکارد و با اصرار و تاکید این رویندگی (زایش) را به مخاطب نشان دهد، امری نیست که بشود آن را منتسب به یک مرد یا یک زن شاعردیگر، در زمان قبل و بعد از فروغ دانست! فروغ در ادامه ی شعرش می گوید: وپرستوها درگودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت... قطعا اشاره به گودی انگشتان و تخم ریزی پرستو، اشاره ی غیرمستقیم به زهدان دارد. پرنده ی مهاجر، در بینش زنانه فروغ نماد رفتار و صفات مردانه است. پرستوی رفتنی، تخم ریزی کرده و این گودی انگشتان است که نقش لانه و نگهدارنده ی تخم ها را برعهده دارد. فروغ در این شعر، تصویری جدید و فوق العاده از رفتار جنسی مردان از نگاه یک زن ارائه می کند. لانه (گودی انگشتان) تصویری بسیار ظریف از بارداری واحساس و نقش مادرانه منتقل می کند و پرستو نماد مهاجرت و رفتن است که باز معرف صفات مردانه است. درمقابل، لانه (خانه) نماد ایستایی و ماندن و مسؤولیت نگهداشتن که معرف یک رفتارزنانه (نه ماه بارداری) است. سبزشدن نماد زایش است و زایش نیز اساسا نماد زن! به گمان من فروغ در اینجا بحث دو مفهوم زن و زایش را به نوعی غیرمستقیم به همان بحث مرغ و تخم مرغ ربط می دهد و ذهن را دقیقا به سمت این سؤال پیش می برد که آیا زندگی نماد زن است یا زن نماد زندگی ؟ به عبارتی زمین نماد زایش است یا اصل زایش، دلیل به وجود آمدن این کره ی خاکی است؟
این اشراف و آگاهی بر منیّت زنانه و بروز آن در رفتار ادبی براستی از فروغ آغاز و در فروغ مانده است. خرج کردن کلمات و واژه های جنسی از سوی زنان شاعر امروز، مبین بروز طرحواره و پرسونالیتی زنانه در ادبیات نیست و از نظر من اینگونه رفتارها، صرفا یک نوع واکنش ناآگانه  و سطحی به ادبیات مذکرمحوراست. بروز طرحواره ی زنانه در ادبیات چیزی نیست که ما بخواهیم با تقلید کورکورانه از تابوهایی که فروغ  اکثر آن ها را شکست، زنانه بودن شعرمان را اثبات کنیم. اینگونه به جایی نخواهیم رسید! متأسفانه فقدان بینش و رفتار زنانه در شعر وجود دارد و جای هیچ بحثی هم از نظر من نیست و اگر زنان عزیز شاعر کشورم کماکان به ادامه این تقلید کورکورانه مشغول باشند و نه رشد خود، متاسفانه باید گفت که: این ره به ترکستان است!
 این مسئله ای نیست که آن را به عنوان یک حق ضایع شده از طرف مردان (معمولا یقه ی  مردان  را می گیرند که حق مارا بدهید) تلقی و ضعف مان را فرافکنی کنیم ! مسایلی که خود، حتی آن را نمی شناسیم و درکی از آن نداریم (و این  گاهی از ناحیه ی تنبلی ماست)، را به پای مردان  و قوانین و فرهنگ و چه و چه نگذاریم. در هر صورت چنانچه به جای تظاهرات و رشد کمّی ِاین همه کلمه که هیچ ربطی به رفتار زنانه در شعر ندارد، رشد شناختی و جهانبینی، درشعر زنانه گسترش یابد، نه تنها شعر زنانه یک واکنش منفی به شعر مردانه نخواهد بود و به قول شما در جبهه ی مخالف قرارنخواهد گرفت که کیفیّت شاخص های شعر، رشد خواهد کرد. درصورت بلوغ فکری شعر زنانه، یک نوع جهانبینی جدید و رشد نگاه مردانه را هم شاهد خواهیم بود.
س: دگر اندیشی در شعر معاصر را چگونه ارزیابی می کنید؟
ج:  برخی پاسخ های من ممکنه خطرناک باشند، ولی گاهی گفتنی ها را باید گفت!!!
به عنوان شاعر و منتقد نمی توانم در مواجهه با برخی مفاهیم که وارد حوزه ی تخصصی (شعرونقد) ام می شوند، تفکر نکنم و دربست یکسری مفاهیم را چشم بسته بپذیرم!
ببینید! اساسا "دگراندیشی" از اصطلاح "dissent" از انگلیسی گرفته و به "اختلاف عقیده داشتن، جداشدن، نفاق داشتن در فرهنگ جدید معنی شده است و تعریف کلی که برای "دگر اندیشی" وجود دارد آن است که: شخص یا گروهی برخلاف اندیشه ی غالب برجامعه، تفکرکنند. تا اینجا این، فی نفسه بظاهر بد نمی نماید. خیلی از انقلاب های آزادیبخش هم برهمین اساس در دنیا شکل گرفتند. چون این مفهوم درموازات خردگرایی دراروپا رواج یافت و اکثرا به اشتباه (عمدی یا غیرعمدی) همسو با مفاهیمی چون "نواندیش" و "روشنفکر" (open mind ) به کارمی رود؛ مثلا همین عقاید نواندیشانه باعث انقلاب فرانسه شدوبه اصطلاح، روشنفکری در برابر تفکرغالب جامعه فرانسه که استبداد بود، قیام کرد. اصطلاح "روشنفکری" در زمان مشروطیت در ایران هم مورد استفاده برای مشروطه خواهان قرارگرفت، اما خود مفهوم دگراندیشی یک اصطلاح جدید در کشور ماست. هرچند این اصطلاح، در واقع فرزند مفهوم نواندیش است، اما فرزند ناخلف اوست و از نظر بار معنایی در معنای معادلی که برایش آورده شده، هیچ گونه همخونی با مفهوم نواندیشی و روشنفکری ندارد. اساسا اگر به ریشه و ماهیّت دگراندیش دقت کیند، این مفهوم از نظر من یک مفهوم ضدمذهبی است و من تعجب می کنم که چطور از ادبیات سر در آورده که شما این سؤال را از من پرسیدید.
شما به این قضیه  فکر کرده اید که اندیشه ی غالب بر جامعه ی ما چه اندیشه ای ست؟
آیا به معنای واقعی مفهوم "دگراندیشی" تفکر کرده اید؟ اندیشه ی غالب بر جامعه ما "توحید" است. بگذارید یکراست بروم سراصل مطلب و از نظرگاه شعرا پاسخ بدهم که: اگرما (مردمان ایران) خداوند را حق، خرد و حقیقت می دانیم، پس "غیر" و"دگر"ی وجود ندارد که به آن "اندیشه" شود؛ چرا که خداوند خود، اندیشه و بالاتر از آن است، ((توانا بودهرکه دانا بود)) خداوند خردمند و داناست و چون دانای مطلق است، توانای مطلق است؛ زیرا اگر دانایی وجود نداشته باشد، توانایی معنی ندارد، توانایی صرف، به نوعی تعریفی از ماده است! لذا با استناد به این گونه استدلال ها، نوع اندیشه ی غالب بر جامعه ی ما که همان یکتا پرستی ست، از نظرگاه شاعران بزرگ، تعریف می شود. ((به نام خداوند جان و خرد، کزین برتر اندیشه برنگذرد!)) اگر اندیشه ای برتر، جزخود "او" وجود ندارد، مفهوم درپیت دگراندیشی چه معنایی می تواند درخرد جمعی ایرانی داشته باشد؟
 دقّت کنید! درتعریف دگراندیشی، نگفته خلاف هنجارغالب بر جامعه، نگفته خلاف رفتار غالب برجامعه. دقیقا گفته: خلاف اندیشه ی غالب برجامعه! سخت است بخواهی حرفی بزنی و دقیقا برای حرف شما آن برداشت، مدنظر باشد. هیچ قاعده ی محکمی در زبان وجود ندارد که بتوان با تکیه بر آن دقیقا یک خروجی مورد هدف را از یک مفهوم فلسفی کسب کرد. این مشکلی در زبان از جمله در زبان فارسی است. خارجی ها برای اینگونه موارد راه حل را در "هرمنوتیک" یافتند، اما در زبان پارسی، ما با معضلات زبانی زیادی مواجهیم و در این گونه موارد فقط "تفسیر" را داریم و می توانیم مفاهیم را تفسیر یا تعبیر کنیم، اما این هم عربی است و گاهی به درد درک بیان مفاهیم فارسی نمی خورد! این از یک طرف واز یک سمت دیگر، این فرهنگستان های اکثرا بی خودی هم خیلی از این مشکلات را دامن می زنند. این همه پول و بودجه خرج این فرهنگستان های به درد نخورشده آخرش مخرج شان می شود: "خودرو بزرگ"، "بالابر"، "دگرباش"، "دگراندیش!" و امثالهم. معنی واقعی مفهوم کذایی دگراندیش"غیرخدا اندیش"، "غیرحق اندیش" و از این دست، است. در ثانی برچه اساسی برای "dissent" معادل دگراندیشی را انتخاب کرده اند؟ جواب : حتما از تنبلی! چرا؟ چون قبلا مشابه شو در فرهنگ داریم که "دگردیسی" است. اما دگردیسی یک اصطلاح در جانورشناسی است و هیچ ربط ومنطقی با فلسفه ندارد!. خیلی روشن بگویم که مفهوم دگراندیش هیچ ربط ماهوی، با ترکیب " open mind" ندارد. همانطور که می دانیم معادل فارسی این مفهوم، "روشن فکر" است . open  به معنی "باز" وmind   به معنی "فکر و اندیشه" است. دگراندیش بوضوح معنی "غیراندیش" را دارد و از نظر من آبشخورش از ناحیه ی بیشتر سکولارها و ماده گراهاست. پیشنهاد می کنم که به سرعت معنی و تعریف صحیحی جایگزین گردد! تا زمانیکه این مفهوم مسخره (دگراندیش) به صورت فراگیر وارد گفتمان ادبی- هنری ایرانی نشده! این مفهوم حتی به حوزه علمیه هم راه پیدا کرده و حتی روحانی دگراندیش هم داریم!!! برای خود من سؤال این است که چگونه ؟! چگونه روحانیت غیراندیش داریم؟ چقدر باید تاوان ترجمه های اشتباه عمدی یا غیر عمدی را داد؟ همیشه در اثر یک ترجمه ی اشتباه مفهومی وارد مملکت می شود و به نقد و تفکر جامعه رسوخ می کند که به همراه خود، مشکلات بعدی فراوانی به دنبال می آورد. به هرروی این مفهوم موجب فساد فکری می شود؛ چون کاربردش درحوزه هایی خاص، پذیرفته ومورد کد بندی هم واقع نشده یعنی "اینجایی" نشده و نمی تواند هم بشود؛ زیرا معنای ضد یکتا پرستی را در درونش نهفته دارد. این مفهوم (دگراندیشی) محدود و منتهی به حوزه ی خاصی (معماری یا جانورشناسی) نیست که سرسری از آن گذشت. یک مفهوم فلسفی ست و باید از خود دانشگاه کوشش هایی بر اصلاح این گونه موارد بشود. من تاکیدم در تعریف مفهوم موردنظر، دقیقا به کارگیری "اندیشه غالب" است. می دانیم که اندیشه ی غالب مردمان ایرانی، اندیشه های دینی است و هنگامی که تعریف دگراندیش، مخالفت با اندیشه غالب جامعه تعریف و معنی می شود، چگونه استادان گرامی فلسفه دردانشگاه ها به این مهم دقیق نشده و در برابرش سکوت کرده اند؟ این اندیشه، ریشه ی تاریخی دارد و همانطورکه گفته شد، در موازات خرد گرایی- عقل گرایی از اروپا وارد دیگرممالک شده و گفتمان کلان آن به نوعی فقدان و تخلیه ی ادیان از اندیشه ی بشر و جایگزین کردن عقل با مذهب است!! به آسانی می توان "سکولاریسم"، "ماتریالیسم" و فراتر از آن یعنی  تخلیه ی دین از اندیشه ملل را  از کلان فکرآن  بیرون کشید و چنانکه به صورت تعمیم یافته در حوزه ی فکری، علی الخصوص در متون کشورمان وارد بشود، به تبع همانطور که گفته شد، موجب فساد فکری می شود. من یک مثال سؤالی (در پرانتز این مصاحبه پرانتز در پرانتز و مثال اندرمثال شد!) ناچارم بیاورم، شاید این سوال برای شما پیش بیاید که: مگر خردگرایی و عقل گرایی چه اشکالی دارد؟ جواب این است که به خودی خود، هیچ اشکالی ندارد و خیلی هم خوب است، اما وقتی عقل مطلق (ماتریالیسم) وارد حوزه های معنوی می شود، آنجاست که صدماتشش نمایان می شود. عقل واقعا پاسخ همه سؤالات را به بشر نداده است؛ پس چه اصراری ست که معنویت و مذهب را بخواهیم فدای یک امر غیر قطعی بکنیم؟ چگونه می توان معجزه موسی را به آزمایشگاه برد؟ از نظرعلمی (علم ناقص بشر) و آزمایشگاهی آیا می شود ازیک عصا یک اژدها ساخت؟ پس وقتی علم و خرد انسان به اندازه وبه میزان خودش، جهل و عین جهل خودش است، چه اصراری ست که بعضی دیدگاه ها، اندیشه کردن به خدا و مذهب را از حافظه و زندگی بشر بخواهند جدا یا تخلیه و عقل ناقص خود را جایگزینش کنند؟ بحث در مورد این مفاهیم پیچیده است و واقعاً هم از توان حقیر خارج است و هم نمی شود در یک مصاحبه ی معمولی به آن پرداخت در نتیجه، سخن کوتاه می کنم...

س: چه تعریفی ازشعرخوب دارید، جایگاه اروتیک درشعرزنانه چگونه است؟
ج: تعریف من از یک شعرخوب آن است که شعر باید بتواند منتج به برانگیخته شدن کنش عاطفی ـ روانی در مخاطب بشود و همزمان، احساس و فکر را درگیر کند. فاکتورها و مشخصات چنین شعری (شعرخوب) هم قطعا در جنبه های زبان و موسیقی، مفهوم و تخّیل و فرم و ساختارآن نهفته است.
اگر این فاکتورها مضاف بر چند فاکتور دیگر، با قدرت در یک شعر به وجود بیایند، آن شعرخوب و ماندگار خواهد بود.
اما در مورد اروتیزم! ابتدا باید به این مسئله دقّت کنیم و دو عبارت "اروتیک در شعر" و "شعراروتیکی" را از هم تمیز دهیم! اروتیک در خود شعر، بل قوّه وجود دارد. بنابه "نظریه ی روانکاوی" ما (بشر) هرکنشی که انجام می دهیم بنا یافته برحس غریزه ی جنسی مان است. غذا خوردن، کار و کوشش کردن و حتی راه رفتن ما براساس اصل "شوق به زندگی"( elanvital) است که به نوعی به "لیبیدو"  باز می گردد. به نظر، شعریکی دو دهه ی اخیر به اروتیزم بها داد، این جنبه که از آغاز تاریخ شعری هم در شعر وجود داشت به شکلی در این یکی دو دهه برجسته شد واتفاقا، اتفاق بسیارخوبی هم بود و این به نوعی شناخت شاعران از کنه و زبانیّت شعر را نشان می دهد! چرا می گویم زبان؟ چون زبان مولد تظاهرات اروتیزم در شعراست! اما نقدی که وجود دارد آن است که شاعران دهه ی هشتاد به نوعی "تیپیک"  taypalissty) ) با آن برخورد کردند. وگاهی این مهم مورد سوء تفاهم هم قرارگرفت؛ مثلا برخی شاعران گمان می کنند که چنانچه از یکسری کلمات و واژه های خاصی (واژه های تابویی) در شعر استفاده کنند، پس اروتیک در شعر را می دانند. در واقع این تیپیک برخورد کردن، همان "شعراروتیکی " که در بالا بین آن با اروتیک در شعر، تمیز گذاشتیم است. استفاده از یکسری واژه، بیانگر فهم اروتیک نیست. شاعران دهه ی هفتاد در این باره موفق تر از هشتادی ها بودند. وقتی متون شعرهفتاد را با شعرهشتاد مقایسه کنیم، این فرق مهم یعنی تایپالی بودن یا نبودن آن، نمایان می شود. گفتم اروتیزم بلقوه در شعروجود دارد و هر شاعری هم بنا به ذوق و توانایی شعری خود، در جنبه هایی از شعرش آن را تجربه می کند. مثلا در فراز و فرود زبان شعر باباچاهی ویا در نوع اجرای موسیقی اشعار شفیعی کدکنی می توان آن را دید:
دیدارتو باغ ها، چمن ها دارد/ در هر قدمش دلم وطن ها دارد/ درلحظه ی دیدار تو خاموشم ازآنک/ دل پیش تراز زبان سخن ها دارد (شفیعی کدکنی) با کمی دقت می توان کلید کلماتی که این موسیقی (اروتیزم) را در شعر کدکنی  می سازند، مشاهده کرد:
 درآغازکلمه "دیدار" نطفه ی یک اتفاق عاطفی را در ذهن مخاطب شکل می دهد، خصوصا آن که پس از کلمه دیدار، کلمه "تو" می آید. دیدار تو به خودی خود، آن بخش از سیستم مغزی که مربوط به عواطف است، را فعال می کند؛ یعنی این وعده ی دیدار درمغز به عنوان یک پرونده ی عاطفی درحد یک ملاقات دونفره تعریف و دربخش انطباق واژگان درمغز، تبیین می شود. حال " چمن" و"وطن" هم که  چیدمان و انتخابی بجا و به موقع هستند و خود این کلمات به طورمستقل، در محیط روانی دارای یک میدان ازمفاهیم و هاله های معنایی متصل و همسو با عواطف و هیجانات هستند، منجر به پاسخ حسی و در نتیجه منتج به کنش عاطفی اروتیز می می گردند. حالا شما ارگانیزهای متهیّج زبان شعر باباچایی یا موسیقی زبان شعر شفیعی کدکنی را با شعر این نسل مقایسه کن، تفاوت از ماه بود تا ماهی! باید عرض کنم که از دهه ی هشتاد به این سمت شاعران در موسیقی، زبان شعر که مجرای برون یافت اروتیزم است، سهل انگاری می کنند.
س: میزان آشنایی شما با شعر دشتستان چه قدر و نظرتان در باره ی آن؟
ج: خیلی از شاعران بزرگ از جنوب ظهور کرده اند و این مایه ی فخر، هم برای دشتستانی ها و هم برای کل ایران است که ما شاعری به نام منوچهر آتشی را در کارنامه شعر داریم؛ هرچند من خیلی با ورود آتشی به برخی بحث ها از جمله ی آن، آن جوایز شعری "کارنامه" مخالف بودم و از بزرگی مثل آتشی انتظار نمی رفت که اعتبار شاعری خود را در چنین جاهایی خرج کند. آتشی یک شاعر بزرگ بود، هست و خواهد ماند، اما یک منتقد نبود و ای کاش او همچنان فقط شاعر می ماند و در برخی جریانات دخول نمی کرد. آتشی اکنون در میان ما نیست و من این حرف ها را در زمان حیاتش به خود او هم مستقیما گفته بودم. دشتستان همچنان شاعران خوبی دارد و از آن ها می توانم به دوست عزیزم روجا چمنکار اشاره کنم؛ هرچند چند سالی هست که با رجا چمن کار ارتباطی ندارم، ولی همچنان از نظر من، او هم دوست خوبی ست و هم شاعر خوبی، "رفته بودم برایت کمی جنوب بیاورم" از روجا درسطح خودش کتاب خوبی ست و همین کتاب می تواند هرکسی را متقاعد کند که بپذیرد روجا چمنکار واقعاً یک شاعراست و شاعر خوبی هم هست و در آینده خواهد ماند.

آثار:
1-    روی خط مرز جیغ می کشم (مجموعه شعر،1380 نشرمینا).
2-    این یک زن نیست ( مجموعه شعر،1381 نشرنگیما).
3-    نژندی ( اسکیزوفرنی در ادبیات، تحلیل شعر، 1382 نشرداستانسرا).
4-     لالایی های مادران کرد (پژوهش و باز سرایی ادبیات شفاهی کردستان، 1387 نشرآنا)
5-    ادبیات اسکیزوفرنیک ( مقالات و سخنرانی ها ،ادامه جریان اسکیزوفرنی درشعر،1389نشر فراگاه)
6-    تنهایی، جدایی،وهدهدها( مجموعه شعرهای کوتاه عاشقانه، 1392 نشر سرزمین اهورایی)
کتاب های در دست چاپ:
1-    بازچاپ کتاب ادبیات اسکیزو فرنیک( نشر سرزمین اهورایی)
2-    کلمات مردم مردم کلمات( نقد ها و مصاحبه ها .
3-    دایره المعارفه الرجال به روایت العیال ( یک دایره المعارف بی نظیر طنز.




لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/27933