امروز: شنبه 01 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 28 آبان 1391 - 09:15
یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 5 بعدازظهر با صدای گوش خراش زنگ تلفن از خواب نیمروزی می پرم. خواب آلود و شاکی گوشی را برمی دارم یکی از دوستانم است که با صدای مضطرب و کمی هیجان زده می گوید
یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 5 بعدازظهر با صدای گوش خراش زنگ تلفن از خواب نیمروزی می پرم. خواب آلود و شاکی گوشی را برمی دارم یکی از دوستانم است که با صدای مضطرب و کمی هیجان زده می گوید: اخبار ساعت 5 بی بی سی را ببین مثل اینکه دکتر بهزادی فوت شده. من که هنوز خواب آلودم جوابی نمی دهم. دوستم که پاسخی نشنید و فکر کرد ارتباط قطع شده چند بار گفت: الو ... الو... بعد هم که فهمید هنوز گیج و منگم تسلیتی گفت و گوشی را گذاشت. راستش فکر می کردم خواب می بینم. به خودم آمدم. دویدم و تلویزیون را روشن کردم. "علی بهزادی روزنامه نگار قدیمی دیروز در سن 85 سالگی در تهران درگذشت"این آخرین جمله ای بود که ازگوینده اخبار شنیدم. تلویزیون را خاموش کردم و ناباورانه به خاطرات چند سال قبل برگشتم.
××××
نوروز سال 1384 است و من به دلايلي، مجبورم تمام تعطيلات سال نو را در خانه بمانم. به مغازه كتابفروشي آمده ام تا شايد اين دو هفته بيکاري سخت و زجرآور را با خواندن چند جلد كتاب تازه سر كنم. مي خواهم قفسه هاي كتاب را يك به يك بگردم اما فروشنده، كه سال هاست مرا مي شناسد، و مي داند كه به مطالب تاريخي علاقه دارم و فقط اين نوع كتاب ها را مي خوانم طبق معمول لبخندي مي زند و مي گويد جاي تو اينجاست. بعد هم دستم را مي گيرد و يكراست به طرف قفسه كتاب هاي تاريخي مي برد. كتاب ها را نگاه مي كنم. در طبقه بالا دوجلد كتاب قطور، توجهم را به خود جلب مي كند. چشمانم نزديك بين است و نوشته روي كتاب ها را از آن فاصله دور نمي بيند بنابراين از فروشنده مي خواهم تا كتاب ها را برايم بياورد. فروشنده با كلي غرولند و اينكه اين جور كتاب ها راست كار تو نيست با اكراه قبول مي كند و نردبان گذاشته، كتاب ها را از آن بالا برايم مي آورد. كتاب "شبه خاطرات" نوشته دكتر علي بهزادي است. من تا آن زمان، نام دكتر بهزادي را تنها يك بارشنيده بودم، آن هم سال ها قبل. در صفحه آخركتابي کم حجم و کوچک و صد البته بی محتوا، بنام "نيمه پنهان" ، از انتشارات موسسه كيهان، عكسي چاپ شده بود كه يكي از سلام هاي درباري زمان شاه را نشان مي داد. در اين عكس، چند نفر با لباس تمام رسمي ( كلاه سيلندر، كت مليله دوزي شده با شرابه هاي قرمز رنگ) ، صف كشيده و در مقابل محمدرضا شاه تا كمر تا شده بودند. در زير عكس ، اسم افراد شركت كننده در مراسم سلام نوشته شده بود. در مورد نفر سوم، اينطور توضيح داده بود: " علي بهزادي مدير مجله مبتذل سپيد وسياه كه قبل از انقلاب منتشر مي شد" . اين عكس و توضيح زير آن، از سال ها قبل، در ذهنم باقي مانده بود. آن روز با ديدن نام دكتر علي بهزادي برروي جلد "شبه خاطرات " ، تصميم گرفتم كتاب را بخرم. قصد داشتم با خواندن اين كتاب، بدانم منظور نويسنده كيهان از "مجله مبتذل سپيد وسياه" چه بوده است ؟
آيا نویسنده در خاطراتش، درباره مجله اي كه سال ها منتشر مي كرده و مسئوليت آن را به عهده داشته است، توضيحاتي داده است يا نه ؟ كتاب را اگرچه خيلي گران بود اما خريدم و به سرعت به خانه رفتم. اهل خانه را راهي مسافرت 2 هفته اي كردم و نشستم به خواندن "شبه خاطرات" دكتر علي بهزادي. نشان به اين نشان، كه 3 جلد كتاب دو هزار صفحه اي را در طول 2 شبانه روز خواندم و تمام كردم. خلاصه! تا پايان تعطيلات نوروز، 4بار ديگر "شبه خاطرات " را خواندم و باز هم اقناع نشدم. "شبه خاطرات" در واقع نوعي اتوبيوگرافي بود. نویسنده، جريان آشنايي خود با شخصيت هاي پرآوازه و معروف و بعضا گمنام كشور و همچنين حوادثي كه در طول 30 سال دوران روزنامه نگاري اش اتفاق افتاده بود را با هنرمندي هر چه تمام تر، در اين كتاب به رشته تحرير درآورده است. هنگامي كه نخستين صفحه "شبه خاطرات" را ورق زدم شگفت زده شدم كه نويسنده اين كتاب، چه نثر زيبا و سبك ساده و رواني را براي نگارش خاطراتش انتخاب نموده است پس احتمالا نمي بايست از آن نويسنده هاي تازه كار و آماتوري باشد كه به تازگي رسم شده پشت سر هم خاطرات بنويسند و چاپ كنند. بعد كه صفحات بيشتري از اين كتاب را خواندم و با سحر قلم و اعجاز سبك نوشتاري اين ژورناليست حرفه اي بيشتر آشنا شدم فهميدم كه حدسم درست بوده است. تنها يك روزنامه نويس كهنه كار و سرد وگرم چشيده، مانند دكتر بهزادي مي تواند چنين خاطراتي بنويسد و اين گنجينه با ارزش را از خود به يادگار گذارد. مزيتي كه"شبه خاطرات" ، بر كتاب هاي ديگر داشت اين بود كه نويسنده، حوادثي را كه در طول 30 سال دوران روزنامه نگاري اش اتفاق افتاده بود به سادگي و با نثر بسيار زيبايي نگاشته بود. البته بعدها فهميدم كه دكتر بهزادي يكي از چيره دست ترين نويسندگان مطبوعات ايران بوده و به دليل سال ها قلم زدن در نشريات قبل و بعد از انقلاب، در عين سادگي، صاحب يكي از زيباترين نثرهاي روزنامه اي كشور مي باشد. و اما در مورد سپید وسیاه. سن و سال بسياري از ما احتمالا به دوره انتشار مجله "سپيد و سياه" قد نمي دهد، چرا كه نخستين شماره اين مجله در مرداد ماه سال 1332 يعني حدود57 سال قبل منتشر شد و21 سال بعد، درمرداد ماه 1353 به همراه 62روزنامه و مجله ديگر توسط دولت هويدا توقيف گرديد. در آبان ماه 1357يعني در آستانه انقلاب و همزمان با اوج گيري مبارزات مردمي، "سپيد و سياه" مجددا مجوز انتشار گرفت اما كمتر از يك سال بعد، در تابستان 1358 در محاق توقيف افتاد و این بار براي هميشه تعطيل شد. اين مجله يكي از نشريات موفق و مورد علاقه مردم خصوصا جوانان در آن زمان بود كه توسط دكترعلي بهزادي منتشر مي گرديد. "سپيد و سياه" در نوع خود نشريه اي ابتكاري بود و با توجه به معيار هاي آن دوره، يكي از مجلات با نفوذ و پرقدرت كشور محسوب مي گرديد و دكتر بهزادي توانسته بود با بكارگيري و جذب بهترين و پرآوازه ترين نويسندگان و شاعران، يكي از پرتيراژترين نشريات زمان قبل از انقلاب را منتشر نمايد. به دليل سانسور شديد مطبوعاتي و مشكلات عمد ه اي كه رژيم گذشته پيش پاي "سپيد و سياه" و مديرمسئول آن، گذاشته بود، اين مجله از نيمه راه يعني از حدود سال 41ـ 42 پوست انداخت و به تدريج از يك مجله نسبتا سنگين و تاثير گذار ادبي ـ ژورناليستي، به نشريه اي سبك و تا حدي مبتذل تغيير سبك داد. البته دكتر بهزادي در خاطرات خود در مورد كارشكني هاي دولت هويدا و عواملي كه باعث تغيير سبك و محتواي "سپيد و سياه" گرديد به تفصيل سخن گفته است. در تاريخ مطبوعات معاصرايران، خصوصا مطبوعات قبل از انقلاب، نام مجله "سپيد و سياه" با نام دكتر علي بهزادي عجين شده است . بطوریکه "سپيد و سياه" شناسنامه و هويت آقاي دكتر بهزادي محسوب مي گردد و معرفي يكي، بدون آشنايي با ديگري، نه تنها امكان پذيرنمي باشد بلكه تقريبا محال است. همانطور كه گفته شد سن و سال امثال من به حيات و ممات مجله "سپيد و سياه" نمي رسد اما عواملي باعث گرديد تا من با اين مجله و مدير مسئول آن آشنا شده و اين مطالب را به رشته تحرير درآورم. آقاي دكتر علي بهزادي در سال 1376، به تشويق تني چند از دوستانش، خاطرات دوران روزنامه نگاري خود وسال هايي كه مجله "سپيد وسياه" را منتشر مي كرد دركتابي بنام "شبه خاطرات" به رشته تحرير درآورد. همانطور كه انتظار مي رفت، "شبه خاطرات" ، به دليل نثر روزنامه اي و زيبايي كه خاص دكتر بهزادي است و همچنين سادگي و صداقتي كه در عمق مطالب آن نهفته بود كتاب بسيار جالبي از آب درآمد و فروش خوبي هم كرد. خواندن "شبه خاطرات" تاثير بسياري بر من گذاشت بنابراين سعي كردم از سرنوشت نويسنده اين كتاب اطلاعاتي بدست آورم .اما همانطور كه مي دانيد، بعد از پيروزي انقلاب بسياري از روزنامه نگاران، محيط داخل را مساعد افكار و ايده هاي خود تشخيص نداده و از كشور خارج شده بودند. بنابراين بعد از آشنايي دورادوربا دكتر بهزادي كه بواسطه خواندن "شبه خاطرات" ميسر شده بود تمام سعي و تلاشم را به كار بردم كه بدانم اولا: آيا دكتر بهزادي زنده است يا نه؟ ثانيا: اگر زنده است آيا در ايران زندگي مي كند يا در خارج از كشور ؟ فكر بدست آوردن خبري از سرنوشت دكتر بهزادي و در صورت زنده بودن، آشنايي با مردي كه بيش از چهار دهه، در متن حوادث تاريخ مطبوعاتي ايران قرار داشته و بيش از يك هزار شماره هفته نامه "سپيد وسياه" را مستمر و پي در پي منتشر كرده بود مرا لحظه اي آرام نمي گذاشت. جستجو براي يافتن پيرمطبوعات ايران را در ابتدا از شهر خودم يعني برازجان شروع كردم. نخست به سراغ مدير مسئول هفته نامه "اتحادجنوب" رفتم. آقاي اكبرصابري با همه محبتي كه ابراز داشتند متاسفانه نتوانستند در اين مورد كمكي كنند. نه ايشان و نه هيچ يك از مطبوعاتي هاي برازجان، آقاي دكتر بهزادي را نمي شناختند. جالب اينكه يك روز نزد يكي از مديران مطبوعات محلي رفتم و به ايشان گفتم كه درجستجوي شخصی بنام بهزادی هستم. برای این روزنامه چی که مدت ها یکی از نشریات جنجالی محلی را مدیریت می کرد و عقاید خاصی هم داشت شمه اي از سوابق روزنامه نگاري دكتر را توضیح دادم و كلي حرف و حدیث كه ایشان مدير مجله "سپيد و سياه" بوده و در حدود 20 سال در دوران قبل از انقلاب، مجله "در مي آورده" ، سال ها سابقه فعاليت مطبوعاتي داشته و عاقبت هم مجله اش توسط دولت هویدا توقيف شده بود. خلاصه كلام اينكه، من در آن روز، با شدت و حدت زيادي، از سوابق روزنامه نگاري دكتر بهزادي داد سخن دادم و در پايان هم اضافه كردم كه در رژيم گذشته به دكتر ظلم و اجحاف زيادي شده بود. قصد من از گفتن اين مطالب به آقاي مدير مسئول، اين بود كه ايشان بدانند من به دنبال چه شخصي هستم و با توجه به اينكه جناب مدير مسئول از اهالي مطبوعات هستند و با روزنامه و مجله سر وكار دارند شايد بتوانند در يافتن دكتر بهزادي به من كمك نمايند. مردک با شنيدن حرف هايم، بدون اينكه اسم دكتر بهزادي را شنيده باشد یا حتی یک برگ از شبه خاطرات را خوانده باشد، مثل اينكه بوي بدي مشامش را آزرده باشد ترش كرد و با اخم و تخم گفت : " بنده، اين اشخاص طاغوتي را، نه مي شناسم و نه هم مي خواهم كه بشناسم! اين افرادي كه تو دنبالشان مي گردي همه عمر خود را در راه اهداف رژيم پهلوي طي كرده و سال هاست كه تاريخ مصرفشان تمام شده است" بعد هم بلافاصله راي صادر كرد كه اگر هويدای خدا نیامرز در همه عمرش يك كار خوب انجام داده باشد توقيف همين نشريات به گفته او آبکی و درپیت بوده است. بعد از كمي سكوت، مثل اينكه فهميد خيلي تند رفته است، احتمالا براي دلجويي و با لحن پدرانه اي گفت: "پسرم! ما در همين جا، اين همه روزنامه نگار متعهد و حرفه ای داريم
( خودش را مي گفت) كه صد پله از اين آقا كه احتمالا از فرق سر تا نوك پا طاغوتي است بهتر و خوشنام ترند " جناب مدير مسئول، وقتي كه فهميد مجاب نشده ام و "مثل بز اخفش به او زل زده ام" يكبار ديگر از كوره در رفت و با ژستي طلبكارانه گفت :"اصلا ببينم! چرا دنبال اين جور افراد در استان خودمان نمي گردي؟" وقتي مي گفت "چرا دنبال اين افراد در استان خودمان نمي گردي؟ " به خودش اشاره مي كرد و مي خواست به من حالي كند كه : " يار در خانه و تو گرد جهان مي گردي" به!! مثل اينكه يك چيزي هم بدهكار اين آقا شديم. من از پيرمردي مي گفتم كه همه عمر و جواني اش را در راه مطبوعات و فرهنگ اين مملكت به سر آورده بود و او تلويحا مي گفت كه مگر من چه عيبي دارم كه شما جوان ها به دنبال من و امثال من نمي گرديد ؟ بحث بيشتر با آقاي مدير مسئول " كه توپش خيلي پر بود" را صلاح نديدم و فهميدم كه از ايشان آبي براي ما گرم نمي شود.عاقبت هم با سبيل آويزان دفتر نشريه را ترك كردم. با يكي از بستگانم كه ساكن تهران و تا اندازه اي اهل شب شعر و انجمن ادبي و اين حرف ها بود تماس گرفتم و مشكلم را با او در ميان گذاشتم. بنده خدا ! با كلي تحقيق و پرس و جو در تهران 15 ميليوني، خبر داد كه متاسفانه، موفق نشده است از دكتر بهزادي ردي پيدا كند اما پيشنهاد كرد كه بهتر است براي پيدا كردن دكتر بهزادي، در يكي از روزنامه هاي پرتيراژ سراسري آگهي بدهم، مثلا كيهان يا اطلاعات. پيشنهاد خوبي بود. متن اين آگهي خيلي جالب بود نوشته بوديم: آقاي دكتر علي بهزادي مدير سابق مجله سپيد وسياه، ما ازخوانندگان آثارتان هستيم و مدت هاست كه به دنبال شما همه جا را جستجو كرده ايم اگر اين آگهي را مي بينيد لطفا با شماره تلفن ....تماس بگيريد " آگهي چاپ شد. نه يك بار و نه دوبار ! بلكه در چند نوبت صبح و عصر. اما هيچ نتيجه اي عايدمان نشد جز اينكه چند نفر مزاحم و بيكار با تلفن هاي گمراه كننده و تمسخرآميزشان، نزديك بود ما را از يافتن دكتر بهزادي نااميد كنند. يك نفركه آگهي ما را خوانده بود از تهران تماس گرفت و آب پاكي را روي دستمان ريخت. او مدعي شد كه 2 سال پيش شخصا در مراسم خاكسپاري دكتر بهزادي حضور داشته و به چشم خود ديده است كه او را در فلان قطعه بهشت زهراي تهران به خاك سپرده اند. كم كم داشتم از پيدا كردن دكتر نا اميد مي شدم. يك روز كه در محل كارم نشسته بودم و اين موضوع يعني يافتن دكتر بهزادي همه فكر و ذكرم را به خود مشغول كرده بود راهي به نظرم رسيد. تلفن را برداشتم و از مركز اطلاعات 118 تهران خواستم تا شماره تلفن دفتر مجله "سپيد و سياه" را بدهد. البته اين كار كمي خنده دار بود چرا كه من 30 سال بعد از تعطيلي مجله "سپيد و سياه" شماره تلفن آن را از اطلاعات مي خواستم. خانم اپراتور با كمال ادب پاسخ داد كه چنين شماره اي ثبت نشده است. از او خواستم تا شماره تلفن منزل علي بهزادي را به من بدهد .با خوشرويي گفت : "بيش از 300 شماره تلفن به نام آقاي علي بهزادي در مركز اطلاعات 118 تهران ثبت شده است . ايشان در چه منطقه اي از تهران زندگي مي كنند؟" چون جوابي نداشتم تشكر كرده و گوشي را گذاشتم. يكباره به يادم آمد كه درجايي از "شبه خاطرات" خوانده بودم كه دكتر بهزادي از سال هاي قبل از انقلاب، در شمال تهران زندگي مي كرده است. با خودم گفتم شايد الان نيز در همان منطقه از پايتخت زندگي كند. يك بار ديگر شماره مركز اطلاعات 118 تهران را گرفتم. بدون هيچ دليل خاصي و كاملا تصادفي، از خانم اپراتور خواستم كه شماره تلفن آقاي علي بهزادي كه ساكن شمیران است را به من بدهد. با نااميدي شماره را گرفتم. آقايي گوشي را برداشت و با صداي دورگه اي كه معلوم بود با زنگ تلفن از خواب بيدار شده و حال خوشی هم ندارد ، گفت :"بله بفرمائيد؟" گفتم :"منزل آقاي دكتر بهزادي؟" مرد در پاسخ گفت كه "آقاي دكتر بهزادي قبلا اينجا بوده اند اما الان مدت هاست است كه از اين خانه رفته اند ". با خوشحالي پرسيدم: "من آقاي بهزادي، كه روزنامه نگار است را مي گويم منظور شما همان است ؟". مرد با بي حوصلگي گفت :" والا ! من ايشان را كه نمي شناسم فقط چند روز قبل يك نفر كه مي گفت از مجله دامپزشكي تماس مي گيرد ، زنگ زد و از من شماره جديد دكتر بهزادي را مي خواست گويا قرار بوده دكتر براي مجله آن ها مقاله اي بنويسد".خواهش كردم كه اگر شماره اي از ایشان دارد به من بدهد. آن آقای محترم که کم کم داشت حوصله اش سر می رفت گفت كه تازه به اين خانه آمده و شماره جديد آقاي بهزادي را هم ندارد . اين بار هم تيرم به سنگ خورد و تنها نتيجه اي كه عايدم شد اين بود كه دكتر بهزادي زنده است و در تهران زندگي مي كند. با اين تلفن ، يك قدم به استاد پير نزديك شده بودم . فرداي آن روز باز هم شماره تلفن اطلاعات تهران را گرفتم و از مسئول مربوطه خواستم شماره تلفن مجله فردوسي را به من بدهد. لازم به توضيح است كه مجله فردوسي به مسوليت نعمت ا... جهانبانويي ، حدود سه سال قبل از "سپيد و سياه" يعني از سال 1329 منتشر مي شد . دكتر بهزادي در خاطرات خود بارها به اين موضوع اشاره كرده بود كه علاوه براي اینكه با آقاي جهانبانويي دوستي نزديك دارد به دفتر مجله فردوسي نيز رفت و آمد داشته و مرتب به آنجا به آنجا سر مي زده است (نعمت ا... جهانبانويي ، در شهريور 1387 فوت كرد). مي دانستم كه مجله فردوسي نيز به همراه "سپيد وسياه" در سال 1358 توقيف شده است اما شايد شماره اي از مجله فردوسي در مركز 118 ثبت شده باشد و من بتوانم با يافتن شماره تماس مجله فردوسي ، خبري از دكتر بهزادي بدست بياورم. در كمال تعجب ، خانم اپراتور، دو شماره تلفن از مجله فردوسي به من داد. با خوشحالي شماره تلفن ها را ياداشت كرده و يكي از آن ها گرفتم. خانمي آن سوي خط جواب داد : مجله فردوسي بفرمایيد. در حالي كه از خوشحالي روي پا بند نبودم پرسيدم: شما شخصي به نام دكتر بهزادي مي شناسيد؟ آن خانم كه بعدها فهميدم منشي مجله فردوسي است پاسخ داد: بله آقاي دكتر بهزادي از اعضاي هيات تحريريه مجله فردوسي هستند و هر هفته روزهاي سه شنبه به اينجا مي آيند چطور مگه؟ موضوع جستجو ام را به اختصار براي خانم منشي شرح دادم و تاكيد كردم كه حتما شماره تلفن مرا به دكتر بدهد و مخصوصا به ايشان بگويد كه با من تماس بگيرد. دوهفته گذشت اما خبري از دكتر بهزادي نشد. يكبار ديگر به مجله فردوسي زنگ زدم و این بار با شخصي كه خود را محمد كرمي مدير مسئول مجله فردوسي معرفي كرد صحبت كردم. از علاقه ام به دكتر بهزادي گفتم و اينكه 2 سال است كه شب و روز در جستجوي او هستم. آقاي كرمي گفت كه منشي دفتر گفته بود كه جواني از شهرستان زنگ زده و سراغ دكتر بهزادي را گرفته است اما متاسفانه هم من و هم منشي ، فراموش كرديم شماره شما را به ايشان بدهيم . دكتر بهزادي سه شنبه اين هفته به دفتر مجله مي آيند ، مي گويم كه حتما با شما تماس بگيرند . با شرمندگي گفتم : شنيده بودم آقاي دكتر بهزادي ، 2 سال قبل فوت كرده پس دروغ است ؟ آقاي كرمي با خنده گفت : اتفاقا سه شنبه قبل با هم ناهار خورديم . ايشان در سن 82 سالگي از من و شما هم سالم تر و قبراق تر هستند ! در حال حاضر هم ، ضمن اينكه براي مجله مطلب مي نويسند و با ما همكاري نزديك دارند مشغول نوشتن جلد چهارم خاطراتشان هستند. بعد هم توضيح داد كه نام مجله فردوسي ، برگرفته از نام حكيم ابوالقاسم فردوسي است . اين مجله فردوسي در واقع جداي از آن فردوسي است كه قبل از انقلاب توسط نعمت ا...جهانبانويي منتشر مي شد. اما آقاي كرمي با كسب اجازه از محضر آقاي جهانبانويي ، دنباله رو استاد شده و با تحمل مصائب و مشكلات بيشمار، سعي در روشن نگه داشتن چراغ"فردوسي " دارد. آقاي كرمي به يكباره در ميان حرف هايش مكثي كرد و گفت: راستي ! مگرشماره تلفن منزل دكتر بهزادي را نداري ؟ معلوم بود كه نداشتم . بعد از اينكه شماره تلفن را گرفتم ديگر حرف هاي آقاي كرمي را نمي شنيدم. خدا خدا مي كردم كه اين چند دقيقه زودتر تمام شود و با آقاي كرمي خداحافظي كنم . بعد از پايان مكالمه ، شماره منزل دكتر بهزادي را گرفتم. ساعت 1بعدازظهر روز 27مرداد ماه سال 1386، در دفترم نشسته و به انتظار اينكه تلفن جواب بدهد لحظه شماري مي كنم . شوخي نبود! بعد از 2 سال جستجوي بي وقفه و خستگي ناپذير ، زحماتم نتيجه داده بود و قرار بود تا لحظاتي ديگر با يكي از قديمي ترين روزنامه نگاران ايران و شخصيتي كه مي گويند تاريخ مطبوعات معاصر، كمتر روزنامه نگاري به پاكي وخوشنامي او به خود ديده است صحبت كنم . روزنامه نگار 36 ساله اي را مي گويم كه دكترعلی اميني در سال 1340 كه
تازه نخست وزير شده بود پست معاونت نخست وزيري را به او پيشنهاد مي كند اما وي نمي پذيرد و همه عمر در کسوت یک روزنامه نویس کم ادعا اما حرفه ای باقی می ماند.انسان چقدر بايد داراي عزت نفس، خوددار و عاشق روزنامه نگاري باشد كه در اوج جواني ، معاونت نخست وزيري را كه خيلي ها برايش سر و دست مي شكستند رد نمايد و همه عمر روزنامه نويس باقي بماند. نمي توانم احساساتم را در لحظه صحبت با اين شخصيت برجسته روزنامه نگاري كشورم توصيف نمايم . جريان جستجو و يافتن وي را همان طور كه اينجا نوشتم براي دكتر نيز به اختصار توضيح دادم . دكتر، هم مي خنديد و هم تعجب كرده بود كه چطور ممكن است جواني از جنوبي ترين نقطه ايران و از فاصله 1200 كيلومتري پايتخت ، بهزادي 82 ساله را بشناسد و 2 سال ، دربه در به دنبال او بگردد . جواني شهرستاني كه نه تنها دوران جواني و روزنامه نگاري وی را به خاطر نمي آورد بلكه هنگامي كه دولت هويدا در سال 1353 مجله "سپيد و سياه" را توقيف كرد اين جوان اصلا به دنيا نيامده بود. دكتر خيلي به من محبت كرد. در آخر هم طبق عادتش كه به شماره تلفن ، "نمره تلفن" مي گويد، به من گفت :"حالا كه "نمره" مرا داري، هر وقت كه خواستي به من زنگ بزن ، خوشحال مي شوم" . تا مهر ماه آن سال ، كه براي ایشان ، به تهران رفتم ، قرار گذاشته بوديم كه هفته اي 2 بار تلفني با هم صحبت كنيم . من بعد از هر تلفن ، مست از باده نابي مي شدم كه از وجود اين پيرمرد زنده دل به سرتا پاي وجودم رخنه مي كرد و به خود مي باليدم كه شخصيتي همچون دكتر بهزادي مرا دوست خود مي داند و به من الطفات و محبت ويژه اي دارد. 3 ماه بعد ، يعني در تاريخ 30 مهرماه 1386 ، براي ديدن دكتربهزادي راهي تهران شدم . محل ملاقات دفتر مجله فردوسي در ميدان محسني بود . با همه عجله اي كه به خرج دادم ، باز هم با نيم ساعت تاخير به محل قرار رسيدم . وقتي وارد مجله فردوسي شدم شخصي به طرفم آمد و دستم را به گرمي فشرد ايشان ، آقاي كرمي ، مدير مسئول مجله "فردوسي " و همان كسي بود كه تلفني با او صحبت كرده و شماره منزل دكتر را گرفته بودم. در سالن كوچكي كه منتهي به راهرو ورودي دفتر مجله بود سر و صدا و همهمه اي به گوش مي رسيد . وارد سالن شدم و از صحنه اي كه ديدم خشكم زد . شش ـ هفت نفر دور يك ميز بزرگ نشسته بودند و با هم صحبت مي كردند . سلام كردم و حريصانه به دنبال دكتر بهزادي گشتم . حاضران با ديدنم همگي از جاي برخاسته وجواب سلامم را دادند. خداي من مثل اينكه من اين ها را مي شناسم . اين عزت ا... انتظامي ، اسطوره هنرپيشگي سينما و تاتر کشوراست . اين يكي هم استاد محمود دولت آبادي، نويسنده معروف رمان "كليدر"است . آقاي شهرام ناظري خواننده موسيقي اصيل ايراني نيز كه همين چند روز پيش ، با دريافت نشان شواليه از دولت فرانسه ، مايه مباهات و افتخار هر ايراني گرديد در گوشه ميز نشسته بود. همچنين ، آقاي كاشانچي ناشر و مترجم معروف كه او را شخصا نمي شناختم اما بعدها به وي هم معرفي شدم . از همه جالب تر يكي از اعضاي سفارت فرانسه كه در مراسم آن روز حضور داشت و گويا به همراه آقاي كاشانچي و ناظري ، برای کاری به آنجا آمده بود . احتمالا دكتر بهزادي مخصوصا به آبدارخانه رفته بود تا به بهانه چاي خوردن مرا تنها ببيند. دكتر را درآغوش گرفتم ، بوسيدم وچند دقيقه در بغل فشردم . با ديدار او ، تمام خستگي 2 سال جستجو و تلاش بي وقفه ، همچنين رنج مسافرت برازجان تا تهران از تنم بيرون رفت. این همان دكتر بهزادي ، عصاره يك عمر تلاش و فعاليت روزنامه نگاري كشورمان بود كه حالا پيش روي من ايستاده بود. با اينكه در آن زمان نزديك به 82 سال سن داشت (متولد 1304) اما بدليل ورزشكار بودن ، پرهيز از شب زنده داري و زندگي سالمي كه داشت به زحمت 60 ساله به نظر مي رسيد و عليرغم عمل جراحي سختي كه به تازگي انجام داده بود كاملا سرحال و تندرست به نظر مي آمد و به قول معروف سلامتی از سرو رویش می بارید. سرخ و سفيد و بلند بالا و دایما در حال نوشيدن چاي تلخ . هيچ وقت ليوان بزرگ چاي بدون قند از دستش نمي افتاد. واقعا خوشحال بودم كه خود را درميان اين همه معاريف و بزرگان ادب و هنر كشورم مي ديدم.
عكاس مجله به خواهش دكتر بهزادي، دوربين را آماده كرد و از همه حاضران در مراسم خواست تا عكسي به يادگار بگيريم . اين كار انجام شد . من لحظه اي دكتر بهزادي را رها نمي كردم و اين موضوع براي مهمانان جالب بود و تازگي داشت . بعد هم همگي به دور ميز غذا رفتيم كه با سليقه در اتاق كوچك غذاخوري چيده شده بود . من به رسم جنوبي ها كه در اين موارد ، عموما ماخوذ به حيا و كم رو هستند در پاسخ به دعوت براي خوردن ناهار ، گفتم كه سيرم و ميل به غذا ندارم .آقاي كرمي كه مي دانست تعارف مي كنم، در مقابل امتناع من از خوردن ناهار گفت : " بيش از 50 سال درمجله فردوسي رسم است هر مهمان شهرستاني كه به اينجا مي آيد تا نان و آبگوشت فردوسي را نخورد حق بيرون رفتن از اينجا را ندارد". بعد از صرف غذا، تا حدود ساعت 3 بعدازظهر ماندم. هنگام رفتن ، دكتر را تا كنار خيابان بدرقه كردم تا سوار ماشين شد. با شرمندگي و عذرخواهي از اينكه احتمالا سوغاتی ها خراب شده اند آن ها را در جعبه عقب ماشين گذاشتم . دكتر از من قول گرفت كه به همراه خانواده ام كه آنها را جایی گذاشته بودم براي فردا شب مهمان خانه او باشيم تا به گفته او "خانواده ها نيز با هم آشنا شوند". به گرمي وداع كردیم و با قرار مهماني فردا شب ، از هم جداشديم . من با حال عجيبي به هتل برگشتم و تا شب سرمست از ديدار دكتر و دوستان زنده دل آن جمع بودم . من به اميد ديدن دكتر بهزادي به تهران رفته بودم اما سعادت يافتم...
و با جمعي از هنرمندان اين مرز و بوم يك جا آشنا شدم. به قول سعدي شيرين سخن :" به بوي پسته آمدم و شکر اوفتاد " مي دانستم همسرم نخواهد پذيرفت با دو بچه شلوغ و آتشپاره ، كه از ديوار راست بالا مي روند مهمان دكتر بهزادي شود . هرچه اصرار كردم فايده اي نكرد . عاقبت مجبور شدم با دكتر تماس بگريم و اصل موضوع نيامدنم را براي او توضيح بدهم و از مهماني فردا شب عذر بخواهم . او و خانمش هرچه اصرار كردند كه ما هم مثل خودتان هستيم ، نوه هاي ما هم ساكت تر از بچه هاي برازجان نيستند ، نتيجه اي نداد و تصميم همسر لجباز و يكدنده ام در نرفتن به مهمانی تغيير نكرد. گشتي در تهران زديم و از كاخ هاي گلستان ، نياوران و سعدآباد ديدن كرديم . فرداي آن روز ، تلفني از دكتر و خانواده اش خداحافظي كردم و بابت زحماتي كه براي يك جوان شهرستاني گمنام اما عاشق و مشتاق ، متحمل شده بودند تشكر و قدر داني كرده و راهي برازجان شدم . هنوز به قم نرسيده بودم كه تلفنم زنگ زد . گوشي را برداشتم . خودش بود . زنگ زده بود خبر بدهد كه نگران نباشم چراكه سوغاتي ها را بيرون آورده و همه سالم و تازه بوده اند. خيالم راحت شد . هنوز با دكتر بهزادي در تماس هستم و هرهفته يكي ـ دوبار تلفني با هم صحبت مي كنيم و منتظرم طبق قولي كه داده است زمستان امسال را ميزبان او در برازجان باشيم .
×××
دکتر هیچگاه به برازجان نیامد. وی هفته گذشته در سن 85 سالگی به علت کهولت سن دارفانی را وداع گفت .


کانال تلگرام اتحادخبر

برچسب ها:
news

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اگر احساس تلخی در دهان می کنید این بیماری در کمین شماست
  • 🎥ویدیو/طبیعت بکر و زیبای روستای خیرک دشتستان
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • پیاده روی یا دویدن، کدام برای لاغری و کاهش وزن بهتر است؟
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • دست آویزی برای دومین سالکوچ هدهد خبررسان علی پیرمرادی
  • نشست هماهنگی برگزاری آئین شب شعر ویژه نکوداشت شهید محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • نتا S واگن ؛ یکی از زیباترین خودروهای چینی به بازار می آید (+تصاویر)
  • آیا این ادویه خوش بو می تواند با سرطان پروستات مقابله کند
  • پیشرفت ۶۳ درصدی قطعه اول بزرگ‌راه دالکی به کنارتخته
  • با این تکنیک به نق زدن و اصرار کردن بچه ها پایان دهید
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • در بین رفقایم به تعصب دشتستانی مشهورم/ خودم را مسلمان تکنوکرات می دانم
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • دکتر یوسفی با حافظه مثال زدنی
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • .: افسری حدود 15 ساعت قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 19 ساعت قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 4 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 4 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 6 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...
  • .: سعید حدود 6 روز قبل گفت: آقای امید دریسی پیش ...
  • .: یونس حدود 7 روز قبل گفت: سلام و درود به ...
  • .: قاسم حدود 9 روز قبل گفت: خوبه لااقل یک نفر ...
  • .: تنگستان حدود 10 روز قبل گفت: چرا چنین مطالب سراسر ...
  • .: حسن جانباز حدود 11 روز قبل گفت: اصلا سفره ای نیست ...