اتحادخبر - مرتضی ملایی: دلِ آرام تو و حالِ پریشانیِ من / خم ابروی توشد باعث ویرانیِ من...
غرق نگاهت
دلِ آرام تو و حالِ پریشانیِ من
خم ابروی توشد باعث ویرانیِ من
اشکم از گونه سرازیر چو باران همه شب
بی خیال از من و از گریه ی پنهانیِ من
دل زمن بردی و هرگز نشنیدی سخنم
چاره ام بر تو نشد ای مهِ کنعانیِ من
در غم عشق رُخَت بی سرو سامانه شدم
دیده بستی زمن و بی سرو سامانیِ من
تو چو باران بهار و دلِ من دشت کویر
ترنمی از لب لعلت نشد ارزانیِ من
آنچنان غرق نگاهت شده بودم باعشق
که برون شد ز کفم دولت شاهانیِ من
من که در بند تو هستم و تو در بند ِ منی
من به عشق تو گرفتار و تو زندانیِ من
سالها درپیِ بتهای دروغین بودم
مُهر توحید زدی بر دل و پیشانیِ من
گرچه آواره و رسوای ادیبان شده ام
ولی هر گز نشد این کار پشیمانیِ من
ای که چشمت به تماشای رخم می بستی
دیده بگشای و ببین حالت روحانیِ من
مرتضی ملایی