کد خبر: 176286 ، سرويس: یادداشت
تاريخ انتشار: 04 فروردين 1402 - 19:00
اختصاصی اتحاد خبر
مانیفیست یک قاطرچی پیر و قاطر خاکستری اش !!!

اتحاد خبر- قدرت مظاهری: با حرف قاطرچی، حرف توی دهن آقای وزیر و معاونش و استاندار و نماینده و همه و همه ماسید و کلامی بیرون نیومد. همه توی یه برزخ زمانی گیر افتاده بودن و هیچ کسی تکلیف خودش رو نمی دونِس. جماعتِ پای کوه، نمی دونستن بخندن، گریه کنن، حرف بزنن یا مث کر و لالا زل بزنن به همدیگه و سکوت کنن. پیرمرد قاطرچی بدون اینکه بدونه...

قدرت مظاهری

دهه‌ی هفتاد شمسی که شاغل صدا و سیمای مرکز بوشهر بودم، توی یکی از سفرای وزیر راه و ترابری، بعنوان تیم رسانه‌ای و خبری، ایشون رو همراهی می کردیم.
پروژه‌هایی که باید افتتاح می کرد، جاهایی که باید سر می زد، نشستایی که باید شرکت می کرد و در کل همه‌ی اتفاقاتی رو که با سفرش به استان می افتاد، باید پوشش خبری می دادیم. البته آقای وزیر سعی کرده بود با یه تیر، دو نشون بزنه. یعنی هم تعطیلات عیدش رو همراه با اهل و عیال و خونواده، یه جای خوش آب و هوا بگذرونه و هم سرکشی و سفر استانیش رو توی قالب یه مأموریت کوچیک بگنجونه که خرج و هزینه‌ی مسافرت رو هم به قول ما الکترونیکیا، جَمپِر کرده باشه!
یکی از مواردی که آقای وزیر و معاونا و مشاوراش باید دنبال می کردن، وعده‌ی سرکشی به "جمیله" بود!
- پیشداوری نکنید. همه‌ی "جمیله" ها که قر کمر ندارن -

 

با تیم آقای وزیر حرکت کردیم و بعد از جدا شدن از جاده‌ی اصلی، وارد یه کوره‌راه فرعی شدیم که اگه یه لایه‌ی نازک سیاه‌رنگ، اون ناحیه رو از باقی فضای اطرافش متمایز نمی کرد، نمی شد فهمید که یه جاده اس!
هوا، هوای نوروز و عید و بهار بود و بوی بابونه و شبدر و علفای وحشی، فضا رو پر کرده بود.
آقای وزیر و استاندار و یکی دوتا معاوناشون و امام جمعه و نماینده ی مجلس توی یه ون سفید بودن، دو سه تایی ماشینای پلیس و امنیتی، جلو و عقب ون میرفتن و تیم خبریِ ما هم توی پاترول آبی رنگ سازمان، دنبال شون می کرد.
شور و نشاط و سرخوشیِ جناب وزیر چنان به مرحله‌ی اعلایی رسیده بود که فکر می کردی لاتاری برنده شده و گرین کارتش تازه رسیده دستش!
اینقده توی کوره‌راهِ باریک و مازمانند، بالاپایین و چپ و راست رفتیم که دل و روده هامون تا توی حلقمون اومدن بالا. گرچه هوا ملس بود و طبیعت، عالی و حال و احوالِ همه‌ی همسفرا، خوب و خوش، ولی پیچ و تاب و قوسای تموم نشدنیِ کوره‌راه، چنان سرگیجه ای نصیب همه کرده بود که توی تصور هیچکدام هم نمی گنجید.
القصه، رفتیم و رفتیم و رفتیم تا اینکه یه باره روکشِ سیاهِ بیراهه تموم شد و رسیدیم به دامنه‌ی یه کوه نسبتاً بلند که ستیغش پرده‌ی فیروزه‌ای آسمون رو پاره کرده بود. همه‌ی همسفرا پیاده شدن و نماینده، شروع کرد به توضیح دادن برای آقای وزیر که : «... بله جناب وزیر، راهی رو که عرض کردم خدمتتون، همینه»
و با دست یه راه مالرو رو توی سینه ی کوه نشون داد که اگه خوب دقت نمی کردی، نمی تونسی ببینیش.
وزیر پرسید : «خب، الآن جمیله کجاس؟»
نماینده با انگشت اشاره، فضای بالای کوه رو یه دورِ فرضی زد و گفت: «جمیله، دقیقاً میشه پشتِ همین کوهی که وایسادیم کنارش »
آقای وزیر عینکشو رو بینیش جابجا کرد. دستشو سایه بون چشاش کرد و زل زد به ستیغ کوه که عینهو یه میخِ رو به بالا، تو چشای خورشید فرو رفته بود.
راه مالرو مث کمربند پاره‌ای، کمر کوه رو سفت گرفته بود و دورش تاب خورده بود.
وزیر که تصور کرده بود باید این کمربند خاکی و سنگلاخ رو پیاده طی کنه، با تمجمج پرسید : «حالا چه جوری میشه ازش رفت بالا !؟» و اضافه کرد: «اصلاً آیا میشه ازش رفت بالا یا نه !؟»
استاندار اشاره کرد به بلدِ دهاتی پیری که با قاطر خاکستریش وایساده بود بغل کوه و داشت افسار قاطر رو محکم می کرد : «سوار قاطر می شید و تشریف می برید بالا جناب وزیر»
وزیر یه نیگا به قاطر و قاطرچی انداخت و یه نیگا به کمرکش کوه و راه مالرو و توی دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا همچین خبطی کرده و روزش رو با رفتن به ،،جمیله،، داره خراب می کنه.
با اشاره ی استاندار، قاطر و قاطرچی نزدیک شدن و بعد از یه سلام و احوالپرسی بی روح و کمرنگ، استاندار رو به وزیر گفت: «تشریف بیارید سوار بشید جناب وزیر» آقای وزیر ضمن تعارف به استاندار و امام جمعه و نماینده و باقی همراهان، با اکراه سوار قاطر شد و پاهاشو توی رکاب، محکم کرد.
نماینده گفت: «جناب وزیر، ببینید با چه مشقتی مردم جمیله باید اومد و رفت کنن!»
آقای وزیر سوار قاطر گفت: «بیچاره‌ها» و با تکان افسار توسط قاطرچی، وارد ابتدای راه مالرو شد. همه داشتن پچ پچ کنان وزیر و قاطر و قاطرچی رو نیگا می کردن که یه باره وزیر روشو برگردوند و به یکی از معاوناش گفت : «آقای فلانی، برگشتیم تهران و رفتیم وزارتخونه، اولین دستور کاری که رو میز من قرار میگیره، راه جمیله باشه!»
هنوز معاون آقای وزیر دهنشو واز نکرده بود جواب بده که یه باره پیرمرد قاطرچی زد رو کفل قاطرش و گفت: «آی وزیر، ئی قاطرو میبینی؟ ئی قاطر، چارتا وزیرو برده بالای همین کوه و همه‌شون هم همین حرفو زدن!»
با حرف قاطرچی، حرف توی دهن آقای وزیر و معاونش و استاندار و نماینده و همه و همه ماسید و کلامی بیرون نیومد. همه توی یه برزخ زمانی گیر افتاده بودن و هیچ کسی تکلیف خودش رو نمی دونِس. جماعتِ پای کوه، نمی دونستن بخندن، گریه کنن، حرف بزنن یا مث کر و لالا زل بزنن به همدیگه و سکوت کنن.
پیرمرد قاطرچی بدون اینکه بدونه و منظوری داشته باشه، حرفی زده بود که مثِ کوهِ کناریشون رو دوش همه شون سنگینی می کرد.
آقای وزیر، دمغ و دلخور، از قاطر پرید پایین و بدون اینکه کلمه‌ای با کسی حرف بزنه، رفت به طرف ون و سوار شد. همه، مات و مبهوت سوار ماشینامون شدیم و راهِ ،،جمیله،، رو نرفته، برگشتیم. قاطرچی با قاطرش به شکل محو و مبهمی  وایساده بودن توی غبار غلیظ حاصل از حرکت ماشینا و دور شدنِ ما رو با تعجب نیگا می کردن ..‌.

پی‌نوشت‌: چن وقت پیش دوباره به مناسبتی گذرم کنار همون کوهه افتاد. راهِ ،،جمیله،، هنوز همون مسیر مالرو بود که بود. حق با قاطرچیِ پیر بود! با قاطرچیِ پیر و قاطرش.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/176286