کد خبر: 176285 ، سرويس: طنز تلخند
تاريخ انتشار: 29 اسفند 1401 - 10:52
اختصاصی اتحاد خبر
دنیایِ دِه!!! (۷)

اتحاد خبر- خان: رسیدیم به یک خانه یِ ساده در دِه. محمدو گفت: "همین جاست... پیاده شد." کوبه یِ در را زد. در باز شد. پسرِ خوش قامتِ جور بود که موهایش جو گندمی شده بود. با خوش رویی ما را برد داخل. جواد متّکاهای نرمی گذاشت پشتِ سرِ ما و گفت:" والله؛ هر چه به پدر می گوییم از سیاستِ بی پدر و قدرتِ بی شرف دست بردار، اعتنا نمی کند!...

خان

مَحمَدو زنگ زد و گفت: "با هم برویم یک جایی؟" گفتم: "محمدو؛ به خدا، احوالم طوری است که صد رحمت به میش هایِ موچ زده یِ... خنده یِ مستانه ای  سر داد و گفت:"حلوایِ امثالِ تو خوردن دارد! گفتم:"به خدا؛ چند ساعت پیش، عزرائیل از دور چشمکی زد یعنی؛ بیا با هم برویم قبرستان گشتی بزنیم!" پیچاندمش و گفتم:" نُچ! کار کوچکی دارم..." گفت: " سرِ کوچه چشم به راهت می نشینم." از آن لحظه هر جوشانده ای که عیال به نافم بست؛ ریختم توی شکم.جفت جفت قرصِ و کپسول انداختم بالا و چند جور شربت هورت کشیدم. حس می کنم گُر گرفته ام. دما و گرمی ام رسیده به چَندل های سقف و سلول هایم از تَه دارند می سوزند. به اندازه ی تمام ویروس هایِ دنیا عذاب می کشم."

محمدو گفت:"ول کن این بازی ها را! تو روزهای عادی ات هم دم به دم فین فین می کردی و رویِ اعصاب بودی!"

 طولی نکشید که خبر دادند محمدو با کت و شلوارِ سرمه ای، عینکِ ریبن دربِ حیاط منتظر است. لباسِ گرمی پوشیدم. ماسکی  کشیدم روی صورت و رفتم. سلام کردم و بی مکث پریدم تویِ پراید قلاته یِ محمدو. محمدو گفت:"پسر جَوَر را می شناسی؟" گفتم:" در حدِّ سلام و علیک." آهنگ غمگینی را پِلی کرد و دوباره گفت:"می گویند: پسر کو ندارد نشان از پدر... این پسر در جهاتِ شش گانه به جَوَر نرفته! پاک است، بی ریا، صاف و ..." گفتم: "چه کاره است؟" گفت: " پندِ آقایش را شنید و رفت مدرسه یِ علمیه اما خلافِ آقا زاده ها معلم شد..." محمدو هم چنان از پسر جَوَر می گفت و می گفت.

رسیدیم به یک خانه یِ ساده در دِه. محمدو گفت: "همین جاست... پیاده شد." کوبه یِ در را زد. در باز شد. پسرِ خوش قامتِ جور بود که موهایش جو گندمی شده بود. انگار کمی آرد روی ته ریشش پاشیده بودند. با خوش رویی ما را برد داخل.

 بعد از حال و احوال، محمدو پرسید: "چه خبر از ابوی گرام!!!" جواد متّکاهای نرمی گذاشت پشتِ سرِ ما و گفت:" والله؛ هر چه به پدر می گوییم از سیاستِ بی پدر و قدرتِ بی شرف دست بردار، اعتنا نمی کند! آن چنان در بازارِ مکّاره یِ سیاست و چهار بالش مرصّع ِ ریاست می پلکد؛ انگار به زبان بی زبانی فریاد می زند که کسی خدوم تر  پیدا نمی کنم که این همه قفل و کلیدِ خدمت را به او بسپارم.  هر چه می گوییم؛ هئیت مدیره، مشاورت و معاونت بیست و چند موسّسه را وِل کن. اصلاً بیست تاش کن؛ پانزده و ...اگر برای آسایش خانواده کار می کنی؛  به جای این که قداستِ لباست را فدایِ آبِ مضافِ سیاست کنی؛ بنشین در خانه،  قرآن بخوان، تفسیر بنویس، ترجمه کن. چهار رکعت نماز در خانه ات بخوان. امام جماعتِ فلان مدرسه یا دانشگاه بشو. تعقیبات بگو، شکیات را تشریح کن. مبطلات و مستحبات را بگوو... چهار تا مرده را تلقین بده، یک مجلس روضه بخوان و ....

 مرغ پدر یک پا داشت!!! حاضر بود از همه دل بکند اما از قدرت و سیاست؛  هرگز!!!

محمدو همین طور که دهانش باز بود، می خندید و می خورد. رو کرد به جواد و گفت:" از وقتی صاحبِ رتبه شدید دیگر به زیر زیر ها و پایین دست ها هم نگاه نمی کنید!"

میوه ای دیگر پوست کند و گفت:  این اخبارِ صدا و سیما کلّهم اجمعین شده مال شما. یحتمل شش دانگش را به نام شما سند زده اند که جیک و پوک همه چیزتان را وقت و بی وقت روانه یِ حلقِ  خلقِ خدا می کنند.

جواد قیافه ی معصومش را تکانی داد. با لحنی که طعنه با چاشنی خنده از در و دیوار آن می ریخت؛ گفت:"هشتاد درصد حقوق استاد دانشگاه را می گیریم!!!!اما هم چنان زیر خط فقریم!!!!

نی قلیان را دادم به محمدو و گفتم:" آن همه بالا و پایین، عِزّ و جِزّ، لرزه و پس لرزه، تجمّع، خفت، زندان و ... برای این بود که همکار با سی سال سابقه و بارگذاریِ کلی مدرک ریز و درشت مفتخر شود به عنوان "فاقد رتبه" و ...

همه سکوت اختیار کردند. معلوم شد به مظلومیتِ عدالت می اندیشند...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/176285