کد خبر: 175310 ، سرويس: طنز تلخند
تاريخ انتشار: 07 اسفند 1401 - 08:32
اختصاصی اتحادخبر؛
دنیای ده!!! (۵)

اتحاد خبر - خان : رفتم عیادتِ حسنو. توی خانه ی رَبو غلغله بود. مثل کاروان سرا؛ یک گروه بار می انداخت، عده ای بلند می شدند و برخی آن چنان جا خوش کرده بودند؛ انگار نشسته بودند لبِ جوی و حوریان را به خواب می دیدند.حسنو دراز به دراز افتاده بود. آن جوانِ شوخ و شنگ مثلِ هلالِ ماه خم شده بود. فقط چشم هایش  مثل دو تیله در صورتش می گردید...

خان :

رفتم عیادتِ حسنو. توی خانه ی رَبو غلغله بود. مثل کاروان سرا؛ یک گروه بار می انداخت، عده ای بلند می شدند و برخی آن چنان جا خوش کرده بودند؛ انگار نشسته بودند لبِ جوی و حوریان را به خواب می دیدند.

حسنو دراز به دراز افتاده بود. آن جوانِ شوخ و شنگ مثلِ هلالِ ماه خم شده بود. فقط چشم هایش  مثل دو تیله در صورتش می گردید. هر یک از مردها برای شفای عاجل، رموزِ شفایِ ابن سینا را روی زبان لقلقه می کرد. زن ها در خانه یِ بغل بیکار ننشسته بودند؛ فِرت فِرت نسخه یِ بقراط می پیچیدند. ربو مانده بود چه جور این همه دار و دوا را به شکم حسنو ببندد. بعضی هم" گورِ پدرِحسنو"، آخرین نرخ دلار و یورو را رصد می کردند. قسمتِ آخرِ سریال "جِم" را توی گوشِ هم زمزمه می کردند یا با خنده آهنگ "گانگستر" را  توی ذهن باز خوانی می کردند. به محمدو گفتم:راست و حسینی بگو کاکات را چه نکبتی گرفته!!

 کمی مکث کرد. فنجانِ خالی قهوه را گذاشت تویِ سینی و با بغض گفت: "جایی درز نکند! شبی که لیلو از نردبان افتاد و برای همیشه فلج شد، حسنو پشت بام خانه بود!!! یعنی از بی کسی پناه برده بود به آن جا...از بچگی هر وقت دلش می گرفت، غصّه ی روزگار کلافه اش می کرد یا  با خدایِ خویش  می خواست خلوت کند؛ می پرید پشت بام!

پُکِ محکمی به قلیان زد. سرفه ای کرد و دوباره گفت:"آن شب شوم؛ حاج گندو و زن خپله اش سریش شده بودند و برای بار چندم هُل خورده بودند داخل منزلِ صفرو برای خواستگاری از لیلو. به حسنو خبر داده بودند که حاج گندو پدرِ لیلو را با پول خریده است. پدر لیلو تاجر بود. از آن هایی که سرمایه یِ هنگفتی نداشت و با هر موجِ بازار تا مرزِ ورشکستگی می رفت و بر می گشت." حاج گندو  قول داده بود شریکش می شود تا قرض هایش را بپردازد و دوباره به اوج برگردد.

 یک لحظه به ذهن حسنو گذشت که  تفنگِ دَم پُرش را بردارد و چهل، پنجاه ساچمه توی لَشِ حاجی و زنش خالی کند. برخی مردم می گفتند: "وقتی لیلو لولِ تفنگ حسنو را می بیند. نردبان چوبی را می گذارد کنار دیوار تا نگذارد حسنو..."

پای راستش را که با عجله می گذارد روی پله یِ آخر. یک باره زیر پای چپش خالی می شود. تخته پوسیده می شکند و لیلو از کمر ولو می شود روی زمین. از دو پا، فلج و زبانش قفل می شود. حاج گندو و زنش وقتی اوضاع را قمر در عقرب می بینند، دُمشان را می گذارند روی کولشان و در تاریکیِ شب گم می شوند.

خبر در ده می پیچد. خبرهای بد، مثل باد به همه جا سرک می کشد. به گوش حاج گندو می رسد، حَبو دلال را می اندازد جلو، شکایت می برند به عدلیه. وکیل چشم دریده یِ رندی می گیرند. همه ی ماجرا از سیر تا پیاز علیه حسنو می شود. شیخ جَور و دو نوچه ی دیگر شهادت می دهند که حسنو بارها گفته است که می خواهد حاج گندو و زنش را مثل سگ بکشد! هر چه حسنو آسمان می رود، زمین می آید، گلو پاره می کند، به قرآن و شرع قسم می خورد؛ فایده ندارد. جوانِ بیچاره را مفتی مفتی می اندازند توی هُلفدونی.

محمدو گفت: "به اندازه ی هیکل حسنو پول ریختم. رفتم، آمدم، کوچک شدم، رو انداختم، التماس کردم تا سر بی گناه کاکام نرود بالایِ دار...حسنو را از زیرِ تیغ کشیدم بیرون!!!

به محض این که حسنو از حبس پر کشید. ننه اش را فرستاد خواستگاری لیلو. محمدو یک مراسمِ شیک برایشان گرفت و رفتند پی زندگی شان!

عصرها وقتی مردم ده از کار برمی گشتند. می نشستند روی چینه ی ده.تمام حرف آن ها؛ مردانگی حَسنو بود...

ادامه دارد

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/175310