کد خبر: 175221 ، سرويس: گزارش و گفتگو
تاريخ انتشار: 06 اسفند 1401 - 09:00
اختصاصی اتحاد خبر/ گفتگو با حاج عبدالرضا امنیه برازجانی به مناسبت روز جانباز؛
روایتی از لحظه انفجار و جانبازی/ ماجرای شهیدی که چند روز قبل از شهادت در قبر خودش خوابید

اتحاد خبر: چهارم شعبان سال روز ولادت حضرت عباس (ع) و روز جانباز است. به همین مناسبت "اتحادخبر" با حاج عبدالرضا برازجانی جانباز دفاع مقدس به گفتگو نشسته است. با ما همراه باشید تا با هم خاطرات تلخ و شیرین این جانباز 60 درصد را بخوانیم.. ماجرای شهیدی که قبل از شهادت در قبر خودش خوابید.. عکسی از پای قطع شده چند ساعت قبل از جانبازی...

اتحاد خبر- اکبر صابری: چهارم شعبان سال روز ولادت قمر بنی هاشم حضرت عباس (ع) و روز جانباز است. به همین مناسبت "اتحادخبر" با حاج عبدالرضا برازجانی جانباز دفاع مقدس به گفتگو نشسته است. با ما همراه باشید تا با هم خاطرات تلخ و شیرین این رزمنده بسیجی و جانباز 60 درصد را بخوانیم...

لطفا ابتدا خود را معرفی کنید.

- عبدالرضا امنیه برازجانی هستم. فرهنگی بازنشسته. متولد 1347 و حدودا 54 ساله ام و مدرک تحصیلی ام نیز ارشد تفسیر قرآن است. از ناحیه پا جانباز قطع عضو هستم.


چندساله بودید  که جنگ شروع شد؟

- سال 1359 که جنگ شروع شد فکر می کنم کلاس دوم راهنمایی بودم. نهایتا 12 ساله بودم و سال 1363 تازه 15 سالم تمام شده بود که برای اولین بار به جبهه رفتم. البته از 13 - 14 سالگی در سال 1360-61 وارد بسیج شدم.


خانواده شما راضی بودند به جبهه بروید؟ اگر نبودند چطور آن ها را راضی کردید؟

- برای خانواده ام سخت بود به هر حال پسر بزرگ خانواده بودم و خود بسیج رفتن و ثبت نام کردنم هم یواشکی بود. جز مادر و یکی از خواهرهایم که به زور قانعشان کرده بودم و بعد از چند ماه متوجه این ماجرا شدند چون بعضی از شب ها باید می ماندیم در پایگاه از آن جا متوجه شدند من می روم بسیج و اولین پایگاهی هم که رفتیم پایگاه فتح المبین بود که آن موقع در کوی شهید بهشتی در منزل مسکونی یکی از بچه های پایگاه بود بعد منتقل شد به مسجد حاج کاظم و بعد از آن هم آمدیم به پایگاه بسیج خاتم الانبیا چون به محله ما نزدیک بود و به فاصله چند ماه عضو شورای پایگاه شدیم.

مجموعاً چندبار و چه مدت در جبهه بودید؟

- حدودا 21ماه و اولین بار در سال1363به جبهه رفتم که به منطقه غرب کشور مهاباد، ارتفاعات سردشت و بوکان اعزام شدیم و چند عملیات در همان جا حضور داشتیم. دوره آموزشی را نیز 15 روز در پادگان شهید صدوقی بوشهر و 15 روز هم پادگان شهید دستغیب کازرون گذراندیم.


به یاد دارید بار اول برای جبهه چه کسانی با شما بودند؟

- بله به خاطر دارم. سال 1363 من و شهید سید ابوالحسن ریاضی و شهید سید محمود حسینی و شهید حسن نیکنام و اکبر مال احمدی از برازجان ده نفر بودیم که ثبت ناممان خودش بسیار ماجرا داشت.

بار ها برای ثبت نام می رفتیم و ما را نمی پذیرفتند هم بخاطر کوتاهی قد و هم سن کم ما را قبول نمی کردند. آن موقع حاج محمود رستمی  کار ثبت نام را انجام می داد. ما می رفتیم جلوی میز می ایستادیم نوک انگشت پایمان را روی زمین می فشردیم و پاشنه مان را از زمین بلند می کردیم و صدایمان را هم مقداری چاق می کردیم که مثلا بزرگ نشون بدیم ولی آن ها متوجه می شدند و ما را رد می کردند. دوباره چند روز دیگه می رفتیم. اینقدر می رفتیم تا یک روز بالاخره خسته شدند و مجبور شدند ما را ثبت نام کنند. البته می دانستند در پادگان آموزشی بالاخره بخاطر سن کممان مارا برمی گردانند.


ما را بردند بوشهر از جلو نظام دادند و آن هایی که سنشان کم بود را بیرون از صف می کشیدند و بالاخره با همان طرفند ها این مرحله را هم پشت سر گذاشتیم و ما را سوار اتوبوس کردند و بردند پادگان شیراز پادگان صاحب الزمان و باز آنجا کوچکتر ها را میبردند بیرون. سید را می بردند بیرون ما می پریدیم داخل؛ ما را میکشیدند بیرون سید میپرید داخل. یک وضعیت عجیبی بود. بالاخره سوار مینی بوسمان کردند و حرکتمان دادند سمت مهاباد، به شهر مهاباد هم که رسیدیم یک جایی بود به اسم کانون فرهنگی تربیتی در مهاباد و آن جا می خواستند مارا تقسیم کنند از این جا که رفتیم ما ده نفر باهم قرار گذاشتیم هر اتفاقی هم افتاد  نگذاریم از هم جدایمان کنند نام گروه ده نفره مان را هم گذاشته بودیم جاوید؛ جمع شدیم در محوطه کانون قرار شد که آن جا دسته بندی شویم. مثلا صدا می زدند نام یکی از بچه های برازجان در می آمد او بلند می شد ما 9 نفر هم بلند می شدیم می گفتند بنشینید دوباره صدا میزدند و من بلند می شدم همه 9 نفر دیگر هم بلند می شدند به یاد دارم گفت شما ده نفر جدا بایستید و گفت: با من لج می کنید؟ جایی شما را بیندازم که عرب نی انداخت.

یک لندکروز آورد و گفت این ها را ببر روستای قره باغ، روستای قره باغ هم جای بسیار وحشتناکی بود که چند نفر را سر بریده بودند و شهید کرده بودند و بسیار درگیری زیاد بود مارا همه چپاندند در لندکروز و گفت ببرشان قره باغ. غروب بود و رفت و آمد ممنوع بود ولی ما را بردند. چند ساعت در راه بودیم تا رسیدیم به روستای قره باغ وقتی وارد  روستا شدیم دیدیم 7 یا 8 رزمنده هستند که می خواهند جایگزین کنند که آن هارا برگرداندند. ما ماندیم و دو سه نفر دیگر که یک تپه بالای سر مابود و آن جا هم ارتش مستقر بود و روستای بسیار خطرناکی بود. اسلحه هم به ما داده بودند گفتند بروید در این اتاقک و از این به بعد اینجا محل استراحت شماست وارد که شدیم دیدیم یک طویله است. یک جایی به تمام معنا واقعا طویله بود و معلوم بود قبل از ما آنجا حیوان نگهداری می شده.

بوی مشمئز کننده ای می داد و بسیار قدیمی و داغون بود. علاوه بر این خیلی کوچک بود. مانده بودیم در این طویله چه طوری بخوابیم و استراحت کنیم. هرکس پیشنهادی می داد زیرا ما ده نفر بودیم و وقتی رفتیم آن جا یکی دیگر از بچه های برازجان هم آن جابود عباس تفته و حالا مشکلمان بیشتر شد چون جا برای پنج نفر هم به زور بود چه برسد به 11نفر.

همینطور که همه در حال بحث و بگو و مگو و بررسی پیشنهادات بودیم که چطوری آنجا خودمون را جا بدیم، شهید اکبر مال احمدی ژ3 در دست داشت و گلنگدن را کشید و هی به سقف و زمین و تفنگ نگاه می کند به او گفتم اکبر چیکار می کنی؟ گفت: می خوام ببینم این تفنگ اصلا کار می کند یا نه؟ به او گفتم نه شلیک کنیا یک وقت خانه روی سرمان پایین می آید. گفت: نه بابا فوقش سقف را سوراخ کوچکی میکنه. همین را که گفت اکبر شلیک کرد خدا بیامرزدش. شلیک همان و ریزش نصف سقف طویله همان.(می خندد) بچه ها هم که نمیدانستند چه شده بسیار جا خورده بودند. این مسایل یک سری درگیری هایی بود که علاوه بر طنز بودنش برای ما البته درس شد.


بگذارید خاطره طنزی بگویم برایتان از آن روزها: یک روز بیسیم زدن که یک روستا را محاصره کردند بروید برای آزاد سازی آن روستا ماهم آماده شدیم برویم. مسئول تدارکات هم یک مشت نخود و کشمش ریخت کف دستمان به عنوان مثلا جیره جنگی و گفت بروید. نزدیکی روستا که رسیدیم دیدیم روی یک تپه یک عده آدم بالای آن هستند و در پایین آن هم ماشینی پارک شده است. فرمانده ما هم یکی از بچه های برازجون بود به دو گروه تقسیممان کرد و با ترفندهایی ما نزدیک آن تپه شدیم. فرمانده گفت آر پی جی زن  ماشین را بزند. آر پی جی زن هم شلیک کرد تپه هم پر از علفزار خشک بود صد متربالاتر از ماشین را زد و تپه کامل آتش گرفت دیگه همه بلند شدیم رگبار بستیم به سمت ماشین و افراد بالای تپه هم شروع کردند به جیغ و فریاد که نزنید بابا ما خودی هستیم (می خندد) به هر ترتیب خودمان را به ماشین رساندیم و دیدیم ماشینی که فرمانده گفته بود با آرپی جی بزنید یه ماشین تصادفی برای حدودا 20 یا30 سال قبل است که آن را انداخته بودند آنجا. آنهایی هم که بالای تپه بودند سریاز های خودمان بودند که فرمانده مان گفت بچه ها سریع از منطقه فرار کنیم که ما را نشناسند.


دلیل خطرناک بودن این روستا چه بود؟

- در این روستا کومله و دمکرات رفت و آمد داشتند. ارتباط و تغذیه و حتی خانواده هایشان اینجا بود از این جهت گرفتن این روستا بسیار برایشان حیاتی و مهم بود.


گروه یازده نفره شما تا کی با هم بودید؟

- ما تا یک عملیات باهم بودیم. یادم می آید یک روستا را اعلام کردند کومله ها رفته اند آن جا. بچه های ما رفتند برای پاکسازی روستا. در برگشت از کموله و دموکرات ها کمین خوردند و از بالای کوه بچه ها را بستند به رگبار و تعدادی از بچه ها شهید و زخمی شدند یک نفر از بچه های برازجان هم آنجا شهید شد در این عملیات و چند نفر دیگر از بچه ها هم شهید و مجروح شدند که برازجانی نبودند.


دفعات بعد که خواستید به جبهه اعزام شوید هم از طرف خانواده یا بسیج اذیت می شدید؟

- از طرف بسیج یا سپاه چون ما دیگر جبهه رفته بودیم کارمان نداشتند و برای دفعه دوم و سوم دیگه مشکلی نداشتیم. اما خب پدر من ژاندارم بود یک روز برای ثبت نام رفته بودم متوجه شدم شخصی با سرعت از کنارم رد شد فهمیدم پدرم است سریع فرار کردم به سمت سرویس بهداشتی ها. متوجه شد و دنبالم آمد و مچ دستم را گرفت و برد. تمام طول راه ساکت بود. وقتی رسیدیم خانه مرا انداخت داخل و کیفم را هم پرت کرد طرف مادرم و گفت بیا این هم پسرت.

پدرم هنوز از کوچه بیرون نرفته بود که باز از خانه زدم بیرون و رفتم خودم را به ماشین های اعزامی رساندم و با بچه ها رفتیم جبهه.


از زمانی برایمان بگویید که مجروح شدید.

- من در واحد تخریب فعالیت می کردم. شهید احمد اسدی فرمانده واحد تخریب یک ماموریت داد به ما که بایستی میدان مین شلمچه را پاکسازی می کردیم اواخر فعالیتمان در جبهه بود حدود سال 1367 بود روز هفتم ماه رمضان بود، بگذارید فلش بک بزنم به روزی که پیکر پاک شهید سید محمود حسینی را پیدا کردند در حلبچه شهید شده بود پس از 20 روز پدرش آسیدنصرالله رفت و جسد پسرش را آورد.

وقتی پیکر را آوردند ما منطقه بودیم مرخصی گرفتیم و آمدیم و در مراسم تشییع شرکت کردیم. شب قبل از تشییع پیکر سید محمود من در پایگاه خاتم بودم در مسجد دلگشا آن جا غلامشاه قائد هم آمد نشستیم کنار هم. آخه دوست صمیمی ما دوتا بود سید محمود و خیلی گریه کردیم گفتم بریم سر قبری که قراره فردا سید را آنجا خاک کنند تا فردا دلمان طاقت نداشت می خواستیم خودمان را خالی کنیم تا فردا بی قراریمان کمتر باشد سوار موتور شدیم و رفتیم دو قبر  خالی بود یک قبرش را گذاشته بودند برای سید محمود یکی دیگر را هم برای شهید بعدی گذاشته بودند.

سر قبر خالی سید محمود نشستیم و خیلی گریه گردیم بعد از لحظاتی دیگه گفتم غلامشاه بریم، حرکت کردیم بریم غلامشاه دوباره برگشت رفت تو قبر خالی بعدی خوابید و گریه می کرد به زور دستش را گرفتم و بردیم خانه. فردا هم تشییع برگزار شد پیکر پاک شهید سید محمود حسینی به خاک سپرده شد روز بعدش حرکت کردیم به سمت منطقه عملیاتی مارد و غلامشاه هم دانشجوی رشته مدیریت شیراز بود ترم اول یا دوم بود او رفت شیراز و بعد و دو سه روز بعد آمد منطقه. من لحظه وارد شدنش را هیچ گاه فراموش نمی کنم کوله ای به پشت داشت و پیراهن چهار خانه ای  شخصی و یک شلوار نظامی و یک کتونی وارد اردوگاه شد. غروب بود خیلی خوشحال بود با هم رفتیم نماز و بعد شهید اسدی ما را کشید کنار گفت فردا میدان مینی است و باید بروید و پاکسازی اش بکنید. غلامشاه متوجه شد گفت من هم می آیم فردا گفتم نمی شود و باید اجازه بگیری!

شد فردا صبح ساعت هشت بود حدودا لندکروز آمد و من و شهید عباس شفا خواه (روحش شاد چه آدم درجه یکی بود) یکی دیگر به اسم صابر بچه پشت کوه و چند نفر دیگر که اسامی همه در خاطرم نیست آمدیم حرکت کنیم که غلامشاه با همان کوله آمد و گفت داری پارتی بازی می کنی و خیلی گلایه کرد از من. ان موقع هم مسئول اردوگاه مصطفی برجویی بود؛ دیدم غلامشاه خیلی سروصدا می کند و ناراحت است گفتم برو اجازه بگیر اگر اجازه دادند بهت بیا.

رفت و با خوشحالی هر چه تمام تر برگشت که آقا اجازه گرفتم. شهید عباس شفاخواه گفت من پیاده می شوم تا غلامشاه امروز با شما بیاید. سوار شدیم و با هم رفتیم خط دوم شلمچه یک سنگری داشتیم آن جا نشستیم و هماهنگی و برنامه ریزی لازم را کردیم و بلند شدیم و قسمتی را پاکسازی کردیم و حالا ساعت ده صبح است برگشتیم در سنگر بعد از استراحتی کوتاه یکی از بچه ها گفت بشین تا عکس پایت را بگیرم شاید رفتی در میدان و پایت قطع شد این هم طبیعی بود و ما این چیز ها را می دیدیم و برامون چیز عجیبی نبود.

 

عکس پای قطع شده حاج عبدالرضا برازجانی ساعتی قبل از جانبازی

 

خلاصه بعد از عکس گرفتن بلند شدیم تا برویم در میدان مین، بچه ها بیرون بودند و من تنها در میدان مین بودم. دو ردیف مین قمقمه ای بود داشتم خنثی می کردم و می رفتم جلو. اکثرا هم کالیبر و خمپاره 60 شلیک می شد و فضا بسیار متشنج و سخت بود. کمی که جلو رفتم دیدم به جای دو ردیف مین سه ردیف شده است که این ها را ما اصلا در شناسایی مان ندیده بودیم.

غلامشاه نشسته بود سرنیزه هم در دست داشت نگاهم کرد و گفت بیام داخل؟ یه سری قبلا آمده بود ماموریت نداشت اجازه نداده بودیم بیاد تو میدان مین. ولی این بار فرق می کرد هم ماموریت داشت و هم اشتیاق، آمد داخل و شروع کرد ردیف سوم را خنثی کردن من هم دو ردیف دیگر بیرون هم بچه ها ایستاده بودند. شرایطمان شرایط عادی نبود از همه جا گلوله و خمپاره می افتاد. رسیدیم به جایی که جلویمان سه گودی وجود داشت دوتا جلوی من یکی جلوی غلامشاه، غلامشاه می خواست سراغ مین بعدی برود که گفتم نه نه احتمالا در این گودال ها مین است. و شروع کردیم گشتن  به دنبال مین. من تازه گودال نزدیک خودم را باز کرده بودم که متوجه شدم یکی از بچه دارد وارد زمین می شود من تازه لایه اول گودال زا برداشته بودم حالا اینجا میدان نامنظم شده بود چون ما فکر می کردیم دو ردیف است ولی شده بود سه ردیف. از ترس اینکه چندتایی مین جا مانده باشد پشت سرم دقیق به خاطر دارم از جایم بلند شدم و فریاد زدم : برو بیرون میدون نامنظمه!

وقتی او از میدان خارج شد برگشتم که بنشینم و کارم را ادامه دهم که دیدم توی هوا هستم و با صورت به زمین خوردم. نمی دانم چطورآن لحظه را توصیف کنم بوی خاک، بوی باروت و خون به همراه گیجی و منگی و همان لحظه تصوراتم این بود که حتما خمپاره 60 کنارم افتاده است یک نگاهی کردم دیدم دو گودی کنارمان است و هیچ خبری نیست آمدم به خودم تکانی بدهم دستم را بالا آوردم تا انگشت هایم آویزان است باز هم فکر می کردم خمپاره که افتاده ترکشش به دستم خورده باز هم گفتم مشکلی نیست تا بلند شوم تا آمدم تکانی به خود بدهم دیدم نمی توانم تکان بخورم نگاه کردم و دیدم پای چپم اصلا نیست و باز از سمت راست نگاه کردم و دیدم پای راستم هست اما تیکه پاره شده و داغونه. آن جا بود که تازه فهمیدم رفته ام روی مین. در آن موقع ها تخریب چی ها شلوار کردی می پوشیدند و جوراب را هم تا زیر زانو روی شلوار می کشیدند.

غلامشاه هم با همان لباس چهار خونه ای بود. او را هم دیدم که سرش جهت مخالف من چرخیده نمی توانستم ببیبنم حالش چطور است اما دیدم هردو پایش قطع شده. دستش نیز قطع شده بود. (اشک در چشمان تیم مصاحبه کننده و خود حاج عبدالرضا حلقه می زند) من حتی اشهد خودم را خوانده بودم، بچه ها  بیرون از میدان بودند و نمی دانستند چه کنند. دیدم حالشان بهم خورده و بسیار ناراحت هستند و گریه می کنند من نمی دانم این روحیه را از کجا آوردم که همانطور درازکش روی زمین شروع کردم به سخنرانی کردن که خجالت بکشید مگه چی شده؟ نگران نباشید و... با هر زحمتی بود برانکاردی آوردند و می خواستند مرا بیرون بیاورند که گفتم اول غلامشاه را ببرید و آنها گفتند حالش خوب است ولی وضعیت تو وخیم تر از اوست. وقتی مین منفجر شده بود هر دو به بالا پرتاب شده بودیم و افتاده بودیم وسط میدان مین و حالا بچه ها برای بیرون آوردن ما کار سختی داشتند ولی با هرشگردی بود مرا بیرون آوردند و شروع کردند به دویدن. هر 20 - 30 متری که خسته می شدند چند نفر دیکه جایگزین می شدند تا من را سوار آمبولانس کردند.

به یاد دارم یکی از پیرمرد ها از سنگر بیرون آمده بود و کمربندش را بیرون کشید و بالای پای قطع شده ام را بست تا خونریزی ام کمتر شود و من مرتب اصرار می کردم بروید و ببیند غلامشاه وضعیتش چطورست؟

مرا بردند بیمارستان صحرایی و پس از آن به بیمارستان علی بن ابی طالب رساندند و من اصلا بی هوش نمی شدم. من همه اش اشهدم را میخواندم و می گفتم با این شرایطی که من دارم حتما می میرم. با خودم می گفتم چرا بی هوش نمی شوم که درد حس نکنم. بقیه تیر از کنارشان رد می شود بی هوش می شوند اما من چرا بی هوش نشدم با این شدت جراحت؟ می ترسیدم دردم بیشتر شود در اتاق عمل به پرستار گفتم نمیخواید من را بی هوش کنید و عمل کنید؟ گفت صبر کن و ماسک را گذاشت و ما بالاخره بی هوش شدیم. چشمم را باز کردم دیدم در سوله ای هستم که چند صد مجروح خوابیده است چشمم را باز کردم تا شهید احمد اسدی، غلام کشتکار، محمود ترکزاده، رسول نیکنام، این ها تمام ایستاده اند و به من نگاه می کردند. یک لحظه با تمام دردی که داشتم و دست های آتل بسته و پاهای عمل شده به آن ها اشاره کردم که بیایید.

آن ها آمدند کنارم صورتم را بوسیدند و پس از دقایقی رفتند. وضعیت من با از بین رفتن اثر دارو ها بدتر میشد خیلی تشنه هم بودم و این حالم را بدتر کرده بود. التماس می کردم کمی آب بهم بدید. پرستار گازی را در سر فلاسک زد و در دهانم گذاشت آنقدر ولع آب داشتم که کم مانده بود گاز را یک جا قورت دهم و از حلقم آن را بیرون کشیدند.

مرا فرستادند بیمارستان شهید بقایی اهواز با هواپیما فرستادند اصفهان، در هواپیمای 330 که می آمدیم هم تعدادی از بچه ها شهید شدند. هواپیما پر از مجروح بود.

در بیمارستان اصفهان هم جا نبود برای مجروحان؛ ما را در راهرو خواباندند. درد من خیلی زیاد شده بود فوری چند تخت جابه جا کردند در اتاق ها و مرا آن جا خواباندند؛ حالم پس از عمل به جای بهبود بدتر شده بود و عفونت ها آزار دهنده شده بود وقتی حال بدم را دیدند گفتند ببرید از کل بدنش عکس بگیرید ببینیم در بدنش چه خبر است؟ در  رانم یک شکاف 10 سانتی داشتم که تا استخوان رفته بود و بالاتر شکافی بود که خود به خود بسته شده بود نمی خواهم بیاد بیاورم که با هر تعویض پانسمان چه زجری می کشیدیم.


عکس ها گرفته شد تا ترکش بزرگی در همان شکاف فرو رفته است. سریع مرا به اتاق عمل بردند و ترکش را خارج کردند تا همراه ترکش تکیه شلوار هم لای گوشت پا فرو رفته و سبب عفونت می شده است. پس از خارج کردن آن حالم خیلی بهتر شد اما باز هم نمی خواهم حتی برای خودم یاد آوری شود چطور پایم را فشار می دادند تا خونابه ها و عفونت ها خارج شوند.

 

خانواده غلامشاه هم به من زنگ می زدند و حالم را می پرسیدند. از برادرش حال غلامشاه را می پرسیدم می گفتند خوب است در بیمارستان تبریز است و هیچ مشکلی ندارد. تو مواظب خودت باش که حالت خوب شود. یکی دیگر زنگ می زد حال غلامشاه را میپرسیدم می گفت خوب است در بیمارستان یزد است. شک کردم یزد کجا تبریز کجا؟ ولی خوشحال بودم که غلامشاه زنده است.

به هر حال پس از 20 روز که در بیمارستان شهید صدوقی اصفهان بودم مقداری حالم بهتر شد و با پرواز ما را آوردند بوشهر و بعد آن برازجان. ما را با برانکارد بردند داخل خونه مون.

بگذارید باز هم فلش بک بزنم به قبل از آمدنم به خانه، پدرم خبردار شده بود که من ترکش خورده ام آمد بیمارستان اصفهان و اینجا حدودا 19 ساله بودم پدرم آمد بالای سرم و ملافه رویم بود هی دلداری می داد که فقط یک ترکش خوردی خوب میشی چیزی نشده و... همینطور که حرف میزد و می خندید و سعی در روحیه دادن به من بود نگاهش به قسمت خالی پای من زیر ملحفه افتاد. ملحفه را کنار زد و با دیدن پایم که نیست بغض کرد و از اطاق به سرعت بیرون رفت.(و بار دیگر بغضی بر فضای گفتگو حاکم شد)

بعد که آمدیم برازجان خودش برایم تعریف می کرد که آنقدر حالم بد بود که رفتم توی ترمینال نشسته بودم و ناامید از همه چیز  بودم که دیدم صدای مشاجره ای می آید دیدم چند زن باهم در حال دعوا هستند من هم اعصابم خورد بود دستم زیر چانه ام بود که چیزی محکم خورد توی سرم سرم را بالا آوردم تا کفش یکی از زنان است و بسیار عصبی شدم آسمان را نگاه کردم و گفتم ممنون خدایا بابت دلداری دادنت.(می خندد)


القصه ما را آوردند خانه. جمعیت بسیار زیادی آمده بودند از جمله مرحوم حاج ماشاالله کازرونی او هم آمد و از همان جا شروع کرد به مقدمه چینی برای دادن خبر شهادت غلامشاه. اینکه غلامشاه هم به آرزوش رسید و ... آن جا بود که فهمیدم غلامشاه همان روز در مید ان مین کنار من شهید شده. بی قراری هایم شروع شد گریه می کردم و از آن ها می خواستم مرا سر مزارش ببرند. مرا بردند سر مزارش و دیدم که غلامشاه را کنار سید محمود حسینی درست در همان قبر خالی که خودش در آن شب قبل از دفن سید محمود خوابیده بود دفن کرد ه اند. درد سید محمود کم بود درد غلامشاه هم به آن اضافه شده بود...

 

یک خاطره تلخ و یک خاطره شیرین از دفاع مقدس برایمان بگویید؟

- عملیات کربلای 4 که خیلی شب زجرآوری بود به چشمم شهادت بچه ها را می دیدم و عقب نشینی بود و... اصلا قابل بیان و حتی به تصویر کشیدن هم نیست. دوست صمیمی ام آن طرف آب مانده بود و بعد از هفت یا هشت سال پیکرش را آوردند و با این وضعیت غواصان دست بسته معروف که چقدر سنگین بود و بدترین شب زندگی ام شب عملیات کربلای 4 بود که خیلی از بچه ها مفقود شدند و نحوه شهادتشان و روحیه داغون بچه ها هرچند عملیات کربلای 5 روحیه بچه ها ترمیم شد و به موفقیت ارزشمندی رسیدیم.


خاطره خوب هم در کنار شهدا و بچه های باصفا و اخلاص بودن. شب قبل از عملیات کربلای 4 همه بچه ها دور هم بودند و یازی فوتبال می کردند و می خندیدند و اصلا نگران نبودند. و ضعیت عالی بود حتی به یاد دارم سر اینکه توپ وارد تیرک شده یا نه به شوخی با هم یکی به دو می کردند و قهقه سر می دادند. انگار داشتیم می رفتیم عروسی، کلی خاطره خوب داریم از آن دوران. نمی دانم کدام را بگویم.

یکی از این خاطرات خوب و طنز وقتی بود که در بیمارستان اصفهان بودم و خیلی درد می کشیدم و هر دارویی تزریق می کردند آرام نمی شدم تا اینکه یک شب پرستار آمد و گفت دکتر گفته آمپول خارجی خوبی بهت بزنم که تا صبح بخوابی! به او گفتم اسم این آمپول چیه؟ گفت واتر جیشن! گفتم به به چقد خوب. آمپول را به ما تزریق کرد و ما تاصبح راحت خوابیدیم. صبح بیدار شدم و کنارم یک امدادگر بود که او هم مجروح شده بود گفت میدونی آمپولی که بهت زدن چی بود گفتم آره گفتن واتر جیشن خدایی عجب چیزی بود راحت خوابیدم خدا خیرشون بده. خندید و گفت: معنی واتر جیشن یعنی آب مقطر یعنی در اصل هیچ دارویی توی آمپول نبوده، فقط آب بوده (میخندد) میخواهم بگویم قدرت تلقین با آدمی که پایش قطع شده و اینقدر درد داشته کاری می کند که شب را تا صبح راحت بخوابد. گویی هیچ اتفاقی برایش نیفتاده است.

 

کلام آخر:

ما همه جانبازان افتخار می کنیم به این راهی که رفتیم و امیدوارم هرگز از راهی که رفته ایم پشیمان نشویم ما همه در راه و خط امام و رهبرمان قدم برمی داریم و قبول داریم در جامعه ما مشکلاتی هست، گرفتاری های خاصی هست بخشی از آن بخاطر دشمنی های با استکبار است و بخش دیگر درون خودمان و جامعه و مسئولین بی مسئولیت است که شاید بعضی از فلان مسئول یا فلان وزیر جایش اصلا این جا نیست.

این کم کاری و کاستی های فراوانی که بعضی ها رقم زدند به واسطه سیاست زدگی است. منتهی من فکر می کنم علیرغم همه این مشکلات به عزت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران خدشه ای وارد نشده است.

باید به خاطر داشت که قشر ثروتمند هیچ نقشی نه در انقلاب و یا جنگ نداشتند چون برایشان مهم نبود چه اتفاقی می افتد و این عامه مردم بودند که جنگیدند برای سرپا ماندن نظام و باید بیشتر حواس مسئولین به این قشر زحمتکش باشد.

در انتها از شما و رسانه وزینتان بسیار سپاسگزارم.

   
















لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/175221