کد خبر: 170515 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 24 آبان 1401 - 07:45
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ سکسکه ثانیه ها

اتحادخبر-فریده فهیمی: محال است حوریه آن  روز به یاد ماندنی را فراموش کند. روزی که بعد ازمدرسه با عجله،  سر راه مدرسه به خانه، به درب ورودی ساختمان اداری پالایشگاه رفت تا کلید درب حیاطشان را  از پدرش بگیرد. پدر با یونیفرم حراست، به پیشوازش آمد. حوریه کلید را گرفت و در رفت. آنقدر با عجله از راهرو ورودی، بیرون رفت که ناخواسته، تنه ی محکمی به دیوید زد و چشم تو چشم شدند...

فریده فهیمی:


محال است حوریه آن  روز به یاد ماندنی را فراموش کند. روزی که بعد ازمدرسه با عجله،  سر راه مدرسه به خانه، به درب ورودی ساختمان اداری پالایشگاه رفت تا کلید درب حیاطشان را  از پدرش بگیرد. پدر با یونیفرم حراست، به پیشوازش آمد. حوریه کلید را گرفت و در رفت. آنقدر با عجله از راهرو ورودی، بیرون رفت که ناخواسته، تنه ی محکمی به دیوید زد و چشم تو چشم شدند، دلش لرزید، قدم هایش را تندتر کرد. دیوید، همان روز و همان دفعه اول موقع استخدام پالایشگاه ، عاشق چشم  و ابروی جذاب حوریه شد. از هفت خوان رسم و رسومات ایرانی متعصب جنوبی گذشت تا به حوریه رسید، بخاطرش مسلمان هم شد.  هر روز ، یک نفر از اقوام حوریه بلند می شد و بهانه جدیدی می تراشید و ساز مخالفت تازه ای می زد. حوریه، سرزنش و سرکوفت های زیادی را تحمل کرد. دیوید، از دست ردی که بر سینه اش زده شد نا امید نَشد و از پا نیفتاد. پاشنه در خانه حوریه را از جا کند تا به همدیگر رسیدند. خانواده حوریه به بهانه از گوشت و خون خودشان نبودن دیوید، طردش کردند. از نظر کل ایل و تبار حوریه،  خارجی بودن دیوید، مایه آبروریزی طایفه بود. حرف و حدیث های زیادی بین خودشان راه انداخته بودند:

-جواب در و همسایه را چی بدیم؟ می گن حتما  هیچ مرد ایرانی، حوریه را نخواسته که شده زن خارجی ها.

-فردا پس فردا، مرتیکه اجنبی، ولش می کنه و می ره.

با اینکه از آن لحظه دیدار، روزها و سا ل ها می گذرد و آبادان هم مثل جاهای دیگر، تغیرات زیادی کرده است. اما امروز ،  انگارخیابان های شهر، بد خواب شده اند، آرام و قرار ندارند. صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتش نشانی، قطع نمی شود. مدام شنیده می شود.  شیشه، پرده و پنجره ی اتاقی که یوسف درآن بستری است، بی حرکت، روی هم آرام گرفته اند و خبر از دردهای یوسف و مادرش، حوریه ندارند.  دو چشم آبی یوسف، خسته اما درخشان، ته کاسه آرام گرفته اند و آنقدر پایین رفته اند که معلوم نیست خواب است یا بیدار. یوسف به یاد ندارد، بنده ی خدا، هنوز به دنیا نیامده بوده است که یادش بیاید، شب آتش سوزی سینما رکس آبادان را. حوریه، پا به ماه بود و از ترس زایمان زودرس و هیجان فیلم گوزن ها به همراه شوهرش، به سینما نرفت. دیوید، دیوید هر چه تقلا کرد که رأی همکارانش را بزند آنشب با آنها سینما نرود از پس شان بر نیامد. حوریه بعد از آتش سوزی سینما رکس، اصلا دل ودماغ رفتن به محله سینما را ندارد. هنوز صدای ضجه و جیغ و فریاد ششصد هفتصد نفر را می شنود. شعله های  آتش، سر به فلک می کشند، می سوزانند و خاکستر می کنند، پا به پایش می دوند و دست از سرش بر نمی دارند. بوی توتونِ پیپ و ادکن بر  و لباس شیک دیوید، بین بوی پرده، پارچه، چرم صندلی ها و اجساد جزغاله، گم می شود. آدم هایی که می خواستند فرار کنند ولی پشت درهای بسته گیر کردند را می بیند ولی کاری از دستش برنمی آید. موش هایی که هم اندازه گربه هستند، بلکه درشت تر، هم  پوست وگوشت سوخته  و متلاشی شده ی دیوید و بقیه تماشاچی ها را پس می زنند و پا به فرار می گذارند.
حوریه و دیوید، بعد از ازدواج شان، حسابی، خلق وخوی همدیگر را گرفتند. روز به روز بیشتر از قبل، وابسته و دمخور شدند. رنگ و روی زیبای یوسف دو رگه، ترکیبی از مژه، ابرو و موی سیاه و  پوست گندمی مادر جنوبی و  چشم آبی دیوید انگلیسی،  دل از هر کسی می بَرَد. حوریه،  در همان  سال های اول جنگ ایران وعراق، برای حفظ جان یوسف و در امان ماندنش از جنگ و آتش و بمب، امانتی و تنها یادگار دیوید، را به کشور اوکراین، پیش عمویش فرستاد. برادر دیوید، هم عین دیوید،  درس دانشگاهش که تمام از کشور خارج شد اما دیوید  ایران و برادرش،  اوکراین را انتخاب کرد. حوریه خیلی با خودش کلنجار رفت تا توانست خودش را راضی کندکه یوسف، جگرگوشه اش را ازخودش دور کند. در روزهای ترسناک  جنگ ایران و عراق، هر انفجار و اصابت بمب و موشک به پوست شهر، تحریکش می کرد و دل نگران تر.
حوریه همه نقاط دیدنی محل زندگی یوسف را در عکس ها و کارت پستال هایی که یوسف برایش می فرستاد،  خیلی خوب می شناسد. یوسف، پشت همه عکس ها، توضیحات مفصلی برای هر کدام از تصاویر می نوشت. یوسف در پست مهندس کنترل و کیفیت کارخانه آلومینیوم شهر ماریوپل اوکراین،  آنقدر کارش را دقیق و حرفه ای انجام می دهد که به این راحتی ها با مرخصی اش موافقت نمی کنند. به جای عمویش که بازنشسته شده، استخدامش کرده اند. کم کم که بزرگ تر شده، تماس تصویری هایش، دلتنگی های حوریه را کمتر کرده است. ولی انگار خوشحالی های حوریه کوتاه مدت است و مصیبت هایش مدت دار. بمباران های پی در پی روسیه، آسمان و زمین شهر ماریو پل اوکراین به حدی زیاد شده است که حوریه در تماس تصویری یوسف، به راحتی، همه چیز، دستگیرش می شود. با گریه وزاری و التماس، یوسف را وادار می کند موقتا به آبادان بیاید تا آب ها از آسیاب بیفتد و جنگ تمام بشود بعدا به سر کار و زندگی اش برگردد. هر ثانیه بمباران و انفجار در هر جای دنیا، سکسکه ای است برای بهم ریختن اعصاب حوریه. همه مصیبت های هشت سال آزگار جنگ صدام را به یادش می آورد و عذابش می دهد و بوی خاکستر و اجساد جزغاله سینما رکس را مدام،  برایش تداعی می کند. برای فرار از بمباران وآتش سوزی، نمی داند به کجای  این جهان پهناور پناه ببرد.
  حوریه، با کلی اصرار و تقلا، توانسته یوسف را راضی کند که موقتا به ایران برگردد. امروز از موقع اذان ظهر ، سر و صدای کوچه وخیابان آبادان، جیغ آمبولانس، آتش نشانی و مادرها  و همسرهای  چشم انتظار و نگران، در هم است، انگار از همان روزهایی است که شب است و رخت سیاه عزا بر تن شهر آبادان است. خیابان امیری،  و بازار شهر، شلوغی بی اندازه امروز را به چشم ندیده است تا حالا. هوا پر از گرد و خاک است و نفس آدم می گیرد. دیوار خیلی از خانه های آبادان، سوراخ گلوله ها  و بمباران جنگ است. سوراخ های همه اندازه، کوچک به اندازه ساچمه تا سوراخ به اندازه هیکل یک آدم که بتواند به راحتی از آن رد بشود یا لی لی برود و کله معلق بزند. حالا هم که سالهای  سال است جنگ تمام شده است، هرجا بگردی خانه ای پیدا نمی کنی  که جای گلوله و انفجار،  در آن نباشد.  ده دوازده سالست که طوفان شن وگرد وغبار هم قوز بالا قوز شهر شده است. باد، گرد و غبار را بلند می کند و عین چتر بزرگی، سرتاسر شهررا می پوشاند.
تمام سال های جنگ، حوریه، حتی برای یک ثانیه، منزل شرکتی سازمانی خیابان بوارده آبادان را رها نکرد حتی وقتی ترکش خمپاره، یک طرف دیوار حیاط را از جا کند و روی زمین خواباند، باز هم دلش نیامد خانه وکاشانه دیوید را  رها کند. دیواری از شمشادهای سبز و ابلق، یک ضلع حیاط، کاشت. بوی دیوید و حضور دیویدرا در همه جای خانه اش با تمام وجود، حس می کند و حاضر نیست خانه اش را با هیچ خانه ای، تاخت بزند. حقوق دیوید را دریافت می کرد، تا قبل از استخدام یوسف در کارخانه آلومینیوم، مقداری برای یوسف می فرستاد. از مابقی  حقوق دریافتی،  هم زندگی اش را می گذراند و هم مقداری پس انداز داشت. بعدها، پس انداز ها را باهم جمع کرد و یکی از مغازه های پاساژ شیک و جدید را پیش خریدکرد.
نه فقط امروز، کلا همه روزهای خدا، انگار خیابان امیری را فقط ساخته اند که آبستن حادثه باشد، مدام خون، اشک، عزا وماتم بزاید. یوسف درتمام عمرش به بیمارستان مراجعه نکرده، یک بار، موقع تولد در زایشگاه آبادان و امروز، بعد از گذشت چهل و سه چهار سال، دوباره ناخواسته، در بیمارستان ابادان است.  چشمش را که باز می کند گردنش را صد و هشتاد درجه می چرخاند،  نبش راست تا چپ اتاق را ورانداز می کند. هرچه چشم چشم می کند مادرش را نمی بیند. کپسول اکسیژن، پایه فلزی که سرم به آن وصل است حالی اش می کند که در بیمارستان بستری هست.به کیسه سرم که به دستش وصل هست نگاه می کند. قطرات سرم، کند و تنبل، می چکند توی محفظه شفاف دیگری زیر کیسه سرم. با انگشت هایش، هوا را می چرخاند. هنوز گیچ و بی حال است، اما، کم کم دارد به یاد می آورد که قبل از اینکه از اوکراین به ایران بیاید، با فروشنده مغازه ی مادرش هماهنگ کرده بود که بی خبر بیاید و حوریه را پشت ویترین مغازه، سورپرایز کند. با کف دستش، آرام و بی سر وصدا، از پشت سر،  چشم های مادرش را ببندد، حوریه روی پاشنه پا بچرخد و همدیگر را در آغوش بگیرند و یک دل سیر ببوسند. فروشنده مغازه مادر یوسف، دم درب ورودی ساختمان متروپل، منتظر آمدن یوسف ایستاده است. انگار امروز، بازار و خیابان امیری، دو سه کیلومتری، کش آمده است هرچه راننده ی اسنپ گاز می دهد به ساختمان متروپل نمی رسد. وقتی می رسد که متروپل، آوار می شود و ستون سست و پوک پنج شش متری،  جلوی ماشین اسنپ می افتد.

------- 28 تیر1401-برازجان- فریده فهیمی

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/170515