اتحادخبر-غمچو: مَحصادق و مَحکاظم و صدیقُو نِشِسیدِن عقب و بختیار و بامَحسین هم جلو بیدِن. جیپِ ماشَکیِ بامَحسین ری بُنجِیَلِ خارشتری که کفِ زمینِه زرد کردیدِن، میغَلتِس و میرفت جلو. ری هر تِل و تَمبالی که دومَن بالا وِیمی، مَحصادق و مَحکاظم مثِ دِتا گُنی برنجی میتِنگِسِن بالا، سرشون میخارد تو سفقِ ماشین و همیطَحر که پُی یه نُچِ آرومی میفتادِن ری ...
غمچو:
مَحصادق و مَحکاظم و صدیقُو نِشِسیدِن عقب و بختیار و بامَحسین هم جلو بیدِن. جیپِ ماشَکیِ بامَحسین ری بُنجِیَلِ خارشتری که کفِ زمینِه زرد کردیدِن، میغَلتِس و میرفت جلو. ری هر تِل و تَمبالی که دومَن بالا وِیمی، مَحصادق و مَحکاظم مثِ دِتا گُنی برنجی میتِنگِسِن بالا، سرشون میخارد تو سفقِ ماشین و همیطَحر که پُی یه نُچِ آرومی میفتادِن ری صندلی برزنتی جیپ، دِوِلا سرشون میرفت تو گوشیشون که از اولِ رَه تا ایسو هاسِی پاش بازی میکِردِن. صدیقُو سرشه برد ور گوش مَحصادق و گفت دُرُس هاسِی میرِه باپی!؟ مَحصادق گفت چه!؟ صدیقُو گفت رَهیِه میگُما، نه مث که هاسِی نِعَلد میرِیم!؟
مَحصادق اُومِه سرشه بیاره بالا سیلِ رَه کنه که مَحکاظم زِه شی خنده و گفت دهنتِه سرویس کردُم. مَحصادق گفت پاک تَخصیر ئییا. وُ پُی دسش اشاره کِرد وُ صدیقُو که دِشتِ جلو واویدِی. صدیقُو گفت عندالله هاسِی نِعَلد میره باپی!
مَحکاظم گفت بوُا خوش جلو نشسِه، اِی باپی نِعَلد بره، وَش می گو. صدیقُو گفت بوُا خو یَک ساعته خُووِه. نمی وینی چه ذاتی مث خیگی ئی هل و او هل ویمو!
پُی ناشتا بی که ماشینشون تو کُتَل خراو واویدِی وُ بختیار زنگ زدِی سی بامَحسین تا بیا دینداشون. تا بامَحسین پُی جیپِ هُزارسالَش برسه وشون، نزیک بِرَسِ چاس واویدِی دیه. بختیار از بسکی خَسه بی، تا نشِس ری صندلی، هوش رفت. مَحکاظم و مَحصادق هم رفتِن تو بازی گوشیشون که هی تانک میتِرِکنی توش اُما وُ هیچ جا هم نمیرَسی. بامَحسین همیطَحر پاشِه نهاده بی ری گاز وُ جیپه میبرد جلو. یَک غَر و غواری هم پشت جیپ راه اُفتادِی که بیوُ بر سیل.
صدیقُو ئی مَرتِوِه یه سُکُلینی زِه تو پَهلی مَحکاظم وُ گفت مِی نِه میگُم باپی هاسی نِعَلد میرِه!
مَحکاظم گوشیشه اُوُرد دومَن وُ یه سیلی وُ رَه کِرد که مث مارِ سفیدِ مُردِینی دراز واویدِی نُهُی ماشین و هِی پهن و باریک ویمی.
صدیقُو گفت بگو وَشا!
مَحکاظم بُنگ دا وُ گفت باپی، دُرُس هاسی میرِی!؟
بامَحسین هیچی نگفت. حتی سرش هم نِواگردوند که بینُم مَحکاظم چه می گو.
مَحصادق خندس و گفت قُیّم تر بُیَد بُنگِش بِدیا.
صدیقُو بلند گفت باپی!
بازَم بامَحسین نفهمی صداشِه.
مَحصادق گوشیشه نها تو جیوِش و گفت ئی ذاتی بُگوُا. بعد پُی قاره گفت باپییییی!
بختیار همیطحر که هاسی غِلوِه چُر میکِرد وُ دهنش، یه کمی سرشه ری صندلی جوجا کِرد و دِوِلا واری خوُسی. بادِ تندی وُ برزنتَلِ دور جیپ که سیلاغ واویدِیدِن و شُر خاردیدِن، میرُخت تو جیپ و مث گرگ مادِینی که بُخا بِزِیِه، هوُکِه میدا.
مَحکاظم پُی دسش آروم زِه پسِ شوُنِ بامَحسین و یواش گفت باپی!
بامَحسین دس کِرد دومَن، سمعکشه ورداشت نها تو گوشش و گفت ها، چنه؟
_ کی بامَحسین کَر واویدِی که اینا نفهمیدِیدِن! _
مَحصادق گفت بنظرُم هاسِی نِعَلد میرِی باپی!
بامَحسین گفت وِر مَزِه سی خوت. تو بلدیه یا مو!
صدیقُو گفت چن کِشا که پُی بوُا اومدیدیم، اُنگار قبلش میپیچیدیم میرفتیم بالا.
بامَحسین پُی ناراعتی گفت بوُاتون هم مث خوتون نادونه. بعد یه کمی سمعکشه تو گوشش جوجا کرد و گفت مو که پنجا سال تو ئی رَه قارچاق میبُردُمِه، نِبِلَدُمِه اُما شما که سه کِشا وُ نِصوی اومدینه، رَه بِلَدین، نه!؟
مَحکاظم گفت باپی لج نَکو، مونَم میگُم هاسی نِدِرُس میرِیم.
صدیقُو گفت همی دوربرگردونِ نُهُی دور بِزِه واگرد تا بیشتر دیر نواویدیمه.
بامَحسین سرشه جِموند و گفت عِجَو دختر زُچّیا، مِی نِه میگُم هاسی دُرُس میرُم!
وُ سمعکشه وُ گوشش دراُوُرد و پِرخِش کِرد صحرا.
دیه هرچی مَحکاظم و مَحصادق و صدیقُو لِرّا میزدِن، فُیدِی نداشت. بامَحسین تمومِ دوربرگردونَلِه رد میکِرد و توُ یه دِرِینی که پاک سرِ دومنی بی، پُی سرعت باد میرفت جلو. شُرخاردِی ری برزنتَلِ دور جیپ مث دهن مُردِیَل واز واویدیدِن وُ تمومِ غَرَلِ رَهیِه می قیتوندِن و میوُردِن تو ماشین. غَرِ سفیدِ نازکی مث آرد نشسه بی ری مینَلِ بختیار و بامَحسین وُ هرچی جلوتر می رفتن، پهن تر ویمی.
مَحصادق و مَحکاظم و صدیقُو زدیدن ری گوشیشون که مسیره نشونِشون بده. ری هر سه تا گوشیشون، یه خط سوزی که مسیره نشون میدا، میرفت یه گُلِ دیم و درازی که نه سرش معلوم بی، نه تهش. خط سوزوُ میرفت تا ری سرِ یه دِرِی خشکی وُ اونجو دیه قَعط ویمی. صِدِی خُورِیَلِ بختیار تو صِدِی هوُکِی باد میپیچی وُ میزِه تو گوش سه تا بیزونی که عقب نشسیدِن ...