کد خبر: 169850 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 09 آبان 1401 - 18:30
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان /جزیره آلزایمر

اتحادخبر-فریده فهیمی: هنوز که هنوز است خیلی از همان سوالات چشم بادامی، مخیله ام را قلقلک می دهد. گاهی در مخیله ام، بدو بدو می کنند،گاهی عین قورباغه های ژاپنی می جهند، گاهی هم عین پروانه ی کَلّه مُرده، مغزم را باند پروازشان می کنند، آرام وقرارندارند؛ هی صعود، هی سقوط. سوالات چندان سختی هم نیستند، اتفاقا از بس ساده وپیش پا افتاده هستند...

فریده فهیمی:


هنوز که هنوز است خیلی از همان سوالات چشم بادامی، مخیله ام را قلقلک می دهد. گاهی در مخیله ام، بدو بدو می کنند،گاهی عین قورباغه های ژاپنی می جهند، گاهی هم عین پروانه ی کَلّه مُرده، مغزم را باند پروازشان می کنند، آرام وقرارندارند؛ هی صعود، هی سقوط. سوالات چندان سختی هم نیستند، اتفاقا از بس ساده وپیش پا افتاده هستند، بی پاسخ مانده اند. چشم بادامی ها، علاقه عجیبی به پیدا کردن پاسخ سوالات پیش وپا افتاده ی بی جواب دارند. این خصلت شان به راحتی در من اثر کرد. چند سالی که شهروندشان بودم در آزمایشگاه دانشگاه تُدای توکیو، پاسخ یکی از همین سوال های پیش و پا افتاده را برای اولین بار پیدا کردم. اما هنوز سه چهارتا از آن سوال ها، سریش شده روی سلول های سفید وخاکستری مخ ام، ول نمی کند. سریش که چه عرض کنم، صد رحمت به چسب یک دو سه. هر وقت آفتاب علی الطلوع را می بینم یادم می آید که چرا به ژاپن، سرزمین آفتاب تابان می گویند. اما خدا وکیلی، من هرگز آفتاب تابان ژاپن را به چشم ندیدم، یعنی فرصت دیدن آسمانشان را در روز روشن نداشتم. دقیقتر بگویم فرصت بالا کردن سرم و  ورنداز کردن آسمان بالای سرم را پیدا نکردم. انگار، برای ثانیه ثانیه روز و شب آدم ها، برنامه دارند. ،آفتاب تابان ایران را، خیلی بیشتر از آنجا دیده ام.
   کمال همنشین در من اثر کرده، هفت هشت سال آزگار است از ژاپن برگشته ام اما همچنان موتور جستجوگر مغزم فعال است و خستگی، حالی اش نیست. آنها سه روزه زبان فارسی من را یادگرفتند اما من سه ساله،آنهم دست وپا شکسته، ژاپنی حرف زدم. فقط هاچ و واج نگاه رکاب  دوچرخه زدنشان می کردم و متعجب از اینکه یک موتورسیکلت سوزوکی، هاندا و یا حتی یاماها، در شهرهای ژاپن ، خصوصا توکیو نمی بینی. آخرش هم نفهمیدم این، دوچرخه است که آدم ها را نگه می دارد؟ یا آدم دوچرخه را نگه می دارد؟ یا اینکه زمین، به آدم یا دوچرخه کمک می دهد که تعادل در حرکت داشته باشند و زمین نخورند؟ بالاخره، یک روزی جواب این سوال را هم، هرجای دنیا که باشم پیدا خواهم کرد. مگر می شود این سوال، فقط سوال من باشد؟ احتمالا برای خیلی ها این سوالات، معمّا است. قطعا، این ابهامات، فقط در من نیست، توی دیگران، هم رخنه کرده است، بروز نمی دهند. عین همان سوال معروف و همیشگی دخترم، سرمیز شام. تا با اُملت یا نیمرو، چشم تو چشم می شود، می پرسد:
-« خدا، اول، مرغ را آفرید یا تخم مرغ؟»
 عین همه ی باباها، یک پاسخ هم بیشتر، در چنته ندارم:
-« بزرگ میشی می فهمی.»
عین همین دیروز یادم است، جز به جزء فارغ التحصیلی از دانشگاه فرهنگیان و اولین روز تدریسم را می گویم. مگر ممکن است انسان چیزهای مهم زندگی شخصی اش را فراموش کند؟ مگر اینکه به آلزایمرمبتلا شوی ودر جزیره پر رمز ورازش، سرگردان شوی. نه فقط ایران، تقریبا همه کشورها، با مشکل رشد و افزایش جمعیت پیر وسالخورده، مواجه هستند. این مسایل مبتلا بهِ متعدد ومتنوع، از عوارض تغییر سبک زندگی در اکثرجوامع بشری هست. تمام تلاشم را در کشور چشم بادامی ها کردم تا پاسخ این سوالِ به ظااهر پیش و پا افتاده ی اکثر نوه های امروزی از پدربزرگ ها ومادربزرگ ها را پیدا کردم:
-بی بی، منو میشناسی؟ اونو چی؟
-بابابزرگ، بی بی رو می شناسی؟ بابام چی؟ عمه و عمو  رو یادته؟
- پدر بزرگ، قرص هاتو خوردی؟ یا یادت رفته؟
مامان بزرگ، اینهایی که اومدن خونه تون، عید دیدنی رو میشناسی؟
همه اینها را که گفتم نمی خواستم سرتان را درد بیاورم یا اینکه حوصله تان را سر ببرم. خواستم بگویم که خیالم تخت است که دیگر، نه من و نه هیچ کس دیگری، به آلزایمر مبتلا نمی شود و در جزیره آلزایمر، دست و پا نمی زند. این را با قطعیت تمام، در دانشگاه، آفتاب تابان ، موقع دفاع از رساله ام ثابت کردم.
 بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه فرهنگیان، استخدام آموزش و پرورش شدم. هر چه می گذشت انگیزه من هم عین بقیه، به تدریس کمتر می شد. خیلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید طرحی نو در اندازم. البته، فلک را هم سقف شکافتم و اختراع من، یکی از معجزه های قرن شناخته شد. وقتی چمدان سفر بستم، طعنه وکنایه های زیادی شنیدم:
-مردحسابی، با این چندرقازحقوق معلمی، می خوای بری ژاپن؟
-حالا چرا ژاپن وتوکیو؟ خب همین اطراف، تاجیکستانی، قرقیزستانی، ارمنستانی می رفتی.
-زن وبچه تو چیکار می کنی؟ کی می خواد خرج اینهارو بده؟
-تو با معدل 13،لیسانس قراضه ای گرفتی، می خوای بری ژاپن دکتری بگیری؟
-همین چندر قاز، حقوقی هم که می گیری، قطع می کنن.
حتی یک نفر، تشویقم نکرد که برو، شاید موفق شوی. همه سنگ یأس بر سینه ام کوبیدند. اما رفتم  که  با همان حقوق معلمی ولیسانس قراضه زیست شناسی ومعدل سیزده، پلی باشم بین دانایی و توانایی. همه اساتید ومعلم ها، یک شعار معروف دارند: خواستن ، توانستن است. اما باید یک شبه جمله دیگر، اضافش کنیم: « چرا نخوایم؟» من خواستم وتمام سختی های مسیر را به جان خریدم و دل به دریا زدم تا هیچ کس در جزیره آلزایمر، سرگردان نشود. همیشه ادیسون را به یاد داشتم که بیش از پانصد بار، آزمایش کرد وخطا داشت تا اینکه بالاخره موفق شد. خیلی تلاش کردم که دارویی کشف کنم که از پیشروی بلاک های پروتئینی در مغز و انهدام بافت مغز جلوگیری کند و ارتباطات گسترده سلول های عصبی را تحریک کند.
   روز بیست ویکم سپتامبرکه روز جهانی آلزایمر است ازداروی آلزایمری که کشف کردم رونمایی شد. هر چه چشم بادامی ها، اصرار کردند که بمانم و کشور مخترع دارو را؛ کشور خودشان جا بزنند قبول نکردم که ثابت کنم سرزمین آفتاب، کشور ایران است. چشم بادامی این باور را که سرزمین ژاپن محل طلوع خورشید بوده را برای نامیدن ژاپن به سرزمین آفتاب تابان، به باور دیگری مبنی بر سرزمین طلوع علم واندیشه نوین ومفید، بدل کرده اند. خواستم که یک بار هم که شده، خورشید اندیشه و طرح نوین، از ایران طلوع کند وهمه ی دنیا را روشن کند. خصوصا مجمع الجزایر آلزایمری پدربزرگ ها و مادربزرگ ها. هیچ مادربزرگی، پدربزرگ را فراموش نکند، عمه، عمو و خلاصه نوه ها و بقیه مهمانان یلدا وهفت سین را هم.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/169850