کد خبر: 169046 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 24 مهر 1401 - 17:34
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ عقرب سیاه درشت

اتحادخبر-فریده فهیمی: یکی باید تپه گچی روستای دالکی را از جلوی چشم سید سلیمان بردارد و بیندازد یک جای دور. تَپّه گچی و معدن گچ روی قلّه ی   تپه، تلخ ترین حادثه  فجیع زندگی سید سلیمان  را رقم زده است و مدام داغش را تازه می کند. سی و سه چهار سال، آزگار است سیّد سلیمان، قبل از اذان غروب، هر جا که باشد و مشغول هر کاری که باشد،  همه ی وزن سنگین غصه هایش و ...

فریده فهیمی:

 

یکی باید تپه گچی روستای دالکی را از جلوی چشم سید سلیمان بردارد و بیندازد یک جای دور. تَپّه گچی و معدن گچ روی قلّه ی   تپه، تلخ ترین حادثه  فجیع زندگی سید سلیمان  را رقم زده است و مدام داغش را تازه می کند. سی و سه چهار سال، آزگار است سیّد سلیمان، قبل از اذان غروب، هر جا که باشد و مشغول هر کاری که باشد،  همه ی وزن سنگین غصه هایش و هرچه توان دارد می دهد به ساق پاهایش، با حداکثر سرعت، خودش را می رساند به کُنار پیر کنار تپه گچی. برنامه ثابت هر عصر تنگ غروب سید سلیمان همین است. وقتی به درخت کُنار می رسد، نگاهی به معدن ته کشیده  می اندازد، بعد، نگاهش را  از سفیدی گچ ها به منزل قدیمی خشت و گلی پدری، منتقل می کند. بعد دو دستش را بالا می برد و می کوبد بر کَلّه ی کم مو و پیشانی چروکیده و موجدارش. اشک می ریزد. جلال و زن و بچه اش را صدا می زند. ضجه می زند که صدای ضجه اش می رسد به تخته سنگ های گچی ، ضجه اش،  سیلی محکمی می زند به تخته سنگ ها  و  منعکس می شود به تنه ی پُر تَرَک کنار پیر. انگار، ضجه های سید سلیمان، دل پُری دارند از تخته سنگ  های گچی معدن.  به خون شان تشنه هستند، که  هر روز، حسابی گوشمالی شان می دهند، بلکه دل سید سلیمان خنک شود. اما دل سید سلیمان، به این سادگی ها خنک نمی شود که نمی شود. داغ دارد،  آنهم چه داغی.
کُنار پیر، پاتوق بچگی  های سید سلیمان و برادرش جلال است. روی  تنه ی کُنارچشم می بستند و در بیشه و نیزار اطراف تپه، قایم می شدند. هم ولایتی های دیگر هم در قایم باشک شان شریک می شدند.   اگر معدن ارثیه اجدادی سید سلیمان، کل گچ استان بوشهر را تأمین نمی کرد تا حالا صد دور بود، سید سلیمان آن را  از ریشه کنده و از صفحه روزگار، محوش کرده بود. این وقت از شبانه روز،  تَنگِ غروب که می شود،  جیک جیک گنجشک هایی که خودشان را به شاخ و برگ  کُنار پیر می رسانند، گوش آدم را کر می کند.
اهالی آبادی  عادت کرده اند به بیقراری های سوزناک سید سلیمان، کاری به کارش ندارند. هر جای آبادی، عقربی دیده شود، بی اختیار به یاد جلال می افتند. غمباد گلوی سید سلیمان، انگار به دلش هم سرایت کرده،دلش را به اندازه ی پهنا و درازای خلیج فارس کِش داده است. گهگاهی رهگذری از کِنار کُنار، می گذرد و می بیند سوز سوگش را، چند ثانیه ای می نشیند شانه به شانه اش و دلداری اش می دهد، بلکه آرامش کند، اما زخمی که معدن به پیکره ی زندگی اش زده، کاری تر از این حرفهاست. از همان موقعی که یکی از تخته سنگهای  گچی چهار پنج تُنی معدن، به روی برادرش جلال سقوط کرد و پهن بر زمینش کرد، تنه ی کنارپیر، شده است تکیه گاه غروبانه ی سید سلیمان.  
اهالی آبادی، از همان موقع که بیل لودر را از روی جنازه ی له شده ی برادرش جلال، دور کردند، حواسشان به سید سلیمان هست، به او و ضجه های سوزناکش، حق می دهند. همه دم غروبها، یک دل سیر، تخته سنگهای گچی معدن را گوشمالی دهند و تف و لعنت  بفرستند به عقربی که سر و کله اش،  بی موقع پیدا شد و  دم کجش را روی کمرش تاباند که یکی از کارگرهای معدن را از پشت بزند، جلال دیدش، به قصد زدن عقرب دوید،  که سنگ زیر تخته سنگ رها شد و تخته سنگ روی جلال سقوط کرد و با زمین  پِرسَش کرد.
 همه غروب روزهای عزای جلال، بارها  و بارها به سرسید سلیمان زده بود سربازی اش را بخرد و به خدمت نرود. یکهو در یک لحظه فکری به سرش زد که بلکه بتواند، از شر اقبال شومش، فرار کند. دو سالی که سید سلیمان دست زن و بچه جلال را گرفت و به محل خدمت سربازی خود در تهران برد، از هیچ تلاشی برای خوشبختی زن و بچه ی جلال فروگذار نبود.  سیدسلیمان در قبال زن و بچه ی برادرش، احساس مسؤلیت می کرد.  زن داداش را به عقد خود در آورد و بخاطر اینکه چند مدتی از مصیبت و فاجعه تخته سنگ گچی معدن، دورشان کند یکی از واحدهای ساختمان سه طبقه ی جنب مسجد الجواد میدان هفت تیر تهران را خرید و زندگی جدیدی برایشان مهیا کرد. شش دانگ  حواسش را متمرکز کرده بود روی زن وبچه ی جلال. اما آن روز عصر، دلهره و اظطرابی، بی حد وحصر، عین بختک افتاده بود به جانش، ثانیه ای ول کنش نبود.
مهرش  به دل زن وبچه ی جلال, نشسته بود صبح تا غروب منتظرش می نشستند و چهاردیواری واحدشان در ساختمان سه طبقه را با هیچ جای تهران تاخت نمی زدند. تازه داشتند به همدیگر عادت می کردند. سید سلیمان همه ی زورش را می زد که اگر بهتر از جلال نشود اما کمتر از جلال هم نباشد. هرچه داشت در طبق اخلاص گذاشت و دو دستی تقدیم خانواده اش کرد که طعم لذت و صفای مهر جنوبی اش  را جایگزین غربت  سنگین تهران کند. کم کم داشتند خودشان را برای اضافه کردن نفر چهارم  به خانواده شان آماده می کردند.
گنجشک ها وقتی که جا می گیرند دیگر جیک شان در نمی آید. سکوت سنگین  مشترکشان با کُنار، گوش آدم را اذیت می کند. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش بود که جیک وجیک مستانه شان، به یاد سید سلیمان و اهالی آبادی آورد که دوباره روز دارد تمام می شود. وقتش است که سید سلیمان، سراسیمه بیاید  و دق دلی ساختمان جنب مسجد الجواد را سر تخته سنگهای چکش خورده و تراشیده ی معدن درآورَد.  ساختمان سه طبقه هم ، کم بی تقصیر نیست در رقم زدن فجایع شوم زندگی سید سلیمان.  فجایعی که از قد و قواره ی موزون و تو پُرش، پیر خسته و  غصه داری را ساخته است که تا کمر خم است و اگر به عصای پدری تکیه نداشت، روزی صدبار سکندری می خورد. از همان دوران جوانی، هر شخصی که در آبادی،  هر مشکلی داشت با سید سلیمان در میان می گذاشت و سید سلیمان، در حد توان خود، مرحم زخمش می شد . حالا هیچ مرحمی بر زخم های عمیق خودش نیست. برادرش،جلال، سرکارگر قسمت استخراج گچ از معدن بود. بر همه فوت وفن کارش تسلط داشت. حساب کار وجب به وجب  معدن، دستش بود. تا اینکه آن سقوط لعنتی، رخ داد. سید سلیمان و جلال، شغل بیش از ده ها نفر از آبادی را در معدن گچ، فراهم کرده بودند. هنوز که هنوز است،  اهالی شاغل در معدن، هر بار پس از خوراک، سرسفره، برای پدر سید سلیمان و جلال، خدا بیامرزی می فرستند و روحش را قرین رحمت می کنند و هرگز آن  دم غروب لعنتی، به وقت تعطیلی معدن، خالی شدن زیر یکی از تخته سنگ ها و سقوط بی موقع اش را فراموش نمی کنند.

آن غروبی که عین غروب های دیگر،  سید سلیمان، از پادگان به منزلش در حرکت بود، سر وصدای گنجشکها ی   توی چنار های به صف کشیده ورود ی  پادگان،  دلش  را زیر و رو می کردند. سرعت گام هایش را بیشتر کرده بود. چند دقیقه ای هم زودتر از روزهای قبل، رسیده بود. همه جا را خاک گرفته بود. آژیر قرمز  پُر زور و واضح، شنیده می شد. عده ای بچه بغل به سمت پناهگاه می دویدند. ، مردم ‌‌هاج‌ و واج و گیج، از یکی دو محله آن طرف تر از میدان هفت تیر، راه سید سلیمان را بند کردند.گوش های سید سلیمان، تا لحظاتی، سنگین شد. چشم هایش سیاهی رفت.  کلّ  بدنش، به رعشه افتاده بود. قلبش افتاد زمین، بی تپش.  پاهایش قفل کرده  بودند و نمی رسیدند به تنه اش. به دنبال زن و بچه ی جلال، به آب و آتش می زد، می خواست امانت دار خوبی برای امانتی های جلال باشد.  دهان به دهان مردم وحشت زده را، لب خوانی می کرد: « ساختمون سه طبقه، صددرصد تخریب شده. »   انگار؛ ساختمان سه طبقه، نیم متری خودش را کشیده بود جلوتر.  دست به دست خلبان عراقی داده وخودش را پرت کرده بود وسط سیبل بمب افکن ها. سید سلیمان هنوز که هنوز است به دنبال چشم هایی می گردد که بمباران آن لحظه را دقیقا دیده باشد. سینه ای که از آن غروب لعنتی، حرفی داشته باشد برای گفتن. از زن  وبچه ای بگوید که غافل از همه جا، چشم به در، با ساختمان سه طبقه، آوار شدند.
روزهای قبل از بمباران، زیر درخت بزرگ چنار توی حیاط ساختمان سه طبقه، پسران همسایه، تیم تنیس،تشکیل می دادند. گاهی بچه ی جلال از پشت پنجره، تمرین شان را نگاه می کرد و برایشان هورا می کشید. گاهی هم زن جلال، دست بچه را می گرفت و می آوردش کنار چنار. نگاه بچه، از چپ به راست و برعکس، به دنبال توپ تنیس می دوید. خودش هم کنار مادر پسران می نشست و یک نفس حرف می زد. حسابی باهم عیاق شده بودند.
داغ های سنگین پی در پی،  امان سید سلیمان را بریده است. انگار، تمام دنیا، زورشان را جمع کردند و چپاندند در بازوی موج انفجار بمباران، موج انفجار ، همه چیز را متلاشی کرد، الا پرندگان توی  آسمان. انفجار، هر تکه را به گوشه ای پرت کرده بود. مچ دست زن جلال را از روی حلقه اش شناختند.  هیچ چیزدر امان نماند. ماهی قرمزی که چند روزقبل، سیدسلیمان برای سفره هفت سین خریده بود، کف دست  بچه جلال، روی پشت بام مسجد الجواد، تکان های آخرش را خورد. فقط یکی از پسر های همسایه ی طبقه اول از زیرآوار، زنده پیدا شد که آنهم، موج انفجار، شیشه شکسته در و پنجره را فرو برده بود در چشمش. بعدها  یک چشمش را تخلیه کردند.
در روستای سید سلیمان، صدای پرندگان، بیش از هر جای دنیا به گوش می رسد. بعضی سالها، اسفندماه  که می شود،  پسرک یک چشم خالی، که این روزها، میانسال چهل و دو سه ساله ای است  به روستای سید سلیمان می آید سری به سید سلیمان می زند و غروب نشده بر می گردد، کم طاقت است پسرک تنیس باز یک  چشم . شیارهای روی تنه ی کُنار،  چنار وسط حیاط ساختمان سه طبقه را برایش تداعی می کند. خاطره ای دردناک  با اعمال شاقه. از مادرشان، که همان غروب بمباران،  رفته بود نانوایی حوالی میدان هفت تیر، دیوانه ای مانده  که هجر پسران تنیس بازش، هر روز، تنگ غروب ، می کشاندش به  سمت  ساختمان سه طبقه ایی که دیگر درکار نیست، یک جفت راکت تنیس هم برای پسرانش می برد.  برَش می گردانند و قرص خواب آور قوی می دهندش. در رختخواب آرام می گیرد. نان سنگکِ هم قد و قیافه مادر، به همراه تکه های جسد پسرانش ، قاطی آوار مصالح ساختمان سه طبقه شد،
زن جلال، دل  دل کرده بود به تنیس بازان همسایه بسپارد که به بچه اش هم تنیس یاد بدهند اما می خواست اول، جلال برای بچه ، راکت تنیس بخرد بعدا، به پسران همسایه  رو بزند. انفجار، فرصتش نداد. سر در گم وحیران مانده بود که گناه بدبیاری هایش را گردن چه کسی بیندازد.  دلش برای  تابلو فرش نیمه تمام چهره ی جلال ، یک ذره شده بود. در اولین فرصت می خواست دارقالی چهره جلال را به ساختمان سه طبقه منتقل کند.  صفر تا صد قصه عقرب و معدن گچ روستای دالکی را برای مادر پسران تنیس باز، تعریف کرده بود.  
 این روز ها، انگار برج میلاد، جنین موج انفجار را از زمین میدان هفت تیر، آبستن است. پسرک تنیس باز  یک چشم، گاهی قیافه برج میلاد را که می بیند احساس می کند برج میلاد، شق و رق ایستاده که گارد بگیرد  و لگدش کند به یک جای دور، دست پاچه می شود، به روستای سید سلیمان پناه می برد. دو سه بار،  مادرش را با خود همسفر کرد. روانپزشک مادرش، سفر به دل کوه وطبیعت را توصیه کرده بود، بلکه زبان مادر دیوانه با دیدن سید سلیمان، باز شود و بگوید: «موقع بمباران، زن جلال، بچه اش را  قرص ومحکم، در بغل گرفته بود. ، بچه را چپانده توی دامن پرچینش وگردن وکمرش را داده بود به آوار و دیوار و انفجار و سپر بلا شده بود»  چه شب عجیب وغریبی است امشب. همه چراغ های آبادی جان گرفته اند الّا چراغ منزل پدری سید سلیمان. چهره نیمه تمام جلال، هم خاموش است. آتش سکوت و ظلمت،  آبادی ، تپه گچی، کُنار پیر بی کنار، پرندگان، همه و همه را با هم می سوزاند. دل  و جگر داغدار سید سلیمان، انگار از کار افتاده.  خیره است به تپه گچی. پلک نمی زند.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/169046