کد خبر: 164628 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 25 تير 1401 - 09:26
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ دریا می داند

اتحادخبر-فریده فهیمی:سی و دو سه سال آزگار است که همه ی روزهای سلمان به همین سبک،  به شب می رسد. هرچه آخرین ترکش های روز، تقلا می کنند، بازهم زورشان به غروب نمی رسد.  هر غروب، موج های دریا،  با یک ریتم مشخص و روی یک مدار معین، به سمت سلمان می آیند و  رازی  را که در سینه دارند به او گوشزد می کنند و برمی گردند. موج های دریا...

 

فریده فهیمی:


 

 

سی و دو سه سال آزگار است که همه ی روزهای سلمان به همین سبک،  به شب می رسد. هرچه آخرین ترکش های روز، تقلا می کنند، بازهم زورشان به غروب نمی رسد.  هر غروب، موج های دریا،  با یک ریتم مشخص و روی یک مدار معین، به سمت سلمان می آیند و  رازی  را که در سینه دارند به او گوشزد می کنند و برمی گردند. موج های دریا، آبستن درد سنگین وزن وجدان سلمان هستند. همان دردی که منشاء اش، فجایعی است که در حق قاسم، هم محلی، هم کلاسی اش روا داشته است. انگار، دریا و وجدان سلمان، با همه خنجرهایی که از پشت به قاسم زده، همگی باهم،  هم دست شده اندکه با تداعی همه خاطرات تلخ مخوف، حسابی، عذابش بدهند و می خواهند داغی به دلش بگذارند که نگو و نپرس.


هیچ کس چنان شرجی سنگین وگرمای پوست اندازی در بهار به یاد ندارد. رنگ نارنجی و قرمز غروب پاشیده شده روی سرتاسرساحل و دریا. در چشم بهم زدنی، دل آسمان، زمین و دریا بهم گره می خورد و همرنگ هم می شوند. موج های دریا، پُر، پُرتر و سنگین می شوند. سنگین که می شوند آرام تر می آیند به سمت ساحل و سر وصورت ساحل را نوازش می کنند، همزمان کف قی می کنند و بر می گردند. خورشید به کسانی که به ساحل پناه آورده اند یا می خواهند عکس سلفی با غروب بگیرند فرصت نمی دهد. خیلی سریع،  دامن حریر پرچین نارنجی قرمزخود را جمع و جور می کند. شهر در تاریکی شب فرو می رود. نفس شهر می گیرد.


آسمان صاف و بدون ابر است. تاریک است و ماه به خودش زحمت نمی دهد رخ بنماید. همه  ی  روز و شب های این سی و دو سه سال آزگار، دریا  می داند و می خواهد به سلمان یادآوری کند که از همان سیزده چهارده سالگی که متوجه نگاه های دخترعمویش، ستاره به قاسم شد، حواسش به سلمان بوده است و به چشم خود دیده است که با تفنگ دیانای ساچمه ای، به بهانه گنجشک زدن، یک چشم قاسم را نشانه گرفته است بلکه  سلمان بتواند با یک چشمی کردن قاسم، قاسم را از چشم ستاره بیندازد و باز هم موفق نشد. روز به روز مهر قاسم یک چشم، بیشتر به دل ستاره نشت و تمام « عقد دختر عامو و پسرعامو رو توی  آسمون هفتم بستن» های  سلمان بی اثر بود. تا با قاسم چشم تو چشم می شد، همه ی زور خودش را می زد و از مالکیت تام ستاره، می گفت. شاید اگر همان موقع، قاسم و خانواده اش، سر همین قضیه ی یک چشمی شدن، دادخواهی و مقابله به مثل با سلمان و خانواده اش کرده بودند، اتفاقات خودخواهانه ی فجیع بعدی سلمان، روی نمی داد.


تک تک بیست وچهار ساعت های شبانه روز این سی و دو سه سال اجحاف های سلمان در حق قاسم، دریا، غم مهارت نشانه گیری های دقیق سلمان را به دوش می کشد.  غم سنگین نشانه گیری ساق پای قاسم،  موقع فرار و شعارنویسی روی دیوار دیماه 57،  با کلت کمری که سلمان از ژاندارم های پاسگاه جلالی، کش رفته بود. قاسم هرگز بو نبرد که شلیک کننده و کوتاه کننده ی یک پا  از پای دیگرش، سلمان بوده، اما دریامی داند و  یادش نمی رود که نمی رود. کاش قاسم همان موقع، به رذالت  بی حد وحصرسلمان پی برده بود و این قدر روی رفاقت چنین ساله اش، حساب باز نمی کرد و در تیررس سلمان قرار نمی گرفت. سلمان با شَل کردن قاسم هم نتوانست از پس دل ستاره بر بیاید، ستاره،  به قاسم یک چشمِ شَل، بیشتر از قبل عشق می ورزید. همین عشق و علاقه ستاره به قاسم، جرقّه ی جفا های  فجیعِ  زنجیره ای را در ذهن حریص و خودخواه سلمان، می زد.



سیاهی غلیظ شب، دامن ضخیم و زمختش را روی در ، دیوار، بام ،خیابان، کوچه و پس کوچه های شهرمی گستراند. لایه های معلق نم وشرجی و بوی زُحم ماهی و دیگر دریازیانی که آرمیده بر موج دریا، به سمت ساحل، مدام سوار و پیاده می شوند روی همه چیز و همه جا می نشیند. احتمالا امشب، آخرین مجالی است که دریا به سلمان داده است. نفس هایش به شماره افتاده، رعشه ی تند و شدیدی، مدام سراندر پایش را دور می زند و می لرزاند. شاید دریا، امشب عزراییل را صدا بزند و از او کمک بگیرد که حساب سلمان را تسویه کند. شرجی چسبنده ای عین شیره خرما،لباس سلمان را خیس کرده و به تنش چسبانده است. نفس کم می آورد، سَرَش تیر می کشد. سکوت محض، برقرار است.


آرام و بی صدا، موج روی موج می غلتد و چشم، چشم را نمی بیند. دریا می داند و اصلا و ابدا نمی تواند  فراموش کند که در  جنگ ایران و عراق هم ، تنها عامل  زخمی شدن  و اسارت قاسم، شخص سلمان بود وبس. قاسم یک چشمِ یک پا شل، تک تیر انداز خوبی بود امامهارت رفیق نارفیقش را نداشت. سلمان  یک بار دیگر همان نقطه ی از کار افتاده ی ساق پای قاسم را نشانه گرفت . بعدها در اردوگاه اسرا در عراق هم چندین بار، طرح وبرنامه های قاسم ودیگر اسرا را به عراقی ها،گزارش داد. عراقی ها، قاسمک را می بردند و دقیقا نقطه زخم های پای قاسم را لگدکوب می کردندتا زمانی که از حال برود. همه می دانستند سلمان، جاسوس عراقی هاست وتحویلش نمی گرفتند. همه ی کسانی که در اردوگاه اسرای موصل، همزمان با قاسم وسلمان، اسارت را گذراندند، هم قسم شده بودند که بالاخره یک زمانی،  آدم فروشی و جاسوسی سلمان را  تلافی کنند. بجز قاسم که به اندازه سر سوزنی، هیچگاه زیر بار بد سلمان نمی رفت و همیشه سر رفاقت رفیق نا رفیقش، قسم می خورد.  معمای عجیبی بین بشر رایج شده، همیشه از جایی خنجر می خوری که فکرش را نمی کنی. الله اعلم، شاید این قشر بشر، دست شیطان را از پشت بسته است.


چقدرسلمان، متوهّم است که فکر می کند فقط و فقط خودش می داند که چه اجحافی در حق سلمان روا داشته است. اگرفقط یک ذره، حواسش را جمع کرده بود به فراست و هوشمندی دریا پی می برد. شاید هم می فهمیده، خودش را به نفهمی می زده. یکی نبوده به این مردک بگوید، هر چقدر هم که زرنگ  و محتاط باشی و هرجور که چرتکه بیندازی، بالاخره یک جایی نشتی می دهی و گندش در می آید. همیشه ی خدا، وقتی حسابی سرگرم کارش در سوله  کارگاه جوشکاری اش مشغول ساختن درب، پنجره و وسایل شهر بازی بود، شش دانگ حواسش پیش قاسم بود. همه نقشه هایش را همانجا، طراحی کرده است. تهِ تهِ شانس است سلمان، سنگ چرخ، موتورجوش، الکترودها و ورقه های آهن ، کارخودشان را بلدند هرگز هیچ آسیبی به دست و پنجه سلمان که تمام فکر و ذکرش درگیر حذف قاسم از صحنه ی بود، نزدند.

   آسمان، پایین تر آمده است انگار.  انگار حالا حالاها، روشنایی  بی رمق روز، قصد ندارد به چراغ های روشن خیابان های شهر، خودی نشان بدهد و دهن کجی کند. ستاره طبق عادت همیشگی اش، آرنجش را گذاشته روی میز ناهارخوری، با کف دستش، پیشانی را پوشانده. جای حلقه روی  انگشت دست چپش، اسم قاسم خالکوبی شده، واضح و خوانا، خوانده می شود. تمام این سالهایی که ستاره، زن سیاهپوشِ خانه ی سلمان است، سکوتش، همراه با نمایش  اسم خالکوبی شده قاسم، سلمان را تا سرحد مرگ، شکنجه داده است. اما امشب، سلمان، زیادی دیر کرده، برخلاف همیشه، ستاره امشب منتظر بازگشت سلمان است و دارد کم کم نگران می شود. تا به امشب، هرگز نگران رفت و آمد سلمان نشده، نگران هیچ چیز سلمان نبوده، نه فقط رفت و برگشتش. دیگر حسابی، پوست بی خیالی اش نسبت به سلمان، کُلُفت شده است.  

  دریا امشب زده است به سیم آخر، همه دق و دلی این سی و سه چهارسال خلافکاریِ سلمان را،  انگار می خواهد یک جا، همین امشب سَرَش  خالی کند.  همه ی عزمش را جزم کرده. تمام زورش را می زند که رطوبت و شرجیِ درصد بالایی را تُف کند روی سر و ریخت سلمان که جای همیشگی اش،  لب پلکان بتونی سنگی اسکله، چمباتمه زده.  قصد کرده آنقدر، مَد قدرتمندی تحویل اسکله بدهد و شرجی بپاشد که عرصه وتنفس را بر سلمان تنگ وکور کند. دل  و جگردریا از دست بزن و بکوب های سلمان در حق قاسم، خون شده. هر صبر و حوصله ای، گنجایش خاص خود را دارد، بالاخره یک جایی، می ترکد. اسکله، به یاد ندارد دَم و مَد امشب دریا را. در تاریکی و سکوت مطلق، قصد جان سلمان را دارد. شک وتردید به دلش راه نمی دهد و دَم و مَد بیشتری را به سمت اسکله تلمبه می کند. ترانس های برق شهر،  داغ کرده اند. کولر دو تیکه ها، دیوار اتاق نشیمن ساختمان ها را، مرز بین گرمای جهنم و سرمای یخبندان سیبری کرده اند. همه ی مردم چپیده اند توی خانه هایشان و سلام صلوات وفاتحه، نثار ادیسون و هفت جدّش می کنند.  

    ستاره، خسته می شود. آرنجش خواب می رود. این دست و آن دست می کند. اسم قاسم همرا ه با انگشتش، بین تارهای موی شقیقه اش، می رقصد. قطره ای از اشک حلقه زده در چشم و ابروی جذاب مشکی اش، جدا نمیشود. اشک هایش، بیش از سه دهه است.  که جا خوش کرده اند و جُم نمی خورند. آخرین اشکش  روی تربت وجنازه ی قاسم ریخت. همان موقع که اشک  وخون قاطی شدند و شیار کشیدند روی  گونه ی  گندمگونش. ملغمه خون واشکش، شور بود عین دریا. فکری عین برق، رعشه ای بر بدنش می اندازد. می ایستد طول اتاق را چند بار می رود و می آید. بالاخره، دوئل روشنایی روز و ظلمات نَمی رطوبتی شب، به خط پایان می رسد. ستاره برای اولین بار، دستش به شماره موبایل سلمان می رود. شماره اش را می گیرد.  قطعا موبایل سلمان، از تعجب، شاخ در می آورد. هر تماس ورودی داشته، محال است که ستاره جزء تماس های ورودی اش باشد. به تماس خروجی سلمان برای ستاره، عادت دارد. خیلی زنگ می خورد. دفعه دوم، بیشتر زنگ می خورد. باز هم زنگ می خورد.


 

 

 

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/164628