اتحادخبر-حوریزاد قائدی: اولين شعاعهاي خورشيد از سمت مشرق آسمان بيرون ميآمدند. آرام و باشكوه گل، برگهايش را با ناز تكان داد. خورشيد بوسه بر گلبرگهایش زد و شبنمها در بوسه خورشيد حل شدند. اطرافش را نگاه كرد. همان منظرهي هميشگي. رودي در ته دره كه مثل ماري طويل به نظر مي آمد؛ آسماني در بالاي سرش كه فكر نمیکرد همه جا همين رنگ باشد و ...
حوریزاد قائدی:
اولين شعاعهاي خورشيد از سمت مشرق آسمان بيرون ميآمدند. آرام و باشكوه.
گل، برگهايش را با ناز تكان داد. خورشيد بوسه بر گلبرگهایش زد و شبنمها در بوسه خورشيد حل شدند. اطرافش را نگاه كرد. همان منظرهي هميشگي. رودي در ته دره كه مثل ماري طويل به نظر مي آمد؛ آسماني در بالاي سرش كه فكر نمیکرد همه جا همين رنگ باشد و سنگي در كنارش كه از هميشه و شايد تا ابدِ او و تا ابدِ سنگ، دوستش بود و دوستش ميماند.
زندگي جريان داشت حتي براي گلي تنها بر لبهي پرتگاهي در گوشهاي دور از جهان.
باد به آرامي ميوزيد. انگار رسالتش همين بود؛ سرك كشيدن بين گلهاي دشت و درختان صنوبر و افرا در جنگلي بكر و دست نخورده. باد سرمست از بوي گلها دور ساقهي نازك گلِ تنها پيچيد. به نرمي صورت گل را نوازش كرد. گل به تلخي چهره درهم كشيد و سرش را به سينهي سنگ فشرد. سنگ به آرامي در گوشش زمزمه كرد: نترس. نترس؛ من اينجا هستم. كنار تو.
صداي شيهه و شادي اسبهاي وحشي در دشت پيچيد. اسبها هر روز تندتر از باد دشت را درمينورديدند و بعد هم خسته از پايكوبيِ سرعت، در دستافشاني معطر گلها شركت ميكردند و بين دنياي رنگارنگشان زمان را متوقف ميكردند. زمان در خلسهي خوشبوي گلها، گيج ميشد و اسبها در آغوش گلها دمی میآسودند.
گل نگاهي به دورترها انداخت. دلش ميخواست او هم بين گلها باشد. وسط دشت. با گلهاي رنگارنگ بگويد و با بالهاي هزار رنگ پروانهها شاد شود و با شادي اسبها بخندد. او از جايش ناراضي بود. با خودش ميگفت: زندگي بر لبهي يك پرتگاه نه تنها شوقي ندارد بلكه يك جور مردن تدريجي هست. سنگ اما جريان زندگي را در آوندهاي گل حس میکرد و با او از رويش ميگفت؛ از ايستادگي و صبوري. ذرات سخت سنگ با مهر گل درهم آمیخته شده بود. چه بسیار عشقها که در دل کوهها، باستانی شدهاند و چه بسیار سنگوارهها که نقوشی از روزگاران خوب و بدِ رفته را در جان سنگی خود محفوظ داشتهاند.
روزي يكي از اسبها تا نزديكي پرتگاه آمد. گل را ديد. گل با شگفتی و حیرت به اسب نگاه كرد؛ انگار که انتظار نداشت اسب را آنجا ببیند. اسب به او گفت: تو زيباترين گل اين دشت هستي. گل حس كرد آتشي در آوندهاي نازكش دويد. اسب ادامه داد: و خوشبوترين گل. باد بين يالهاي اسب پيچيد. گل دنيايي ديگر را در چشمهاي اسب ديد. دنيايي زيباتر از بابونهزارهايي كه فقط تصويري مبهم از آنها را در آنسوي دشت ميديد و روياييتر از تكثير درخشان خورشيد در جريان چشمهسارهايي كه سنگ برايش گفته بود. چشمهسارهايي كه از دل كوهها ميجوشيدند و ترجمان حیات در کوهستان میشدند.
آن روز برای گل، خورشيد در مغربِ چشمهاي اسب فرونشست و شب با رفتن اسب فرا رسيد. تمام ستارهها در قلب گل روشن شدند و ماه گرچه زيبا بود اما به زيبايي ماهِ گل نبود.
چه روزها و روزها كه گل با شوق دیدار یا با حضور اسب سپري میکرد و چه شبها و شبها كه گل به انتظار دمیدن صبح و آمدن اسب ستارهشماري ميكرد. سنگ حركت عشق را در ساقهي گل احساس ميكرد و گل داستانها از دوستي اسب به سنگ ميگفت. گل ميگفت: اي كاش به جاي گل، پروانه خلق میشدم تا میتوانستم روي يالهاي اسب آرام و قرار بگیرم و با او تا دامنهها و دشتها بروم. سنگ میگفت: هر كسی جايی دارد و جای تو همينجا لبهي اين پرتگاه هست جايي كه ريشههای تو در خاكند. گل در تخيلات خود غرق بود و نمیشنید كه سنگ میگفت آرزوهای محال تو را نابود میکنند درست مثل آتشی كه زیبا، گرم و فروزنده است اما شاخهی نازك نهالی را با بیرحمی دود میكند انگار كه اصلا وجود نداشته.
گل به سنگ میگفت: تو احساس نداری چون سنگ هستی. دل نداری و چيزی از دلبستگی نمیدانی و سنگ به تمام روزهایی فكر میکرد كه گل از دست تازیانههای باد و شیطنتهای باران سر بر سينهاش گذاشته بود. به ريشههای نازك گل فكر میكرد كه با ذرات وجودش از آنها مراقبت میكرد.… سنگ، سنگ بود اما ….
صداي شیههی اسبها در دشت پيچيد. صدايي كه برای گل از آهنگ باد و ترنم باران زیباتر بود. زندگي رنگ ديگری به خود گرفت. اسب به گل نزديك شد. هزار خورشيد در وجود گل روشن شد. تمام جهان برايش در همان نقطه خلاصه شد. زمان از حركت ايستاد و باز اسب زمزمه كرد تو زیباترين گل كوهستان هستی. گل از او خواست كه نزدیکتر بیاید. دلش میخواست او را لمس كند. اسب نزدیك و نزدیكتر آمد نشست و سرش را به سمت گل خم كرد. لطافت گلبرگهاي نرم گل دلپذیرتر از تمام گلها بود. اسب زمزمه كرد: و خوشبوترین گل…گرمای نفسهای اسب برای گل تازهترین و خواستنیترین حس بود. اسب گل را نوازش كرد و در كمترين فاصله انگار كه او را در آغوش گرفت. باد چنگی به یالهای اسب زد. اسب سرش را تكان داد و شیههای كشيد. گل ترسید اما سرش را به سینهی سنگ نفشرد. بخشی از ریشهاش از خاك بیرون زده بود. با هراسی که در نگاهش دودو میزد چشم به اسب دوخت. اسب، به رودي كه مثل ماري پيچ در پيچ در ته دره بود نگاه كرد. بلند شد و خورشيد در مغربِ یالهای زیبایش، خسته و محزون ديده میشد. سنگریزهها از زير سمهایش به سمت لبهی پرتگاه و بعد هم به پایین افتادند. باد كمی تندتر وزید. اسب به سمت دشت و گلهي اسبهای وحشی دوید. امروز هم برای اسب روزی بود مثل بقیهی روزها. سنگها، گلها، آسمان، دشت و پرتگاه. هیچ چیز فرقی نكرده بود.
باد دور ساقهی نازك گل پیچید. ریشههای گل از خاک بیرون آمد. سنگ انگار از درون تهی شد. ته ماندهی روشنایی روز در شب رسوب کرد. تمام ستارهها در سینهی سنگ مدفون شدند و سنگ سیاهچالهای شد پر از حرفهای ناگفته.