کد خبر: 164612 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 24 تير 1401 - 14:58
اختصاصی اتحاد خبر؛
بی خیالیسم معاصر!!!

اتحاد خبر - اصغر علی خانی : در مجلسِ عمومیِ روستا نشسته بودیم. نمی دانم چه طور شد که سخن از آبِ باغ، میراب، شورا و گرانی، یک باره رفت روی بی خیالی افراد... نمی دانم؛ شاید پاسخِ " به من چه!" یا "مشکل خودته!" یک مسئولِ جز کار را به این جا کشاند. مشتی غلوم؛ پیرمرد گرم و سرد چشیده یِ ده که میان سنت و مدرنیته، قائل به نتیجه هفت بر صفر به نفع...

اصغر علی خانی: 

در مجلسِ عمومیِ روستا نشسته بودیم. نمی دانم چه طور شد که سخن از آبِ باغ، میراب، شورا و گرانی، یک باره رفت روی بی خیالی افراد... نمی دانم؛ شاید پاسخِ " به من چه!" یا "مشکل خودته!" یک مسئولِ جز کار را به این جا کشاند.

مشتی غلوم؛ پیرمرد گرم و سرد چشیده یِ ده که میان سنت و مدرنیته، قائل به نتیجه هفت بر صفر به نفع سنّت بود، با آن که از ته دل مدرنیته را دوست داشت، در کلام سعی داشت همه یِ پیامدهایِ منفی را به دنیایِ مدرن ارتباط دهد؛ پک محکمی به قلیان زد، دود حلقه ای آن را زد توی صورتِ چرخه یِ حیات و گفت:" گذشته، بی خیالی کم بود یا نبود. همسایه از حال و روزِ همسایه خبر داشت. بستگان و هم ولایتی ها در همه ی امور با هم بودند.در فصل برداشت خرما؛ اگر نیاز به" تَرک" داشتی. به چهار همسایه، قوم و خویش ندا می دادی. شب می آمدند. یک دورهمی شیرین بود؛ گپ بود، خنده بود، روات و خاطره بود. تا ساعت دوازده، یک شب هر چه تَرک داشتی، می دوختند و تحویلت می دادند. هزینه ی آن هم یک چای بود یا نهایت یک شربت کم شکر!

نی قلیان را از زیرِ دهان برداشت و گذاشت روی چانه. با افسوس گفت:"ای روزگار! به خدا یک پاشُلی بزرگ را صبح تا ظهر ساختیم برای فلانی! وسط های پاییز، ده دوازده خونه را به شکل"گارَی"، "شُل بونی" می کردیم! ای روزگار!!!

آه بلندی کشید و گفت:
"بله، دکّان دار هوای مشتری را داشت؛ ارباب زحمتِ کارگر را پاس می داشت و اوستا؛ شاگرد را مثلِ فرزند ِ خود می دانست و ..."

کلامِ میش غلوم تویِ ذهن ها هنوز غَلت می خورد که احمد پسر ننه قمر رشته یِ کلام را در دست گرفت:

 "برای گذراندنِ فصلی از ایامِ زندگی، از خانه زدم بیرون. تا آن روز، دورترین مکانی که در عمرِ  رفته! رفته بودم؛ سفر به شاهزاده ابراهیم خودمان بود، البته آن هم از ترسِ غُرولندهای ننه قمر بود و گرسنگی نکشیدن در خانه...یک باره دستِ تقدیر، گوشِ ما را گرفت و پرت کرد به سرزمینی هزاران فرسخ دور از زادگاه، چند کیلومتر مانده به مرز.

در روزهای زُهمِ آموزش، برخی هم قطارها؛ روزهایِ تعطیل می رفتند و سری به خانواده می زدند. موبایل نبود،  عده ای هِلک هِلک راه می افتادند و می رفتند کیوسک های تنگِ مخابراتیِ شهر و به خانواده یِ اقوام، خویشان، گاهی همسایگان که تلفن داشتند، زنگ می زدند؛ با آگهی، اعلانِ ساعت و هماهنگیِ قبلی می توانستند با خانواده صحبت کنند یا حداقل خبرِ سلامتی خود را  به خانواده برسانند. اگر صاحب تلفن دخترِ دَمِ بختی داشت که خاطر خواهش بودند، به امیدِ برداشتنِ گوشی توسط یارو و دو سه کلامِ تلگرافی ناقابل مثل؛ "سلام"، "خوبید" و "خداحافظ"، هر دو سه روز یک بار می زنگیدند!"

چای نعلبکی را سر کشید و ادامه داد:
"بعضی هم با آن دست خطِ کج و کوله و کلّی اشتباهاتِ رایج و غیر رایج، مرتب دربِ پُستِ شهر پلاس بودند."

 من به مدت  شش یا هفت ماه، شاید هم بیش تر (دقیق یادم نیست.) نه تلفن زدم. البته تلفنی هم در روستا نبود که پاسخ گوید! نه چند خط نوشتم که: "اگر جویایِ حال مرا خواسته باشید، الحمد لله خوب و سلامت هستم. به جز دوری از شما، که آن هم امید است دیدارها به خیر و خوبی تازه گردد.(آمین یا کریم)

احمد جوابِ سلامِ تازه وارد را داد و گفت:
"به مناسبت اتمامِ دوره و ایامِ نوروز، همه ی درب ها را بستند و دوستان را به یک مرخصیِ چند روزه یِ اجباری فرستادند.پس از تعویضِ چندین باره یِ اتوبوس، مینی بوس و وانت بار وچند بار سوار و پیاده شدن به ولایت رسیدیم. هنوز کوبه در را به صدا در نیاورده بودم که ننه قمر بر سر زنان، گریه کنان و مینار پاره کنان درب را باز کرد و بی مقدمه یِ کلیشه ای" این شتری است که دربِ خانه ی همه می خوابد"؛ گفت:"ننه؛ خالوت مُرد، بدبخت شدیم و ..."

"خسته، کوفته و داغون بی خیال گفتم: مُرد که مُرد. ننه قطاری فحش با طعمِ نفرین نثارم کرد که: " به ای نِه شِکل آدمی زاد(بقیه فحش ها را از جهت منشوری بودن سانسور کرد... )می گویم: خالوت مٔرد. می گوید: مُرد که مُرد..."
تمام بی خیالیِ من، همین بود و بس!!!

مربی پرورشی که سر را برای تأیید یا افسوس مرتب می جنباند و زیر لب"احسنت، احسنت" می گفت و شاید هم وردی زمزمه می کرد؛ با طمأنینه گفت:"کلام میش غلوم کاملاً متین است. قدیم ها؛در میان کارمندان اداره، تک و توکی بودند که نسبت به انتخابِ شخصِ وزیر، وکیلِ مجلس مدیر کل و رئیس اداره بی تفاوت بودند.میان آن همه دانش آموز مدرسه، شاید چند نفر بودند که امتحاناتِ پایان سال یا کنکور را سرسری می گرفتند. میان کسبه، به ندرت پیدا می شد که دو لا پهنا بیندازد به مشتری و از دایره انصاف خارج شود.میان آن همه دانشجو در نوع، اندازه، تیپ و دانشگاه های مختلف، بودند کسانی در حدودِ انگشتانِ یک دست، که دانشگاه را به سخره می گرفتند و می رفتند پی کارشان. عده ی قلیلی هم همسر، خانه و زندگی را طلاق می دادند و پناه می بردند به خانه ی مجردی. این همه مسافرِ بی خیال نبود که از مسافرت جا بمانند.حتی کسانی که به دیاِر باقی می شتافتند، این طوری و این اندازه بی خیال نبودند!

سینه ام را صاف کردم و گفتم:"زمانی یک جامعه به پدیده بی خیالیِ دسته جمعی می رسد که اعتماد خود را به همه چیز و همه کس از دست بدهد. آن چه از هرم"مازلو" در این پازل ارزش پیدا می کند و می ماند؛ نیازهای اولیه ی یعنی خوراک، پوشاک و مسکن است. فکر انسان قد نمی کشد که به چیزی جز این فکر کند. آن وقت دیگر اهمیتی ندارد که پیرامونش چه می گذرد؛ همسایه اش گرسنه است! بستگانش عزادارند! خریدارش ورشکسته است! شاگردش آه در بساط ندارد، کارگرش گرفتار قرض است! و در سطح بالاتر؛ چه کسی بر اریکه یِ قدرت می نشیند و ...
 
وای به حال جامعه ای که به نقطه یِ جوش  بی خیالی برسد. آن وقت بارانِ دو صد ساله هم این گردِ بلا را فرو نمی نشاند...

پانوشت:
۱- تَرک: زیرانداز خرما
۲-پاشُلی: آلونک، کلبه. اتاقی که دیوارهای کوتاه آن از خشت و گِل بود و سقف آن از ساقه های به هم بسته ی خرما تأمین می شد.در زمستان و سرما از آن استفاده می شد. در لهجه ی محلی به آن"تِش چالَی" می گفتند.
۳-گارَی: انجام کار به شکل دسته جمعی بدون گرفتن مزد. نام دیگر آن"نون کُمی" است.
۴-شُل بونی: گِل اندود کردن پشت بام

ادامه دارد...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/164612