کد خبر: 154540 ، سرويس: طنز تلخند
تاريخ انتشار: 23 آبان 1400 - 10:07
اختصاصی اتحادخبر؛
نامه!!!

اتحادخبر-خان: راستش؛ هر وقت واژه ی "نامه" را در جایی می بینم یا می خوانم.(فرقی نمی کند در مصرعِ "بی نام تو نامه کی کنم باز" حکیمِ گنجه باشد یا نامه هایِ سرگشاده پر از طعنه و پندِ سیاسیون،  یا جوابیه های حرص در آور با ادبیاتِ چاله میدونیِ بعضی فوتبالی ها، حتی نامه هایِ محرمانه که برای بدبخت ها چون شوکران است و برای مسئولان؛ ممدِّحیات و...

خان:


راستش؛ هر وقت واژه ی "نامه" را در جایی می بینم یا می خوانم.(فرقی نمی کند در مصرعِ "بی نام تو نامه کی کنم باز" حکیمِ گنجه باشد یا نامه هایِ سرگشاده پر از طعنه و پندِ سیاسیون،  یا جوابیه های حرص در آور با ادبیاتِ چاله میدونیِ بعضی فوتبالی ها، حتی نامه هایِ محرمانه که برای بدبخت ها چون شوکران است و برای مسئولان؛ ممدِّحیات و مفرِّح ذات.ایضاً؛ نامه های پست شده، پست نشده، در پست مانده و ...)ذهنم ناخودآگاه سُر می خورد به روزگارِ شیرینِ جوانی و نامه هایِ من و رفیق به ریاست جمهوری!!!

 اوایلِ دهه ی هفتاد بود. یک هفته ای می شد که در همه جایِ پایتختِ انرژی ایران؛ از نشریاتِ در پیت گرفته تا صدا و سیمایی که خوراکش نوحه و عزا بود و کمی آهنگ هایِ "مرحومِ جهان" تا هفته نامه های زردِ دانشجویی و کنفرانس خبریِ خاله زنک هایِ همسایه؛ سرخطِ مهم خبری شان این بود: "سردارِ سازندگی به استان می آید."

ننه یِ خدابیامرز که در طولِ عمرِ  پربرکت، فلسفه یِ زندگی اش بر پایه تئوری؛ "یک مو کندن از دولت غنیمت است." بنا شده بود، شروع کرد به نق زدن و زن بی سواد" محله ی کهنه" را به رخِ ما کشیدن!
"شما دلتان خوش است که سواد دارید؟ به اندازه ی یک زن  هم بخاری از شما بلند نمی شود که تک و تنها رفت تهران و تا یک یخچال و  یک کولر از رئیس جمهور عمل نیاورد، برنگشت!!!"

در مدرسه هم؛ بچه ها مثلِ آدم هایِ گرسنه که بوی کبابِ تازه به دماغشان خورده،
درس و مدرسه را دربست گذاشته بودند کنار و چسبیده بودند به منشآت عینِ "قائم مقام"  همه ی این عوامل؛ با چاشنی نمره های بیست در نگارش، نوشتن انشا برای بی ذوق های خویش و همسایه؛ مثلِ کِنه در وجودم وول می خورد و ترغیبم می کرد که نامه ای به احسنِ وجه تصنیف کنم که "بادخزان را بر ورق آن دست تطاول نباشد..."
لهذا به سبک پسر "جولوغ سیستانی"؛ یک تغزل آبدار در آغازِ رقعه نوشتم؛
" باد صبا مشک می پراکند.غنچه ها جا به جای دشت می رقصند. عندلیب چهچهه می زند.گل بی قرار است.... "سپس با حُسنِ تخلصی ماجرا را به کشور و دولت کشاندم. و یک دوره ی کامل از اقداماتِ شایسته ی ریاست و کابینه را مرور کردم. فکر می کردم رئیس دولت آن قدر بی کار است که در  خلوتِ شب، نامه یک دانش آموز یازدهم ادبی را با حرص و ولع می خواند، لذت می برد و یک "دست خوش" نثارِ هیکلِ او می کند.مناعتِ طبع نمی گذاشت یک تقاضایِ سخیف از جنسِ پنکه سقفی و بخاریِ نفتی داشته باشم.بنا به ضرب المثل: "اگر می خواهی کسی را یک روز سیر کنی، به او ماهی بده و اگر می خواهی همه عمر سیر باشد، به او ماهی گیری یاد بده." با یک حشوِ ملیح ماجرا را به اشتغال کشاندم و تلویحاً گفتم که دو سه بیکار در خانواده داریم. چند سطر مانده به آخر هم چند شریطه از نوعِ" دل و کشورت جمع و معمور باد" آوردم. پایانِ نامه آن قدر پسرخاله شده بودم با رئیس جمهور که نزدیک بود بنویسم "قربانت اکبر جان" و سپس امضا.
روز موعود فرا رسید . رئیس جمهور با قدوم سبز خود، بندر را گل باران کرد.در گرماگرمِ استقبال و شعارهای آتشین؛ با کُلّی چَک، لگد و هُل و افتادن، نامه را به نماینده رساندم.

 بعد از یکی دو ماه چشم انتظاری، جواب ها آمد:
"ضمن درود و آرزوی توفیق و سلامتی، اداره ی فلان مساعدت فرمایند."
این واژه ی "مساعدتِ" شخصِ دومِ مملکت برایِ منِ نوجوان؛ مدینه فاضله بود و برای آن مسئول؛ یک فحشِ منشوری. بعد از کلی بالا و پایین رفتن از پله هایِ اداره، درب این اتاق و آن اتاق را زدن و ملاقاتِ رئیس در اتاق شیشه ای، با  تبصره و ماده یِ قانونِ شماره ی فلان؛ ما را فرستادند دنبالِ نخود سیاه و ترجمه ی راست و حسینی آن این بود: "آن قدر نامه ی فدایت شوم بنویس که نامه دانت پر شود!!!"

همکلاس و رفیقی داشتیم. با آن که پایش می لنگید، عشقِ فوتبال بود. تیمی داشت که با باخت هایِ بالایِ پنج گل، یک تنه سکوی قهرمانی، آقای گلی و ... را به تیم های تاپِ محله تقدیم می کرد.رفیق به عنوانِ بازیکن، مربی، سرپرست، ماساژور، پزشک، روان شناس و ... با دست هایِ خالی تیم را می گرداند.روزِ مسابقه؛ مثلِ شبِ عروسی هر کس لباس سرخ، سبز،  زرد و ... خود را می پوشید، بنابراین؛ تمام  آرزویِ همکلاس این بود که روزی تیمش با البسه ی یک دست وارد زمین شوند. رفیق در انشا نیز رقیبِ سرسخت من بود اما عکسِ همه؛ هر چه کلمات ناخراشیده و ناتراشیده از قصیده هایِ زمختِ خاقانی در کتاب می دید، بی مناسبت یا با مناسبت می چپاند در
نوشته. او هم به رئیس دولت نامه نوشته بود. در مدرسه قرار گذاشتیم برای پیگیریِ نامه اش، اول وقت برویم تربیت بدنی.صبح زود رفتیم. نامه را تقدیم رئیس کردیم. ریاست پاراف فرموند؛ "طبق مقررات مساعدت شود..." و گفتند: ببرید پایین. پایین دالان تاریکی بود با سولدانی هایی به سبک اوین. در انتهای راهرو، از درز در، باریکه نوری سوسو می زد.خدای را شکر کردیم و وارد اتاق شدیم. ظاهراً تربیت بدنی همان یک کارمند را داشت چون نگفتند که باید امضای اتاق کناری را می گرفتید یا پاراف امور مالی و حسابداری را نیاز دارد. نامه را که دادیم. تبسمی کرد و گفت: این را از خودم می خواستید!!!! نیاز به رئیس جمهور نبود!!!رو به رفیق ما کرد و گفت: یک دست لباس می دهم به خودت! برای تحویل ده دستِ باقی، هفته ی دیگر سر بزنید... از دالان که رد شدیم، حسِ کنجکاوی قلقلک مان می داد که زودتر پیراهنِ تیم را رو نمایی کنیم. رفیق؛ پلاستیک را گشود. یک پیراهن یقه گِرد با رنگی شبیه کهنه ی بچه. یک شورتِ نازک راه راه و یک جوراب شبیه آن چه اسکیموها به پا می کنند.
رفیق؛ هر هفته و هر ماه سری می زد و دست از پا درازتر بر می گشت.از طرفی حیفش می آمد که خلعت را بپوشد.
بالاخره؛ یک روز، رفیق را بعد از سه دوره ی دیگر انتخابات ریاست جمهوری دیدم. گفتم: چه کار کردی بقیه پیراهن ها را؟؟
با خنده گفت: آن قدر رفتم و آمدم، انتظار کشیدم که تیم آخر منحل شد.آن دست لباس را حقِ بچه های تیم می دانستم و دلم نمی آمد تک و تنها بپوشم. وقتی دانستم رئیس جمهور وقت قهر کرده و ده روز خانه نشین شده است.از طرفی؛  معاونِ اول و وزرای دولت را یکی یکی می گیرند به عنوانِ مجرم و مختلس! گفتم: دوران افولِ پیراهن من هم سر رسیده است.. عن قریب به سراغ من هم بیایند. لذا پیراهن را به مناسبتِ روز پدر به ابویِ گرام دادم و توصیه کردم یک ضرب بپوشد.
ابوی هم ذره ای رحم به خرج نداد و آن قدر پیراهن نازنین را پوشید، پوشید و نشست که پوسیده شد و رفت.

با این تفاصیل؛ اگر دوست داشتید، قلم بردارید و نامه بنویسید... بسم الله!!!

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/154540