اتحادخبر-حوریزاد قائدی:اطرافش پر از حباب بود. حبابهاي بزرگ و كوچك خاكستري كه حركتشان را محو و مات ميديد. صداهايي نجواگون و آشنا به گوشش ميخورد. بلاتكليفي مبهم و خسته كنندهايي، اذيتش ميكرد.كسي به آرامي دستش را فشار داد و گونهاش را با احتياط نوازش كرد و بوسيد. بوسهای بیجواب همچون صدای اندوهگین و مطمئنِ دوستت دارمی که در...
حوریزاد قائدی:
اطرافش پر از حباب بود. حبابهاي بزرگ و كوچك خاكستري كه حركتشان را محو و مات ميديد. صداهايي نجواگون و آشنا به گوشش ميخورد. بلاتكليفي مبهم و خسته كنندهايي، اذيتش ميكرد.
كسي به آرامي دستش را فشار داد و گونهاش را با احتياط نوازش كرد و بوسيد. بوسهای بیجواب همچون صدای اندوهگین و مطمئنِ دوستت دارمی که در دل کهکشانی لایتناهی گم میشود.
حس كرد پاهايش در خنكاي آبي فرو رفت؛ سردش شد. انگار كه آب بالاتر و بالاتر بيايد؛ سرما بيشتر و بيشتر جسمش را تسخير ميكرد. رخوت و سستي سلول به سلول پيش ميرفت. زندگي روي سينهاش به اندازهي سالها سنگيني ميكرد.… گهوارهي لحظهها به آرامي تكان ميخورد. چشمهايش گرم ميشدند و دل دريایياش به سمت ساحل آرامش ميرفت.
با ظرافت و آهسته تكاني به خودش داد. پاهايش را كشيد و دستهايش را مثل دو شاخهی به شکوفه نشستهی زیتون با بيخيالي رها كرد. انگار راهي طولاني را طي كرده بود و حالا كه به انتهای راه رسيده بود راحت شده بود و خستگي درميكرد. خبري از حبابها نبود. سرما فروكش كرده بود و انگار فصل ديگري شروع شده بود. چشمش هنوز به فضا و رنگها عادت نداشت شايد هم خوب نميديد. همه چيز بيرنگ بود، بيرنگ يا سفيد. شايد بالاترين رنگ، سپيدي باشد اما نه، مگر نميگويند كه بالاترين رنگ سياهي است ولي چرا؟ شايد چون وقتي روز با هزار رنگش خسته است شب با يك رنگش ميآيد؛ در آغوشش ميگيرد و برايش لالايي ميخواند يا شايد چون سياهي هم مثل ستارالعيوب پوشانندهي عيبهاست.
سفيدي، چشمش را ميزد، كمكم آبي به دنيايش اضافه شد، آبي متمايل به فيروزهاي. زيبا و آرام بخش. چقدر لطيف مينمود. دلش ميخواست لمسش كند. دستش را دراز كرد. انگار به آسمان رسيد. دلش خواست ستارهاي از آسمان بچيند و به گوشهي موهايش بزند.
آبي كمرنگ در حاشيهها پررنگ شد؛ كمي به داخل كمرنگ و سرتاسرش پر از پولك شد. پولكهاي زرد و قرمز. چشمهايش ديگر خوب ميديد. رنگها را خوب ميشناخت. زرد ستاره بود. آفتاب بود. نقرهاي ماه بود. آبي آسمان بود… دلش دنبال سبز گشت. سبز كجا بود؟ كاش بالاترين رنگ، سبز بود. سبز و مشتقات آن. سبزي توصيف نشدني مثل رنگ چشمهاي زيبا و بينظير خودش كه نميشد گفت چه رنگي است. تلفيق رنگها بود. مثل زمردي گرانبها كه در حجرهي هيچ جواهرفروشي پيدا نميشد. پلك زد. دنيايش پر شد از هزاران رنگ. انگار دستي هنرمند در حال كشيدن تابلويي سفارشي بود.
يك گوشه نرگسزارهاي سرمست بود يك جا بنفشهزارهاي اندوه. يك جا شفق بود و گوشهاي فلق. جايي دريا و بيكرانگیاش و سمتي كوه و عظمتش. انگار جشن و پايكوبي رنگها بود. تابلو زنده بود و رنگها باسرعت و بيوقفه سرجاي خودشان مينشستند. انگار در خلسهي روياگون يك اتفاق، متولد شده بود. چشمهايش را بست. سعي كرد فكرش را متمركز كند. پس متولد شده بود. حس كرد چيزي يا كسي را كم دارد.
با تمام وجود مادرش را خواست. مگر نبايد هنگام تولد در آغوش مادر بود؟ دستهايش را بالا آورد. رنگها رقصيدند. پروانهها پر كشيدند و دستهايش با نور و دامنش با رنگها يكي شد.
گوش فرا داد. از دور صداهايي شنيد. صداي خنده بود يا گريه؟ شادي بود يا غم؟ چه فرقی داشت؟
دنيا بود و همهمههايش. دنيا بود و محل گذري كه او از آن گذشته بود و مانده بود براي عبور ديگران. چه بسیار بیایند و بروند و دنیا بماند اما هیچ ماندهای جایِ رفتهای را نمیگیرد و دوست داشتن و عشق هرگز از یاد نمیرود چون محبت درسی است که با دل آموخته میشود و در دل هیچ نسیانی نفوذ نمیکند.
مسافر جسم خسته و درد كشيدهاش را ترك كرده بود. نه دردي داشت نه غمي روي دلش سنگيني ميكرد. ستارهاي از آسمان چيد و به گوشهي مينارش زد. تمام رنگها به پيشوازش آمده بودند. مثل آفتاب ميدرخشيد و مثل عشق در توصيف و گمان نميگنجيد…