اتحادخبر-بانو بوشهری:دیدهای وقتی آدم بیسلاح و بییاور میشود، وقتی از همه جهت در محاصرهی پریشانی و افسوس و بیچارهگی است ،وقتی قلبش نیشتر برداشته و جز همان که مسئول جراحتِ بندبندِ جوارحت شده التیام بخشی نمیبینی، دست به کاری حرکتی میزنی تا داغ دلت کمی سرد شود که به همین راحتی ها هم نمیشود البته، یکی بر میدارد...
بانو بوشهری:
دیدهای وقتی آدم بیسلاح و بییاور میشود، وقتی از همه جهت در محاصرهی پریشانی و افسوس و بیچارهگی است ،وقتی قلبش نیشتر برداشته و جز همان که مسئول جراحتِ بندبندِ جوارحت شده التیام بخشی نمیبینی، دست به کاری حرکتی میزنی تا داغ دلت کمی سرد شود که به همین راحتی ها هم نمیشود البته، یکی بر میدارد موهایش را تا ته میتراشد، یکی اعتصاب غذا میکند ، یکی عربدهزنان توی خیابان میریزد، یکی تحصن، کودتا، تجهیز سلاح، یکی شب شام نمیخورد، یکی اینستاگرامش را امحا میکند ،یکی عاملِ دلآزاریاش را از تمام راهها مسدود می کند ، من! من زورم به نامه نوشتن میرسد فقط. من عجز و نیازم را سرِ واژگان ادبِ فارسی خالی میکنم عزیزم!.
چشمهایم را فشار میدهم و تصورت میکنم گاهی. اینکه نمرهی عینکت بالا رفته، موهایت جو گندمی شده، هنوز به اتویِ پیراهنت دقیق میشوی؟ عوض شدهای اصلاً؟
آدمها عوض میشوند،آدمهای عوضی اما تغییر نمیکنند.
فقط جلد و روکش و پوستهشان را رنگ و جلا میدهند و چنگالهایشان را به شیوهای نوین برق میاندازند برای در سیطره گرفتنِ میشهای معصومِ زودباور. متوجهی چه میگویم؟
ترس برادر مرگ است و من میترسم که عمر این نامهها به سر آمده باشد و تو دلت میلِ آمدن نکرده باشد.
آدمهای ترسو هر روز میمیرند. من با صدای زنگِ بیموقع تلفن میمیرم، با اولین بارانِ پاییزیِ بی تو میمیرم،در شبهای یلدا و حافظ خوانی، در روز رونمایی کتابم که علد متقارنِ با تولد تو بود. در ترسها و قرار نداشتنها مرگی خفیف رخنه کرده است. سپیدیِ موها پیش از موعد، ترسها و دلهرهها و موتِ پیش از قرار نیست؟
کی زنده میشوم؟ که با آمدنت روح در کالبدم بدمی و شانههایم را تکان تکان بدهی که باور کنم بیدارم و آمدهای که بمانی.
چه میشود صدای قدمهای تو و پاییز کوچهمان را پُر کند. بیا. در پاییز بیا و ترسهایم را بپران.