اتحادخبر-بانو بوشهری/برازجان:دنیا اگر در هیبت انسانی دو پا بود باید سرش را پایین میانداخت از قساوتی که به جانهایی که به قدر یک سر کشیدنِ استکان چایِ به طیبِ خاطر، در کنار هم سر نکردهاند، روا داشته. شگفتا ! آسمان چه طور پریشانیِ جمعِ مشتاقان را میبیند و از هم نمیپاشد؟ دنیا زنی خیرهسر و بیچاک و دهن است که چشمِ دیدنِ عیشِ و سرخوشیِ همسایهی ....
بانو بوشهری
دنیا اگر در هیبت انسانی دو پا بود باید سرش را پایین میانداخت از قساوتی که به جانهایی که به قدر یک سر کشیدنِ استکان چایِ به طیبِ خاطر، در کنار هم سر نکردهاند، روا داشته.
شگفتا ! آسمان چه طور پریشانیِ جمعِ مشتاقان را میبیند و از هم نمیپاشد؟
دنیا زنی خیرهسر و بیچاک و دهن است که چشمِ دیدنِ عیشِ و سرخوشیِ همسایهی دو خانه آنور ترش حتی از یک سورِ کوچک و خودمانی را ندارد و از لذتی که بیهیچ آسیبی و محدودیتی دارد به جانِ کسانی مزمزه میکند دندان قروچه میرود، یا مردی است به سانِ دیکتاتوران و جهانخواران که دعوی بزرگی و آقایی میکنند و چپ میروند راست میآیند سر سلامتی سبیلشان قانون و لایحه در میدهند و بعد کلامشان گلوله میشود به سینه سیهروزان!؟
همین دیروز پریروزها دلم خواست زورم مثل معرکهگیرانِ مارگیری که در کودکی و ابتدای نوجوانی فکر میکردم رَبِّ عالمیان یدِ اعجازگرِ موسی را چند صباحی به عاریت در وجودشون ودیعه نهاده، آنقدر زیاد باشد که یقهی روزگار را مثل کودکِ تُخسِ لجوجی که زده تمام گالری گوشیات را یکجا حذف کرده یا دمِ صبح بسترش را خیس کرده، یا نمیگذارد فینالِ حساسِ لیگ فوتبال اروپا را ببینی بچسبانم سینهی دیوار و تمامِ دقِ دلیام را سرش خالی کنم که چرا نباید روزِ رونماییِ اولین کتابم که برایش آنقدر جان کندهام و از جیب پول دادهام و با ناشر کلی صحبت و اختلاف سلیقه داشتهام و از ابلاغیهی برادران بالا هم بینصیب نبودهام، تو نباید باشی؟!
نبودن و نداشتنت برایم حل نمیشود.
بدتر از نداشتن، یأسِ سایه افکنده بر آرزوهای آدمی است. اینکه انگار یک نفر مأمور است تا میخواهی به ، بدست آوردن و داشتن و صاحبش بودن فکر کنی روی مُخت دَنگ دَنگ ضرب میگیرد تا هوشیارت کند که خیالِ داشتنش هم کودکانه و عبث است.
کتاب چاپ کنم،کرونا برود، جوجه مرغهایم به تخمگذاری برسند، امضا بدهم ، آرزو به دل نمانم و این بار که به دریا میروم ماهیها راه خانهشان را گم کنند و به قلاب من پناه بیاورند، همه و همه و همه به لحظهی شوقِ آمدن و ماندنت به هیچ میماند.
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است تنها اگر تو را به هر ترتیبی است به ارمغان بیاورد..
سلامت که نکردم از فورانِ عجز و اندوهِ مستولی بر دل و دست و قلمم بود. ور نه که تو باشی ،نباشی ،بیایی،نیایی،تحویل بگیری، نگیری، از بزرگ و عزیز بودنت نمیکاهد.
هر که میخواهد به تحمیق نگاهم کند،بکند.برای من سرت سلامت باشد کافیست. و گرنه من که چاکرخواه و قربانت که میروم.
نیامدنت را هم پای کِبر و کاهلی و هیچ چیزت نمیگذارم.
اصلاً حرف من همان یک بیت سعدی است؛
سعدیا گر نکند یادِ تو آن ماه مَرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند.