امروز: پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 20 مرداد 1400 - 10:30
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)

اتحادخبر-زینب کوهرو: من از همان بچگی پسر شر و شیطونی بودم.به قول دایی‌ بزرگه‌ام از دیوار راست بالا می‌روم.تمام فامیل یا بهتر بگویم تمام مردم محله می‌دانند که من خیلی نترس، شجاع و دیوانه‌ هستم.با این سن کمم خیلی از بزرگ‌ترهای محل دل و جرات‌دارتر هستم.اگر کسی بگوید فلان جا خطر دارد و هیچ انسانی نباید برود من اولین کسی هستم که می‌روم.اصلا ترس در...

داستان/ بچه‌ بروک

زینب کوهرو:

 

من از همان بچگی پسر شر و شیطونی بودم. 

به قول دایی‌ بزرگه‌ام از دیوار راست بالا می‌روم.

تمام فامیل یا بهتر بگویم تمام مردم محله می‌دانند که من خیلی نترس، شجاع و دیوانه‌ هستم.

با این سن کمم خیلی از بزرگ‌ترهای محل دل و جرات‌دارتر هستم.

اگر کسی بگوید فلان جا خطر دارد و هیچ انسانی نباید برود من اولین کسی هستم که می‌روم.

اصلا ترس در زندگی من معنایی ندارد.

اما خب، همیشه در زندگی آدم یک روزی است که با بقیه‌ی روزها فرق دارد.

آن یک روز یا شروع اتفاق سرنوشت سازی است یا پایان سرنوشت...

برای من آن روز شروع بود.

شروع اتفاقی که زندگیم را دگرگون ساخت.

من مثل تمامی روزها آخر از همه به کلاس درس ادبیات رفتم و یک راست سراغ آخرین میز رفتم و رویش نشستم.

هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که از پچ پچ بچه‌ها فهمیدم دبیر ادبیات نمی‌آید.

من هم از خدا خواسته سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم کم خوابی دیشبم را جبران کنم اما صحبت‌های بغل دستی‌ام خواب را از سرم پراند.

پدرام داشت با هیجان قضیه‌ای را برای چندتا از بچه‌ها تعریف می‌کرد.

بدون اینکه سرم را بلند کنم به حرف‌هایش گوش دادم:

- دیشب، دیشب خودم از عمویم شنیدم که داخل همین خانه‌ خرابه‌ی کنار مدرسه موجودی دراز و پشمالو زندگی می‌کند، خیلی زشت است کسی جرأت ندارد به خانه خرابه نزدیک بشود می‌گویند قاتل بچه‌هاست آن‌ها را می‌دزدد و دل و روده شان را در می‌آورد و می‌خورد...

 

از حرف‌هایش خنده‌ام گرفت.

عجب اراجیفی داشت به خورد بقیه می‌داد.

سرم را بلند کردم و باتمسخر رو به پدرام گفتم:

-          مطمئنی این حرف‌ها را از عمویت شنیده‌ای؟ نکند از خودت در آورده‌ای؟

پدرام که به تریج قبایش بر خورده بود اخم ریزی کرد و با حق به جانبی گفت:

- اصلاً هم این‌طوری نیست، من از خودم چیزی در نمی‌آورم در ضمن عمویم می‌گفت آن موجود دراز هر پنج سال یک‌بار به این محله می‌آید و تا بچه‌ای را با خودش نبرد آرام نمی‌گیرد، طعمه‌اش هم بچه‌های فضول و نچسبی مثل توست.

 

برای چندثانیه جمله‌ای آخر پدرام در گوشم زنگ زد ولی من پسری نبودم که میدان را خالی کنم و به این زنگ‌ خطرها بها بدهم به همین خاطر موضعم را حفظ کردم و با پوزخند گفتم:

- پدرام تو تخیل خیلی قوی برای نوشتن داستان‌های ترسناک و حال بهم‌زن داری بهت توصیه می‌کنم این استعدادت را که از عمویت به ارث برده‌ای نادیده نگیری.

بچه‌هایی که نزاع ما دو نفر را تماشا می‌کردند به یک‌باره بلند زیر خنده زدند.

پدرام از عصبانیت و خجالت سرخ شد و گفت:

- تو که این‌قدر اصرار داری داخل آن خرابه چیزی نیست چرا خودت به آن‌جا نمی‌روی؟ هااا؟

 

با این حرفش غلغله‌ای به راه افتاد و من تحت تاثیر جو کلاس بزرگ‌ترین اشتباه عمرم را کردم:

- قبول است، من می‌روم.

پدرام لبخند مرموزی زد و گفت:

- اگه غیب شدی و خبری ازت نشد اصلاً تعجب نمی‌کنم.

در جواب حرفش چیزی نگفتم، می‌دانستم این حرف‌ها را می‌زند تا تَه دل من را خالی کند.

آن‌روز تا زمانی‌که زنگ خانه به صدا در بیاید پدرام مدام با حرف هایش من را می‌ترساند اما وقتی که فهمید تصمیم من جدی است و قرار است واقعاً به خانه خرابه بروم دیگر چیزی نگفت و با چشم‌های گشاد نگاهم کرد.

بچه‌های مدرسه تا نزدیکی‌هایِ آن خانه‌ی نحس دنبالم آمدند‌.

وقتی وارد محوطه‌ی خانه خرابه شدم آسمان به یکباره سیاه شد و باد سردی شروع به وزیدن کرد.

دوست داشتم پشتم را به آن خانه کنم و تا خانه‌مان یک نفس بدوم اما از تمسخر بچه‌ها می‌ترسیدم.

کمی جلوتر رفتم.

بعضی از جاهای سقفِ خانه خرابه ریزش کرده بود، روی دیوارها پر از تار عنکبوت و گرد و غبار بود، هیچ انسانی نمی‌توانست یک لحظه هم این‌جا زندگی کند.

نگاهم به یکی از پنجره‌های شکسته افتاد.

سایه‌ای دراز و خمیده روی پنجره نقش بسته بود.

حالت سایه طوری بود که انگار صاحبش کمین کرده.

کمین کرده؟؟؟

نفس در سینه‌ام حبس شد، حاضرم قسم بخورم که او از حضور من خبر داشت.

پاهایم توان حرکت نداشت ولی در عوض سایه حرکت کرد و جلو آمد.

دهانم مثل یک ماهی باز و بسته می‌شد، می‌خواستم فریاد بزنم و درخواست کمک کنم اما صدایی از گلویم خارج نمی شد تا این که ...

 

 

 

*یک هفته بعد

پدرام با ترس و لرز کیف مدرسه‌اش را از روی میز صبحانه برداشت و در حالی که دست مادرش را محکم گرفته بود بیرون رفت.

این روزها به خاطر این حرکات بچگانه‌اش به‌شدت مورد سرزنش بزرگ‌ترهایش و تمسخر دوستانش قرار گرفته بود اما مگر مهم بودند؟؟

بگذار همه او را بچه ننه بخوانند.

مادرش در حالی که غرغر می‌کرد در حیاط را باز کرد و گفت:

- پسر تو یک‌هو چت شده؟ هااان؟؟ دوازده سال سن داری اما... لا اله الا الله.

در این یک هفته به غرغرهای مادرش عادت کرده بود یا شاید اصلاً دیگر برایش مهم نبودند.

در حالی‌که سعی می‌کرد سرش را پایین بیاندازد از چارچوب در گذشت.

نمی‌خواست چشمش به آگهی‌های روی دیوار بیافتد.

آگهی‌هایی با این مضمون:

پسری دوازده ساله گمشده.

او بعد از مدرسه به خانه برنگشته.

هرکس از او خبری دارد لطفاً به این شماره زنگ بزند.

۰۹۱۲...



کانال تلگرام اتحادخبر

مرتبط:
» لبخندهای پشت ماسک [بيش از 4 سال قبل]
» داستان/ جنگ [بيش از 3 سال قبل]
» داستان/ دیدار [بيش از 3 سال قبل]
» عناصر داستان کوتاه [بيش از 3 سال قبل]
» داستان / بلبل خرمایی [بيش از 4 سال قبل]
» کتاب شعر [حدود 1 سال قبل]

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • به بچه‌هایتان نودل ندهید!
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/01
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • اسرائیل را چه باید؟
  • .: لیلادانا حدود 3 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 5 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 5 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 5 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 5 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 6 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 6 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 9 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 9 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 11 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...