يه سالي يادمه كچيك بيدم، خوم و باپير و بيويم رفتيم مشد. بيوي مي گفت پابوس آغا. يه خونه كچيكي ومون داديدن كه ري ديوارلش پر از يادگاري بي. حسين و صفدر از گنبدكاووس، فاطي و طلعت از بندرعباس، مش قربون و حاجعلي از كازرون، فرهاد و شهرام از سنندج و ... خلاصه ري ديوار اصلا جاي خالي پيدا نويمي كه يكي ديه هم يادگاري بنويسه. خونه اي كه ما توش بيديم، وسط يه حياط گتي بي كه ده دوازه خونه ديه هم توش بي و تو هر كموش هم يه مشت مسافري بار انداختيدن. صب تا صب كه ويمي، مي رفتيم حرم و ظهر هم وامي گشتيم يه چاسي مي خارديم و دواره مي رفتيم حرم تا نصف شو. چاسي كه مي گم مي خارديم، نه ور خوتون فكر كنين كه چاس بيدا. يه تپ اوخاگي بي يا يه تليت ماسي يا دوتا خاگ تو روغني يا يه چي تو همي مايه يل. يعني بيوي ديه حال و حوصله چاس درس كردن نداشت. فقط به قدري كه كممون پر واوو، يه چي مي چپونديم تو كممون كه تو حرم گير قار و قور نواوو آبرومون بره. خونه روبرويي ما، يه مشت مسافري بيدن كه از آبادان اومديدن. سال هم سالل جنگ بي و ئي بيزونل از بسكي شي بمبارون بيدن، ئي خونه كرايه اي سي شون واويده بي بهشت برين. يه زن و مرد جووني بيدن پي دي بواشون و يه دختر كچيكي قد مانم داشتن كه بنگش ميدادن بدريه. هرچي بيوي اوخاگ و تليت ميداد قيت ما، بدريه و دي بواش گير خاردن مرخ و برنج و گوشت تپونده بيدن و بو چاس و شومشون، مانه ديوونه كرده بي. يه روزي كه باپير و بيوي و خونواده بدريه رفتيدن حرم زيارت كنن، مو خومه زدم دل درد و پاشون نرفتم. مي خواسم يواشكي برم تو خونه همساده مون و اي چي تو تسكواوشون مونده بو، بخارم. ايسو كه همه رفتن، ما آروم آروم خومونه رسونديم دم خونه شون و دره يه كمي هل داديم و رفتيم داغل. يه مشت دشك و لحافي نهاده بي يه طرف خونه و يه مشت درفي هم يه هل ديه نهاديدن. رفتم هل درفل و در يه تسكواويشه واز كردم تا توش پر از برنج و باقله و گوشته. افتينمه كشيدم بالا و دسمه مث بيل لودري كردم شي برنج و گوشتل و مي خواسم بيارم بالا كه يه مرتوه يكي اومه تو خونه. تندي دسمه خالي كردم و واگشتم بينم كيه. سيل كردم تا بدريه دم در خونه وايساده و هاسي مي دروشه. گفتم زهلت نره، مي خوام يه كم برنجي وردارم سي كُمترل ايمام رضا. بدريه كه يه كمي حالش بختر واويدي، گفت مي تو جاشونه بلديه؟ گفتم ها، اوهل سقاخونه نيله شونه. گفت مونم پات بيام؟ يه كمي اخ و مخ كردم و گفتم خو بيو. يه دوريني پراز گوشت و برنج كرديم و خوم و بدريه رفتيم هل سقاخونه. ايسو كُم ما از قار و قور مث خط اول منطقه جنگي واويدي و ما نمي فهميديم چه طحري بايد گول بدريه بديم و بريم يه پس و پنهي و برنج و گوشتله بقيتنيم. اوداغكل و تليتل بيوي، تو ئي چن روزه دهن مانه سرويس كرده بي و ريمون هم نويمي كه بگيم نمي خاريم. خلاصه رفتيم و رفتيم تا رسيديم پشت سقاخونه اما دريغ از يه كُمتري كه اونجو بال بزنه. انگاري از شانس ما پاكشون رفتيدن مرخصي. بدريه گفت كو، كجاين ؟ گفتم حتما رفتنه تو نيله شون. گفت خو بريم دم در نيله شون و برنجله بريزيم سي شون. ما يه سه چار كشا دور تا دور سقاخونه زُر خارديم و سيل دومن و بالا كرديم اما يه پَرِ كُمتري هم سي قسم راسي نديديم كه اونجو افتاده بو. گفتم بدريه مي فهمي چنه؟ گفت چنه؟ گفتم تو همينجو وايسا تا مو برم اوهل حرم بينم نه وامي جورم شون. بدريه گفت خو مونم پات ميام. گفتم نه، اوهل مال مردله و دخترله ره نميدن. خلاصه بدريه همونجو نشس و ما رفتيم پس يه گنبد سوزي نشسيم و دو دسي شروع كرديم به خاردن برنج و گوشتل. هر تكه اي كه مي خاردم، مث ئي بي كه بهشته وم دادنه. ايقه خاش بي كه هني كه هنيه مزه اش شي زونمه. بعد از ئي همه مرارت و خاردن اوپيازل بي مزه بيوي، ئي گوشت و برنج كو واقعا سرحالم آورد. جوري سر حال اومديدم كه تو خومه مي ديدم از مشد تا برازجونه يه نفس بدووم ... ئي حكايته سيتون تعريف كردم كه بگم همچي حالتي دوبار ديه تو زندگيم اتفاق افتاد. يكي دوم خرداد سال هفتاد و شيش، يكي هم همي بيس و چارم خرداد امسال. واقعا حال داد. واقعا حال داد.