کد خبر: 148351 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 08 تير 1400 - 08:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ ساحل دریا

اتحادخبر-عزیزه بوصید خلف پور:پدر از سرکار برگشت و خبر انتقالش به شهر جنوبی کشور را به ما  داد. برای ارتقای شغلی، پدر می بایست یک سال به شهر جنوب غربی خلیج فارس نقل مکان میکردیم، شهری گرم و مرطوب و تابستانی طاقت فرسا وغیرقابل تحمل، اما من و خواهرم بسیار خوشحال بودیم ما آرزوی دیدن دریارا از نزدیک داشتیم . با شنیدن اسم بوشهر، دریا وساحل...

عزیزه بوصید خلف پور:


پدر از سرکار برگشت و خبر انتقالش به شهر جنوبی کشور را به ما  داد.

 برای ارتقای شغلی، پدر می بایست یک سال به شهر جنوب غربی خلیج فارس نقل مکان میکردیم،
شهری گرم و مرطوب و تابستانی طاقت فرسا وغیرقابل تحمل،
 اما من و خواهرم بسیار خوشحال بودیم ما آرزوی دیدن دریارا از نزدیک داشتیم
 با شنیدن اسم بوشهر، دریا وساحل زیبایش در ذهنمان مجسم شد

 فردای آن روز خبر انتقالی پدرم وبار کردن ما در کل فامیل ،در  وهمسایه پیچید هر کس به هر طریقی جویای این خبر بود؛  ماهم خوشحال حس وحالمان را تعریف میکردیم و
 برای لحظه ی بار کردنمان روزشماری میکردیم بلاخره  آنروزفرا رسید

 دوست ،آشنا وفامیل برای خداحافظی پیش ما می آمدند
بعضی‌ها گریه واحساس دلتنگی میکردن وازاینکه می‌خواستیم آنها را ترک کنیم ناراحت بودند و
خیلی‌ها هم چون‌می‌دانستند فقط قرار یکسال بوشهر باشیم،
می‌گفتند تا چشم بهم بزنیم تمام شده وشما برگشتید .

مادر انتقالی ما را از مدرسه گرفت و تمام وسایل را جمع کردیم و عازم شهر بوشهر شدیم.
 منطقه ای که در آن سکونت کردیم  سی و پنج کیلومتری استان بوشهر بود.....
 یک هفته زمان برد تا همه وسایل را سر جایش بگذاریم ، منطقه‌ی جدید حس وحال همه ما را عوض کرده بود.
بعضی وقتها احساس دلتنگی شدید نسبت به شهر ودیار خود میکردیم ولی مردمان بوشهر بسیار خونگرم وغریب پرست بودند بهمین خاطر
زمان زیادی طول نکشید که  توانستیم با آن شهر، محله ،مدرسه ومردمانش مچ شویم،
تنها چیزی که موفق به دیدنش نشده بودیم دریا بود ....
 یک ماه گذشت و ما همچنان اصرار هایمان، پدر و مادر را کلافه کرده بود.
 مادر  هر دفعه به بهانه کار و مشغله های زیاد پدر سعی داشت ما را ساکت نگه دارد
 ولی ما زیر بار نمیرفتیم و پا فشار تر از هردفعه اصرار میکردیم.

 یک روز ظهر پدر که از محل کارش برگشت با گفتن آخر هفته به دریا میرویم بمبی را در خانه ترکاند ؛ من  و خواهرم از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم ،جیغ و هورای ما کل فضای خانه را پر کرد، دست می‌زدیم، بالا پایین میپریم
وبا گفتن پدر ممنون به طرف اتاقمان رفتیم......  
من‌وزهرا دریا را از ذهن خود تعریف می کردیم، وچون فقط در تلویزیون دیده بودیم حسمون فقط خیالی بود

 زهرا خواهرم گفت می‌خواهد روی ماسه ها اسم دوستانش را بنویسد و عکس بگیرد. من هم گفتم می‌خواهم فقط کنار ساحل دریا بشینم وامواج زیبایش را تماشا کنم
 آخر هفته فرارسید و مادرم چیزهایی که برای سفر دو روزه لازم بود را آماده کرد.
 شب پنجشنبه من‌وخواهرم از خوشحالی نتوانستیم بخوابیم و فردای آن روز با انرژی و شور و شوق زیاد مادر را در کارهای خانه کمک کردیم.
قرار بر این شد که عصر آنجا  باشیم و از لحظه غروب آفتاب در دریا عکس و فیلم بگیریم .

تا وسایل را در ماشین گذاشتیم کلی زمان برد ومابا کمی تاخیر حرکت کردیم
نگاهمان به آفتاب در آسمان بود مبادا غروب کند

 مادر خیلی آرام جلو نشسته و مسیر را تماشا میکرد ، جاده ، منظره ها، نخلها و خلاصه همه چیز برای ما تازگی داشت...
وارد شهر شدیم و خیابان را یکی یکی گذراندیم. بالاخره لحظه دیدار ما با دریا فرا رسید همین که چشمم به دریا افتاد،،
بی اختیار  شروع به جیغ و داد کردم
 وای خدای من وای نگاه دریا
 یعنی من دارم دریا را از نزدیک میبینم ؛زهرا مرا نیشگون بگیر ببینم خواب نیستم
 پدر، نگه دار آفرین وایسا می خوام پیاده شم ،بشین دختر مگه نمیبینی آخرهفته س و همه جا شلوغه
 باید جای پارک پیدا کنم و برای گشتن ،به مسیر خود ادامه داد...

 توی اونهمه شلوغی و هیاهوی آخر هفته ی مردم ،ما فقط دریا را می‌دیدیم.
 پدرم  با هر زحمتی که بود جای پارکی پیدا کرد و ماشین را تقریباً خیلی دور گذاشت  همش نگران غروب آفتاب بودم، مبادا آن لحظه را نبینم
 پدر با گفتن
همینجا باشید بروم جایی مناسب برای چادر زدن  پیدا کنم از کنار ما دور شد
  چشمان ما همچنان به آفتاب دم ساحل خیره شده بود.

ادامه دارد...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/148351