کد خبر: 147667 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 25 خرداد 1400 - 08:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/حس خوب زندگی

اتحادخبر-عزیزه بوصید خلف پور:در حیاط را محکم بستم و از خانه بیرون آمدم حالم خیلی بد بود مگر یک زن چقدر می تواند تحمل کند؟ چندین کوچه را یکی پس از دیگری طی کردم به کجا می خواستم بروم را نمیدانم، فقط رفتم و رفتم تمام اتفاقات را با خودم هزار بار مرور کردم و هر لحظه عصبانی تر از قبل می شدم .به خودم آمدم نگاه مردم را دیدم که مرا اشاره می کرد وای من...

عزیزه بوصید خلف پور:

 

در حیاط را محکم بستم و از خانه بیرون آمدم حالم خیلی بد بود مگر یک زن چقدر می تواند تحمل کند؟ چندین کوچه را یکی پس از دیگری طی کردم به کجا می خواستم بروم را نمیدانم، فقط رفتم و رفتم تمام اتفاقات را با خودم هزار بار مرور کردم و هر لحظه عصبانی تر از قبل می شدم .


به خودم آمدم نگاه مردم را دیدم که مرا اشاره می کرد وای من با خودم بلند بلند صحبت می‌کردم و اصلاً متوجه نبودم،خیلی خجالت کشیدم سرم را زیر انداختم و با سرعت زیادی آنجا را ترک کردم ،نمیدانم چقد راه رفتم فقط همین را میدانم که به پارکی رسیدم که با خانه ما یک ساعتی فاصله داشت. روی اولین صندلی نشستم هوا خیلی عالی بود و باد خنک بهاری حس حالم را بهتر کرد. آن گوشه ی پارک چند پیرمرد در حال گفتگو بودند ؛ هرکدام از سختی های زندگی و معیشت مردم،از تورم و دلار؛بیکاری  جوانان و..... می گفتند: همان موقع زنی با حالی پریشان در کنارم نشست.


خیلی حالش بد بود پشت خط تلفن گویی با کسی درگیر بود بحث بالا گرفت و زن با صدای بلند شروع به داد و بیداد کرد. بله درست متوجه شدم، پشت خط همسرش بود تازه حالم بهتر شده بود ،اما با دیدن زن و حال بدش یاد بدبختی‌های زندگی خودم افتادم؛ گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد و رو به من شروع به درد دل کرد  اینقدر از همسرش و مشکلات زندگی اش گفت:که مشکلات خودم را فراموش کردم، من حتی ۱۰ درصد از مشکلات او را نداشتم ولی باز ناشکر  بودم ؛با خودم به فکر فرو رفتم؛ چرا من زود از کوره در رفتم وبا وجود همسری آرام سریع واکنش نشان دادم با حالتی پشیمان دستم را به طرف کیفم بردم، که گوشی را بردارم و زنگ بزنم اما من گوشی را در خانه جا گذاشته بودم.

صدای زنگ موبایل آن زن توجهم را جلب کرد با لحنی آرام شروع به صحبت و احوالپرسی کرد، جانم مادر ؛نه خدا را شکر خوبم، علی هم خوب است. خونه نیستم برای خرید بیرون آمدم.  پدر چطورن؟ فدات مادر مواظب خودتان باشید و گوشی را قطع کرد ازصحبت های آن زن متوجه شدم  نمی خواست مادر پیرش از مشکلات زندگی ش چیزی بداند با وجود تمام مشکلاتی که داشت با مادرش خیلی آرام صحبت کرد روبه من کرد وگفت مادرم بود او مریض است و نمی‌خواهم مشکلاتم دردی بر دردهایش بیافزاید بلند شد وگفت من باید بروم بچه‌ام خواب بود تا بیدار نشده برگردم ،خداحافظی کردواز کنارم دور شد.


روز عجیبی بود بلند شدم و با خودم گفتم مشکلات زندگی را همه دارند و هرکس به نوعی درگیر بلندی و پستی روزگارن. من باید کمی صبور باشم  تا بتوانم زندگی کنم .حس و حالم عجیب خوب شده بود.


انگار خدا آن زن را برای الهام من فرستاده بود.که قدر زندگی را بیشتر بدانم و مشکلات کوچک زندگی ام را آنقدر بزرگ نکنم .خیلی ها با وجود مشکلات بزرگ و عمیقی که در زندگی شان هست ولی زندگی می کنند وچقدر صبورند.


از پارک بیرون آمدم و به اتفاقات و صحبت‌های آن زن تمام این مسیر را پیمودم، خیلی آرام بودم از دور  همسرم را دیدم نگران سر کوچه ایستاده بود. ندا نگرانم کردی .نزدیک تر که شدم با لبخند سلام کردم گویی اصلا اتفاقی نیفتاده باشد ،  هردو وارد خانه شدیم ..



لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/147667