کد خبر: 146982 ، سرويس: یادداشت
تاريخ انتشار: 08 خرداد 1400 - 10:39
برای استاد حمید شاه حسینی و رقصِ نی اش
ناگهان بهار گذشته

اتحادخبر-قدرت مظاهری:اول دوم دبیرستان بودم. دهه ی شصت و اوج نازیباییا و پلشتیای یه جنگِ بدترکیب. همه چی بوی آتش و سرب و باروت میداد و هر روز، یکی از دوستات و آشناهات کم میشدن از کنارت. جنگ، همه ی زشتیاشو ریخته بود توی یه کوزه و کوزه هه رو سرِ شهرت و خونه ات شیکسّه بود انگار. کلاسای ریاضی و جبر و هندسه رو جیم میزدم که بشینم سر کلاسای استاد...

قدرت مظاهری:


یک .


اول دوم دبیرستان بودم. دهه ی شصت و اوج نازیباییا و پلشتیای یه جنگِ بدترکیب. همه چی بوی آتش و سرب و باروت میداد و هر روز، یکی از دوستات و آشناهات کم میشدن از کنارت. جنگ، همه ی زشتیاشو ریخته بود توی یه کوزه و کوزه هه رو سرِ شهرت و خونه ات شیکسّه بود انگار. کلاسای ریاضی و جبر و هندسه رو جیم میزدم که بشینم سر کلاسای استاد لاری دشتی که جای تالس و فیثاغورث و اقلیدس، پر بود از شمس و مولانا و فروغ و سهراب و شاملو ! یه روز —یه روز بارونی پاییزی— استاد با خودش یه آدم جوون خوشتیپ رو آورد سرِ کلاس که بهمون بگه "خطّ خوش" یعنی چه. و تا جوون خوشتیپ با رقص گچ سفید لای انگشتای هنرمندش رو تخته سیاه ننوشت "بِه از این چه شادمانی، که تو جانی و جهانی" معنای رقص خطّ رو درک نکردم. چن تایی معجزه دیگه که حک کرد رو تخته سیاه، دسّاشو تکوند و با یه لبخند دلنشین گفت "من حمید شاه حسینی هسّم بچه ها" . بنظر منِ نوجوونِ اون روزا، یه پیامبر بود برا خودش با این اعجاز سرانگشتاش ...


دو .


دهه ی هفتاد، فیلمسازی تدریس میکردم توی فرهنگسرای ارشاد. فیلمنامه و کارگردانی و تدوین. اتاق روبروییم، کلاس استاد بود که هنرجوهاش یکی یکی می اومدن، سرمشق میگرفتن و میرفتن. گاه گداری که وقت دوتایی مون خالی بود، با هم یه چای میخوردیم و گپی می زدیم. تازگیا فیلمبرداری یکی از فیلمای کوتاهم رو تموم کرده بودم و برا نوشتن تیتراژش مزاحم استاد شدم. پرسید : "چیه موضوع فیلم ؟" قصه ی فیلمو که گفتم براش که درباره ی گذران عمر بود، اَزَم خواست خودش اسمشو انتخاب کنه. بعد از کسب موافقتم، نی و انگشتاش صوفیانه رقصیدن رو صفحه ی سفید کاغذ و  با خطّی  سماع گونه نوشتن "ناگهان بهار گذشته" ...


سه .
همین یکی دو سال پیش بود که بعد از سالای زیادی که دشتستان نبودم دیگه، دمِ عیدی به طور اتفاقی دیدم استاد رو. روبروی دژ مشیر و رو سنگفرشایی که انگار تازه چیده بودن اونجا. وایسادیم به سلام و علیک و حال و احوال و اینکه کجاییم و چیکار میکنیم. کلی حرف زدیم و ذکر خاطره شد. از جمله همین دو خاطره ی بالا. وقتی خواسّیم خداحافظی کنیم، گفت : "یه بار دیگه میگی اون شعره رو" پرسیدم : "کدوم ؟" گفت : "همون که رو تخته سیاه کلاستون نوشتم" گفتم : "بِه از این چه شادمانی، که تو جانی و جهانی" سرشو تکون داد و همینجور که دسّامو برا خداحافظی فشار میداد، چندین و چن بار پشت سر هم و تا جدا میشدیم، زیرلبی زمزمه کرد : "بهِ از این چه شادمانی !"


روحش سرشار از شادمانی و آرامش ابدی
.......
پ.ن : توی همین هفته، سه یادداشت نوشتم برا نشریه. چقده دارن تند میشن ریتم حوادث !!!

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/146982