امروز: چهارشنبه 05 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 29 ارديبهشت 1400 - 09:30
اختصاصی اتحادخبر/ به مناسبت بیست و پنجم اردیبهشت،روز بزرگداشت فردوسی؛

اتحادخبر-حسین جعفری: در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پور گشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .درنوشته ی پیش رو بر آنیم که...

روزگار ابلق سوار

حسین جعفری:

 

                                                                      
در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پور گشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .
درنوشته ی پیش رو بر آنیم که روزگار این نامدار را با فراز و نشیب ، بدان گونه که در شاه نامه ی فردوسی بزرگ آمده است بیان کنیم  و از سویی با نشانی های بُرز و بالایش بدان روی که در شاه نامه آمده ؛ که بر اسپی دورنگ می نشست و به کارزار می رفت ؛این نوشته را" روزگار ابلق سوار"  نام گذاشته ایم تا خوانندگان مهربان و دوستداران شاه نامه و پهلوانان، کردار این پهلوان نامی را در برخورد و رویا رویی با روزگار دورنگ و انسان های همچنان ، بخوانند و در شایستگی ها و یا ناسزاواری این سترگ مرد نامدار تاریخ ، به داوری پردازند  که وی چگونه مردی در این بخش از تاریخ بوده است .


روزی دیگر وقتی چراغ زرد آسمان پرتوهای زرّین ، بر دیبای چین گسترد
"تو گفتی مگر آسمان شد زمین"
کرسی زرّین نهادند و دیبای رومی گستردند
"نهادند زرّین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاه مهی"
دبیر بزرگ به کار پهلوان نگریست و فهمید که دلیر و سترگ شده است . پیش خُراد بُرزین رفت و آنچه دیده بود باز گفت . خُراد بُرزین به دبیر بزرگ گفت : این کاری آسان نیست. لب نگشاد و باید پیش شاه رفت و هردو هنگام شب از شهر بلخ بگریختند . سپهدار به یلان سینه گفت: با سد سوار به دنبال آن دو ناهوشیار بتازد . یلان سینه به دبیر بزرگ رسید و بر آشفت هرچه داشت از او گرفت و با بند گران او را برگرداند و پیش بهرام برد . دبیر بزرگ گفت: ای پهلوان ، مرا خُراد بُرزین اغوا کرد .بهرام او را عفو کرد و خُراد بُرزین همان شب از راه و بی راه می تاخت تا خود را به تیسفون رسانید و پیش شاه رفت و شاه را از بر تخت نشستن بهرام چوبینه در بلخ با خبر کرد و از بیشه و مرغزار و آن گور وراه تنگ و آرام بودن بهرام و آن کاخ و تخت گوهرنگار و پرستندگان و آن زن تاجدار همه را یک به یک برای شاه بازگو کرد و شاه وقتی این را شنید :
"چو گفتار مؤبد به یاد آمدش
زدل بر یکی سرد باد آمدش"
و گفتار آن فالگوی که گفته بود ؛ او ، بهرام از تخت و تاج تو روی پیچد .
زود دنبال مؤبد مؤبدان فرستاد
بر آن جای خُراد بُرزین نشاند و به خُراد گفت: حال برای مؤبد مؤبدان بگو چه دیدی؟  خُراد به فرمان شاه زبان گشود و دوباره در حضور او و مؤبد مؤبدان همه ی داستان را بیان کرد . مؤبد مؤبدان به شاه گفت: آن گور دیو بوده
"که بهرام را خواند از راستی
پدید آید اندر دلش کاستی"
و آن کاخ جادوسِتان بوده و آن زن جادوگری ناسپاس بوده که بهرام را آن سُتُرگی نموده و تاج و تخت شاهی نشان داده است و بهرام برگشته و این منش و ناسپاسی را آموخته و اکنون چاره این است که سپاه را از بلخ فراخوانی . شاه از خُراد بُرزین پرسید :سپاهیان از آن زن و جادوگری های او چه می گفتند ؟
خُراد بُرزین گفت: ای شاه ، سپاهیان یکسره می گفتند که آن زن تاجدار بخت بهرام بوده است .
"که بس خوب و بر تخت پدرام بود"
شهریار وقتی این را شنید از بدِروزگار بترسید و از فرستادن دوکدان و پنبه و آن جامه های زرد و سرخ برای بهرام، پشیمان شد .
مدت زمانی نگذشت که از سوی پهلوان سواری بیامد که سلّه ای پر از خنجر که همه تیغ هاو نوکشان کج بود بیاورد و پیش شاه گذاشت . شاه در آهن ها نگاه می کرد و دستور داد تیخ ها را بشکنند و درون سَلّه بریزند و دوباره پیش بهرام فرستاد .
بهرام ایرانیان و سران سپاه را جمع کرد و هدیه ی شاه را به آنان نشان داد و چُنین تعبیر کرد که شاه می گویداز این لشکر بی بها سر ، یک تن از من رهایی نیابد . لشکریان از گفتار پهلوان و کارِ شاه پر اندیشه شدند و گفتند یک روز هدیه ی شاه دوک و پنبه بود و این بار تیغ های شکسته و این از زخم و دشنام بدتر است.
"چنین شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد از او نیز یاد"
اگر بهرام پور گشسپ بر آن خاک اسپ بگذارد از او نه مغز باد و نه پوست .
وقتی بهرام دل لشکریان را از شاه آزرده دید؛ گفت: پس بیدار باشید و روشن روان که خُراد بُرزین پیش شاه سخن های پنهانی را آشکار کرده است و امروز همه با من پیمان کنید و در حفظ جان بکوشید. کس می فرستم و خود را از دشمن نگاه می دارم وگرنه یک به یک کشته می شویم . پس گرانمایگان را پیش خواند و رازهای بسیار پیش آنان بیان کرد و با پهلوانی همچون یلان سینه ، همدان گشسپ ، بنداگشسپ ، رای زنی کرد و گفت: ای نامداران گردن فراز، اکنون شاه از ما آزرده شده ؛ چاره ی کار چیست و شما چه می گویید ؟ ما از درگاه شاه لشکر کشیدیم و به مقابله ی ساوه شاه و سپس پرموده آمدیم و اگر راه را بر ساوه شاه نمی بستیم؛ او قصد اشغال ایران و سپس روم را داشت اکنون پرموده برای شاه هدایا و گنج ها برده و توانگر شده و بر سپاه آشفته گشته ؛ شما چه می اندیشید که از این بندسر آسان بیرون کنیم ؟
بهرام خواهری داشت خردمند که گُردیه نام بود وقتی از پشت پرده سخنان بهرام را شنید بر آشفت و از کین دلش بردمید . سری پرسخن و زبانی پر از گفتار کهن روبه انجمن کرد و زبان به نصیحت و مخالفت با نظر بهرام گشود . بهرام وقتی سخنان گُردیه را شنید از گفتار و پاسخ فرو آرمید . گُردیه سپاهیان و سران را گفت :ای نامداران جوینده راه ، چو از گفتار خاموش مانده اید از ایران و جنگ آوری سخن به میان است . ای خردمندان دانا، به این کار چه می بینید؟ و
"چه بازی نهید اندرین دستِ خون ؟"
ایزد گشسپ یکی از گرانمایگان گفت :
"زوان های ما گر شود تیز تیغ
زدریای رای تو گیر گریغ"
همه ی کارهای شما ایزدی است و از روی مردی و دانش وبخردی است . در این ، بیشتر از من سخن مجویید که در این باره دانشم به بن رسید ولی ما نباید رای پلنگ پیش گیریم و با هرکسی روی به جنگ آوریم ولی اگر جنگ سازید؛ یاری می کنیم . بهرام وقتی سخنان او را شنید خشنود شد .
یلان سینه گفت :ای سپهدار گُرد، هرکسی که رای یزدان سپارد به دل پیروزی و فرهی بیابد و به سوی بدی نمی شتابد
"که آن آفرین باز نفرین شود
وزو چرخ گردنده پرکین شود"
چو یزدان تورافرّهی و بخت و لشکر و گنج و تاج و تخت داد
"ازو گر پذیری به افزون شود
دل از ناسپاسی پر از خون شود
وزان پس به بهرامِ بهرام گفت
که ای باخرد یار و با رای جفت"
در این جستن تخت و گنج چه می جویی و فرجام چیست؟ بزرگی است یا درد و رنج ؟
بهرامِ بهرام بخندید و انگشتری بر انداخت و گفت: اگر این انگشتری در هوا بماند؛ بنده ای نیز پادشاه می شود .
"بزرگست و این را مپندار خرد
که دیهیم را خُرد نتوان شمرد"
سپهدار به بندا گشسپ گفت :ای تیغ زن شیر تازنده اسپ
تو در این کار چه می بینی و چه می گویی ؟ آیا تخت شاهی سزاوار ماست ؟
بندا گشسپ سوار گفت:  ای از یلان جهان یادگار، مؤبدی به شهر ری داستان زد که هرکسی دانا و نیک پی باشد اگر یک زمان کوتاه هم باشد ؛ پادشاهی می کند و روانش سوی آسمان پرد
"به از بنده بودن به سال دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز"
بهرام رو به  دبیر بزرگ کرد و گفت: "که بگشای لب را تو ای پیر گرگ"
دبیر بزرگ تا آن زمان ساکت نشسته بود و به گفتار بزرگان گوش می داد به بهرام چنین گفت:هرکسی که جویای کام و آرزو باشد چون کام درخور باشد همان را بیابد ولی دراز است و یازنده دست زمان . از چیزی که دادگر بخشش کند بدان که کوشش نیاید گذر .
بهرام به همدان گشسپ گفت : که ای گشته اندر نشیب و فراز
"سخن هرچه گویی به روی کسان
شود باد و کردار او نارسان
بگوی آنچه دانی به کار اندرون
ز نیک و بدِ روزگار اندرون
چُنین گفت همدان گشسپ بلند
که ای نزد پرمایگان ارجمند
زنا آمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار و کرده به یزدان سپار
به خرما چه یازی چه ترسی زخار
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن"
خواهر پهلوان ابلق سوار ، گُردیه از گفتار بزرگان رنجیده خاطر و تیره روان بود و از پسین تا شب در این داوری هیچ لب نگشود. بهرام رو به او کرد و گفت: ای پاک تن در گفتار این انجمن چه می بینی ؟ گُردیه که از رای آن مهتران دلشاد نبود هیچ پاسخی به بهرام نداد. پس با دبیر بزرگ گفت: ای پیر گرگ ، گمان می کنی که این تاج و تخت و سپاه فزونی و پیروز بختی را کسی از نامداران آزاده آرزو نبوده است ؟
"اگر شاهی آسانتر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخن های آن برتران بشنویم"
چه بسیار زمان بوده که تخت شاهی بیکار و مهتری لایق نبوده ولی هیچ کهتری بدان نگاه نکرده است هرکسی که دانا و پاک مغز بوده است و اندیشه های نغز رانده می داند که شاهی از بندگی بهتر است و همین طور سر افرازی از سر افکندگی ولی همه بندگی را کمر بسته و دست یازان به تخت شاهی نبوده اند و گوش به فرمان و کمر بسته ی شاه بوده ایم.
"نه بیگانه زیبای افسر بود
سزای بزرگی به گوهر بود"
نخست از کاووس شاه سخن می گویم که رای یزدان را جست و بر آسمان اختر شمار و خم چرخ گردان را سپرد ولی باخواری و زاری به ساری افتاد و این از اندیشه ی کژ و نهاد بد او بود و گودرز و رستم پهلوان رنجه بر روان دادندتا او را نجات دهند .
 سپس به هاماوران پایش را به بندگران ببستند و مدت ها زندانی بود ولی کسی آهنگ تخت شاهی نکرد و جز از گرم و تیمار ایشان نخورد . وقتی ایرانیان به رستم گفتند : تو زیبنده و برازنده ی تخت هستی ،  بانگی بلند بر گوینده ی این سخن زد و گفت :"که با دخمه ی تنگ بادی تو جفت"
"که تا شاه باشد کجا پهلوان
نشیند بر تخت روشن روان ؟!
مرا تخت زر باشد و بسته شاه
مباد این گمان و مباد این کلاه"
رستم دوازده هزار نفر از ایرانیان گزین کرد ، جهانگیر و برگستوان ور سوار و به هاماوران رفت و کاووس را از بند رهانید و هم گیو و گودرز و هم توس را
مورد دیگر :
"همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
نه آرام بنشست بر تخت ناز"


نه این که سوفرای ، فرزند قارن در جهت حفظ تاج و تخت برای فرزندش ، قباد آوردگاهی مهی برپای
کرد و از پیروزی او چون نشان آمد گردنکشان از ایران برفتند
"که بر وی به شاهی کنند آفرین
شود کهتری شهریاز زمین"
به ایرانیان گفت:" این شایسته و سزاوار نیست .بزرگی و تاج از آن پادشاهان است نه پهلوانان . اگرچه قباد ، پسرشاه، کوچک است  ولی بزرگ می شود و در بیشه ی شیران گرگ نمی آوریم
"چو خواهی که شاهی کنی بی نژاد
همه دوده را داد خواهی به باد"
ولی قباد وقتی به مردی و بزرگی رسید
"سر سوفرای از در تاج دید"
با گفتار بد گوهران او را بکشت اگرچه در پادشاهی پشت او بود و از آن پس بدگوهران پاهای ، دلاور سوار کی نژاد ، قباد را ببستند
"به زرمهر دادش یکی بی گهر
که کین پدر زو بخواهد مگر
نگه کرد زرمهر کس را ندید
که با تاج بر تخت شاهی سزید"
زرمهر از او بند برداشت وکسی از بندگان تاج و تخت شاهی نجست  و آنگاه  که یکی از ترکان به نام ساوه شاه تاج و تخت ایران را جویا شد واینک که به خواست یزدان نابود شده ؛ بهرام ، پور گشسپ ، تو چرا تاج و تخت ایران را آرزو می کنی ؟ که بنده و رهی هستی
یلان سینه اسپ بجهانید ؛که تامن زبهرام پور گشپ ، سپهدار ابلق سوار
"به نو درجهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم
خردمند شاهی چو نوشین روان
به هرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
چو یاور همه بنده و کهترند"
گُردیه افزود:
در ایران سی سد سوار پهلوان و نامدار است که یک به یک شاه را بنده و کهترند و کمر بسته و تسلیم او . ای برادر، شاهنشاه گیتی از میان آنان تو را برگزید و نیاکانت را نام و جاه داد و بر دشمنان کام . اکنون تو می خواهی پاداش آن نیکویی ها را به بدی بدهی ؟ چنان دان که به خود بد می کنی
"نکن آز را بر خرد پادشا
که دانا نخواند تو را پارسا"
اگرچه من زن هستم ؛ مردان را پند می دهم و بسیار از برادرم کهترم  تو کارکرد نیاکان را بر باد مده
انجمن از سخنان گُردیه در شگفت آمد و بهرام لب به دندان گزید و می دانست که گُردیه راست می گوید و جز راه نیکی و خیرخواهی نمی جوید.
"یلان سینه گفت ای گرانمایه زن
تو بر انجمن رای شاهان مزن
که هرمز بدین چندگه بگذرد
ز تخت مهی پهلوان برخورد
چوهرمز چنین باشد اندر هنر
برادرت را شاه ایران شمر
به تاج کیی گر نبازد همی
چرا خلعت از دوک سازد همی"
سخن از هرمزد ترک نژاد کم کن که آن زمان مباد آن نژاد . اگر از کی قباد بر این نژاد ساسانیان سد هزار بر شماری که با تاج و بر تخت زربوده اند اکنون زمانشان سر آمده و از ایشان نام نبرو از خسرو پرویز نیز اندیشه مکن که ارزش یاد کردن ندارد .هرکسی که در دستگاه او ویژه تر است از برادرت کهتر و چاکر است . اگر بهرام فرمان دهد پاهایش را به بند می بندم
گُردیه به او گفت : دیو سیاه دام بر راه شما بسته است .
"مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همی باد و دم"
پدرمان به ری مرزبان بود تو این جستن تاج و تخت را افگنده ای. چون دل بهرام را به ریش آوری و تبار مرا به خروش . زحمت های نژاد مارا بر باد می دهی و این همه از گفتار کهتر بدنژادی چون توست . اکنون تو راهبر بهرام و این روزگار پرآشوب هستی .
گردیه این را بگفت و گریان به سوی خانه رفت.
"همی گفت هرکس که ای پاک زن
سخن گوی روشن دل و رای زن
توگویی که گفتارش از دفتراست
به دانش زجاماسپ نامی تر است"
بهرام چون این سخنان خواهر پسندش نبود اندوهگن شد دل تیره و اندیشه دیر یاب او را به طمع تخت شاهی می برد.
"همی تخت شاهی نمودش به خواب"
گفت این سرای سپنج را جویندگان جز به رنج دست نمی آورند .
"بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند"
بهرام به رامشگر گفت: امروز رود را به پهلوانی سرود بیارای
"نخواهیم جز چامه ی هفت خان
بر این می گساریم لختی بخوان"
آنطور که اسپندیار به رویین دژ رفت و
"چه بازی نمود اندر آن روزگار"
"بخوردند بر یاد او چند می
که آباد بادا بر و بوم ری
کز آن بوم خیزد سپهبد چو تو
فزون آفریناد ایزد چو تو"
وقتی سر میگساران خیره شد و شب تیره ؛ پراگنده شدند .
 چون شب تیره بگذشت و نیزه های آفتاب از پشت کوهستان سر بر آورد و بر دشت پاشید؛ بهرام ، آن گرد سترگ فرمود :تا دبیر بزرگ نامه ای ارتنگوار ، پر از بوی ورنگ و نگار به خاقان چین بنویسد با پوزش از کرده و کردار با دلی پراز سرد باد که هرگز دیگر تو را نیازارم و برو بوم و مرز تورا نگهدارم و اگربر تمام جهان مهتر شوم تو را همچون برادر ،کهتر باشم  تو نیز دل از کین بشوی و ایران و چین را از هم جدا ندان .
لشکر را به یک پهلوان برگزیده سپرد و پنهانی از بلخ به ری آمد و دستور داد زرادخانه را آماده کنند و به نام خسرو پرویز درم و سکه زد . بازرگانی پاک مغز و گفتار نغز  درم های با مهر خسرو را داد و گفت : به تیسفون بر و دیبای رومی بخر تا درم ها پیش شاه برسد .
فرستاده ای با شرم و هوش نیز جستجو کرد و همچون خجسته سروش با نامه ای پرباد و نم با گفتارهایی هرگونه از بیش و کم درمورد پرموده و لشکر کشی ساوه شاه و جنگ هایی که کرده بود و خلعتی که شاه فرستاده ؛برای هرمزد نوشت و گفت: از این پس هرگز مرا به خواب نبینی  آنگاه که پسرت خسرو ، آن گرانمایه ی نیکبخت بر تخت نشیند به فرمان او کوه را هامون کنم و بیابان را از دشمن همچون جیحون و این ها را همه در نامه یادکرد و به تیسفون پیش شاه فرستاد .
به بازرگان گفت: وقتی شاه مهر خسرو را  بر درم ها ببیند و خسرو را یار و پشتیبان خود نبیند از این روزگار درشت بیند .
"چو آزرم ها بر زمین بر زنم
همه بیخ ساسان زبن بر کنم
نه این تخمه را کرد یزدان زمین
گه آمد که بر خیزد این آفرین"
وقتی هرمزد نامه را دید؛ رخش چون شنبلید زرد شد و از درهم و سکه با مهر پرویز چون آگاه شد بر غمش افزون شد و به خسرو پرویز بدگمان شد و گفت من این شوخ دیده را از زمین کم کنم .
پنهانی مردی را فرا خواند و شب تیره با او نشست و فرمان داد که
 " ز خسرو بپرداز روی زمین "

 



آن مرد گفت چُنین کنم.  اکنون دستور دهید تا از گنج خانه زهری کشنده بیاورند  وقتی خسرو مست شد شبان سیاه زهر به خوراک او می آمیزم و کار او را می سازم
حاجبی از این کار آگاه شد و
"بیامد دمان پیش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت"

خسرو وقتی فهمید که پدرش ، شاه جهان ، کشتن او را می سگالد:
 "شب تیره از تیسفون درکشید
تو گفتی  که گشت از جهان نا پدید"
و از تیسفون به آذرآبادگان رفت و هر مهتری که در هرکجای کشور مرزبان بود؛ آگاهی یافت که خسرو از درگاه شاه خوارمایه رفته است و گردنکشان به هرجایی از آن گرامی نشان جستند .همچون باذان پیروز و شیرزیل دادگ وستای یزدان پرست از بندر سیراف که در عمان و خنج همچون پیلی مست بود. بیورد از کرمان و سام اسپندیار از شیراز؛ یکایک روی به خسرو آوردند و یکسر گفتند: ای پور شاه، این تاج و تخت تورا زیبنده است.  ما همه از ایران و از دشت نیزه وران و خنجرگزاران ، هراسی نداریم .
"به کردار نیکان نیایش کنیم
از آتش به یزدان نمایش کنیم"
اگر از شهر ایران سی سد سوار به جنگ تو برخیزد
"همه پیش تو تن به کشتن دهیم
سپاسی به کشتن به سر بر نهیم"
خسرو گفت: من از شاه و درباریان پر از بیم هستم اگر این پهلوانان بیایند و پیش آذرگشسپ سوگند گران بخورند  مرا یکسر ایمن گردانند
"بباشم بدین مرز با ایمنی
نترسم زپیکار آهرمنی"
پهلوانان چون گفتار خسرو را شنیدند همه سوی آتش روی نهادند و به آذرگشسپ سوگند خوردند که به خسرو وفادار باشند و خسرو چون از نامداران ایمن شد کارآگهان به هرسو فرستاد تا پدر از گریزش آگاه شود و چاره ای  نوبسازد .
هرمزد وقتی خبر فرار خسرو را شنید؛ مأمور فرستاد و گُستهم و بِندوی را آودند و به زندان انداخت که داییان خسرو بودند . شاه به آیین گشسپ گفت :از رای و خرد به دوریم و بادرد همراه  . حال که خسرو گریخت با بهرام چکار کنیم ؟ آیین گشسپ گفت :بهرام خون مرا می جوید؛ اگر پای مرا به بند کنی و پیش او بفرستی ، شاید سودمند افتد . هرمزد گفت: این کار من نیست و رایی اهریمنی است . سپاهی با سالاری تو به مقابله ی بهرام می فرستم؛ اگر همچنان فرمانبردار باشد :
"زگیتی یکی بهره او را دهم
کلاه یلانش به سر بر نهنم"
ولی اگر مهتری و تاج و تخت جوید با او به جنگ برخیز . آیین گشسپ یک همشهری داشت که در زندان هرمزد بود. آن زندانی ،  وقتی شنید که آیین گشسپ سالار سپاه است و به کارزار می رود به او پیام داد من همشهری تو هستم و در این جا زندانم اگر آزادی مرا از شهریاربخواهی در رکاب تو به کارزارمی آیم .
آیین گشسپ موضوع را به شاه گفت و خواهان آزادی او شد . شاه گفت: این مردی بدخو ، خونریز و دزد است .کجا به درد می خورد؟ ولی خوب، چون تو می خواهی آزادش می کنیم و آن بدکنش ، دزد ، بیکاره آزاد شد و همراه آیین گشسپ و سپاه تا شهر همدان رسید ؛ آنجا لشکریان فرود آمدند . آیین گشسپ گفت : کسی اختر شناس و فال گیر در این شهر سراغ ندارد ؟ .پیرزنی مایه دار را معرفی کردند که
"سخن هرچه گوید نباشد جز آن
بگوید به تَمّوز رنگ خزان"
آیین گشسپ درزمان اسپ و آدم فرستاد و آن پیرزن را آوردند.
"چن آمد بپرسیدش از کار شاه
وزان کو بیاورد لشکر به راه
بدو گفت :از آن پس تو در گوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من
به بستر بر آید زتیره تنم
وگر خسته از خنجر دشمنم؟"
با پیرزن راز خویش را گفت. در همین زمان آن همشهری از آن جا گذشت و به آیین گشسپ نگاهی کرد و رفت . پیرزن گفت:" این مرد کیست ؟ که از او بر تو باید گریست " هوش تو بر دست این مرد است . وقتی آیین گشسپ این را شنید گفت و گوی پیشین یادش آمد که اخترشناسان گفته بودند مرگ تو به دست همسایه ای دزد و بیکاره و بی مایه است .
نامه ای به شاه نوشت و در آن یاد کرد که این را نباید از زندان آزاد می کردیم که از بچه ی اژدها خطرناکتر است .چون با این نامه می آید ؛ بفرمای تا در زندان سرش را با خنجر ببرند . نامه را نوشت و مُهر خود را بر آن نهاد. آن همشهری را پیش خواند؛  ستایش بسیار کرد و چیزها داد و گفت : این نامه را پنهانی و زود برای شاه ببرو چون پاسخ دهد؛ زود برای من بازگردان . مرد جوان نامه را گرفت ولی روانش از رفتن پراندیشه بود پیش خود می گفت : یزدان مرا از زندان و بندگران رهانید ؛ اکنون با پای خود به تیسفون برگردم ؟ زمانی در راه دچار تردید و نگرانی شد از نامه بند بگشاد وقتی نامه ی پهلوان به شاه را خواند از کار جهان در شگفت ماند .
"که این مرد همسایه جانم بخواست
همی گفت که این مهتری را سزاست
به خونم کنون چون شتاب آمدش
؟
مگر یاد این بد به خواب آمدش
ببیند کنون رای خون ریختن
بیاساید از رنج آویختن"
دل پر از اندیشه و مثل باد از راه بازگشت وقتی به نزدیک آن نامور رسید؛ کسی در بارگاه نبود و آیین گشسپ تنها در خیمه نشسته بود  نه کهتر ، نه مهتر ، نه شمشیر و نه اسپ . دلش در اندیشه ی شهریار وروزگار پیش آمده بود که همسایه به خیمه داخل شد. دانست که او از راز نامه آگاه شده و دست به خونش می برد .آیین گشسپ هرچه لابه و خواهش کرد و گفت :ای مرد، من تورا از زندان نجات دادم . آن مرد گفت: اگر جانم را از شاه خواستی ،پس چرا اکنون چنین خواسته ای از شاه داشتی؟ و با شمشیر گردن آیین گشسپ را بزد و روزگار او را پایان داد . با سر و دستانی پر از خون از خیمه بیرون آمد و لشکریان از کار او آگاه شدند . آن مرد چون از کشتن آیین گشسپ فارغ شد به سرعت پیش بهرام چوبینه رفت
"بدو گفت که اینک سر دشمنت
کجا بدسگالیده بود برتنت"
بهرام پرسید این سر کیست؟
"بدین سر به گیتی که خواهد گریست"
آن مرد گفت: این سر آیین گشسپ است که شهریار او را به سالاری لشکر به جنگ تو فرستاده بود . بهرام گفت :این مرد پارسا به درگاه شاه رفته بود تا مارا آشتی دهد! تو درخواب سر او را از تن جدا کرده ای و اکنون پادافراه و مزد کارت را خواهی گرفت تا مردمان به حالت گریه کنند .
بهرام دستور داد داری در پیشگاه لشکر برپای کردند و آن نگون بخت را زنده بر آن دار آویخت تا دلش از کردار بد بیدار شود .
از آن سواران که آیین گشسپ از درگاه شاه آورده بود ؛ بسیاری پیش بهرام رفتند و گروهی سوی خسروپرویز راه یافتند و تنی چند به درگاه شاه هرمزد برگشتند .
"چنان شد که از بی شبانی رمه
پراگنده گردد به روز دمه"
چون خبر کشته شدن آیین گشسپ، آن گو نامدار، به شهریار رسید ؛ درِ باردادن را ببست و کسی او را شادمان و می بدست ندید و آرام و خواب و خورد از اودور شد . یکی می گفت: بهرام جنگ جوی به تخت بزرگی روی نهاده است دیگری می گفت :خسرو در آزردن شاه سوی ایران لشکر کشیده است . تیسفون از این گفتارها پر شده و رنگ و بوی پادشاهی هرمز کم شده بود .
"سر بندگان شد پر از درد و کین
گزیدند نفرینش از آفرین"
جهان بر دل شاه هرمزد تنگ شده و سپاهی اندک بردرگاه او بود . به بِندوی و گُستهم خبر رسید که فرِّشاهنشاهی هرمزد تیره و تاریک شده است . از بستگان بند برداشته شد و همه ی زندانیان آزاد شدند و خروش از هامون بر آمد .
بِندوی و گستهم با لشکر زره دار و ساز و برگ پیش می رفتند؛ از دیدگان شرم بشستند و سواران به درگاه رفتند .در بازار غوغا کردند و به مردمان می گفتند: که هرمزد ستم بسیار کرده است ؛ شرم از او نداشته باشید اگر می خواهید به کین بزرگان و نام آوران ایران که هرمزد آنان را کشته است ؛کمر ببندید . ماهم پیشرو شما هستیم و به پاد افره این ظلم و ستم ها و خونخواهی بیگناهان و آزادی خواهان از این پس او را شاه نمی خوانیم و او را از تخت پایین می آوریم و شاهی نو به جایش می نشانیم و اگر هم سستی کنید؛ ایران زمین را به شما می سپاریم و به گوشه ای از این جهان می رویم و آسوده زندگی می کنیم .
سپاهیان و مردم یکسره به گفتار بِندوی و گستهم که برادر زن هرمزد  و خالان خسرو پرویز بودند گوش سپردند و گفتند
"که هرگز مبادا چنین تاجور
کجا دست یازد به خون پسر"
چون همه فهمیده بودند که هرمزد فرمان کشتن خسرو پرویز را داده بود. داخل دیوان شاهی شدند و به آن تخت فرّهی حمله بردند؛ تاج از سر شاه برداشتند و از تخت نگوسار پایین کشیدند ؛ داغ بر چشمان پرفروغ شاه گذاشتند
"شد آنگاه چون شمع رخشان سیاه"
آری
"چنین است کردار چرخ بلند
دل اندر سرای سپنجی مبند
گهی گنج بینیم از و گاه رنج
پس از رنج ، رفتن زجای سپنج
اگر سد بود سال ، اگر سدهزار
گذشت آن سخن کامد اندر شمار
کسی کو خریدار نیکی شود
نگوید بدی ، تا بدی نشنود"
گُستهم و بِندوی شبانه مردی سوار و سبک سیر با دو اسپ یدک به آذرگشسپ ، پیش خسرو فرستادند
"فرستاده آمد بر شاه نو
گذشته شب تیره از ماه نو
از آشوب بغداد گفت آنچه دید
جوان شدچو برگ گل شنبلید  
چنین گفت : کان کو ز راه خرد
به تیزی ز بی دانشی بگذرد
نترسد ز کردار چرخ بلند
شود زندگانیش ناسود مند
و گفت: اگر این کار بد که گفتی مرا خوش آید خور و خواب من در آتش بود ولی چون پدر دستور کشتن من را داد در تیسفون نماندم. اکنون هم او را همچون بنده ای هستم و هرچه بگوید می شنوم .همان زمان با غم و اندوه کور کردن پدر با سپاه به مانند آتش فروزان به سوی تیسفون حرکت کرد . سپاهی از بردع و اردویل و ارمینیه با پور شاه مثل باد می تاختند .
چون خبر رسیدن خسرو به شهر رسید؛ همه ی شهر آرام یافتند و جهانجوی به کام و آرام رسید و بزرگان شهر پذیرای خسرو شدند
"نهادند بر پیشگاه تخت عاج
همان طوق زرین و پرمایه تاج"
آری کردار این چرخ تیز گرد چنین است . یکی را تاج شاهی می دهد و یکی را به دریا ماهی
"یکی را برهنه سر و پای و سُفت
نه آرام و خواب و نه جای نهفت
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر
بپوشد به دیبا و خزّ وحریر
سرانجام هردو به خاک اندرند
به تاریک دام هلاک اندرند"

 

در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پور گشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .
درنوشته ی پیش رو بر آنیم که روزگار این نامدار را با فراز و نشیب ، بدان گونه که در شاه نامه ی فردوسی بزرگ آمده است بیان کنیم  و از سویی با نشانی های بُرز و بالایش بدان روی که در شاه نامه آمده ؛ که بر اسپی دورنگ می نشست و به کارزار می رفت ؛این نوشته را" روزگار ابلق سوار"  نام گذاشته ایم تا خوانندگان مهربان و دوستداران شاه نامه و پهلوانان، کردار این پهلوان نامی را در برخورد و رویا رویی با روزگار دورنگ و انسان های همچنان ، بخوانند و در شایستگی ها و یا ناسزاواری این سترگ مرد نامدار تاریخ ، به داوری پردازند  که وی چگونه مردی در این بخش از تاریخ بوده است .



چون خسرو بر تخت پادشاهی نشست گفت: این تخت و بخت و تاج و گاه را یزدان به من داده است و مرا جز راستی پیشه نیست که بیداد کاستی می آورد . بزرگان به او آفرین گفتند .
شب که فرا رسید ؛نهانی پیش پدر رفت او را تعظیم کرد و زمانی طولانی پیش او بود . بگفت : ای شاه نابختیار و ای یادگار نوشین روان در جهان ؛ تو می دانی اگر پیش تو بودم سوزنی سر انگشت تو را نمی خراشید! اکنون غم تورا آمد و دلی پرخون از این غم مرا

"گرایدون که فرمان دهی بر درت
یکی بنده ام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرّم سر خویش در پیش شاه"
هرمزد به خسرو گفت: ای پر خرد این روزگار سختی بر من می گذرد . اکنون من از تو سه خواهش دارم
"یکی آن که شبگیر هر بامداد
کنی گوش مارا به آواز شاد
و دیگر سواری زگردن کشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
برمن فرستی که از کارزار
سخن گویدو کرده باشد شکار
دگر آن که داننده مردی کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نبشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سر آرد مرا
سیم آرزو آن که خال تو اند
پرستنده و ناهمال تو اند
نبینند از این پس جهان را به چشم
بر ایشان برانی بر این سوگ خشم"
خسرو به هرمزد گفت :نباشد آن کس که برای چشمان تو سوگوار و ناراحت نباشد ولی ببین ، بهرام چوبینه با سپاهی بی شمار و سواران و گُردان خنجر گزار برای سرنگونی ما پیش می آید اگر اکنون من بر گُستهم دست یازم؛ جای نشست هم در این جهان نمی یابم. دگر این که دبیری کهن و سواری که پرورده به رزم و شکارباشد
"ازاین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد و پژمان مباش اندکی"
و بدان که این سرنوشت تو ایزدی بوده است و آن را از گستهم ندان که دور از خرد است . دل به خواست ایزدی خرسند کن و با خردمندی،  صبر پیشه کن . این را بگفت و گریان از پیش شاه بیرون رفت .
بهرام وقتی داستان کور کردن هرمزدشاه را شنید و این که خسرو پرویز بر تخت نشسته؛ در شگفت شد و بسیار ناراحت گردید
"بفرمود تا کوس بیرون برند
درفش بزرگی به هامون برند
بنه بر نهاد و سپه بر نشست
به پیکار خسرو میان را ببست"
خسرو نیز وقتی از کار بهرام آگاه شد از این تیز بازاری او اندوهگین شد . کارآگاهان و جاسوسان فرستاد تا از سپاه و عملکرد بهرام آگاهی یابد . جاسوسان رفتند و دیدند و گزارش دادند
"که لشکر به هرکار با او یکی است
اگر نامدار است و گر کودکی است"
بهرام وقتی لشکر در حال حرکت است گاهی در میان و گاهی در راست و گاهی در چپ است
"همه مردم خویش دارد به راز
به بیگانگانش نیاید نیاز
بکردار شاهان نشیند به بار
برد یوز و در دشت جوید شکار"
بجز رسم و آیین شاهان فرمان نمی راند و همواره کتاب "کلیله و دمنه" می خواند  . خسرو به یاران گفت : کاری سخت در پیش داریم
"چو بهرام بر دشمن اسپ افکند
به دریا دل اژدها بشکند
دگر آن که آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان
سیم کش کلیله ست –گوید- وزیر  
چُن او رای زن کس ندارد به ویر"
به بِندوی و گستهم گفت : ما با غم و رنج گشتیم جفت
خسرو با گُردوی و شاپورو اندیان و دادیان ، سپهدار ارمینیه  باهم نشستند خسرو به آن مهتران گفت : ای سرفرازان و جنگاوران
"هرآن مغز کورا خرد روشن است
ز دانش یکی بر تنش جوشن است
کس آن را نبرّد مگر تیغ مرگ
شود موم از آن زخم پولاد ترگ"
گُردوی نیز برادر بهرام چوبینه بود ولی درخدمت و همراه خسرو پرویز بود و با بهرام میانه ی خوبی نداشت .
خسرو سپس افزود : من از سال و ماه از شما کمترم و با رای جوانی جهان را نسپرم. شما بگویید چاره ی کار چیست ؟
مؤبد به او گفت : انوشه بدی ، این چرخ روزگار که پدیدار شده خرد را چهار بهر کرده است؛ نیمی برای پادشاه ،بهره ای برای مردم پارسا ، بخشی هم برای پرستنده ی پادشاه که اگر به پادشاه نزدیک باشد خرد خویش را از او دریغ نمی کند
پاره ای مانده از خرد هم هست که دانا آن را برای دهقان شمارد و با مردم ناسپاس خرد نیست ؛ بویژه آن که یزدان شناس نباشد. اگر شهریار آنچه را که بیدار مرد کهن گفته است بشنود .
شاه گفت: اگر این سخنان را بازر بنویسیم از آیین و فراست  است .مؤبد از گوهر سخن می گوید . مرا در دل اندیشه ای دیگر است که وقتی دولشکر رویارو شوند و سر نیزه ها بر سینه ی یکدیگر بگذارند؛ مرا عیب نباشد که از قلبگاه برانم و برابر بهرام آن سپهدار ناپاک و خودکامه را به آشتی بخوانمش و بستایم و نوازش کنم ؟ اگر پذیرفت و به درگاه آمد بهتر باشد ولی اگر جنگ جست آنگاه من نیز فرمان جنگ و رویارویی بدهم .
بزرگان به او آفرین گفتند و او را شهریار روی زمین نامیدند و برایش آرزوی پیروزی و فرّهی کردند .خسرو سپاه از تیسفون بیرون برد و به هامون لشکرگاه زد . سپاه بهرام نیز تا لب نهروان پیش آمده بود . طلایه خبرداد که سپاه خسرو به دو تیر پرتاب رسیده است .
بهرام سوار بر ابلق مُشک دُم شد و تیغی هندی به دست گرفت . دست چپش ایزد گشسپ ، یلان سینه و همدان گشسپ نیز پر ستیز و کین در پشت سر او
"زیک روی خسرو ، دگر پهلوان
میان اندرون نهروان روان
نظاره بر آن از دو رویه سپاه
که تا پهلوان چون شود پیش شاه"
بهرام و خسرو به همدیگر رسیدند؛ یکی گشاده روی و دیگری دژم و خشمگین . خسرو بر خِنگ عاج نشسته بود و تاج زر و یاقوت بر سرش  و گُُردوی راه نمای او بود. بِندوی و گُستهم بر دست شاه و خُراد بُرزین نیز درکنارش .
"همه غرق در آهن و سیم و زر"
از سویی دیگر:
"چوبهرام روی شهنشاه دید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید"
به همراهان گفت : این روسپی زاده ی بدنشان از پستی و کندی اکنون به مردی رسیده است
"پدید آمدش خط برگرد عاج
فریدون یل گشت با گرز و تاج
بیاموخت آیین شاهنشهان
بزودی سر آمد بر او بر جهان
سپه را بر آیین نوشین روان
همی راند این سند تیره روان"
سپاهش را نگاه کنید ؟! یک نامور در آن نیست . این سخنان را بگفت و ابلق را از جای بر انگیخت انگار که اسپ همای پرّان شد و آوردگاهی تنگ بگرفت به طوری که هردولشکر شگفت زده شدند .
از آن سوی خسرو رو به همراهان کرد و گفت :ای سرکشان چه کسی از بهرام چوبین نشانی دارد ؟
گُردوی به او گفت: ای شهریار ، آن گرد ابلق سوار ، همان که قبای سپید پوشیده و حمایل سیاه بسته .
جهاندار چون بهرام را دید از آغاز و انجام کار خبر دار شد . گفت: همان دراز دودگون که اسپی ابلق سوار است ؟ گردوی به او گفت : آری همان است که هرگز به نیکی گمان نبرده است .
خسرو به بِندوی و گستهم گفت: این داستان را از نهفت بگشایم
"که گر خرنیاید به نزدیک بار
تو بارگران را به نزد خر آر"
چون نرّه دیو و جادوگر  بهرام چوبین  را بفریفته است او کجا راه گیهان خدیو را ببیند . هر دلی که دردمند باشد پند بزرگان را نمی شنود و چوبینه در دلش داد نیست و جز جنگ چیزی را نمی جوید. من در سخن پیشدستی می کنم اگر پذیرفت که نزد ما بهتر است و گستهم گفت :ای پادشاه تو داناتر هستی ؛ هرچه خواهی کن
"تو بر دادی و بنده بیدادگر
تو پر مغز او را پر از باد سرد "
خسرو خُرامان به پیش سپاه آمد و
"به بهرام گفت :ای سرافراز مرد
چگونه است کارت به دشت نبرد
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای
ستون سپاهی به هنگام رزم
چو شمع دُرخشنده هنگام بزم
جهانجوی گُردی و یزدان پرست
مرا داد دارنده باز از تو دست
سگالیده ام روزگار تو را
به خوبی بسیجیده کار تو را"
تو و سپاهیانت را مهمان کنم و از دیدار تو شادمان باشم . سپهدار ارتش ایران شوی و آفریننده را بر تو یاد کنم .
"سخنهاش بشنید بهرام گُرد
عنان ابلق مُشک دُم را سپرد"
و از پشت اسپ شاه را نماز برد و زمانی دراز در پیش شاه در حالت تعظیم و ستایش ایستاده بود. سپس گُرد ابلق سوار پاسخ داد من شادان و خرّم هستم ولی تورا روزگار بزرگی مباد و تو به داد و انصاف به شاهی نرسیده ای .
"الان شاه چون شهریاری کند
وُرا مرد بد بخت یاری کند
تو را روزگاری سگالیده ام
به نوی کمندیت مالیده ام "
به زودی داری بلند برپای خواهم کرد و دستانت را به خم کمند می بندم و تو را بدان سرافراز دار می آویزم و تلخی روزگار را از من می بینی .
"چو خسرو زبهرام پاسخ شنید
رُخش گشت همچون گل شنبلید
بدانست کو دل ز تخت و کلاه
همی نگسلاند به آیین و راه"
خسرو پاسخ داد ای مرد ناسپاس ، انسان یزدان شناس چنین سخن نمی گوید . چون مهمان از راه دور به خانه ی تو بیاید تو به هنگام مهمانی به او دشنام می دهی ؟ این  نه نشان و آیین شاهان و نه سواران و گردنکشان است
"نه تازی چنین کرد و نی پارسی
اگر بشمری سال سدبارسی"

انسان خردمند از این گونه برخورد ننگ دارد . می ترسم از روزی که تو را ببینم که از کار خودت پشیمان و سرگشته باشی . تو را چاره برد ست پادشاهی زنده و جاویدان است . تو گناهکار و ناسپاس یزدانی و تنت در نکوهش و دلت در هراس است .
مرا الان شاه خوانی و از اصل و نژاد یکسو گذاشتی ، آیا من شایسته ی شاهی نیستم ؟ و کلاه مهی بر سر من زیبا نیست؟ درحالی که کِسری نیا و هرمزد پدرم هست ؟ سزاوارتر از من بر تاج و تخت شاهی چه کسی است؟
بهرام به خسرو گفت : ای بد نشان ، که گفتار و کردارت چون بی هشان است . از مهمان سخن می گویی . سرشتت بد است و داستانت کهن
"تو را با سخن های شاهان چکار؟
نه فرزانه مردی ، نه جنگی سوار
الان شاه بودی ، کنون کهتری
هم از بنده ی بندگان کمتری"
تو در این جهان گناهکارو بی بر هستی ، نه شاهی و نه زیبا سری از مهان و بزرگان . دیگر این که گفتم بد اختری و شاهی تو را زیبنده نیست؛ از این روی گفتم ، ای ناسزاوار شاه که هرگز در پیشگاه نبوده ای و ایرانیان تو را دشمن می دانند . می کوشند و بیخت را از پی می کنند . رگ و پوست را بر تنت بدرند و گوشت و استخوانت را به سگ سپارند .
"بدو گفت خسرو که ای بد کنش
چرا گشته ای تند و برتر منش"
گفتار زشت برای مرد عیب است و تو ذات و سرشتت بد است و خرد روشن از مغز تو به دور است . خوشا ناموری که خرد پرور است . آن دیو است که هروقت فرصت به دست آورد زبانش به گفتار زشت دراز گردد . من نمی خواهم که پهلوانی چون تو با تندی و تیزی روزگارش تباه گردد . سزاوار است اگر خشم و نفرت را از دل بیرون کنی و جوش و خروش و افسون نکنی . از یزدان دادگر یاد کن و خرد را بدین یاد بنیاد کن . کوهی در پیش داری اگر نیک بنگری از بیستون برتر است
"گر از تو یکی شهریار آمدی
مغیلان بی بر به بار آمدی"
تو دل به اندیشه ی شهریاری داری؛ ببینیم خواست یزدان چه باشد . نمی دانم چه کسی تو را این بد تنی و اندیشه ی اهریمنی آموخته؛ هرکسی تو را به این اندیشه انداخته مرگ تو را خواهان است . خسرو این سخنان را بگفت و از خنگ عاج فرود آمد و از سرش تاج گوهر را برداشت و به سوی خورشید سر بر افراشت و بنالید در حالی که دلش از یزدان پر امید بود .
"چنین گفت ای روشن دادگر
درخت امید از تو آید به بر
تو دانی که بر پیش ، این بنده کیست
کزین ننگ بر تاج باید گریست
گر این پادشایی ز تخم کیان
بخواهد شدن ، تا نبدم میان
پرستنده باشم به آتشکده
نخواهم خورش جز زشیر دده
ندارم به گنج اندرون زر و سیم
به گاه پرستش بپوشم گلیم
گر ایدون که این پادشاهی مراست
پرستنده ای یابیم داد و راست
تو پیروز گردان سپاه مرا
به بنده مده تاج و گاه مرا
 اگر کام دل یابم این تاج و اسپ
بیارم دوان پیش آذر گشسپ
یاره و طوق و گوشواره ، جامه ی زرنگار ، ده بدره دینار زر بر آن گنبد لاژورد بیفشانم . به پرستندگان سه هزار دیناربدهم  و به آتشکده نیز سه هزار دینار فرستم . اگر در این کارزار پیروز شوم؛  از بهرامیان نیز هرکسی اسیر شد او را
 "پرستنده ی فرخ آتش کنم
دل مؤبد و هیربد خَش کنم
بگفت این و از خاک برپای خاست
ستمدیده گوینده ای بود راست "
 و بهرام از تبار خود می گوید و از ناسپاسی ساسان که شبان بود و شبان زاده و این که بزرگی از اشکانیان بود این که من از تخمه ی نامدار آرشم و نبیره ی جهاندار گرگین و این که مغفرش بوی تاج می دهد و خنجرش تخت عاج می جوید و خسرو نیز هشدار می دهد کسی که بر شاه گیتی بد گمان شود باید خونش ریخته شود.
 یکی از خاقانیان که همراه لشکریان بهرام بود به هنگام گفت و گو کمندی انداخت و سر و تاج شاه  را به کمند کشید و گستهم یکی تیغ زد و کمند را پاره کرد و بِندوی تیری به کمان راند و آن ناپاک را بر خاک انداخت
 بهرام رو به آن تُرک کرد و گفت سزاوار افتادن به خاک نژند بودی وگرنه
 "که گفتت که با شاه جنگ آزمای
 ندیدی مرا پیش او بر ، به پای "
بهرام به لشکریان خسرو حمله ور می شود. خسرو به گستهم و گردوی فرمان می دهد زیور آلات و وتاج و تخت شاهی را با خود بیاورند و به تیسپون و پیش پدر فرار می کند و به پدر اظهار می دارد که همه ی لشکریان بهرام چوبینه را به شاهی بر گزیده اند و من یاری گری جز تازیان در این کار نمی بینم . پدرش با وجود آزردگی  خاطر و گرفتاربودن در بند او  زبان به نصیحت می گشاید و می گوید:
 تازیان یاری گرانی خوب و مطمئن نیستند و کاری که سودشان را در پی نداشته باشد انجام نمی دهند چون از ایران می روی به روم پناه بر و سخنان مرا به قیصر روم برسان و او با گنج وسپاه تورا یاری خواهد کرد زیرا آنان فریدون نژاد و خویش توهستند .
خسرو سفارش های لازم را به دایی یانش گستهم و بِندوی و گُردوی برادر بهرام چوبینه که در فرمان او بود بکرد  و وقتی درفش اژدها پیکر بهرام از روی پل نهروان نمایان شد بر اسبی نشست و به کردار دود اسب را هی کرد و بر سر گستهم و بندوی نهیبی زد که چرا آهسته می رانید . گستهم و بندوی گفتند: که اکنون اگر ما میدان را جملگی ترک کنیم بهرام خود را به پدرت هرمزد می رساند و تاج شاهی را بر سر او می گذارد و بر تخت می نشاند و در این صورت تو یک یاغی و فراری از پادشاهی محسوب می شوی و خود کنار تخت هرمزد چون دستوی می ایستد و نامه ای به قیصر روم می نویسند که این بنده ی نابکار و گریزان از مرز وبوم مارا گرفته و دست بسته به دربار تیسپون بفرستید . خسرو بی توجه به گفتار آنان و با دل سپردن به پیش آمد روزگار اسب می تاخت و لی آن دوناپاک کینه ای در دل و خیالی در سر داشتند که پس از رفتن خسرو به کاخ هرمزد برگشتند وقتی به کاخ رسیدند زه کمان را باز کردند  و بر گردن هرمزد انداختند و با کشیدن زه او را خفه کردند



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • به بچه‌هایتان نودل ندهید!
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/01
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • اسرائیل را چه باید؟
  • .: لیلادانا حدود 3 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 4 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 4 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 5 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 5 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 5 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 5 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 8 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 9 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 10 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...