کد خبر: 146236 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 25 ارديبهشت 1400 - 10:31
اختصاصی اتحادخبر/ به مناسبت بیست و پنجم اردیبهشت،روز بزرگداشت فردوسی؛
روزگار ابلق سوار

اتحادخبر-حسین جعفری:در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پورگشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .درنوشته ی پیش رو بر آنیم که...

حسین جعفری:



در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پورگشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .
درنوشته ی پیش رو بر آنیم که روزگار این نامدار را با فراز و نشیب بدان گونه که در شاه نامه ی فردوسی بزرگ آمده است بیان کنیم  و از سویی با نشانی های بُرز و بالایش بدان روی که در شاه نامه آمده ؛ که بر اسپی دورنگ می نشست و به کارزار می رفت ؛این نوشته را" روزگار ابلق سوار"  نام گذاشته ایم تا خوانندگان مهربان و دوستداران شاه نامه وپهلوان های آن ، کردار این پهلوان نامی را در برخورد و رویا رویی با روزگار دورنگ و انسان های همچنان  ، بخوانند و در شایستگی ها و یا ناسزاواری این سترگ مرد نامدار تاریخ ، به داوری پردازند  که وی چگونه مردی در این بخش از تاریخ بوده است .

کِسری ، انوشه روان که چهل و هشت سال بر ایران زمین فرمان روایی کرد و در عدالت و آزادگی نامبردار شد از دانایی و فرزانگیِ دستوری زیرک و کاردان، به نام  بزرگمهر حکیم بود .
 سرانجام نوشین روان شبی به خواب دید که یکی آفتاب در شب تاریک بر آمد و چهل پایه نردبان از پیش او تا اوج آسمان ها می رفت و شخصی از حجاز بر این نردبان شد و قاف تا قاف را پر از نور کرد . نوشین روان کمتر از یک سال از پس این خواب ، به خواب ابدی رفت و هرمزد نوشین روان دوازده سال بر تخت نشست و تاج کیانی را بر سر گذاشت.
حکیم توس در بر تخت نشستن هرمزد انوشیروان که پادشاهی او دوازده سال بود ؛ چنین آغاز سخن می کند . پیری پسندیده ، سخندان و جهاندیده به نام "ماخ سالار "  در شهر هرات بود . آن پیر با فرّ و بُرز در پاسخ به این پرسش من که از هرمزد و بر تخت نشستن او چه یاد داری ؟  گفت : هرمزد آنگاه که به جای انوشه روان ، کِسری ، بر تخت نشست ؛ پروردگار دانا و توانا را آفرین کرد وگفت: ما تخت شاهی را نامی کنیم و آیین و فّر پدر را نگاه داریم و همانند او داد را برپای داریم و بخشش و بخشایش کنیم چرا که :
"سرِ مایه ی شاه بخشایش است
زمانه زبخشش بر آسایش است"
درویش و بی نوا را گرامی بداریم و ستمکاران را مجال بستانیم تا دادگری پدر همچنان پابرجای باشد
از این سخنان وی مردمان توانمند ، گنجداران و ستمکاران در رنج و بیم شدند . چون بزرگی او راست گردید و برآن پادشاه شد که می خواست؛ بر آشفت و خوی بد پیشه کرد و از راه و آیین پدر یک سو شد و ارجمندان دستگاه پدررا یکایک تباه کرد . از جمله ، سه تن از دبیران نوشین روان  به نام های ایزد گشسپ ، بُرزمهر و ماه آذر را که دستوران  پیشگاه انوشه روان بودند ؛ از آنان گرد برآورد .
 ایزد گشسپ را به زندان انداخت او نامه ای به مؤبد بزرگ نوشت . مؤبد مؤبدان پس از دریافت نامه ی ایزد گشسپ به همراه پاسخ نامه و دعوت به شکیبایی ، برای او خوراکی فرستاد و برنشست و به دیدار وی به زندان رفت . نگهبان زندان وقتی مؤبد مؤبدان را دید از عاقبت کار بسیار ترسید.  مؤبد  و ایزد گشسپ با هم بسیار سخن گفتند و ایزد گشسپ همه چیز را برای مؤبد مؤبدان بگفت و برای هرمزد پیام فرستاد که اسراری می داند که باید به شاه بگوید . مؤبد پیام ایزد گشسپ را گزارد و شاه که دلش با رای بد جفت شده بود؛ اورا در زندان بکشت .      
هرمزد سخنان مؤبد را شنید ولی بر دلش کارگر نیامد و رای بر کشتن مؤبد مؤبدان نیز قرار گرفت  و سرانجام به خوالیگرش دستور داد زهر در خوراک مؤبد مؤبدان بریزد و او را نیز بکشد .
یک روز دستور داد مؤبد مؤبدان به حضور شاه بیاید وقتی مؤبد بار یافت هرمزد گفت: امروز آشپزی جدید به دربار آمده است و خوراک لذیذ می پزد . مؤبد فهمید که امروز آخرین روز زندگی اوست . چون خوان نهادند و خوراک های گوناگون آوردند ؛ هرمزد با نشاط می خورد و مؤبد نیز موافقت می کرد تا این که کاسه ای خورش آوردند از پس .
 مؤبد فهمید که زمان او در این کاسه است . هرمزد تکه ای استخوان با گوشت از کاسه برگرفت و به مؤبد گفت : ای پاک مغز، دهان بگشای تا با دست خودم این لقمه ی لذیذ را در دهانت بگذارم که موجب پرورش تواست . پس از تقاضای هرمزد و تلاش مؤبد در نخوردن و سیر بودن ؛ سرانجام با اصرار شاه و اجبار ، مؤبد دهان گشود و لقمه ی شاه را به کام گرفت و از خوان برخاست به منزل رفت و جامه ی خواب گسترد و از زهر خوردن با کسی چیزی نگفت و پادزهر هم کارگر نیفتاد .
 هرمزد یک نفر خبرچین براثر او فرستاد تا کارزهر را گزارش کند. سرانجام مؤبد با چشمان اشک آلود به فرستاده ی هرمزد گفت: برو و به شاه بگو که بخت تو رو به بازگشت است و پاداش این کارهای خود را خواهی دید .
هرمزد سپس به سراغ بهرام آذرمهان رفت و او را پیش خواند و با وی قرار گذاشت هرچه در مورد سیماه بُرزین بپرسد مطابق میل او ،هرمزد ، سخن بگوید و اگر چنین کند هرچه خواهد به او می دهد . روز بعد وقتی گردان و پهلوانان به دیدار هرمزد رفتند؛ هرمزد از بهرام آذرمهان پرسید: این سیماه بُرزین به این بارگاه سزاوار چیست ؟ بهرام گفت: از سیماه بُرزین هیچ یاد مکن که ویرانی ایران از اوست . سیماه بُرزین رو به بهرام آذرمهان کرد و گفت :ای دوست دیرین و یار موافق، گناه من چیست ؟ چرا چنین می گویی ؟ بهرام آذرمهان گفت : ای سیماه بُرزین، تو تخمی درجهان پراکندی که نخستین میوه اش را خود می خوری و این آتشی که برافروختی دودش به چشمان خودت می رود .
یادت می آید وقتی کِسری ، انوشه روان ، من و تو و ایزدگشسپ و مؤبد مؤبدان را فراخواند و :
"بپرسید که این تخت شاهنشهی
که را زیبد و کیست با فرّهی
به کهتر دهم گر به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر؟
همه یکسر ازجای برخاستیم
زوان پاسخش را بیاراستیم
که این تُرک زاده سزاوار نیست
کس او را به شاهی خریدار نیست"
خاطرنشان کنم منظور از تُرک زاده ، همین هرمزد انوشیروان است که مادر او دختر خاقان چین بوده است
ولی تو گفتی که هرمزد سزاوارتر برای جانشینی و پادشاهی بعد از کِسری ، انوشه روان  است . اکنون این سزای تو و پاداش آن کار تو است.
"گوایی من از بهر این دادمت
چنین لب به دشنام بگشادمت"
هرمزد از این سخنان بر آشفت و آن بزرگان را زندانی کرد. شب سوم سیماه بُرزین را در زندان بکشت بهرام آذرمهان وقتی شنید که آن پاکدل مرد کشته شد بسیار غمگین شده و :
"پیامی فرستاد نزدیک شاه
 که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
تو دانی که من چند کوشیده ام
که تا رازهای تو پوشیده ام"
و پیش نوشین روان نیکخواه تو بوده ام . می خواهم رازی را برای تو فاش کنم که در آن برای تو سودها است . هرمز شاه یک راز دار فرستاد و شب تیره بهرام آذرمهان را به حضورش بردند. هرمزد رو به بهرام کرد و گفت :بگو آن راز و پند تو چیست ؟  بهرام گفت: در گنج نوشین روان یک صُندوق سیاه کهنه و ساده است و در آن صُندوق حُقه ای و در آن حُقه، رُقعه ای که به پارسی :
"نبشته بر آن پرنیان سپید
بدان باشد ایرانیان را امید
به خطّ پدرت آن جهاندار شاه
تورا اندرآن کرد باید نگاه"
وقتی هرمزد این را شنید کسی  را پیش گنجورفرستاد که در گنج های کهن بازجویی کند و یک صُندوق سیاه و ساده را که مُهری بر آن نهاده است ونام نوشین روان بر آن مهر است ؛همین امشب پیش شاه ببرد . گنجور با شتاب صُندوق را جستجو کرد و پیش هرمزد شاه آورد . هرمزد تا مهر و نام نوشین روان را دید؛ صُندوق را باز کرد و پرنیان را بیرون آورد . نگاه کرد خطّ انوشیروان را که بر رُقعه ی پرنیان نوشته بود؛ چنین خواند که هرمزد، پور انوشیروان، دوازده سال پادشاه بی همال باشد پس از آن جهان پر آشوب می شود واز هرسویی دشمنی برمی خیزد یکی بدنژاد و آهرمن او را از تخت پایین می کشد ؛دو چشمش را کور می کند و سپس هوش از تنش بیرون کند .
هرمزد وقتی آن رقعه را به خطّ پدر دید هراسان شد و پرنیان را پاره کرد. چشمانش پر از خون شد و با روی زرد به بهرام آذرمهان گفت :ای جفا پیشه در این رقعه چه می جویی ؟ آیا می خواهی سر از تن من جدا شود ؟
"بدو گفت بهرام ای تُرک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد"
تو چینی نژاد هستی نه از نژاد کی قبادی  و کِسری تو را تاج داد .
هرمزد بهرام را به زندان فرستاد و دیگر شب او را بکشت .
"نماند آن زمان بر درش بخردی
همان راه نمای و گر مؤبدی
زخوی بد آید همی بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری"

در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پور گشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .
درنوشته ی پیش رو بر آنیم که روزگار این نامدار را با فراز و نشیب بدان گونه که در شاه نامه ی فردوسی بزرگ آمده است بیان کنیم  و از سویی با نشانی های بُرز و بالایش بدان روی که در شاه نامه آمده ؛ که بر اسپی دورنگ می نشست و به کارزار می رفت ؛این نوشته را" روزگار ابلق سوار"  نام گذاشته ایم تا خوانندگان مهربان و دوستداران شاه نامه  کردار این پهلوان نامی را در برخورد و رویا رویی با روزگار دورنگ و انسان های همچنان  بخوانندو در شایستگی ها و یا ناسزاواری این سترگ مرد نامدار تاریخ ، به داوری پردازند  که وی چگونه مردی در این بخش از تاریخ بوده است .
بخش دُیم :


هرمزد ماه های تابستان به شهر استخر می آمد و از هوای خوش آن خطّه بهره مند می شد. فرمان داده بود اگر اسپی کشتزاری را لگد کوب کند و خویده را بخورد و زحمت و رنج کشتاروزی  را آشفته سازد و یا اگر کسی میوه ی درختی را سرازخود بچیند و زحمت باغبان را تباه سازد دُم و گوش اسپ را باید برید و دزد را باید به دارآویخت .
روزی اسپ خسرو پرویز به کشتزاری درآمد و صاحب کشت به دادخواهی  پیش موکّل رفت . موکّل پرسید اسپ چه کسی در کشتزار تو رفته است ؟ صاحب کشت گفت: اسپ خسروپرویز ، پسر شاه . موکّل ترسید و این دادگری را پیش هرمزد برد . هرمزدشاه گفت : دُم و گوش اسپ را ببرید و زیان و ضرر خداوند کشت را محاسبه کنید و از خسرو بازستانید .
خسرو که این خبر راشنید؛ پوزشگرانه پیش پدر رفت تا دُم و گوش اسپ زیبایش را نبرند . ولی موکّل به دستور هرمزد و از ترس او بی اعتنا به درخواست خسرو دُم و گوش اسپ را برید .
از شاهنشاهی و اقتدار هرمزد ده سال گذشت و از هرسویی بد و بدخواه پیدا شد . ساوه شاه از راه هرات با لشکری بی شمار به سوی ایران آمد و از سویی قیصر روم با سه هزار سپاهی به سوی مرز ایران در حرکت بود ؛ سپاهی دیگر از راه خزر و از دشت سواران نیزه گزار نیز سپاهی فزون از شمار که سالاران آن عباس و عمرو بود.
هرمزد سران لشکر و بزرگان را فراخواند و خبر داد از هرسویی کشور ایران مورد تعرّض واقع شده و کسی چنین چیزی به یاد ندارد ! چاره چیست ؟


یکی از بزرگان که مؤبد و وزیرش بود گفت : ای شاه با رای و هوش ، تو شاهی خردمند هستی و ما بنده و کهتر.  سپاه خزر چندان درنگی در جنگ ندارد . و با رومیان داستان ها زنیم و تازیان را از بیخ و بن برکنیم . ساوه شاه از نزدیکان و فامیل مادری تواست ولی کارما از ناحیه ی او تاریکتر . ترکان که از جیحون گذشته اند درکار آنان نباید درنگ کرد . عارض لشکر را بخوان و سیاهه ی لشکر را آماده سازید . ساز و برگ آماده کنید  . سیاهه کردند و عده و عُدّه معین شد ؛سه هزار سپاهی گرد آمد با ساز و برگ .
نامه ای به قیصر نوشتند و گفتند: ما از روم باژ و ساو نمی خواهیم و شهرهای رومی را که انوشیروان گرفته پس می دهیم . قیصر پذیرفت و از جنگ صرف نظر کرد .سپاهی به فرماندهی خُراد بُرزین به سوی خزر فرستادند و دغدغه ی اصلی ساوه شاه بود هرمزد پیشکاری بیدار و خردمند به نام "نستوه" داشت که روزی به شاه گفت : ای شاه جهان انوشه بوی ، پدر پیری دارم به نام مهران شتاد که از روزگار بسیار چیزها به یاد دارد و یک روز او از ساوه شاه و پیلان و سواران جنگی چین به من گفت. از او پرسیدم که از روزگاران چه یاد داری در پاسخ گفت : اگر شاه جهان از من پرسش کند؛ پنهانی به او خواهم گفت . شاهنشاه دستور داد فوری مهران شتاد را پیش او ببرند . مهدی روان کردند و آن پیر را به حضور هرمزد آوردند . هرمزد از آن پیر پرسید که از این تُرک جنگی ، ساوه شاه چه یاد داری ؟ مهران شتاد گفت : ای شاه جهان ، آنگاه که مادرت را خاقان از چین فرستاد من با سدو بیست مرد جنگی به چین رفته بودیم . پدرت از خاقان چین دختر خواسته بود و مرا فرستاد که پرستار زاده ای به جای دختر خاقان نفرستند . خاقان را پنج دختر بود یک به یک زیباتر و با رنگ و بو و آراسته ، به ما نشان دادند. پیش خاقان رفتم و به شاهی براو آفرین خواندم . من را به شبستان فرستادند و رخساردختران را بیاراستند
"مگر مادرت برسر افسر نداشت
همان یاره و طوق و گوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ و افسون نبود
که خاتون چینی زبغپور بود
به گوهر ز کردار بد دور بود"
مادرش ، خاتون چین ، از نگاه کردن من به دخترش اندوهگین شد و می ترسید که دخترش از او جدا شود و به جای دوری فرستاده شود . به من گفت : خاتون دیگری گزین کن که هرکدام خوب و زیبا و با آفرین است . ولی من فهمیدم که فقط آن دختر بی تاج و زیور ، یعنی ؛ مادرتو ، خاتون زاده است و بقیه ی دختران با افسر و رنگ و زینت پرستار زاده هستند . من مادر تو را گزین کردم . خاتون گندآوران و اخترشناسان را فراخواند و طالع و بخت دخترش را رصد کردند . ستاره شناسان خاتون را اطمینان دادند که جز نیکویی در سرنوشت و آینده ی او نیست و از این دختر و شاه ایران کودکی چون شیرژیان ، سیه چشم و پرخشم و نابردبار در وجود آید که شاهی سترگ شود و در روزگار او یک ترک سپاهی بیاورد تا ایران را بگیرد و از کار آن ترک شاه ایران دردمند شود و از بخت پیروز بترسد .
در آن روزگار؛ که اکنون است؛ کهتری در دور است که سواری سرافراز و مهتر است
"به بالادراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چو مشک
سخن آور و جلد و بینی بزرگ
سیه چَرده و تندگوی و سُتُرگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانش باشد نسب"
این مرد با اندک سپاهی به درگاه شاه آید . اوست که این تُرک را بشکند و لشکریانش را پراکنده سازد.
 از سوی خاقان و خاتون وقتی این سخنان ستاره شمار را شنیدند ؛ شادمان شدند و دختری را که من گزین کرده بودم به نوشیروان داد که افسر دیگر دخترانش بود . خاقان با گنج و گوهر بسیار دخترش را در مهد نشانید و تا لب جیحون آورد و جهانبین خود را در کشتی نهاد و از آنجا با دلی پر از غم برگشت . مهران شتاد رو به هرمز کرد و گفت : آنچه می دانستم گفتم .
"بگفت این و جانش برآمد زتن
براو زار و گریان شدند انجمن"
هرمزد و دیگران بر او زار و گریان شدند و سپس شاه گفت: مهران شتاد آنچه را در یاد داشت به ما گفت . اکنون باید سراسر این مرز و بوم را بپوییم و بهرام چوبینه را بیابیم .
مهتری نامبردار به نام "زادفرّخ" پیش شاه آمد و گفت : او بهرامِ بهرام ، پورگشسپ ، سواری سرافراز است .همان کسی که مرزبانی بردع و اردویل را به او سپرده اید .  شاه هیونی تکاور بر افکند و به بهرام پیغام داد تا سر نخارد و به سوی بارگاه بیاید . فرستاده به بردع رسید و بهرام با شنیدن پیغام به دربار شتافت . چون بهرام به حضور شاه بار یافت ؛ همه ی نشانی هایی که مهران شتاد گفته بود در او دیده می شد. شاه او را بنواخت و جایگاهی شایسته داد و او نامور گردید .روز دیگر که خورشید جهان افروز بر شب سیاه برتری یافت و بزرگان به حضور شاه بار یافتند ؛ شاه رو به بهرام کرد
"سخن های ایران بر او کرد یاد
همان تیز گفتار مهران شتاد
بپرسید از آن پس که با ساوه شاه
کنم آشتی گر فرستم سپاه
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
که با ساوه شاه آشتی نیست روی
گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بود آشتی خواستن"
که آشتی خواستن از بدخواه او را دلیرتر می سازد. هرمز به بهرام گفت: پس رای چیست ؟ بهرام
"چنین داد پاسخ که گر بدسگال
بپیچد سر از داد ، بهتر به فال
چه گفت آن گرانمایه ی نیک رای
 که بیداد را نیست با داد پای
تو با دشمن بد کنش رزم جوی
که با آتش آب اندر آری به جوی"
هرچه نیرو داریم به بازو می افکنیم و در برابر دشمن به خواست یزدان ، از مرز و بوم دفاع می کنیم هرمزد وقتی سخنان بهرام را شنید او را فرمانده ی لشکر کرد و بهرام کمر بست و آماده در برابر شاه ایستاد و عارض لشکر را پیش خواند و آمار سپاهیان و شمار ابزار و آلات جنگی را جویا شد . سپس گنداوران و پهلوانان را گزین کرد و دستور داد تا نام دوازده هزار از  رزم جویان چهل ساله را بنویسند  یلان سینه سرنامداران جنگی ، ایزد گشسپ ، و بنداگشسپ را  بر بخش هایی از سپاه ، سالاری داد و گفت : ای پهلوانان کمر ببندید و کم آزار و کم زیان باشید .
 شاه در گنج ها را گشود و لشکریان را سلاح و خواسته داد . هرمزد شاه به بهرام گفت : ای پهلوان آیا می دانی ساوه شاه چه تعداد جنگجو دارد ؟ تو از لشکریان :
"گزیدی ده و دو هزار
زره دار و برگستوان و سوار"
با این تعداد لشکریان نمی دانم روز نبرد چه پیش می آید . بهرام گفت : من به جای جوانان شمشیر زن دوازده هزار از دلاوران چهل ساله را انتخاب کرده ام آیا از پیشینیان نشنیده ای
"که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود
بر این داستان نیز دارم گوا
اگر بشنود شاه فرمانروا"
آنگاه که کاووس کی را در سرزمین هاماوران گرفتار ساختند رستم ده و دو هزار از مردان کارآزموده را گزین کرد و برای نجات او رفت . گودرز گشوادگان برای کین خواهی سیاوش ده و دو هزار نیرو با خود برد و اسپندیار برای مقابله با ارجاسپ تورانی ده و دوهزار جنگجو همراه خود برد . دیگر این که چهل سالگان را باخود می برم :
"چهل ساله با آزمایش بود
به مردانگی در فزایش بود
به یاد آیدش مهر نان و نمک
بر او گشته باشد فراوان فلک
زگفتار بدگوی و از نام ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
زبهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را
جوان چیز بیند پذیرد فریب
به گاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و کودک و کشت ورز
نه چیزی بداند زناارز و ارز
چو بی آزمایش نیابد خرد
سر مایه ی کارها ننگرد
گر ایدون که پیروز گردد به جنگ
شود شاد و خندان و سازد درنگ
وگر هیچ نیرو رسد بر تنش
نبیند جز از پشت او دشمنش"
شاه چون این سخنان را شنید ؛همچون گل بهار تازه گردید . سپهدار جوشن کارزار پوشید ، کمر و خفتان خواست و درع و کلاه و برگستوان بر ابلق کشید . شاه وقتی او را دید آفرین گفت . بهرام زمین را بوسید  شهریار فرمان داد درفش اژدها پیکر را
"که در پیش رستم بدی روز جنگ
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
چو ببسود ، خندان به بهرام داد
فراوان بر او آفرین کرد یاد
به بهرام گفت : آن که جدّان من
همی خواندندش سر انجمن
کجا نام او رستم پهلوان
جهانگیر و پیروز و روشن روان
درفش وی است این که داری به دست
که پیروز بادی و خسرو پرست
گمانم که تو رستم دیگری
به مردی و گُردی و فرمانبری:
بهرام بر او آفرین گفت و درحالی که درفش تهمتن را در دست داشت از میدان بیرون آمد و لشکریان پراکنده شدند.


در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پور گشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .
درنوشته ی پیش رو بر آنیم که روزگار این نامدار را با فراز و نشیب ، بدان گونه که در شاه نامه ی فردوسی بزرگ آمده است بیان کنیم  و از سویی با نشانی های بُرز و بالایش بدان روی که در شاه نامه آمده ؛ که بر اسپی دورنگ می نشست و به کارزار می رفت ؛این نوشته را" روزگار ابلق سوار"  نام گذاشته ایم تا خوانندگان مهربان و دوستداران شاه نامه  کردار این پهلوان نامی را در برخورد و رویا رویی با روزگار دورنگ و انسان های همچنان ، بخوانند و در شایستگی ها و یا ناسزاواری این سترگ مرد نامدار تاریخ ، به داوری پردازند  که وی چگونه مردی در این بخش از تاریخ بوده است .

بخش سُیم :
بامداد روز بعد وقتی که شاه به ایوان نشست؛ سپهدار بهرام بیامد و دست به کش کرده ، کمر بسته پیش شاه ایستاد و از شاه درخواست کرد تا شخصی نامدار و استوار درکار بفرستد و از لشکریان نام نویسی کند. شاه مهران دبیر را فرمان داد که کار نام نویسی از لشکر را زیر نظر بهرام و تحت فرمان وی انجام دهد  
"سپاهی خردمند و گرد و دلیر
سپهدار بهرام چون نرّه شیر
بشد لشکر از کشور تیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون"
وقتی بهرام و سپاهیان بیرون رفتند؛ هرمزد رو به سوی مؤبد کرد و گفت: درکار این شیر مرد چه می بینی ؟ مؤبد به شاه گفت : جاودان باشی و در جاودانگی سزاوار، با این بُرز و بالای پهلوان و این گفتار روشن چیزی نیست ؛ مگر پیروزی بر دشمن . ولی از فرجام کار می ترسم که این شیرهژیر از شاه سربپیچد و تاج شاهی را خواستار شود .
هرمزد به مؤبد گفت: ای بد اندیش روزگار، زهر و پاد زهر را به هم می آمیزی . اگر بر ساوه شاه پیروز شود سزاوار است اگر تاج شاهی را ما به او بسپاریم و چنین است و غیر از این نیست که او شهریاری با آفرین شود .  چون مؤبد این سخنان را از شاه شنید پژمرده شد و لب ها را به دندان گزید
هرمزد فردی راز دار گزین کرد و از پس بهرام فرستاد تا هرچه بیند و بشنود برای شاه محرمانه گزارش کند  .
آن سخنجو از پس لشکریان پویان و پنهان می رفت و کسی از کار او آگاه نبود هم راهبر و هم فالگو بود . بهرام پیشاپیش سپاه نیزه به دست می رفت و در میان راه سَرفروشی دید . پهلوان از او دور بود چپینی پاکیزه بر سر داشت و سرهای فراوان و شسته بر سر .
 سپهدار اسپ برانگیخت و با نوک سنان از او سری گرفت، نیزه را راست کرد و سر را به آن سویی که می خواست انداخت از آن سر افتاده بر راه اخترگیری و پیشگویی کرد و گفت : سر ساوه شاه را این طوری بر می گیرم و در پیش سپاهیان می افکنم .
آن فرستاده چون این را بدید فالی گرفت و پهلوان پیروز بخت و به آرزوی خود رسیده در فال ، پیش آمد که سر از فرمان شاه می پیچد . فالگیر، این پیام را به هرمزد رسانید و دل شاه پر از تشویش و درد شد . فرستاده ای جوان گزین کرد و پشت سر پهلوان فرستاد که هرکجا هستی بمان و پیشتر نرو و پیش من برگرد که سخنانی چند و مهم یادم آمده است که باید به تو می گفتم . بهرام پیام داد ای شاه خردمند، لشکر در راه بر نمی گردد که شگون ندارد . چون پیروز شدم ؛ پیش تو برمی گردم هرچه خواهی ، آنگاه بگو .
فرستاده ی جوان برگشت و پیام بهرام را گزارد .
"زگفتار او شاه خشنود گشت
همه رنج پوینده ، بی سود گشت"



سپهدارشبانه لشکر می راند تا به کشور خوزیان رسید . زنی در میان لشکر پویان می رفت و جوالی کاه داشت . سواری جوال کاه را از او گرفت و بهایش را نپرداخت . زن خروشان پیش سپهدار آمد و شاکی شد که سواری با کلاه آهنی جوال کاهم را گرفته و بهایش را نپرداخته است . بهرام آن سوار را پیدا کرد و به او گفت: چرا پول کاه پیرزن را ندادی و چنین جرمی مرتکب شدی؟ فرمان داد او را در پیش سراپرده ی بهرام سر و دست و پایش را شکستند و میانش را با خنجر دو نیم کردند و از در سراپرده بانگ زدند هرکسی پرکاهی از کسی به زور بگیرد میانش را با خنجر دو نیم می کنیم .سپس پول جوال کاه پیرزال را پرداخت .
هرمز از ساوه شاه و لشکریان بی شمارش در رنج بود از سویی بهرام نیز پر از اندیشه و تردید بود  هرمزد به خُرادبُرزین گفت :آماده شو و به سوی لشکریان ساوه شاه برو و ببین سپهدار آنان کیست؟ گُردان و پهلوانان کیانند ؟ نامه ای پند مند نوشت و با هدایا ی بسیار برای ساوه شاه فرستاد
و این که لشکریان بهرام به هری هستند نخست پیش او برو و بگویش که من با نوید و خُرام دامی به راه ساوه شاه می گسترانم و از آن سوی پیش ساوه شاه برو و پیغام شاه برسان .
از سویی طلایه داران لشکریان ساوه شاه لشکر بهرام را دیدند و ساوه شاه خُرادبُرزین را پیش خواند و گفت: ای ریمن فریبکار، لشکریان ایران نزدیک ما رسیده اند و تو مارا فریب می دهی و از آشتی خواستن هرمزد سخن می گویی ؟ خُراد بُرزین به ساوه شاه گفت :ای خاقان، این ها مرزبانانی درگذرند و در پیش لشکریان تو بسیار اندک هستند – خاطر نشان کنم که لشکریان بهرام چوبینه دوازده هزار مرد جنگی از چهل سالگان بودند و پیش سپاه بی شمار ساوه درواقع تعدادی اندک و شبیه به مرزبانان بیشتر حساب نمی آمدند .
ساوه شاه شادمان شد . خُراد آمار لشکریان او و عده و عُدّه ی آنان را گرفت و شبانه فرار کرد از سویی ساوه شاه پسرش بغپور را به طلایه فرستاد وقتی بغپور از لشکریان بهرام و قصد و نیت او آگاه شد خبر به پدرش ساوه شاه رسانید ولی دیگر دیر شده بود و خُراد از لشکریان پدرش دور شده بود و کسی دستش به او نمی رسید . ساوه شاه به مردی کهن سال و آزموده گفت: برو به بهرام چوبینه بگو که در این جا با خیره سری آبروی خود را مریز. اینقدر میدانی که پادشاه ایران مرگ تو را خواسته که پیش من فرستاده است و گفته است بیایی و راه بر لشکریان من ببندی .
 بهرام وقتی این را شنید از بازار گرمی ساوه شاه خنده اش گرفت و به فرستاده ی او گفت: برو به ساوه شاه بگو اگر شاه ایران مرگ مرا خواستار بود شاید درست باشد اما ساوه شاه در این کار چه می بیند ؟ دوباره فرستاده آمد و پیام ساوه شاه چنین بود که ازما چه می خواهی ؟
بهرام گفت : بگو اگر از در آشتی درایی؛ تو را در این مرز مهمانی می کنم و هرچه بگویی فرمان می برم. سواری پیش شاه می فرستم و اسباب نوازش تورا فراهم می سازم ولی اگر به جنگ من آمده باشی؛ بدان که به دریایی ژرف و جنگ با نهنگ رو آورده ای .چنان از دشت هری باز می گردی که هر مهتری به حال تو گریه کند و بدان که بخت بد و اقبال کج تورا به این جا آورده است .
فرستاده برگشت و پیام بهرام را یک به یک به ساوه شاه رسانید . ساوه شاه از آن یکدل رزمخواه برآشفت و از این پاسخ های بهرام دلش تنگ شد و رنگش پرید . فرستاده را گفت : برو به آن دیومرد بگو از جنگ با تو نامی نیست و از کشتنت کام و آرزویی برآورده نمی شود
"چوشاه تو بر در مرا کهترند
تورا کمترین چاکران مهترند"
آری اگر زینهار بخواهی سرت برگزارم از این انجمن و مال و خواسته ی بسیار به تو می بخشم
"به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهان جوی مردانگی"
فرستاده باز پیش بهرام آمد و پیام را رسانید. بهرام گفت :برو به ساوه شاه بگو اگر من کهترم از این کهتری ننگ ندارم. من این لشکر را فراهم کرده ام تا بیایم و سر ساوه شاه را برای شاه جهان ، هرمزد انوشه روان ببرم  . مرا جز روز جنگ نمی بینی که درفشی اژدها فش و لاژورد پشت من است که نشان مرگ توست .
ساوه شاه وقتی آخرین پیام بهرام را دریافت؛ دستور داد بوق و کوس بیرون برند و پیلان جنگی را در صحرا آراست . بهرام چون سپاه سرخ وزرد ساوه شاه را از هر سو روان دید فرمان جنگ داد و خود زره پوشید و گرزی به دست گرفت و میمنه و میسره را آراست  . پیلان در پیش ، نیزه وران در قلب ساوه شاه با دیدن لشکریان ایران و تنگ شدن میدان غمگین شد . دوباره به بهرام پیغام داد خوب چشمت را باز کن و خود را تباه مکن از این جا تا تیسفون دو رویه سپاه من است اگر شمارش گیرم خسته می شوی . همه ی شهریاران کهتران منند
"بجز مهترت پارسی در جهان
مرا شاه خوانند فرّخ مهان"
پیش من روشن است که مرگ تو به دست من است ای بد اندیش تورا چه کسی فریفته است؟ مگر دلت به حال خودت نمی سوزد و خوب و بد را نمی شناسی؟ اگر از جنگ بپرهیزی و راه مرا در رسیدن به تیسفون و رفتن به روم باز بگذاری؛ تورا کدخدایی و دختر می دهم. تو داماد من و ارجمند می شوی و پیش من سروری می یابی و چون شاه ایران کشته شود تاج و تخت او را به چنگ می آوری و من از ایران به روم می روم و تو شاه ایران می شوی  . بدان که این آخرین پیغام من است .
بهرام سخنان ساوه شاه را شنید و چنین پاسخ داد : ای کسی که میان بزرگان و گردنکشان بدنشان هستی ،از این سخنان بیهوده و ناسودمند دیگر مگو؛ کسی که زمانش به سر آمده باشد با هنرمندی و جادوگری به چاره اندیشی می پردازد .
این که گفتی شاه ایران را می کشم و کشور را به تو می سپارم؛  بدان که بزرگی چنین گفته است : وقتی درویش را از دهی بیرون می کنند می گوید: من کدخدای آن ده بوده ام . دو روز دیگر نمی گذرد که سرت را بر سر نیزه برای شاه ایران می فرستم و دیگر این که از دخترت و گنج و افسرت سخن گفتی و این که من تورا سپاس داشته و شاه نیکی شناس بخوانم ؛ آن زمان دختر به من بدهی که از تخت ایران گمانی نبری و پیش من دختر و گنج آراسته بفرستی . نه اکنون که نیزه ی من به گوشت رسیده است و به زودی کشته خواهی شد .
"چو رفتی سر وتاج  وگنجت مراست
همان دختر و برده و بخت راست"
و دیگر که گفتی، تورا اسپ و پیل و سوار از حد فزون است ؛ نامداری چنین داستان زده است :
"که چندان کند سگ به تیزی شتاب
که از کام او دورتر مانَد آب"
دیوان دلت را از راه به در برده اند که به جنگ با لشکریان ایران آمده ای؛ از عاقبت این کار و پادافره ایزدی بپیچی .
دیگر این که گفتی ،به تو می بخشایم و مرا از جنگ افروزی و مردی به دور خواستی ، وقتی نوک سنانم را ببینی نبخشاییم و دیگر کهترم نمی خوانی . سپاه و پیلان تو را و تمام وعده ها و آرزوهایت را وقتی وارد میدان شدم به پشیزی نمی گیرم .
"زمان داده ام شاه را تا سه روز
که پیدا شود فرّ گیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند  بر نیزه بر پیش شاه"
فرستاده با رنگ زرد و به هم ریخته و پریشان پیش ساوه شاه آمد . بغپور ، پسر ساوه شاه ، وقتی این لابه را دید گفت : بر این لشکر باید گریست و دستور جنگ را صادر کرد ولی ساوه شاه در کار پسرش ، بغپور، نگران بود
از سویی بهرام با سران سپاه ایران در خیمه نشسته بود و گفت و گو می کرد و کار فردا را سامان می داد وقتی به خواب رفت در خواب دید که از لشکریان ساوه شاه شکست خورده است ولی از خواب خود با کسی حرفی نزد .
و این هنگامی بود که خُراد بُرزین از مأموریت خود به لشکریان ساوه شاه فرار کرده بود و پیش بهرام آمد و خبرداد که لشکریان انبوه و ساز وبرگ بسیار دارند و بهرام را از جنگ و رویارویی با ساوه شاه برحذر داشت . بهرام بر آشفت و به او گفت : می دانم از شهر شما هیچگاه مردان جنگی بر نخاسته است و ماهیگرانی بودند که به فکر ماهی و تورانداختن در آبگیر هستند .
:چوخور برزند سر زکوه سیاه
نمایم تورا جنگ با ساوه شاه"
و چون خورشید از چشمه ی شیر سر برآورد و زمین مانند رخسار رومیان سپید گشت؛ نای رویین به صدا در آمد و زمین از نعل اسپان به جوش . بهرام سپاه را آراست و گرزی پرخاش دیده بر گرفت . سه هزار مرد جنگی در میمنه و سه هزار در میسره . یک سمت ایزد گشسپ که اسپ را از دریا می گذراند . در میمنه بندا گشسپ و یلان سینه در پشت سپاه ، همدان گشسپ در جلو .
بهرام خروشید که ای گزرداران زرین کلاه ، اگر از لشکریان کسی از جنگ فرار کند به یزدان که سرش را از تن جدا می کنم و تن بی سرش را در آتش می سوزانم اگر شیر یا پلنگ هم به شما حمله کند بر جای خود بایستید و با او در آویزید.
 در دو سوی لشکر دو راه عبور بود که دستور داد راه ها را با گل ببندند . دبیر بزرگ جهاندارشاه پیش بهرام آمد و گفت : لشکریان ساوه شاه از حد و اندازه بیرون است به لشکرگاه نگاه کن ما مثل موی سپید بر تن گاوی سیاه هستیم . این جنگ مایه ی رسوایی و نابودی ما می شود و بر وبوم ایران را ویران می سازد از لشکریان  نه زمین پیدا است و نه کوه و دریا همه چیز را تیغداران توران و چین پوشانده است .
بهرام برخروشید و گفت: ای بد دل شور بخت، تو دوات و قرطاس در بر گیر و گوشه ای بنشین که گفتت به شمار لشکر بروی و هراس در دل ها بیندازی . دبیر بزرگ پیش خُراد بُرزین رفت و گفت :
"که بهرام را نیست جز دیو جفت"
و هردو راه گریز در پیش گرفتند و بر تلی رفتند که تیر به آنان نرسد . تلی بلند در راه سواران توران ولی دور از میدان جنگ .هردو بر آن تل قرار گرفتند و به لشکریان می نگریستند و بهرام را نگاه می کردند که بر ابلق مشک دم نشسته و مترصد فرصت است تا خود را به ساوه شاه برساند .
بهرام وقتی سپاه را آماده کرد به گوشه ای رفت ودر پیشگاه کردگار بر خاک غلتید و می گفت: ای داور دادگر ، اگر در این جنگ مرا بر بیداد می بینی و ساوه شاه را بر من بر می گزینی دلم را در رزم آرامش ده و او را بر ایران پیروز بگردان و اگر من برحقم ؛ من و سپاهم را شاد بگردان و در این جنگ مارا پیروز بگردان .
 سپس خروشان از درگاه یزدان برخاست و گرزه ی گاو پیکر را بر دست گرفت و به لشکریان ساوه شاه گفت: اکنون از جادویی راه گذشتن از ایران را بجویید . جادوان ساوه شاه آتش در هوا انداختند بادی تند و ابری سیاه برآمد و از هردو سپاه تیرباران گرفت .
بهرام فریاد زد، ای مهتران و گنداوران ایران زمین براین جادویی ها چشم بخوابانید و به جنگ ادامه دهید و کارلشکریان ساوه شاه را یکسره کنید این ها همه تُنبلی و جادو است .
خروشی از ایرانیان برخاست ومیان را به جنگ بستند . ساوه شاه به رزمگاه می نگریست و دید که جادویی کارگر نیفتاد ؛ به سمت چپ لشکررفت و همچون گرگ در جستجوی برّه بود .
"چو یک روی لشکر به هم برشکست
سوی قلب و بهرام یازید دست "
بهرام از قلب سپاه نگاه کرد و سپاهیان ایران را گریزان دید ؛ پیشرفت و با نیزه سه تن را سرنگون کرد و همچون شیر ژیان به میمنه رفت و از میمنه لشکریان را درید و به قلبگاه فرو رفت و به جایی رسید که سالارسپاه  بود
"بدو گفت : پرگست باد این سخن
گر ایدون که این رزم گردد کهن"
 از جنگ هراس نداشته باشید و ببینید بجز جنگ و خون ریختن و پیشروی هیچ راهی نیست . لشکریان ما دیواری آهنین است هرکسی در این دیوار رخنه ای توانست بوجود بیاورد از این دیوار می گذرد و خود را به ایران می رساند
"همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سرآرید و خنجر دهید
اگر بخت بیدارمان بر دهد
بدین رنج ها تخت و افسر دهد
زیزدان نباشد کسی نا امید
وگر تیره بینند روز سپید"

از سوی دیگر ساوه شاه فرمان داد پیلان جنگی را پیشاپیش سپاه صف کنند. بهرام چون از دور پیلان را دید اندوهگین شد. تیغ از میان برکشید و به مهتران گفت : ای نامداران جنگ آور تَرگ بر سر بگذارید و کمان های چاچی را زه نمایید
"خدنگی که پیکانش یازد به خون
سه چوبه به خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید"
بهرام خودی پولادین بر سر گذاشت و کمان را زه کرد و تیر باران گرفت و سپاه در پشت سر او
ستاره ها از پر و پیکان تاریک شد
"بخستند خرطوم پیلان به تیر
زخون شد در و دشت چون آبگیر"
پیلان چون زخم پیکان دیدند؛ سر برکشیدند و پشت دادند و همه ی لشکریان خودی را پایمال کردند سپاهیان ایران از پشت پیلان درآمدند و زمین چون دریای نیل شد
"سپه برهم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کامگاری ببرد"
تلی خرّم در پشت سپاه توران بود که ساوه شاه تخت زرین بر آن تل نهاده و بر آن نشسته بود و جنگ را نظاره می کرد . ناگهان دید که سپاه چون کوهی آهنین به پشت روان شد و سپاهیان سرها پر از گرد و خاک و پیلان جنگی در پشتشان هزیمت شده و روان و هرچه در پیش آنان باشد با دست می کوبند و به سوی او می آیند . چشمان ساوه شاه پر از اشک شد.
"نشست از بر تازی اسپی سمند
همی تاخت ترسان زبیم گُزند
پس ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو ، کمانی به دست"
بهرام به لشکریان گفت: بخت بد به ساوه شاه روی نشان داده ؛روز درنگ و سخن گفتن نیست با تیغ های آخته به پیش بتازید و بر سپاهیان ساوه شاه تیرباران بگیرید و کار آنان را یکسره کنید.
بهرام بر تلی آمد که تخت زرین ساوه شاه برآن بود و او را دیدکه براسپ تازی ای سوار است و مانند شیر می تازد.
"خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده براو چارپرّ عقاب
بمالید چاچی کمان را به دست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چوسوفارش آمد به پهنای گوش
ز شاخ گوزنان بر آمد خروش
چو بوسید پیکان سر انگشت اوی
گذر کرد از مهره ی پشت اوی
سر ساوه آمد به خاک اندرون
به زیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرّین و زرّین کلاه
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا ، نه مهر
نگر تا ننازی به تخت بلند
چُن ایمن شوی دور باش از گُزند"
بهرام وقتی بالای سر ساوه شاه رسید او را از روی برخاک تفتیده کشید ؛سر شاهوارش را از تن جدا کرد و برفت . وقتی تُرکان نزدیک شاه رسیدند؛ تنی افگنده و بی سر برخاک دیدند .زمین و آسمان را پرخروش کردند . پسرش گفت : این کاری ایزدی بود که بخت با بهرام یار باشد . سرتاسر میدان بجز اسیران کسی از تورانیان زنده نبود
"همه راه برگستوان بود و تَرگ
سران را ز تَرگ آمد آن روز مرگ
همه تیغ هندی و تیر و کمان
به هر سوبر افگنده بُد بد گمان
ز کشته چو دریای خون بُد زمین
به هر گوشه ای مانده اسپی به زین"
 بهرام به خُراد بُرزین گفت : بررسی کنید و ببینید از ایرانیان چه کسانی کشته شده اند . خُراد بُرزین همه جا را جستجو کرد و از ایرانیان یک تن کم بود و او پهلوانی بود به نام بهرام
"ز تخم سیاوش ، گوی مهتری
سپهبد نژادی ، سواری ، سری"
زمانی گذشت و او ، یعنی ؛ بهرام نیز پدیدار شد
"ابا سرخ تُرکی ، بُدی گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد به خشم"
وقتی سپهدار ابلق سوار ، بهرام را دید گفت :
"که هرگز مبادی تو باخاک جفت."
  سپس از همراه بدکنشت و دوزخی روی او پرسید که این کیست ؟
آن شخص پاسخ داد من جادو هستم و از مردی و مردمی به دورم ؛ هرکسی که سالار باشد روز جنگ به کار او می آیم و شب در خواب چیزهایی را به او می نمایانم
"که آهستگان را کنم پر شتاب "
و آن شب من  آن خواب بد را به تو نمودم تا در کارت بیشتر دقّت کنی و اکنون اگر مرا به جان زینهار دهی برایت دوستی پر هنر خواهم بود.
 بهرام وقتی شنید؛ اندیشه کرد دلش پر درد و رخسارش زرد شد و به خاطر آورد که جادو و جادوگری به حال ساوه شاه هیچ سودی نداشت و پیش خود گفت :
"همه نیکوی ها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی برش"
چون او را کشت برخاست و گفت :ای داور داد و راست ، بزرگی و پیروزی و فرّهی و بلندی و دیهیم شاهی و از سویی نژندی و هم شادمانی از توست ؛ انوشه دلیری که راه تو جست .


در بخش تاریخی شاه نامه از پهلوانی ایرانی نژاد به نام بهرام چوبینه سخن رفته است که از گاه هرمزد انوشیروان تا پسرش خسرو پرویز روزگار می گذرانده . این پهلوان بلند بالا و لاغر اندام و باریک میانه را به این نشانه ها، چوبینه نام داده اند و او بهرامِ بهرام  ، پور گشسپ است که پدر و نیاکانش کنارنگ ری بوده اند .
درنوشته ی پیش رو بر آنیم که روزگار این نامدار را با فراز و نشیب ، بدان گونه که در شاه نامه ی فردوسی بزرگ آمده است بیان کنیم  و از سویی با نشانی های بُرز و بالایش بدان روی که در شاه نامه آمده ؛ که بر اسپی دورنگ می نشست و به کارزار می رفت ؛این نوشته را" روزگار ابلق سوار"  نام گذاشته ایم تا خوانندگان مهربان و دوستداران شاه نامه و پهلوانان کردار این پهلوان نامی را در برخورد و رویا رویی با روزگار دورنگ و انسان های همچنان ، بخوانند و در شایستگی ها و یا ناسزاواری این سترگ مرد نامدار تاریخ ، به داوری پردازند  که وی چگونه مردی در این بخش از تاریخ بوده است .

"شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد"
و پرده ی آبنوس بر گیتی کشیده شد و آوای کوس بر آسود ؛ گردش گردون شتاب گرفت و کشتی زرّین ازکرانه ی شرقی دریای فراخ کرت پدیدار شد .سپهدار فرمان داد، سرهای کشتگان مهترانِ تُرک را ببرند و پس هر سری درفشی ؛ نخست سر ساوه شاه . و نامه ای نوشت ، گوینده ای توانا از سپاه گزین کرد و برای شاه ایران سرها را به همراه نامه فرستاد .

از آن سوی تورانیان برهنه و بدون اسپ و سلاح به سوی کشور خود فرار کردند . پرموده پسر شاه از این واقع با خبر شد . گوان را پیش خواند در حالی که با مژگان خون دل می افشاند از آن لشکر بی شمار و رزم آنان جویا شد. راه نما گفت: ما لشکریان بهرام را اندک و زبون فرض کردیم ولی
"چو بهرام جنگی به هنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار"
لشکریان بهرام یک سدم ما هم نبودند؛ پرموده دلش پر اندیشه شد
"بجوشید و رُخسارگان زرد کرد
به درد دل آهنگِ آورد کرد"
سپاهی جمع کرد و به سوی جیحون رهسپار شد .
هرمزد دو هفته منتظر بود و خبری از بهرام نبود  از کار بهرام پرسش گرفت در همان هنگام
"همانگه که گفت این سخن شهریار
  بیامد زدرگاه سالار بار"
و پیروزی بهرام بر ساوه شاه را به هرمزد شاه مژده دادند . و سر ساوه شاه و پسر کهترش بغپور و دیگر مهتران لشکر او را بر نیزه پیش هرمزد بردند و سپس در شهر گرداندند . هرمزد شادمانی کرد و کردگار را سپاس گفت و گنج و درم
"سه یک زان ، نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده بر نهند"
یک سوم هم برای تعمیر کاروانسراها و پل ها و هرجا که راهی و هر جایی  خراب باشد و خراج ها را به مدت چهار سال بخشید .
"نوشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هر نامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی بر سر ساوه شاه"
روز هشتم فرستاده ی بهرام را پیش خواند و
"مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت
درختی به باغ بزرگی بکشت"
برای بهرام هدایا و خلعت فرستاد و از هیتال تا رودخانه ی اترک را به وی بخشید و چک نوشت و بفرمود هرچه خواسته از رزمگاه به دست آورده به لشکریان ببخشد
"مگر گنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه"
فرستاده وقتی پیش بهرام رسید؛ سپهبد از او شادمان شد و غنیمت را به سپاهیان بخشید جز گنج ناپاک دل ساوه شاه که به درگاه هرمزد فرستاده شد .
پرموده پسر بزرگ ساوه شاه وقتی از این اتفاق آگاهی یافت ثروت و دارایی خود را در دژمشهورش به نام "آوازه" پنهان کرد و با لشکری آماده از رودخانه ی جیحون گذشت و وارد ایران شد . از سویی بهرام به دیدار لشکریان پرموده رفت . پرموده بر بلندی رفت و لشکریان بهرام را نظاره کرد و به همراهان خود گفت : این بهرام با لشکریان کار آزموده ، انگار شیران جنگی همراه دارد و اضافه کرد شب که شد باید به لشکریان بهرام شبیخون بزنیم .
از سویی :
"ستاره شمر گفت بهرام را
که در چار شنبد مزن گام را
اگر زین بپیچی ، گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت"
در میان لشکریان باغی خرم بود که بهرام رفتن به آن باغ و استراحت در چهار شنبه را بر جنگ ترجیح داد . پرموده با شش هزار مرد جنگی باغ را در محاصره گرفت وقتی بهرام از این اتفاق آگاهی یافت؛ به یلان سینه گفت: ای سرفراز، به دیوار باغ رخنه ای ساز. بهرام با آذرگشسپ و دیگر جنگجویان در باغ از آن رخنه بیرون رفتند و به زودی از پشت سر به لشکریان پرموده حمله ور شدند و بهرام خشتی به دست همچون مردان مست به پرموده رسید
"به پرموده گفت : ای گریزند مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد
نه مردی هنوز، ای پسر، کودکی
روا باشد ار شیر مادر مَکی
بدو گفت: شاه ای گراینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر"
سر ساوه شاه را بریدی و سپاهیان او را آنچنان تار ومار کردی؛ من تنها یادگار آن شاه جنگی هستم و مرا نیز چنان تباه خواهی کرد؟ تیز مغزی و آتش سری نکن مهتری و سروری این سان نباشد اگر زمان من فرا رسیده باشد من نیز کشته خواهم شد و یا اگر مرگ تو. زیرا ما همه چه تُرک و چه آزاده برای مرگ زاده ایم . من اکنون به خرگاه خویش بر می گردم و راه خویش را بر می گزینم . نامه ای برای شهریار ایران می نویسم اگر پذیرفت یکی از بندگان درگاه او می شوم .
بهرام وقتی این سخنان را شنید از تعقیب پرموده دست کشید و به لشکرگاه رفت. دستور داد از سرهای کشتگان تلی ساختند و آن را" بهرام تل " نام گذاشتند. نامه ای دیگر به شاه نوشت و از اتفاقات رخ داده و لشکریان پرموده خبر داد .
پرموده به دز آوازه برگشت و درهای آن را بست.  بهرام دستور داد از لشکریان او هرکسی را دیدند سرش را ببرند تا مگر پرموده درهای دز را بگشاید .
روز چهارم بهرام پیامی به پرموده داد و شکست و کشتن ساوه شاه و لشکر کشی و تنبل و جادویی و زیاده خواهی پدرش ساوه شاه و ادامه ی کار او را برای پرموده بر شمرد و از راه نصیحت از او خواست که در دز را بگشاید و زینهار خواهی کند و او به درگاه هرمزد شاه میانجی باشد .
پرموده در پاسخ گفت: سر جنگ ندارد و از فسون و نیرنگ می ترسد. همان کاری که بر سر پدرش آمد از این که بیرون بیاید و به سر نوشت پدرش دچار شود وگرنه او بنده ی شهریار ایران و تسلیم و زینهار خواه است .
بهرام نامه ای به شهریار هرمزد نوشت که خاقان چین ، پرموده، پسر ساوه شاه ،چنین زینهار خواه است و مُهر و منشور می خواهد تا از حصار بیرون آید. هرمزد بزرگان را جمع کرد و نامه ی بهرام را خواندند . بسیار شکر گزار شد . فرمان داد نامه ای در پاسخ نوشتند و خلعت و منشور و مهر  آماده کردند و گفت خاقان را با غنایم جنگی به درگاه بفرستید .
و برای بهرام نوشت
"سپاه تو را مرزبانی دهم
تو را افسر و پهلوانی دهم"
پرموده از باره ی خود فرود آمد و به شاه ایران درود فرستاد و هرچه خواسته و ثروت در دز بود به بهرام سپرد. از دز که فرود آمد بر اسپ خود نشست و از پیش بهرام بی اعتنا به او گذشت. بهرام از این کار او آزرده شد و ننگ برخود دانست و دستور داد او را پیاده کردند و پیش سپاه آورد .
پرموده اعتراض کرد و گفت: من شاهی سر افراز بوده ام و اکنون بی منش و زینهار خواه شده ام و از ارج و بلندی به پستی و خواری در آمده ام
اکنون با نامه ی شهریار به زینهار خواهی پیش او می روم و همچون برادر با من رفتار خواهد کرد  تو اکنون چه کارت با من است ؟ همه چیز را که به تو سپردم .
بهرام بر آشفت و سرخ شد و از گفتار پرموده به خشم آمد و او را با تندی تازیانه ای زد و دستور داد دست و پای او را بستند .
"چوخُراد بُرزین چنین دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت"
با دبیر بزرگ پیش بهرام رفتند و زبان به پند گشودند
"بدانست بهرام کان بود زشت
به آب اندر افگند و تر گشت خشت"
پشیمان شد و بند از پرموده برداشت اسپی با زین و ستام زرین و تیغی هندی برای او فرستاد و برای دلجویی پیش او رفت . بر نشست و همراه پرموده به هنگام بدرود گفتنش، که به درگاه می رفت ؛ گفت:  از من آزار دیدی ولی با شاه ایران در این مورد چیزی مگوی که از آن سخن آبرویی نمی یابی .
خاقان گفت : ما از بخت بد خود گله داریم . من کسی نیستم که با هرکسی سخن بسیار برانم  مرا گردون گردنده بند بر گردن گذاشته . بهرام از گفتار او روی زرد شد و خشم خود را فرو خورد و پیش خود گفت :
"که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری ، برت بر دهد روزگار:
بهرام گفت: ای نامجو، سخن ها چنین مگو
"زگفتار تو دل بیاراستم
زگیتی تو را نیکویی خواستم"
از تو نامه به شاه جهان نوشتم و زشتی های تو را پنهان داشتم
پرموده گفت: آن ها مربوط به گذشته است و گذشته دیگر گذشته ، اکنون باید دل از تیرگی ها شست بهرام از همان جا برگشت و به خُراد بُرزین و دیگردبیران گفت: تا به دز بروند و از خواسته ها و ثروت سیاهه تهیه کنند   دبیران از شبگیر تا سه پاس از شب گذشته ، اموال و خواسته ها را سیاهه کردند و هرچه بود از گاه ارجاسپ و افراسیاب ، زر و گوهر و کانی و رُستنی
"زچیز سیاوش نخستین کمر
به هر مهره ای در سه پاره گهر
همان گوشوارش که اندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان
که کیخسرو آن را به لهراسپ داد
که لهراسپ زان پس به گشتاسپ داد
که ارجاسپ بسته به دز در نهاد
که هنگام آن کس ندارد به یاد
همه را یک به یک نوشته و بهرام مردی دبیر فرستاد و دو گوشواره و دو موزه زرکاری وشوشه های زر و  دوتخته بُرد یمانی را یک سو گذاشت و در سیاهه نیاوردند .
سپس هزار مردِ جنگی گزین کردند و سی کاروان شتر ؛ سواران پشت سر خاقان به سوی بارگاه هرمزد شاه، روان شدند .
وقتی پرموده ، پسرساوه شاه ، خاقان چین پیش هرمزد شاه رسید . هرمزد بر نشست و تاج بر سر گذاشت و گرزی به دست گرفت و تا دهلیز به پیشباز خاقان آمد . خاقان سوار بر اسپ به همراه مؤبد آذرگشسپ پیش می آمد . با دیدن هرمزد فرود آمد و به پیشگاه شاه ایران سر فرود آورد .
شاه جهان ، هرمزد بر تازی اسپ سیاه بر نشست و همراه خاقان از دهلیز گذشتند و خاقان از پس شاه هرمزد وارد شد وقتی پرده دار عنان اسپ شاه را گرفت پرموده نیز پیاده شد و بر آن کهتری ، جادویی نیز افزود و خُرامان پیش تخت شاه آمد ، شاه هرمزد نیز او را بنواخت .
هرمزد از پرموده پرسش کرد و جایگاهی سزاوار شاهی برایش مشخص کرد و همراهیانش را نیز کنار او جای دادو دبیری کار آزموده برگزید وقتی از خواسته های پرموده و آنچه آورده بود آگاه شد همچنان بارهای کاروان رادر میدان وبا ساربانان نگه می داشتند . روز هشتم که پرموده با آسودگی استراحت کرده بود ؛ سوری برپای کردند و پرموده دستور داد بار شتران را باز کنند.
شش هزار مزدور در طول یک روز بارها را باز کردندو از آورده های پرموده دوباره سیاهه و سند ساخته شد و شاه گفت:
"که چون بینی این کار چوبینه را
به مردی به پای آورد کینه را"
آیین گشسپ گفت ای شاه روشن دل و یارگیر
"به سوری که دستانش چونین بود
چنان دان که خوانش نو آیین بود"


ادامه دارد                              

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/146236