کد خبر: 143983 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 09 فروردين 1400 - 19:00
ویژه پاسداشت مرحوم حاج محمد نبی مهاجری برازجانی (12)
عطاری حاج مَحنبی

اتحادخبر-مجیدکمالی پور:  صبح کله سحر دی فاطمو حلوای آرد سَمبایی را که روز قبل از دکان حاج‌محنبی گُل محد خریده بود روی چراغ سه شعله آبی رنگ تیار کرد تا کام عروس و داماد را شیرین کند. چند  ماهی از عروسی پسر حاج عباس و دختر کل محمد گذشت اما  اثری از حاملگی در عروس نبود. دی فاطمو چادرش را لا و نیم لا  رو‌سرش انداخت و عازم دکان قاید غلامعلی شد...

مجیدکمالی پور :

 

  میرزو‌ نی هنبونه زن می چرخید و ‌با هر چرخ، شلوار فراخش در هوا دور پایش می‌پیچید. عمه داماد میخواند: هر چی داروم سی تو‌داروم  تو عزیز خونه می...  
شب نزدیک به نیمه بود که نی انبان میرزو‌ خاموش شد و کم کم چراغهای سیمی نیم کش. فقط دی فاطمو بیدار بود و پشت درب اتاق عروس و داماد کشیک میداد تا خبر خوش را ببرد برای مادر عروس که چشم انتظار بود. صبح کله سحر دی فاطمو حلوای آرد سَمبایی را که روز قبل از دکان حاج‌محنبی گُل محد خریده بود روی چراغ سه شعله آبی رنگ تیار کرد تا کام عروس و داماد را شیرین کند. چند  ماهی از عروسی پسر حاج عباس و دختر کل محمد گذشت اما  اثری از حاملگی در عروس نبود. دی فاطمو چادرش را لا و نیم لا  رو‌سرش انداخت و عازم دکان قاید غلامعلی شد. قاید تازه از حساب و کتاب بار ذغالی که از گیسکان برایش رسیده بود فارغ شده بود که دی فاطمو سلام کرد


-  صحبحکم الله دی فاطمه،  خیره صب گَه چته؟
- اومدم سیم سر کتاب ورداری
قاید غلامعلی با تردید نگاهی به دی فاطمو کرد: چته؟ چه خبره؟ سر کتاب سی  چنته؟
- کوی غلملی، سی خوم‌ نمیخوام، عروس حاج عباس پنج ماه عروسی کرده اوسن نواویده، میگن چله وش  افتاده، یه چله بری سیش بکو
- چله بُر دردش دوا نمیکنه، برو ورِ حاج‌محنبی، او می‌فهمه چه باید بکنه
 نزدیکای ظهر بود که دی فاطمو از پله های دکان حاج‌محنبی در بازار پلیتی جنوبی بالا رفت.
- سلام حاجی
حاج محنبی بی آنکه سر بلند کنه علیکی گفت
- چه‌ خیرته دی فاطمه؟
دی فاطمه قصه را گفت و حاج محنبی سری تکان داد.
- کی گفته چله وش افتاده؟
- والله میش رباب میگفت شو‌چهارشنبه  دم مرده شور خونه دیدوم یه مرده ای دینداش  بی. یه کاسه اووی ریش رخت و رفت. حاج‌محنبی  لبخندی زد و گفت: خو دی فاطمه قصه بسه
 حاج‌محنبی بدقت از زنبیل داروهای گیاهی مقداری در کاغذ ‌ریخت و با دَشکه آنرا ‌بست و کناری ‌گذاشت. «خب دی فاطمه این قرص کمره، این فوفله، این سَر برنجاسه «همینجوری پشت سر هم ردیف کرد.» اینم قووتو سی شوهرش درست کردم.شوهرش ازفرداش شروع کنه دواها را خوردن سه شب بخوره. دم‌کنه و بخوره،  انشالله که افاقه می‌کنه
یه هفته بعد دی فاطمو باز اومد ولی با لب و لوچه اویزون
- دواهات اثر نکرد.
حاج‌محنبی گفت: از کجا فهمیدی؟ هنوز یه هفته نشده که
دی فاطمو یواشکی در گوش حاج محنبی چیزی گفت حاجی سری خاراند‌ و گفت:
مو  باید عروس را ببینم، میتونی بیاریش اینجا؟
- ها! چطو نمیتروم، حتما میارمش
دم‌دمای ظهر بود که عروس و دی فاطمه تو بازار پلیتی پیچیدن تو عطاری حاج محنبی. حاجی جواب سلامشان را داد.
- خب دخترم چه‌ خیرتونه؟ چرا دواهای من اثر نکرد؟
-حاجی بنظرم دعای چیش دل سیاهی براش کردنه
حاج‌ محنبی گفت: صبر کن بینم، کی براش  کرده؟
- والله میخواستن دختر خالوش سیش بسونن. شاید دیش دعا کرده بو که مونه طلاق بده
-آهان پس بگو
حاج محنبی یواشکی در گوش دی فاطمه گفت:
بنظرم تو غذاش کافور ریختن که طبعش سرد شده، کافور مث زمهریره، مرد یخ میزنه، ولی اینکه بهت دادم مثل آب رو آتیشه، طبعشو ‌گرم میکنه فعلأ این قوتوهه سه روز شوهرش بخوره، تو این سه روز از خونه هیچی نخوره ببینم خدا چه میخواد.
دی فاطمه با خوشحالی بلند شد و ‌دوای حاج‌محنبی را مثل دعای حضرت یعقوب بال میناش بست و دست عروس را کشید و رفت.
وارد منزل که شدند مادر داماد ایستاده بود با تشر  پرسید‌: کجا بودید؟ دی فاطمه زودتر جواب داد: رفتم کمی او‌ مرده شور خونه زدم به‌ کمرش. مادر داماد لبخند کم رنگی  زد و گفت: شما دیدین قاطر بچه بیاره که رفتی او مرده شور خونه رو کمرش رختی؟ عروس با شرم زدگی نگاهی به دی فاطمه کرد و می خواست چیزی بگوید که دی فاطمه لباشو گزید یعنی هیچی نگو و عجالتا غایله را خاتمه داد.  دی فاطمه عازم بازار پلیتی شد و مغازه پسر حاجی را زیر نظر گرفت. وقتی خلوت شد بسرعت خود را به پسر حاجی رساند و دوا را به تازه داماد داد و یواشکی گفت: تا سه روز غذای خونه را نخور. بجاش اینو ‌بخور انشالله بچه دار میشی.
نه ماه بعد دی فاطمه تویزه ای شامل کله قند مارسیل و ‌پارچه گلدار مخمل روی سرش بود جلو ‌پله های دکان حاج‌محنبی گذاشت و در حالیکه می رفت برای نوزاد قند و گنجه درست کند خداحافظی کرد و توی پیچ بازار گم شد ...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/143983