اتحادخبر- حوریزادقائدی:توي آينه به خودش نگاه كرد. چشمهاي سياه، مژههاي بلند. همان بيت شعر حافظ يادش آمد كه روزي او برايش ميخواند: «شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان كه به مژگان شكند قلب همه صفشكنان». كبودي دور چشمش و رد نازك خون، گوشهی لبِ پاره شدهاش، توي ذوق ميزد. مات و مبهوت در آينه پريشاني خودش را مينگريست...
حوریزادقائدی:
توي آينه به خودش نگاه كرد. چشمهاي سياه، مژههاي بلند. همان بيت شعر حافظ يادش آمد كه روزي او برايش ميخواند: «شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان كه به مژگان شكند قلب همه صفشكنان».
كبودي دور چشمش و رد نازك خون، گوشهی لبِ پاره شدهاش، توي ذوق ميزد. مات و مبهوت در آينه پريشاني خودش را مينگريست. از بيچارگي و بيهوده سنگ زيرين آسياب بودن متنفر بود. آينهها هميشه واقعيت را ميگفتند.
با خودش انديشيد چقدر زود آدمها رنگ عوض ميكنند. چقدر زود حرفهاي قشنگشان را فراموش ميكنند و زندگي چه درسهايي كه براي انسان ندارد و چه امتحانهاي سختي كه نميگيرد.
صداي بچهها توي سرش پيچيد: خانم اجازه، خانم اجازه ما بگيم... اگر چه خودش بچهاي به دنيا نياورده بود اما همهي دانشآموزانش را مثل بچههاي نداشتهاش دوست داشت. هميشه دلش ميخواست معلم دبستان باشد. از پاكي و بي ريايي بچههاي دبستاني لذت ميبرد. عاشق دنياي شادشان بود.
گوشهي لبش را با دستمالي پاك كرد. اتاق دور سرش میچرخید و سقف بالاتر و بالاتر میرفت. چرا بايد به خاطر مشكلي كه دست خودش نبود سرزنش شود و سركوفت بشنود؟ كاسهي صبرش به سر آمده بود. بعد از چند سال ديگر طاقتي برايش نمانده بود. تحمل براي چه؟ بايد نقطهي پايان را ميگذاشت. بايد ميرفت...
كوچه پس كوچه ها را پشت سر میگذاشت. به بيرون آبادي رسيد. كسي دنبالش میآمد و صدايش ميزد: انار جان، انار جان... به عقب نگاه نكرد. تندتر راه رفت. قاصد باد دوباره صداي پيرزن را به گوشش رساند: تو كه اينجوري نبودي انار جان.
چه جوري نبود؟ مقابله به مثل كردن را بلد نبود؟ بد بودن را بلد نبود يا رفتن از جايي كه جايش نبود را بلد نبود؟ حتما با خودشان فکر کردهاند باید تا ابد بسوزد و بسازد؛ چون نمیتواند بچهای به دنیا بیاورد باید شرمسار و سرافکنده باشد.
دوباره صداي پيرزن را شنيد: كجا ميروي انار جان؟
كجا ميرفت؟ همانجا كه جايش بود. همانجا كه سالها قبل به او گفته بودند اينها وصلهي تن تو نيستند.
اصلا مگر آدم وصلهی تن ميخواهد؟ آدم همدم جان ميخواهد مونس ميخواهد كه آنها نبودند. آنها خورهي جان بودند. وصلهي ناجوري به تنش شدند كه باید کنده میشدند. جایشان زخم میشد، ردّش میماند و درس عبرت میشد.
پيرزن از نفس افتاد، نتوانست به او برسد و انار با شتاب ميرفت.
باد به آرامي لاي موهايش پيچيد. نوازشش كرد و انگار مرهم بر زخمهاي صورتش گذاشت. صدای پرندهای را از دوردستها شنید اما به گوشش ترانهای قدیمی بود که تکرار میشد و تکرار میشد و بعد میان نجوای آرام لبهایش خاموش شد.
از كنار باغهاي انار و ليمو گذشت. نه قلب چاك چاك انارستانها عشق گذشته را به يادش آوردند نه عطر نجيب ليموها پاي اندوهش را سنگين كرد. دلش درهی بابونهها را ميخواست. دلتنگ بوي مسحور كنندهي شببوها بود. دلش نگاه آرامبخش مادر و آغوش امن پدرش را ميخواست.
آفتاب خرامان خرامان ميرفت تا در همان جاي ديروز بتابد و باز در فردايي ديگر به اين سرزمين برگردد. انار هم مصمم و مطمئن ميرفت به جايي كه برایش نقطهی شروعی دوباره بود با اين تفاوت كه ديگر هيچ وقت به اين سرزمين برنميگشت.