اتحادخبر-حوریزاد قائدی:دستهایش مثل ساقهی نازک پیچکی که قامت گلی را دربرمیگیرد؛ دور تنهی درخت پیچیدند. در برههای کوتاه از زمان در درخت منتشر شد. انگار صدها کرم شبتاب لابهلای برگها میدرخشیدند. ماه از گوشهی آسمان تنهایی وهمآور آنجا را مینگریست. گاهگاهی صدای ساز ناکوک جیرجیرکی سکوت را میشکست.از درخت کنده شد...
حوریزاد قائدی:
دستهایش مثل ساقهی نازک پیچکی که قامت گلی را دربرمیگیرد؛ دور تنهی درخت پیچیدند. در برههای کوتاه از زمان در درخت منتشر شد. انگار صدها کرم شبتاب لابهلای برگها میدرخشیدند. ماه از گوشهی آسمان تنهایی وهمآور آنجا را مینگریست. گاهگاهی صدای ساز ناکوک جیرجیرکی سکوت را میشکست.
از درخت کنده شد، سبک و بیوزن. روی تخته سنگی نشست. هیچ نیرویی را حس نمیکرد. خاری بزرگ در پایش فرو رفت. نه دردی حس کرد نه ناراحت شد. خندید. خندهاش مثل هماغوشی شبنم و خورشید کوتاه و گذرا بود؛ مِه شد و به ناگهانی محو شد. به سقف بالای سرش نگاه کرد. سوسوی ستارهها را همیشه دوست داشت بهخصوص وقتی از پنجرهی اتاقش آن نگینهای روشن را در مخمل سیاه شب میدید. هر ستاره برایش رازی بود و آسمان، بیکرانهی بلندی که همیشه در چشمخانههایش بعید و دور از دسترس مینمود.
بلند شد و راه رفت. همسایهاش را دید. دخترک خردسالی که با نگاهی الماسگون ردِ بنفش سحرگاهان را تا آبی کمرنگ صبح میپائید. دخترک مهربان بود و چراغهای شهر درونش چشمک میزدند؛ چراغهایی که یکی یکی خاموش میشدند تا صبحی دیگر، گونهی شب را ببوسد و زندگی و تکاپوی آن را تحویل بگیرد.
نقرهپاشِ صبح، پشت تمام پنجرههای شهر مژدهی روزی دیگر و شروعی دوباره را داد. پردهها کنار رفتند و ریههای زندگی پر از هوای بودن شد. اما برای ساکنان آنجا امروز و دیروز فرقی نداشت. جز صدای کلاغهای شلوغ و تکانخوردن گاه بهگاهِ برگهای درختان، زندگی چیزی در چنته نداشت.
دلش یا همانجا که روزی قلبش بود فشرده شد. اندوه مثل دودی سیاه در او پیچید. پا تند کرد. سنگها و خارها در پایش فرو میرفتند. از تنهی اخموی درختی پیر رد شد و حضور مرموز مرگ را حس کرد. کنار خیابانی توقف کرد. کودکی از درونش رد شد؛ توجهی به او نکرد و باز هم مثل سالهای دور دلش یا همان جا که روزی قلبش بود فشرده شد.
تصمیم داشت امروز او را ببیند. اینبار مثل روزهای قبل نبود. شک نداشت. پر از شوق دیدار بود. باید جراتش را بیشتر میکرد. باید ترس را از خودش دور میکرد. باید..... باید....
با خودش فکر کرد و در خیالاتش غرق شد. دورهگردها خاطرات کودکیش را آواز میخواندند. هیاهوی شاد کودکان، سیمای گرد و چشمان درشت نوجوانیش را ترسیم میکردند و گلهای رز، جوانیش را ورق به ورق برایش میخواندند. چیزهایی را مرور میکرد که دلبستگی به دنیا بود؛ به زنده بودن. به چیزهایی فکر کرد که دیگر برای او معنا و مفهومی نداشت اما برای دلش یا همانجا که روزی قلبش بود همان معنا و مفهوم قبلی خود را داشت.
به خودش آمد. برگشته بود سر جای اولش اما دلتنگتر از قبل و باز دستانش تنهی درخت را در آغوش گرفت. سر برگرداند. همسایهاش را دید که چراغهای شهر از درونش پیدا بود. چراغهایی که یکی یکی روشن میشدند و کسی نمیدانست فردا چه میشود.
نگاهش روی سنگ سرد میخکوب شد. گلبرگهای پرپر شدهی رز قسمتی از سنگ را پوشانیده بودند و نامش با خطی زیبا روی سنگ حکاکی شده بود: مرحومهی مغفوره....