اتحادخبر-حدیث شادی:ساز به دست ایستاده بود.تک تک انگشتانش، کارخودشان را بلدبودند. هرازگاهی نگاهی به جمعیت می انداخت . اوج می گرفت و می نواخت . نور بودو شور. شوق بود وفریاد. هورا می کشیدند .هم خوانی می کردند.ترانه هایش را از بر بودند. دوستش داشتند.کف دست راستش را به سینه اش می گذاشت تاکمر خم می شد سرش را به...
حدیث شادی:
ساز به دست ایستاده بود.تک تک انگشتانش، کارخودشان را بلدبودند. هرازگاهی نگاهی به جمعیت می انداخت . اوج می گرفت و می نواخت . نور بودو شور. شوق بود وفریاد. هورا می کشیدند .هم خوانی می کردند.ترانه هایش را از بر بودند. دوستش داشتند.کف دست راستش را به سینه اش می گذاشت تاکمر خم می شد سرش را به علامت تشکر پایین می برد .دوباره تمام قد می ایستاد ، بعدسر جایش می نشست.
شبِجمعهها عدهی زیادی برای کنسرت به سالن بزرگ شهر میآمدند. به پولی که مردم برای موسیقی خرج میکنند اندیشید، هر بلیط ۸۰_۹۰هزار تومان و اینهمه آدم. چشمهاش را عادت می داد به رقص نوراستیج. همخوانی مردم انرژی مضاعف می بخشیدش. سرجایش بند نمی شد. موهای حلقه حلقه اش قبل از خودش بالا وپایین می پرید، روی شانه اش پریشان می شد.
نفس عمیقی کشیدوآهی از ته دل. سازش را درآغوش گرفت و کوک کرد. صدای ساز که صاف شد، با سُرفهی کوتاهی آواز را شروع کرد. چنددقیقه بعد صدایش حسابی گرم شده بود و انگشتانش، چشمبسته بین تارهای ساز میرقصیدند. دیگر نه جمعیت را میدید، نه صدایشان را میشنید. هروقت با تمام احساس و وجود اجرا میکرد، از سرمستیِ خودش میفهمید که کارش خوب بوده. همیشه فکر وخیالات استقبالمردم از اجراهایش، به جای خود مردم، همراهی اش می کرد.آواز اولش تمام شد. ساز را روی پایش گذاشت و چنگ انداخت به چندین اسکناسِ رنگارنگ درون دستمالی که جلوی پایش پهن بود .همان انگشت های کاربلدی که ماهرانه می رقصیدند وتارها را می لرزاندند .
تاریکی شب وسرخی غروب قاطی شده بودند وخودشان را از بین شاخ وبرگهای چنارهای در هم تنیده چهارباغ می رساندند به انگشتهایش. بادسردی می وزید. اسکناس ها را درجیبش چپاند. لبخندی زد و در دل گفت:
«فردا دیگه حتماً اون عروسک رو برات میخرم بابایی»