کد خبر: 141667 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 07 بهمن 1399 - 10:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ خاطرات سالهای دور

اتحادخبر-مجید کمالی پور: ازجلو نظام .همه بصف شدیم و منظم ایستادیم همینطور در حالت از جلو نظام بمونین تا سرکار استوار بیاد .. اینو ارشد دسته گفت .شکم سرکار استوار بد جوری تو ذوق میزد سرکار استوار دستی به سبلیش کشید و  سینه ای صاف کرد و نفسی چاق و فرمود:امروز اخرین روز آموزش نظامی شماست .از فردا به مدت سه روز  برین خونه هاتون و ...

مجید کمالی پور:

ازجلو نظام .
همه بصف شدیم و منظم ایستادیم
همینطور در حالت از جلو نظام بمونین تا سرکار استوار بیاد .. اینو ارشد دسته گفت .
شکم سرکار استوار بد جوری تو ذوق میزد
سرکار استوار دستی به سبلیش کشید و  سینه ای صاف کرد و نفسی چاق و فرمود:
امروز اخرین روز آموزش نظامی شماست .از فردا به مدت سه روز  برین خونه هاتون و سر یک هفته خودتون را به آموزش و پرورش محل خدمت معرفی کنید .. شماها سپاه دانش هستید.میگم امیریه هاتون را بدن دستتون .
پچ پچ بچه ها بلند شد
زهرمار  !!ساکت باشین .چی مث حموم زنونه ریختن بهم ؟؟
فریاد سرکار استوار همه را ساکت کرد .
سرکار استوار اسامی را خواند ..
سرکار کمالی پور  !! محل خدمت شما خراسان  شهر درگز  تعیین شده
سرکار استوار ما که .....
ساکت حرف نباشه سرپیچی از دستور مافوق ؟؟
سرکار من کی سرپیچی کردم .
ساکت باش..  سرباز بیا اینو ببر بازداشتگاه
ای وای سرکار جان مادرت من که چیزی نگفتم .
سربازی که داشت مرا کشان کشان به بازداشتگاه میبرد با نهیب سرکار استوار ایستاد
ببینم بچه ابادانی که میگی جان مادرت ؟؟
نه سر کار من بچه برازجونم .آبادانم کجا بود ؟
برگرد ببینم . سرباز تو هم برو سر پستت
بیا منم بچه کنار تخته هستم . حالا که همولاتی هستیم برو وسائلتو جمع کن برو مرخصی بعد هم خودتو به درگز  معرفی کن .
اووووف نفسم گرفت اگر  میرفتم بازداشتگاه رفتن حونه را از دست میدادم .باید سر موقع خودمو به محل خدمتم معرفی کنم ..
بزحمت در سه روز خودمو رسوندم مشهد  اداره آموزش و پرورش .. حالا دیگه سپاه دانش بودم و ملبس به لباس .
این نامه شما برید خودتون به درگز  معرفی کنید .. کار گزین اداره که پیر مردی عینکی و مفنگی بود اینو گفت
نامه را گذاشتم تو جیبم واز در اداره زدم بیرون ..
پرسان پرسان گاراژ درگز را پیدا کردم .
روزی یه ماشین جیپ از اینجا میره درگز و فردا برمیگرده یعنی یک روز در میان سرکار
اینو گاراژدار پیری که رو حلبی خالی نشسته بود گفت وادامه داد
اما هنوز نرفته
آقای راننده . جا برای سرکار بزار .مامور جدید داره میره پاسگاه ..
جای سرکار رو سرم بفرما سرکار حرکت میکنیم .
ماشین جیپ با طمانینه راه افتاد
جاده خاکی و پر پیچ و خم .کوهستان . بالا و پائین .غیر از من که جلو را اشغال کرده بودم سه چهار نفری هم تو اتاق عقب جیپ بودن ..
طرفای ظهر بود که رسیدیم درگز  ..
سرکار جلو ژاندارمری پیاده میشی؟؟
نه میرم آموزش و پرورش
با تعجب نگام کرد مگه شما ژاندارم نیستی . خندیدم .: نه
پول راننده را که با اکراه  گرفت دادم و وارد اداره شدم ..
با خوشروئی پذیرفتن  و رئیس کار گزینی با لبخندی گفت روستای کلات را برات انتخاب کردم ..جای خوش اب وهوائیست ولی برای تابستون ..
حالا تا آخرای مهر که هوا سرد بشه وقت داری یه هوائی بخوری .. چشمکی زد و نامه را بدستم داد..به کدخدا و ژاندارمری سفارش شده که هواتونو داشته باشن .. منزلتون هم تو مدرسه روستاست .. نگران چیزی نباشید گفتم براتون منزل را آماده کنن ..
در ضمن انجا راه ماشین رو نداره .. الان اگه بخوای بری ممکنه به شب بخوری فردا صبح زود میری میدون خرکچی ها ..انجا اسب و قاطر هست یکی را کرایه میکنی تا روستای کلات میبرنت ..
آقا  من میخوام برم کلات .. با چی برم ؟؟
سید اسداله .. ببین سرکار کجا میخواد بره
میدون پر از اسب و قاطر و الاغ بود که به دیوار روربرو میخ شده بودند هم خرید و فروش انجام میشد و هم کرایه داده میشد
سید اسدالله مرد کوتاه قدی با کلاه سبز بود که اسبی را بدنبال خودش میکشید .
بیا سرکار این اسب ..
سوار شو حرکت کنیم .
پس خودت چی ؟؟ اینو من گفتم
گفت من پیاده میام و بر میگردم .
ر اه افتادیم
 سه ساعت با اسب از کوه و کمر گذشتم تا رسیدم به کلات ..
درختان گردو گیلاس بادام انار و انگور سر تا سر راه را پوشانده بودن .
کدخدا سوار بر اسبی با تفنگی بر دوش  به همراه رئیس پاسگاه تا بیرون ده باستقبال امدن .. از طرف فرمانداری مورس زده بودن که سپاه دانش داره میاد ..ما همه جامهمان مخصوص شاه بودیم و کدخدا و رئیس پاسگاه باید مواظب بودن به سپاهی بد نگذره ..
کدخدا با خوشروئی منو به آغوش کشید . چقد لباس نظامی بهت میاد . اینو کدخدا گفت
با رئیس پاسگاهم دست دادم ..
امشب خونه کدخدا دعوت داریم . اینو سرکار استوار پاسگاه در حالی به  سبیلاشو تاب میداد و لبخنذی بر لب داشت  گفت .
کدخدا بافتخار سرکار سپاهی امشب باید سنگ تمام بزاریم
کدخدا با بزرگ منشی گفت خونه خودشونه سرکار
اتاق کوچکی با یک تخت و یک بخاری که با هیزم گرم میشد و پنجره ای رو به بهشت
 پشت کلاسی که مدرسه ده هم بود .. کلات  کم از بهشت نداشت ...


چقدر از خونه و کاشونه ام دور شده بودم ..
  هزاران کیلومتر دور از خان و خانمان ...
 با لباس روی تخت افتادم ..
از شدت خستگی چشامو بهم فشار میدادم ..
 پنجره باز بود و نسیم خنکی مردادماه را به بهشت وصل میکرد ..
 گرمای خارک پزون برازجون و نسیم روح پرور اینجا ..
 چشام تازه داشت گرم میشد که یکی درب  را زد ...
 سرکار سپاهی خوابی یا بیدار ..
بلند شدم ولی بسرعت خوابیدم نباید عادت کنن هر وقت دلشون خواست سر زده بیان اینجا ..
 از همونجا گفتم بیرون تشریف داشته باشید میام
سرکار استوار را دم در نگهداشتم و خودم خوابیدم
نمی دونم چقدر طول کشید تا مجددا درب را زدن .. بفرما
پیرمردی لاغر اندام و ریز جثه درب را باز کرد
سلام سرکار از طرف کدخدا اومدم  تشریف بیارید منزل ؛ کدخدا منتظره
باشه الان اماده میشم
میخوای لباستو عوض کنی ؟؟
بله
ولی با لباس نظامی ابهتتون بیشتره . با لباس نظامی بیاین ..اینو پیر مرد راهنما گفت
ابی به سرو صورتم زدم و  تو اینه ای که بدیوار اتاق اویزون بود خودمو نگاه کردم .... کمی ریشم بلند شده بود .. باید اصلاح میکردم ..به پیرمرد که  حالا دیگه میدونستم اسمش محمد علیه   گفتم کمی ابگرم برام بیار تا اصلاح کنم و سرو صورتی صفا بدم ..
زمانی گذشت
منزل کدخدا قلعه ای بزرگ بود که بیرونی و اندرونی داشت .. باغ بزرگی پر از درختان گردو . البالو و وووو
 کدخدا با سرکا استوار تا دم در اومدن استقبال
زیر درخت گردوی بزرگی بر روی تختی با فاصله از زمین فرشی پهن بود و چندین متکای بزرگ .و جوی آبی در زیر تخت روان بود .
بفرمای کدخدا متوجهم کرد و چکمه نظامیم را از پا در اوردم ..
و بر بالای تخت به مخده تکیه زدم ..
کدخدا تفنگ دو لول پرونش را کنار ش گذاشت  و بازو به بازوی من بر پشتی تکیه داد..
خب سرکار  خوش امدی اینجا خونه خودته .. هر ووقت تشریف بیارید قدمتون بر چشم  شما مهمان اعلیحضرت هستید ..
تشکر کردم و  استکان چائی را که محمدعلی تعارف کرده بود گرفتم ..
چقد چسبید .. خسته بودم
میدونستم تشریف میارید  گفتم میراشکالا برن حیوون از کوه بیارن .. اینو کدخدا گفت
متوجه شدم که میرشکاراشو فرستاده برای شکار ..
هنوز چائی را تمام نکرده بودم که چندین سوار با اسب از راه رسیدن ..
میر شکار از اسب پائین جست و دست کدخدا را بوسید و لاشه بزی را که بر کول داشت زمین گذاشت ..حیف از ایم بز کوهی
محمدعلی  بگو  علی الحساب جیگرشو برای  سرکار  کمالی  اماده کنن تا وقت شام
لاشه به داخل منتقل شد ..
مجوز شکار دارین ؟؟ اینو من پرسیدم
متوجه شد  چی دارم میگم ..
بله مجوز داریم ولی ما کم اینجا شکار میکنیم مگر یه مهمان خوش قدمی مثل شما بیاد ..
متشکرم کدخدا ..
سرکار استوار که به نوعی حرفای منو دخالت در قلمرو خودش میدونست ..سرفه ای کرد و گفت ..
تو قلمرو حفاظتی من هر کاری صورت بگیره من اطلاع دارم ..
یعنی به تو مربوط نیست ..حرفشو نادیده گرفتم  و پامو رو پام انداختم .
محمدعلی برگشت و چیق کدخدا را بدستش داد..
کدخدا پک عمیقی زد و دودش را بیرون داد .. تمام پهنای صورتش را دود گرفته بود ..
تازه یادش افتاد که تعارف کنه ...شما چپق میکشی ؟؟
نه من دودی نیستم
گرد و خاک زمین زیر سم اسبی که به تاخت به ده نزذدیک میشد فرصت بلند شدن
 نداشت..
اسب نزدیک و نزدیکتر شد ...
دختری بلند بالا و میان باریک با موهای بلند مشکی و چشمان سیاه  با بلوز مشکی و شلوار کرم و چکمه بلند سیاهی که تا زیر زانو میرسید  از اسب پائین پرید و  به تخت نزدیک شد .. سرکار استوار از جا بلند شد و منم بلند شدم
کدخدا معرفی کرد این سرکار کمالیه  اینم دخترم ساکاره ..
ساکار ؟؟ چه اسم قشنگی .. مثل چشماش ..مثل موهاش ..
شما کرد هستین کدخدا ؟؟
بله ما از اکرادی هستیم که تو دوره شاه عباس کوچانده شدیم . از کجا فهمیدی ؟؟
از اسم زیبای ساکار
ساکار را با مکث گفتم و دیدمش که داره زیر چشمی نگاه میکنه ..
خوش امدی سرکار سپاهی
اولین کسی بود که بهم گفت سپاهی
من سعی میکنم تو  اداره کلاسا کمکتون کنم .. اینو ساکار گفت ..
گفتم فکر نمی کنم نیازی باشه .من هنوز وضعیت را بر رسی نکردم .اگر نیاز بود با اجازه کدخدا خبرتون میکنم ..
اجازه کدخدا کار خودشو کرد و کدخدا به دخترش گفت :از فردا برو به سرکار سپاهی کمک کن .. شب تا پاسی از شب من و کدخدا و سرکار استوار  و محدعلی به گپ و گفت گذشت  ..بعد از اینکه  شام مفصلی که از گوشت اب پز بز کوهی  و برنج خوشبوی محلی و روغن حیوانی درست شده بود خورده شد.. ظرفی بزرگ پر از گرده وبادام زینت بخش مجلس شد ...ساکار در گوشه ای از تخت مصاحب من و پدرش بود ..
سرم زیر بود و داشتم به بازی روزگار فکر میکردم
بفرمائید ..
ساکار بود که گردوی درشتی را انتخاب و تعارف کرده بود
وقتی داشتم گردو را میگرفتم . چشمم با چشمش تلاقی کرد ..نفسم تو سینه حبس شد  .. چشمان اهوئی ساکار حقیقتا زیبا بود . ادامه دارد

 

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/141667