کد خبر: 141610 ، سرويس: طنز تلخند
تاريخ انتشار: 06 بهمن 1399 - 10:00
طنز اختصاصی اتحاد خبر/جاروف
طنز/ خاطره بازی با روزای دانشگاه

اتحادخبر-قدرت مظاهری : ترم سه یا چهار بودیم که زد و یکی از بچه ها عاشق و کشته مرده ی یکی از دخترای هم دانشگاهی شد. یه شب که نشسه بودیم و داشتیم معادلات دیفرانسیل حل می کردیم و هایده هم داشت میخوند:"ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم ... " ، رضا خودکارشو پرت کرد تو دیوار و گفت...

قدرت مظاهری:


"اتفاقات این خاطره، واقعی ولی برای حفظ حریم خصوصی،  اسامی، مستعارند"
...
ترم سه یا چهار بودیم که زد و یکی از بچه ها عاشق و کشته مرده ی یکی از دخترای هم دانشگاهی شد. یه شب که نشسه بودیم و داشتیم معادلات دیفرانسیل حل می کردیم و هایده هم داشت میخوند:"ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم ... " ، رضا خودکارشو پرت کرد تو دیوار و گفت:"گور بووای تیلور و فوریه و لاپلاس و برنولی، اصلا دیگه نمیتونم تمرکز کنم!" هرچی اصرار کردم که باباجون، فردا امتحان میانترم داریم، فایده نداشت. تکیه داد به دیوار و شروع کرد به آه کشیدن. بعد یه باره پرسید:"یه کاری میکنی برام؟" پرسیدم:"چه کاری؟" گفت:"فردا بعد از امتحان، میخوام بگم بهش" پرسیدم:"به کی؟" گفت:" به رعنا دیگه" گفتم:"خب" گفت:"میخوام بپایی کسی نباشه اون دور و ورا" . قبول کردم.


... فردا بعد از امتحان، جفت مون راه افتادیم پشت سر رعنا و چن تا دختری که همراش بودن تا جایی که مسیرشون جدا شد و رعنا تنها موند و رفت توی یه کوچه. حالا قراره من حواسم به کوچه باشه مثلا تا رضا خواستگاری کنه. قایم شدم پشت یه تیربرق جفتی که بالاشون یه ترانس بود و همینجور که الکی بند کفشامو سفت میکردم، زیرچشمی کوچه رو می پاییدم. رضا هم قدماشو تند کرد به طرف رعنا و تا بیان برسن به همدیگه، از خم کوچه زدن بیرون. همینجور میخ کوچه شده بودم و میخواسم بلند شم برم دنبالشون که یهویی یه موتور گشت پلیس وایساد کنارم و یه سرباز یغور، پشت گردنمو گرفت. هرچه داد زدم و تقلا کردم، سربازه ول کن نبود. سربازه و استواری که راننده بود، دستبند زدن رو دستای من و بردنم کلانتری.

 

اونجا بود که متوجه شدم چن شبی میشه توی اون کوچه دزد پیدا شده و شبا، خونه ها رو میزنه و حالا با دیدن حرکات من، سربازه و استواره مشکوک شدن بهم و گرفتنم! هرچه قسم خوردم که بابا، من دانشجو هسم و داشتم برا رضا راه پاکی میکردم که از یه دختره خواستگاری کنه، به گوششون نرفت که نرفت. یه برگه نوشتن و منو انداختن بازداشتگاه تا بفرستن دادگاه! حالا یه نفر آدم آشنا هم پیدا نمیشه که ضمانت کنه منو. از پشت دریچه بازداشتگاه، یه سربازه رو که داشت با جارو میرفت تو اتاق افسرنگهبان، صداش زدم و تلفن خونه ی رضا رو دادم بهش که بگه چه اتفاقی افتاده برام. یه ساعت بعدش دیدم دریچه هه باز شد و کله ی رضا مث سر حلزون اومد تو و الکی شروع کرد چشمک زدن. گفتم:"خاک تو سرت رضا، کدوم جهنمی تو پس؟

 

" صدای افسره از پشت سر رضا اومد که :"میشناسیش؟" رضا سرش رو کشید بیرون و گفت:"نه جناب سروان" نزدیک بود شاخ در بیارم. داد زدم:"جلبک ترسو، منو نمیشناسی تو!؟" افسره که آدم میانسالی بود، سرش رو آورد تو و گفت:"ساکت" ساکت شدم ولی یه چیزی توی دلم عینهو سیر و سرکه میجوشید. دلم می خواس گردن رضا رو بشکونم. چن باری طول و عرض بازداشتگاه رو قدم زدم و حرص خوردم و آخرش نتونسم تاب بیارم. با دست چن بار محکم کوبیدم پشت دریچه هه و خشمگین و عصبانی وایسادم پشتش. افسره در رو که باز کرد، داد زد:"چیه؟" کارت دانشجوییمو گرفتم روبروش و گفتم:"من دانشجوام جناب سروان" بدون اینکه نیگا کنه کارتمو، پرسید:"دانشجو دزدی نمی کنه؟" گفتم:"بخدا من داشتم برا اون نگهبانی میدادم" افسره با زبونش چیزی لای دندوناشو درآورد، تف کرد رو زمین و گفت:"خودش که انکار می کنه" و پنجره رو محکم بست. نشسم توی بازداشتگاه و فکر کردم چیکار باید بکنم. نزدیکای غروب بود که سروصدایی پیچید توی کلانتری و بعد یه سربازه اومد در رو باز کرد و گفت باهاش برم. رفتم تو اتاق افسر نگهبانی و دیدم دوتا آدم دیلاق نشسن روبرو افسر نگهبان و جفت شون هم دستبند رو دساشونه. افسره از من پرسید:"می شناسی شون؟

 

" سرمو تکون دادم یعنی نه. افسره همینجور که چیزایی رو می نوشت، گفت:"دزدای همون کوچه هه ان" گفتم:"خب، خدا رو شکر" گفت:" بیا امضا کن اینجا رو" امضا که می کردم برگه هه رو، افسره گفت:"دیگه هیچوقت هم برا کسی که تب نمی کنه برات، نمیر" ... زدم از کلانتری بیرون. زدم بیرون و یه راس رفتم در خونه ی رضا. در که زدم، خودش اومد بیرون و بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده، گفت:"مرد حسابی، یارو افسره، بابای دختره اس. هرچی چشمک میزنم بهت، نمیگیری اصلا. خواسم برم بیرون آشنایی چیزی گیر بیارم و بیام سراغت" تازه داشت دوزاریم می افتاد از چشمکای رضا. پرسیدم:"جدی میگی؟" گفت:"فقط شانس آوردیم اسم رعنا رو نیاوردی وگرنه حبس ابد رو شاخ جفتمون بود" بعد زل زد تو چشام و گفت:"جلبک ترسو هم خودتی ضمنا " ...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/141610