کد خبر: 141050 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 23 دي 1399 - 11:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/مرغ خیال

اتحادخبر-هلنا سعادتمند:صدای امواجی که   با نسیم ملایمی بوسه به ساحل میزدند  انگار   زیباترین آهنگی بود که در کل زندگیش شنیده بود‌ ‌ چشمش بر روی کفهای موج خیره مانده بود و اصلا نفهمید هوا به تاریکی میرود . با نگاهش کفها را از زیر افق پیدا میکرد ، نشانه اشان میگرفت مرغی را در خیالش پرواز میداد بر روی موج سوارش میکرد و آرام تا ساحل ، پیاده اش میکرد و...

هلنا سعادتمند:


صدای امواجی که   با نسیم ملایمی بوسه به ساحل میزدند  انگار   زیباترین آهنگی بود که در کل زندگیش شنیده بود‌ ‌ چشمش بر روی کفهای موج خیره مانده بود و اصلا نفهمید هوا به تاریکی میرود . با نگاهش کفها را از زیر افق پیدا میکرد ، نشانه اشان میگرفت مرغی را در خیالش پرواز میداد بر روی موج سوارش میکرد و آرام تا ساحل ، پیاده اش میکرد و پروازش را به تماشا مینشست و باز انتهای دریا و موجی دیگر و مرغ خیالش .

خورشید کم کم پر و بالش را در دل دریا تکان داد و دانه‌‌های  غلطان طلایی اش را در دل دریا ریخت که تلالو زردش  از افق تا زیر پای دختر رقص میکردند . دختر شانه‌ هایش را اندکی بر تنه درخت مالید و صدای گنجشکان بالای سرش مانند ترانه ای که به انتها میرسد رو به خاموشی میگذاشت ، گنجشکان در دل درخت ارام شدند . تعدادشان را نمیدانست . ده تا ، صد تا ، هزار تا ...


به زحمت چشمانش به تنه افتاد در گرگ و میش غروب ، مورچه ها مانند قطاری که در دور دست از کوه بالا میرود ، تنه درخت را در حال فتح کردن بودند ،
چند مرغ سفید ساحلی بر شاخ درخت ارام گرفتند و درخت چه آرام بود ، آرام ، استوار ، اصلا چقدر مادرانه بود . مگر میشود اییییبن هممممههه پرنده را مهمانی کرد . دختر از درخت فاصله گرفت . سرش را برگرداند که از دور زیباتر ببیندش ، دلش به دل درخت گره خورده بود ، دلش انگار دریایی شده بود ، چشمانش را بست . دلش را پرواز داد ، از تنه درخت عبور کرد ، در تن درخت جاری شد ، تمام رگهایش با آوندهای درخت متصل شد . خون رگهایش در آب مویرگهای درخت قاطی شد ، چشمانش را باز کرد . دنیا را رنگی تر دید ، سیاهی شب در خیالش رنگین کمانی شد که خدا زیر قوسش خوابیده بود

به آرامی قدم برمیداشت تا لحظه ای بیشتر ازاین آرامش نصیبش شود،بیشتر که فکر میکرد میدید چقدر انسانها این ارامش را ازخود دریغ کرده اند و هیچ وقتی برای تغذیه ی روح و روان خود نمیگذارند.نمیخواست با افسوس خوردن حتی تاریک شده ی زیبایی های پیش رویش را از دست دهد و تنها برای خودش که به یکی از دلایل به ارامش رسیدنش دست یافته خوشحال بود


کم کم ازآن فضا فاصله گرفت اما با حسی ناب تر و عقیده ای متفاوت تر،همانچیزی که همسو با سرشتش بود،عشق و محبت بی نهایت سپس لحظه ای چشم بر روی هم گذاشت نفس عمیقی کشید و نگاهش به شاخه درخت افتاد که در تاریکی با نسیم ملایم باد میرقصید و گنجشککان در آغوشش خواب فردایی دیگر را میدیدند

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/141050