کد خبر: 141049 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 23 دي 1399 - 10:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ شیرین تر از شیرین

اتحادخبر-مجید کمالی پور:دختر زیبای عشیره به اسب نهیب زد و اسب ارام و سبکبال پر کشید .. شاید میدانست سوارش چقدر قیمتی است ..  دختر خان از سربالائی کوه با شتاب بالا میرفت . تفنگ برنو کوتاهش را در خورجین اسب گذاشت تا راحتتر اسب را مهار کند .. شلوار چسبانی به پا داشت و کت چرمی خوش دوختی بالاتنه اش را میپوشاند ..اگر کمی  درنگ کند خطر برگشت اسب و...

مجید کمالی پور:


دختر زیبای عشیره به اسب نهیب زد و اسب ارام و سبکبال پر کشید .. شاید میدانست سوارش چقدر قیمتی است ..  دختر خان از سربالائی کوه با شتاب بالا میرفت . تفنگ برنو کوتاهش را در خورجین اسب گذاشت تا راحتتر اسب را مهار کند .. شلوار چسبانی به پا داشت و کت چرمی خوش دوختی بالاتنه اش را میپوشاند ..اگر کمی  درنگ کند خطر برگشت اسب و سقوط از بلندی کوه حتمی بود . .. بااخرین فشار  مهمیز بر  پهلو ؛ اسب چند متر مانده را نیز طی کرد ... اسب که دشت  وسیع پر از گل و گیاه را در جلوش میدید مست شد و ناگهان از جا پرید و سوار را بر زمین زد .. شیرین  بشدت با زمین بر خورد کرد و اسب قدهائی دور تر از حرکت ایستاد تا زین برگشته بی سوار وارونه بر پشتش باشد ... شیرین تلاش کرد از جا بلند شود ولی درد تمام وجودش را فرا گرفت ... صدای ناله مانندش فقط کمی دور تر پیچید و بی جواب خاموش شد .. به تفنگش دسترسی نداشت ..

 

اسبش را صدا زد .اسب ارام ارم به شیرین نزدیک شد زانو زد و سر بر پای شیرین نهاد .. اسبش یکه شناس بود .. هیچ کش غیز از شیرین نمی توانست  سوارش شود ..برنو کوتاه را از خورجین اسب برداشت  گلن گدن کشید و دو تیر پشت سر هم در فضا شلیک کرد .. صدای شلیک برنو کل زنان از این سر کوه تا آنسر کوه را در نوردید..صدای برنو رفت و رفت و رفت تا در انتهای زمان گم شد ..


خسرو بر بالش بلندی در چادر لمیده بود و قهوه ای را که میر غلوم دلاک ایل تقدیم کرده بود مزه مزه میکرد.. امسال سال پر بارانیست اگر بتوانند گله را بسلامت به گرمسیر برساند امید به افزایش دو برابری گله بود و این یعنی خوب شدن وضع خانوار .. از اواخر شهریور   کوچ از سردسیر شروع شده بود و  و اکنون که که اواسط اذر ماه بود به اینجا رسیده بودن ..


خسرو خان با صدای تیر  از جا جهید بسرعت برنو را مسلح کرد و پا در رکاب اسب گذاشت ..
و در مسیر صدای تیر حرکت کرد ..   نگرانیش بی مورد نبود میدانست شیرین میاید ..


سرازیری جلو سیاه چادر را بسرعت تاخت و در پیچ تپه ها از نظر ناپدید شد ..  دلش فرو ریخت وقتی اسب شیرین را  زین برگشته دید ..  از اسب پیاده شد و دهانه اسب را گرفت . میدانست اسب اجازه سواری را به او نمیدهد ..به پشت اسبش پرید و دهانه اسب  شیرین را به قاپ زین بست .. دو تپه انطرفتر شیرین بر روی زمین افتاده بود و از درد مینالید .. خسرو پائین پرید وسعی کرد چکمه شیرین را  از پاش خارج کنه ولی ورم پا اجازه نمیداد و ناچار خنجرش را از کمر کشید .و بدون اینکه زخمی به پای شرین بزند چکمه را درید ...  پاهای ظریف شیرین را که حالا کمی ورم داشت مالش داد با هر بار دست زدن بله پای شیرین صدای ناله اش در کوه میپیچید ..پا ی شیرین از ناحیه مچ دچار در رفتگی شده بود .. ارام پاشنه پا و انگشتان شیرین را گرفت و یکباره کشید .. ساق پا با صدای ترق کوچکی جا رفت و صدای  فریاد شیرین  باز هم طنین انداز شد و از حال رفت ..

 

خسرو ارام دستها را زیر کمر و پای شیرین گرفت و از جا بلند شد ..   باید شیرین را بکنار کوه میکشید تا ارام بخوابد .. گردن شیرین  روی دست خسرو خم شده و موهای بلندش تا زمین ادامه داشت .. خسرو عجله ای برای قدم بر داشتن نداشت .. کمی بعد متوجه  نفسهاس نامرتب شیرین شد .. خیلی وقت بود  دستهای شیرین دور گردنش حلقه شده بود و وموهای بلندش در وزش باد صورت خسرو را نوازش میداد ..ارام شیرین را در سایه تخته سنگی بر زمین گذاشت .. چشمای سیاه شیرین ...به چشمهای شیرین خیره شد .. جنگی زیبا و راز الود .. جامی پر از شراب ناب ...چشمانی پر از تمنا و تشنگی ... دو اسب کمی دور تر ارام میچریند ..شیرین ارام سر بلند کرد  و به دور دستها نگریست .خسرو زیر لب میخواند

كوهها لاله زارن كوهها لاله زارن
لاله ها بيدارن لاله ها بيدارن
تو كوهها دارن گل گل گل آفتابو مي كارن

. چکمه پاره شیرین کمی دورتر بود ...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/141049